یک اقیانوس مهربانی!

مهربانی پیامبر اسلام(ص) بی حد و اندازه بود. هنگامی که پیامبر در شهر مدینه زندگی می کرد، گاهی به مناسبتی به سفر می رفت

یک اقیانوس مهربانی!
مهربانی پیامبر اسلام(ص) بی حد و اندازه بود. هنگامی که پیامبر در شهر مدینه زندگی می کرد، گاهی به مناسبتی به سفر می رفت. در این مدت همه، دلشان برای پیامبر تنگ می شد. مخصوصاً بچه ها. آنها لحظه شماری می کردند که او زودتر برگردد. پیامبر هم بچه ها را خیلی دوست داشت.
وقتی که پیامبر باز می گشت، بچه ها با خوشحالی از خانه هایشان بیرون می دویدند و دور او حلقه می زدند. پیامبر نیز با مهربانی آنها را نوازش می کرد و با صبر و حوصله به حرف هایشان گوش می داد و با رویی گشاده و لبخندزنان با آنها حرف می زد.
بچه ها از پیامبر می خواستند آنها را روی دوش خود بگیرد. پیامبر نیز این کار را می کرد. او بچه ها را روی دوش خود می گرفت و راه می برد. بچه ها خوشحال می شدند و چهره ی نورانی پیامبر را غرق در بوسه می کردند. قلب پاک پیامبر خدا(ص) از شادی کودکان شاد می شد.
یک روز پیامبر اکرم (ص) با یاران خود در مسجد مشغول خواندن نماز جماعت ظهر بود. ایشان، رکعت اول و دوم نماز را مثل همیشه، آرام خواند؛ اما رکعت سوم و چهارم را با عجله تمام کرد. یاران پیامبر از این کار ایشان تعجب کردند پرسیدند:
«ای رسول خدا(ص) آیا اتفاقی افتاده است که دو رکعت آخر نماز را با عجله خواندید؟!»
حضرت، نگاهی به یارانش انداخت و فرمود: «من در بین نماز صدای گریه ی کودکی را شنیدم. آیا شما نشنیدید که کودکی به شدت گریه می کرد؟ من به خاطر گریه ی این بچه، دو رکعت آخر نماز را با عجله خواندم تا بدانم چرا ناراحت است و برای چه گریه می کند؟ حال زودتر بروید و ببینید این بچه کجاست و چرا گریه می کند و او را آرام کنید... »
یاران رسول خدا(ص) به فرمانش عمل کردند و کودک، آرام شد و قلب مهربان پیامبر خدا نیز آرام گرفت...

بانوی بزرگ
 

مانند ستاره ای در شب های تیره ی جاهلیت، امید زنان دردمندی بود که دستاویزی نداشتند. در اتاق خود تنها نشسته بود و به قدرتی فراتر از محدوده ی فکر بت پرستان می اندیشید. با ورود خدمتکارش میسره، رشته ی افکارش از هم جدا شد.
-سلام بر بانوی گرامی!
-سلام... چرا نگران هستی!
-الان زنی با چشم های اشکبار و با کوله باری بر پشت از راه رسید و می خواهد شما را ببیند.
-بگو بیاید... کاش بتوانم کمکی کنم.
زنی میان سال وارد شد. از شدت گریه چشم هایش سرخ شده بود.
-سلام.
-درود بر شما. چرا نگران هستی؟
زن کوله اش را زمین گذاشت. از داخل آن طفلی درآورد. به بانو گفت: «دستم به دامنت! به من رحم کن. شوهرم می خواهد دخترک دلبندم را زنده به گور کند. آیا ما گناهی کرده ایم؟»
بانو با مهربانی و شفت گفت: «نه... من به شما کمک می کنم. تو برو و آسوده باش. مراقبت از دخترت را به من بسپار. »
بانوی بزرگ مکه حضرت خدیجه(س)بسیار غمگین شد: «چرا مردم چنین کارهایی می کنند. آیا بین دختر و پسر تفاوتی هست؟ کاش فردا روز بهتری باشد. »
آری. فردای او روز بهتری شد. چون پیامبر اسلام (ص) به زندگی او وارد شد. زندگی بزرگان می آموزد که می توان زندگی بهتری کرد. چون دریا شد. بی هیچ در جای ماندن و پر از تلاطم و موج.
خدیجه بانویی از زنان فداکار و قهرمان تاریخ است. هنگامی ایمان آورد که اغلب مردم در کفر غوطه ور بودند و بت های بی جان را می پرستیدند. ثروت خود را نثار کرد تا اقیانوس وجود پیامبر(ص) پویا بماند. او همسری با خرد بود که دعوت تاریخی مردی آسمانی را از صمیم دل پذیرفت. در سنینی نبود که تحمل رنج و سختی بر او آسان باشد. زندگی گذشته را در ناز و نعمت گذرانده بود، اما خواست خدا آن بود که در راه خدا و برای رفاه بندگان او ، از پیام آور خدا» حمایت کند.
حضرت خدیجه (س) مادر مادر امامان (ع) بود.
شرافت خانوادگی و اصالت و اخلاق او زبانزد بود. حتی پیش از آشنایی با پیامبر(ص)، لقب هایی داشت. چون، طاهره (زن پاک) و سیده ی قریش (بانوی بانوان قریش).
به حرف دل فقرا گوش می داد و دست نوازش بر سرکودکان بی سرپرست می کشید.
بالاخره سال سخت محاصره اقتصادی شروع شد و او با پیامبر (ص) همراه شد تا زندگی را در دره یا «شعب ابی طالب» بگذراند. سه سال بودند تا حدود شصت سالگی که از دنیا رخت بر بست.
منبع:‌ نشریه شاهد نوجوان شماره 62 پیاپی 421
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان