سالنامه اعتماد - بهناز عابدی: خورشید بالای سر اتاق «ایستاده» است که او «خمیده» وارد می شود. مردی که رنج یک نسل را بر پشت دارد. قصه سیاسی شدنش به روزگار کودکی می رسد؛ همان روزهایی که «دانش آموز» بود و میان «دانشجو»ها روزنامه حزبی پخش می کرد. همان روزهایی که کارش شده بود شرکت در راهپیمایی های دوران مصدق، همان روزهایی که در رفراندوم 1320 رای داد و 9 سال بیشتر نداشت! بهزاد نبوی در خانواده اش همه گزینه های دست راستی و چپی رفتار سیاسی را تجربه کرده و خود دست به انتخاب زده بود: چپ مسلمان. گرچه سیاست پیشگی در خانواده اش موروثی بوده و از پدربزرگ (در زمان رضاشاه)، به پدر (در زمان پهلوی دوم) و از پدر به پسر رسیده، اما در این میان او تنها وارثی است که در دو حکومت (پهلوی دوم و جمهوری اسلامی) مبارز بوده و سیاست ورز.
مردی که می گویند اصول اخلاقی اش، اصل احترام همه است به او، زندان رفتن ها، رد صلاحیت ها، حملات و انتقادات را دید اما رادیکال نشد. انقلابی (وفادار به جمهوری اسلامی) ماند و انقلابی (برانداز علیه حکومت و حاکمیت) نماند. انقلاب نشده بود که در زندان به مجاهدین خلق پیوست و در زندان از مجاهدین پیوند برید. درست در روزهایی که مجاهدین مارکسیست شده بودند، از مارکسیسم به اسلام گرایی روی آورد و به مبارزان مسلمان ملحق شد.
بهزاد نبوی «چپ» که دست «راست» محمدعلی رجایی بود، در ماجرای 8 شهریور 1360، به نقش داشتن در انفجار دفتر نخست وزیری متهم شد. اتهامی که سیاسی می داندش و می گوید: «من 5 سال در خدمت عزیزان بودم و همه چیز از من می توانستند سوال کنند: منی که اتهام بزرگ ترم قتل رجایی بود و اتهام کوچک ترم «اخلال در نظم ترافیک» من را با چنین اتهامی به 5 سال زندان محکوم می کنند، چرا نباید به اتهام قتل رییس جمهور که اینقدر هم اهمیت دارد، دستگیر کنند؟!»
او که هم «وزارت» را تجربه کرده و هم «وکالت» را، این روزها سودایش «سیاست» است: «من بازنشسته هستم و روزها در خانه ام. فعالیتم در حد دیدار با افراد و گروه هاست. دیدارهایم اغلب با افراد و دوستان سیاسی است. ارتباطم با عالم سیاست قطع نیست.»
اصرار دارد گفت و گو را پیش از انتشار بخواند، خواندنی که حتی فعل ها و فاعل ها و نقطه ها را هم پس و پیش کرد. رجایی خوب شناخته بودش که می گفت بهزاد نبوی وسواسی است؛ «آقای نخست وزیر» حق با شما بود!
در بین چهره های سیاسی کشور، کمتر کسی را داریم که اسمش شبیه شما تا حدود امروزی باشد؛ در آن دوران اغلب مرسوم بود که همه اسم حسن و حسین و علی و اینها را برای فرزندان شان انتخاب می کردند. چطور شد که شما شدید «بهزاد»؟
از پدر و مادرم باید پرسید که چرا اسمم را بهزاد گذاشتند. ضمنا چرا فکر می کنید همه ایرانیان مسلمان باید نام یکی از ائمه را داشته باشند؟
خب آن موقع ها رسم این گونه بود. اسم خواهر و برادرهای تان چطور؟
من تک فرزند هستم. یک برادر داشتم که وقتی دو سال و نیم داشت، در حوض افتاده و غرق شد. من آن موقع شش ماه بیشتر نداشتم. اسم او فرهاد بود.
از خانه پدری چیزی به خاطر دارید؟
تقریبا می شود گفت من در خانه پدری زندگی نکردم. پدر و مادرم در طفولیت من از هم جدا شدند. البته چند بار رجوع کردند و بدون طلاق جدا شدند. ولی همان طوری که پدرم در زمان حیاتش در مصاحبه ای گفت من هیچ وقت سر سفره وی نبودم و درواقع، همیشه با مادربزرگ و پدربزرگ مادری ام زندگی می کردم. خانه ما در خیابان دانشگاه (رو به روی ضلع شرقی دانشگاه تهران، کوچه پورجوادی، در پنجم دست راست پلاک 17) بود که از فردی به نام مرحوم ماشاالله پورجوادی اجاره کرده بودیم. ایشان پدربزرگ آقای دکتر میرسلیم و خیلی مرد شریفی بودند.
پس آشنایی تان با آقای میرسلیم از همان بچگی و محله قدیم بوده؟
هرگز به یاد ندارم در بچگی ایشان را دیده باشم. پدربزرگ شان آنجا رفت و آمد داشتند. تمام بلوک رو به روی دانشگاه، یعنی بین فخر رازی و دانشگاه و بین شهدای ژاندارمری و انقلاب خانه های ایشان بود که یکی از آنها را به ما اجاره داده بود. از وقتی یادم هست، تقریبا 5 سالگی، تا سنی که دانشگاه می رفتم آنجا سکونت داشتیم. در دوران دانشجویی هم مادرم خانه ای رو به روی دانشگاه پلی تکنیک اجاره کرده بود که گاهی آنجا بودم و گاهی هم پیش مادربزرگ. از آنجایی که مادرم برای ماموریت های کاری اش معمولا به شهرستان های مختلف و بعضا خارج از کشور می رفت، من تقریبا همیشه با مادربزرگم زندگی می کردم.
اوضاع درس و مدرسه چطور بود؟
در دبیرستان معمولا شاگرد اول تا سوم بودم.
مدرسه دولتی بودید یا خصوصی؟
در دبستان دولتی فردوسی واقع در خیابان طالقانی درس می خواندم. البته تصور می کنم آنجا یکی از ادارات آموزش و پرورش است ولی ساختمانش همان است. 5 سال در دبستان دولتی فردوسی می رفتم. چون در شش سالگی به مدرسه رفتم و در مدارس دولتی کمتر از هفت سال را راه نمی دادند، مجبور شدم سال اول را به دبستان جمشید جم در چهارراه 30 تیر که مدرسه ای خصوصی بود، بروم. بعد از آن به دبستان فردوسی آمدم تا سال 6 دبستان. همه دوران دبیرستان را هم در مدرسه البرز درس خواندم و دیپلم ریاضی گرفتم.
از همان دوران مدرسه سیاسی بودید؟
تا حدودی در دبیرستان البرز.
خیلی از سیاسیون ایران، از البرز سیاسی شدند! شما، مهدی چمران، مصطفی چمران و...
خب البته آنجا فضای سیاسی شدن بود و معلم ها هم بی نقش نبودند. یادم هست اولین تظاهراتی که شرکت کردم، تظاهرات 20 دی 1338 بود. در آن تظاهرات به صورت مستقل شرکت کردم. ولی من درواقع پیش تر از البرز و در دوران دبستان سیاسی شده بودم، چون دو دایی و یکی از خاله هایم سیاسی بودند و در تظاهرات دوران مصدق به همراه آنها شرکت می کردم.
گرایش سیاسی شان چطور بود؟
آنها طرفدار مرحوم مصدق بودند و خب من هم مصدقی شدم. خاله ام عضو حزب زحمتکشان نیروی سوم بود. از همان موقع، روزنامه های حزبی را برای فروش به مردم به من می داد، چون خانه ما رو به روی دانشگاه تهران بود می رفتم آنجا و آنها را می فروختم.
آن زمان بحث های سیاسی بیشتر بین ملیون بود و توده ای ها. می آمدند جلوی دانشگاه دسته دسته دور هم جمع می شدند و بحث می کردند. من هر روز ظهر که از مدرسه می آمدم، می رفتم جلوی دانشگاه، به بحث های شان گوش می کردم. آن موقع حدود 9 سال بیشتر نداشتم.
بچه 9 ساله از آن بحث ها چیزی هم سر در می آورد؟
بالاخره همان طور که گفتم به خاطر سیاسی بودن بعضی از اعضای خانواده مادری ام، من هم تا حدودی از این بحث ها سر در می آوردم. توده ای ها تعدادشان در دانشگاه بیشتر بود. یادم می آید یک دانشجوی ملی بود که موضوعات را خیلی قوی استدلال می کرد و وقتی توده ای ها نمی توانستند استدلال هایش را جواب بدهند، شروع می کردند به کتک زدنش. آخر سر وقتی توده ای ها می رفتند، من تاکسی می گرفتم تا به منزلش برود. من در راهپیمایی های ملیون هم شرکت می کردم و حتی در رفراندوم 12 مرداد سال 1332 هم شرکت کردم.
سن و سال تان که هنوز به رای دادن نرسیده بود!
دایی ام من را به میدان امان خمینی (میدان سپه آن روز) برد. خودش نظامی بود و رای دادن برای نظامی ها ممنوع بود، برگه رای اش را من به جای او در صندوق انداختم. این کار تقلب بود ولی تقلب بدی نبود! [خنده]
خیلی از هم دوره های شما با کتاب های شهید مطهری یا سخنرانی های دکتر شریعتی انقلابی شدند و جرقه های سیاسی در آنها زده شد. شما بیشتر تحت تاثیر کدام یک بودید؟
من خیلی قدیم تر از این حرف ها سیاسی شده بودم. درواقع، در سال 39 وارد فعالیت های سیاسی شدم. سال 40 دوبار بازداشت شدم. البته بازداشت های کوتاه مدت که هر بار به خاطر پخش و توزیع اطلاعیه و بیانیه برای شرکت در اجتماعاتی بود که حکومت مخالف برگزاری آنها بود. ضمنا به خاطر همان بازداشت ها، بعد از فارغ التحصیلی ممنوع الخروج شدم.
نگفتید نگاه شما به شهید مطهری و دکتر شریعتی چه بود؟
آن موقع، هر دو را به عنوان مسلمان متفکر مبارز قبول داشتم.
برای مثال، آقای تاج زاده می گوید شناختم از اسلام را به واسطه شهید مطهری می دانم.
شکل گیری اعتقادات من از 14، 13 سالگی بود. بدون اینکه کسی به من بگوید، نماز می خواندم. پدرم اصلا نماز نمی خواند. مادرم هم خودش نماز خوانده بود. نه اینکه کسی به ایشان گفته باشد. به من هم هیچ کس نگفته بود، نه پدرم، نه مادرم، نه پدربزرگم و نه مادربزرگم. یادم هست 9-8 ساله بودم که روزه می گرفتم؛ یعنی پدربزرگ اعتراض می کرد که نماز نخوان و روزه نگیر و می گفت برای تو زود و مضر است، تو حالا نباید روزه بگیری.
می گویید از سمت خانواده اجبار و توصیه ای نبود. پس این اعتقاد از کجا آمده بود؟
نمی دانم. نه تنها اجبار و توصیه ای در کار نبود بلکه مخالفت هم می شد به همین دلیل سحرهای ماه رمضان یواشکی روی چراغ کوچکی در صندوقخانه نیمرو می پختم تا سحری بخورم. پدربزرگ یک بار دید؛ با لگد، زد نیمرو را کف صندوقخانه که گچ و خاک بود ریخت و من را از خوردن سحری محروم کرد! من جگرم آتش گرفت که نشد سحری بخورم.
نماز و روزه من سرخود بود. ولی از وقتی شروع به مطالعه عمیق کردم، آثار شهید مطهری برای من راهگشا بود. مرحوم شریعتی به من شور و شهید مطهری عمق می داد. البته دوره ای که شروع به مطالعه عمیق کردم، مرحله شور را پشت سر گذاشتم.
این مطالعه عمیق از کجا شروع شد؟
از اواسط دهه 40.
و نتیجه این مطالعات؟
از سال 47، به اتفاق چند نفر از دانشجویان پلی تکنیک، تصمیم گرفتیم جبهه دموکراتیک ملی را راه بیندازیم و مبارزه مسلحانه را آغاز کنیم. البته قبل از آن هم در دانشگاه پلی تکنیک مسوول کمیته جبهه ملی بودم.
چرا همان فعالیت های جبهه ملی را ادامه ندادید یا به گروه و جریانی ملحق نشدید؟
به دنبال سرکوب قیام 15 خرداد، دیگر فعالیت سیاسی قانونی و علنی امکان پذیر نبود. با چند نفری از فارغ التحصیلان دانشگاه پلی تکنیک به سمت فعالیت های مخفی و زیرزمینی رفتیم. این ارتباطات و فعالیت ها ادامه داشت تا اینکه در سال 47 به این نتیجه رسیدیم که باید یک گروه سیاسی مسلح تشکیل دهیم.
چرا مسلح؟
تصور ما این بود که براندازی رژیم تنها با مبارزات مسلحانه امکان پذیر است.
چند نفر دور هم جمع شده بودید و می خواستید با نفرات محدود یک رژیم را براندازید؟!
بله، این تفکر خیلی بچه گانه ای بود که در آن دوران همه جوانان مبارز و انقلابی داشتند. ما حداکثر امکاناتی که در آخرین مراحل در اختیار داشتیم چند دینامبت بود که دورش زنجیر بسته بودیم و به عنوان نارنجی استفاده می کردیم. یکی دو سلاح دست ساز هم بود؛ درواقع با این تجیهزات به دنبال مبارزه مسلحانه سرنگونی رژیم بودیم!
البته در حال تدارک کارهای بزرگ ترین هم بودیم که تعدادی از ما دستگیر شدیم. حدود سه هزار نارنجک را به صورتی که ظاهرش شبیه نارنجک نباشد طراحی و تولید کردیم تا آنها را بین گروه های مسلح همچون مجاهدین خلق و چریک های فدایی که با آنها رابطه داشتیم، توزیع کنیم.
جبهه دموکراتیک ملی نفوذ سیاسی داشت؟
نه به اندازه مجاهدین خلق و چریک های فدایی. بالاخره گروه ما کوچک تر بود و عملیات خاصی هم نداشت.
و البته عمر کوتاهی هم داشت.
ما هم مثل مجاهدین خلق و چریک های فدایی بودیم. همگی تقریبا از سال 47 شروع کردیم؛ فعالیت آن دو گروه ادامه داشت ولی اعضای جبهه ما را دستگیر کردند. در واقع، فعالیت گروه ما تا سال 54 که مصطفی شعاییان در جریان درگیری ها سیانور خورد و مرحوم شد، ادامه داشت. بد نیست بدانید من هم در جریان درگیری ها یک بار سیانور خوردم ولی چون فاسد شده بود، جواب نداد.
بهزاد نبودی نامدارترین چهره سیاسی ایران است که با شعاییان همکاری و نشست و برخاست داشته است. شخصیت شعاییان به عنوان یک چپ مستقل چقدر او را تحت تاثیر قرار داد؟
من ایشان را مارکسیست به معنای متداولش نمی دانستم. آدم خاصی بود و البته متفکر. خیلی آزاداندیش بود. من در زندان بودم که آخرین کتابش منتشر شد. در آن کتاب او به لنین بسیار انتقاد می کند، انگلیس را هم رد می کند، حتی نوشته بود به خود مارکس هم انتقاداتی هست که به موقع بیان می کنم؛ یعنی او مارکسیستی بود که به خود مارکس هم انتقاد داشت! من هیچ وقت از او حرف ضدمذهبی نشنیدم؛ اصولا چنان گرایشی نداشت. افراد سیاسی مرتبطین با وی مذهبی ها و ملیون بودند تا گروه های مارکسیست. ارادت ویژه به مرحوم مصدق داشت. اولین اثرش هم تحت عنوان کارنامه مصدق بود که در دوران دانشجویی اش منتشر کرد.
برای مثال، همه مارکسیست های چپ ایرانی به میرزا کوچک خان جنگلی اعتراض و انتقاد می کردند ولی او در کتاب «گاهی به روابط شوروی و نهضت جنگل» تمام قد از میرزا کوچک خان دفاع و به شوروی زمان لنین حمله می کند.
ارتباطاتش بیشتر با آیات عظام طالقانی و زنجانی و حتی امام بود؛ گاهی برای آنها طرح هایی می داد تا این شخصیت ها رژیم را تحریم اقتصادی کنند. درواقع، این افراد را بیشتر قبول داشت تا چپی هار ا. با حزب توده و مائوئیست ها هم خیلی مخالفت داشت. در کل، آدم مستقلی بود که سابقه اش هم پان ایرانیست بود.
حزب پان ایرانیست در زمان دکتر مصدق سه دسته شده بود؛ یکی حزب ملت ایران به رهبری مرحوم فروهر، یکی حزب پان ایرانیست به رهبری پزشک پور که قدری به رژیم سابق نزدیک و نماینده مجلس هم شده بود. و بالاخره پرچمدار پان ایرانیسم، روشنفکرترین جناح این سه دسته هم محسوب می شد و شعاییان هم عضو آن بود.
البته بعدها آن حزب از بین رفت و شعاییان دیگر عضو هیچ حزب و گروه سیاسی چپ و مارکسیست نبود. اگر دقت کرده باشید در جریان تشکیل جبهه دموکراتیک ملی هم که با ما همراه بود اینگونه نبود که در بین عده ای مارکسیست باشد چون یکی دو نفر از بچه ها اگر مثلا قدری گرایش های مارکسیستی داشتند، دو نفر دیگر مسلمان و کاملا مذهبی بودند. شعاییان علاقه نداشت که فقط با مارکسیست ها کار کند.
ارتباط شما با ایشان تا کی ادامه داشت؟
تا سوم مرداد 51 که من دستگیر شدم و بعد هم ایشان در سال 54 شهید شد.
و بعد عمر جبهه دموکراتیک سر رسید و شما به سمت مجاهدین خلق رفتید.
من از بدو ورود به زندان عمومی با مجاهدین خلق که تنها تشکیلات فعال اسلامی داخل زندان بود تا سال 54 ارتباط برقرار کردم؛ یعنی از سال 42 تا سال 54.
درون زندان برقراری این ارتباط چگونه ممکن بود؟
مجاهدین خلق در زندان شبکه تشکیلاتی داشتند و افراد از طریق شبکه به مجموعه وصل می شدند. مدتی آقای پرویز یعقوبی و مدتی آقای موسی خیابانی رابط من بودند. رابط ها، اخباری که از بیرون زندان می رسید را جمع میکردند و به افراد درون زندان می دادند و با آنها بحث و گفت و گو می کردند.
سال 54 شد و آغاز تغییرات برای شما.
دقیقا سال 54، آبستن رویدادهای زیادی بود، هم ماجرای درگیری و شهادت شعاییان، هم ماجرای تغییر ایدئولوژی در سازمان مجاهدین خلق. تا آن زمان ما به سازمان اعتقاد و اعتماد زیادی داشتیم و فکر می کردیم آنها خیلی مسلمان تر از ما هستند ولی در سال 54، عده ای درون سازمان مارکسیست شدند. همان طور که مرحوم حنیف و دوستانش می گفتند، تصور قبلی ما درباره سازمان این بود که مجاهدین از تفکر مارکسیسم به عنوان علم مبارزه استفاده می کنند. ولی بعد فهمیدیم همانطور که خود مجاهدین مارکسیست شده می گفتند، هسته تفکر سازمان مارکسیستی بود و پوسته اش مذهبی؛ می گفتند ما آمدیم این پوسته را شکافتیم و هسته را نمایان کردیم. به نظر من اینها در مقایسه با عده ای شبیه مسعود رجوی که همچنان دنبال ماله کشی بودند، درست تر می گفتند.
ما وقتی تغییر ایدئولوژی سازمان را دیدیم، فهمیدیم که اشتباه کرده ایم و تفکرات آنها از بیخ و بن اشکال داشته است. تفکرات شان التقاطی بوده و این تفکرات موجب شده بود تا گرایش مارکسیستی در سازمان رشد کند و عده زیادی از اعضای سازمان مارکسیست شوند. از آن پس، موضع ما نقد سازمان بود و همین موضع انتقادی موجب جدایی من از مجاهدین خلق شد.
در همان زندان؟
بله، در همان زندان جدا شدیم و تشکیلات خودمان را ایجاد کردیم. شهید رجایی، صادق نوروزی، حسین منتظر حقیقی (برادر شهید محمد منتظر حقیقی) و حاج عباس دوزدوزانی. اینها دوستانی بودند که از مجاهدین خلق در زندان اوین جدا شدند. من هم همراه آنها بودم.
جدا شدن از سازمان برای تان هزینه ساز نشد؟
بالاخره کم و بیش اذیت می کردند دیگر. یک بار در زندان، طلبه ای که با سازمان مخالفت می کرد در دستشویی زندان آنقدر کتک زده بودند که خونین کف زندان افتاده بود.
همه آن تشکیلات با هم از زندان آزاد شدند؟
خیر؛ من 2 آذر 57، رجایی 4 آبان آن سال و صادق نوروزی بعد از ما. تاریخ آزادی ما متناسب با میزان محکومیت مان بود.
از زندان آمدید بیرون و...
وقتی بیرون آمدیم انقلاب بود. ارتباطاتی را که درون زندان با دوستان همکار و همراه شکل داده بودیم را در بیرون سامان دادیم. بعد از انقلاب، اولین کاری که کردیم حضور در کمیته مرکزی انقلاب اسلامی بود. مرحوم آیت الله مهدوی کنی مسوول بود و آقای ناطق هم با ایشان همکاری می کرد. ما هم همه رفتیم در کمیته مرکزی شروع به فعالیت اجرایی کردیم. کمیته مرکزی درواقع تنها تشکیلات نظامی فعال در کشور به شمار می آمد که خودجوش و مردمی درست شده بود. در همانجا هم سازمان مجاهدین خلق انقلاب اسلامی شکل گرفت؛ ما به عنوان یکی از گروه های که در زندان تشکل گروه داده بودیم به همراه 6 گروه دیگر سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را ایجاد کردیم.
همه فکر و ذکرتان شده بود مبارزه و سیاست! اصلا به فکر خانواده و ازدواج و اینها نبودید؟
اتفاقا از زندان که بیرون آمدم می خواستم به سرعت ازدواج کنم چون فکر می کردم دیر شده است. من در 30 سالگی به زندان رفتم و در 37 سالگی بیرون آمدم. چند مشخص به همه فامیل و دوستان دادم که برایم دنبال فرد مورد نظر بگردند. از جمله افرادی که به من معرفی شد، خانمی بود که یکی از همکاران مادرم در انستیتو عالی پرستاری فیروزگر پیشنهاد داده بود. ایشان یکی از دانشجویان فارغ التحصیل انستیتو را پیشنهاد کرده بود. من و مادرم منزل ایشان رفتیم، هنگامه خانم [همسر نبوی] هم آمدند آنجا و ما همدیگر را دیدیم. من در همان نگاه اول خیلی پسندیدم.
عشق در یک نگاه بود؟
آن پسند مقدماتی بود. بعد از آن در چند نشست طولانی با هم صحبت کردیم. آن زمان جز فعالیت داوطلبانه و افتخاری در کمیته مرکزی، هنوز هیچ شغلی نداشتم چون ماه های ابتدایی بعد از انقلاب بود (اردیبهشت 58). به ایشان گفتم گذشته من چطور بوده است. آینده ام هم معلوم نیست چون آدمی سیاسی هستم، ممکن است زندان هم در انتظارم باشد. ایشان بعدها می گفتند من نفهمیدم سیاسی یعنی چه وگرنه قبول نمی کردم [خنده].
به هر حال همه چیز را برای ایشان گفتم که ممکن است اتفاقاتی برای من بیفتد. ولی سال 88 که مرا زندان کردند ایشان برخورد عجیبی داشت که باورکردنی نبود. وقتی من دستگیر شدم نمی دانست من کجا هستم، ولی حدس می زد که در اوین باشم به همین خاطر تمام ماه رمضان 88 را از یک ساعت قبل از افطار می آمد دم در زندان اوین می نشست تا افطار، روزه اش را باز می کرد و نماز می خواند و می رفت. بازجوها و نگهبان ها می آمدن به من می گفتند خانمت چرا اینقدر می آید می نشیند اینجا. می گفتم من نه ملاقات دارم با ایشان نه اطلاعی؛ از آمدنش و علت آن بی خبرم. درواقع، من از زبان بازجوها و نگهبان ها از میزان عشق و علاقه اش خبردار شدم. در دوره زندان به میزان وفاداری و عشق و علاقه اش خیلی بیشتر پی بردم، برخوردش واقعا نمونه بود.
فرزندهای تان هم شبیه پدر سیاسی هستند؟
دو پسر دارم، یاسر و میثم که یکی متولد 1359 است و یکی متولد 1360. الان هر دو در کانادا زندگی می کنند. البته برای ادامه تحصیل به آنجا رفته بودند که بعد از سال 88 پسر بزرگم به طور غیابی توسط دادگاه انقلاب به 6 سال زندان محکوم شد، بدون اینکه به ما بگویند که اتهام ایشان چه هست و به چه دلیل به دادگاه احضارش کرده اند. او سال 88 ایران نبود. گویا وقتی مرا در آن سال دستگیر کرده بودند دو، سه نامه همراه فرزندان دیگر دوستان امضا کرده بود و شاید به همین دلیل به شش سال زندان محکوم شد و دیگر نتوانست به ایران بیاید.
پس سیاسی بودن در خاندان شما موروثی است؛ پدربزرگ تان، پدرتان، خودتان و...
شاید! پدربزرگم از سال 1315 تا شهریور 1320 در زندان رضاشاه گرفتار بود. در آن زمان یک گروه 102 نفری- به دنبال گروه 53 نفری تقی ارانی- دستگیر شدند، که پدربزرگم نیز در شمار آنان بود. رژیم رضاشاه به پدربزرگم اتهام همکاری با گروه «53 نفر» زده بودند. ولی وی همیشه و حتی بعد از خروج از زندان و سقوط رضاشاه این اتهام را تکذیب کرد و حتی نسبت به خصوصیات فردی و فکری بسیاری از اعضای آن گروه و رفتارشان در زندان انتقاد داشت.
می گویند خیلی دوست ندارید درباره پدرتان سوال کنیم!
بالاخره سوابق پدر من مشخص است و همه هم می دانند؛ وی بدوا در دبیرستان و در نهایت در دانشگاه تربیت معلم تدریس می کرد.
برگردیم به زمانی که از زندان آزاد شدید و در قالب هفت گروه به تشکیل سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی اقدام کردید. چرا همیشه به دنبال تشکیل گروه های مسلح بودید؟ صرف سیاسی بودن کافی نبود؟
ما بعد از انقلاب، مشی مسلحانه را برای حفظ نظام جمهوری اسلامی برگزیدیم به همین دلیل به دنبال ایجاد یک سازمان سیاسی- نظامی و نگران این بودیم که هرلحظه ممکن است انقلاب به ضدانقلاب بدل یا چیزی شبیه کودتای 28 مرداد تکرار شود. خودمان را آماده می کردیم که اگر این اتفاق افتاد مقابله کنیم. ولی بعدها در سازمان بودم که انقلاب تثبیت شده بود، دیگر نیاز به امور نظامی نبود.
می گویند بهزاد نبود آن روزها یک انقلابی تندرو بود!
خودم نمی توان ارزیابی کنم. بالاخره در این حد که دنبال زندگی مخفی و خانه تیمی و سیانور گذاشتن زیر زبان و این طور چیزها رفته بودم، تندرو محسوب می شدم.
حس عاطفی تان به انقلاب چه بود؟ اصلا حسی در کار بود یا فقط تفکرات سیاسی و ایدئولوژی ها موتور محرک بود؟
یادم نیست حس عاطفی بود یا نه ولی انقلاب را برای رهایی از رژیم شاه یک امید و یک راه می دانستیم. درواقع، من آدم سیاسی بودم و از فعالیت سیاسی به انقلابی گری رسیدم. البته این را هم باید بگویم که در آغاز حرکت انقلاب، امیدی به پیروزی آن نداشتم و تصورم این بود که سرنوشت نهضت ملی شدن نفت یا حرکت های اوایل دهه 40 منجر شده و نهایتا رژیم شاه سقوط خواهدکرد.
همان طور که گفتید، بعد از انقلاب همراه با شش گروه دیگر متحد شدید و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را تشکیل دادی تا در برابر مجاهدین خلق از کشور دفاع کنید. این اتحاد و تشکیل سازمان با پیشنهاد چه کسی صورت گرفت؟
اولا سازمان صرفا برای مقابله با مجاهدین خلق به وجود نیامده بود و ثانیا در پاسخ به سوال شما، خیلی یادم نیست پیشنهاد اولیه را چه کسی مطرح کرد. همان طور که گفتم من با بسیاری از دوستانی که بعدا در سازمان مجاهدین انقلاب حضور داشتند در زندان آشنا شده بودم و آنجا برای خودمان تشکیلاتی داشتیم که البته یکی از اهداف آن تشکل، افشای ماهیت ایدئولوژیک و سیاسی و مبارزه ایدئولوژیک با سازمان مجاهدین خلق بود.
سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در دوره های مختلف فراز و نشیب های زیادی را تجربه کرد و هرچند سال یکبار در گیر و دار تشکیل و سپس انحلال بود.
این فراز و شیب ها دلایل مختلف داشت، همان طور که میدانید بعد از مدتی درون سازمان هم اختلاف افتاد. اختلاف دوره اول موجب استعفای جناح چپ و میانه سازمان شد؛ سازمان هم جناح چپ داشت هم راست و هم میانه. با این استعفا، جناح راست در سازمان باقی ماند. سازمان در سال 65 اعلام انحلال کرد؛ درواقع مرحوم آیت الله راستی سازمان را منحل کرد. بعد از آن، ما به عنوان چپ های سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی درخواست تاسیس تشکیلاتی به نام سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران را مطرح کردیم. نام «ایران» را به آخر اسم قبلی اضافه کردیم تا با نام سازمان منحل شده قبلی یکی نباشد و سال 70 مجوزش با امضای آقای نوری تحویل ما شد.
یکی از اختلافات اصلی در دوره اول فعالیت سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بر سر حضور آیت الله راستی کاشانی به عنوان نماینده اما در سازمان بود و...
بیشتر اختلافات نه بر سر آقای راستی که بر سر تفکراتی بود که منشا اقتصادی و ایدئولوژیک داشت. یعنی یک جناح که خودش را بیشتر عدالت خواه می دانست اسمش شد جناح چپ سازمان. در آن سو، جناح راست خود را مخالف به اقتصاد دولتی و سوسیالیستی می دانست. همین موضوع اساس اختلافات در آن دوره بود نه فقط در داخل سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بلکه در بین گروه های طرفدار امام و انقلاب این اختلافات بود. درواقع، مرحوم راستی کاشانی علت این اختلافات نبود. بلکه چون گرایشش به سمت آن طیف بیشتر بود، طبعا در آن دوره، طیف مخالف طیف راست خیلی ارتباط خوبی با ایشان نداشت.
چرا شما و برخی دیگر از اعضای سازمان، با آن سابقه سیاسی پذیرفتید که آقای راستی کاشانی با آن گرایش های دست راستی نماینده امام در سازمان بشود؟
نظر خیلی ها در سازمان این بود که فردی مثل شهید مطهری نماینده امام در سازمان بشود. ولی دوستان جناح راست آقای راستی را پیشنهاد کردند. ما شناخت چندانی از مرحوم راستی نداشتیم ولی دوستان جناح راست سازمان می گرفتند ما ایشان را از قبل انقلاب می شناسیم و گزینه خوبی هستند.