ماهان شبکه ایرانیان

چند دقیقه با کتاب «سایه تاک»؛ / ۳۳

می‌خواستم انتقام همه شهدا را از او بگیرم + عکس

یک نخ هم گذاشتم روی لب او و روشن کردم. همین که خواست به آن پک بزند، سیگار را از لبش کشیدم. دوست داشتم اذیت کنم. دلم برایش نمی سوخت.در عالم جوانی فکر میکردم تا جایی که می شود باید زجرش بدهم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - راحله صبوری از محققان و نویسندگان نام آشنای حوزه دفاع مقدس و حوزه هنری است. نام او برای اولین بار با کتاب «کوچه نقاش ها» بر سر زبان ها افتاد. خوانندگان این کتاب که حاوی خاطرات سید ابوالفضل کاظمی است، تعجب می کردند که یک زن چگونه توانسته خاطرات رک و بی پرده یک مرد از اهالی جنوب شهر تهران را به این خوبی ضبط کرده و در کتابش منعکس کند.

صبوری بعدها کتاب «مهمان صخره ها» را هم نوشت که به اندازه کتاب قبلی با اقبال روبرو نشد. امسال هم دو کتاب با نام او در پیشخوان انتشارات سوره مهر قرار گرفت؛ یکی کتاب «برسد به دست خانم ف» و دیگری کتاب «سایه تاک».

«سایه تاک» حاصل خاطرات سروان پیاده چترباز،‌ رحیم افشاری است که در پشت دخل فروشگاه کوچکش در بهار سال 1391 آن ها را برای راحله صبوری تعریف کرده است.

30 ساعت مصاحبه با این رزمنده قدیمی تیپ 55 هوابرد شیراز در مغازه اش در 10 روایت مستقل اما پیوسته به قلم نویسنده آمده و حالا در قالب کتابی 226 صفحه ای با قیمت 10000 تومان در اختیار علاقمندان قرار گرفته است.

در فصل انتهایی کتاب نیز تصاویری از شخصیت اصلی کتاب و یاران و همرزمانش درج شده و نقشه ای از منطقه عملیاتی سروان افشاری نیز به آخر کتاب ضمیمه شده است.

این کتاب در سال گذشته به چاپ رسید اما هنوز تر و تازه است و از منظر نگاه یک رزمنده ساده نیروی زمینی ارتش می تواند نقاط تاریک جالبی از جنگ را در مقابل دید مخاطبان روشن کند.

آنچه در ادامه می خوانید، متن دو صفحه از این کتاب است:

رفتم تا نگاهی به اسیر بیندازم. پرسیدم: «پس کو آمبولانسَت؟» .
گفت: «آمبولانس نیاوردم. به خاطر یک عراقی آمبولانس به من نمی دهند. با وانت می برمش.»
جلو رفتم و دیدم پشت وانت در آن آفتاب سوزان، جوانی سیاه پوست و لاغر و رنجور تکیه زده به شیشه عقب وانت. دستش را از پشت بسته بودند. قدش به دو متر می رسید. با اینکه پشتش را به شیشه وانت چسبانده بود، هنوز زانویش خم بود و نمی توانست کاملا پایش را دراز کند. قیافه اش به عراقی ها نمی خورد. حتم داشتم یا سومالیایی است یا اهل سودان. با دیدنم عکس العملی نشان نداد.
فقط با چشمان سیاهش که وحشت در آن موج می زد و لبهای خشکیده از تشنگی به من خیره شد و بعد با عربی شکسته چند بار پشت سر هم گفت: «ماء، ماء، ماء.»
به سرباز گفتم: «برو یک لیوان آب بیاور.»

سورکی وقتی داشتم آب را به دست اسیر میدادم گفت: «به این نامرد آب ندهید!»
گفتم: «درست است. اگر زود به او آب بدهم، پررو می شود و درست اطلاعات نمی دهد. اسیر را باید تشنه و گرسنه نگه داشت تا درست تخلیه اطلاعاتی شود. با این ها باید مثل خودشان رفتار کنیم تا حساب کار دستشان بیاید.»
رو به اسیر گفتم: «حالا باید معلوم شود چند مرده حلاجی؟»
آب را گرفتم جلوی دهانش و تا آمد لبش را تر کند، آن را دور کردم. از دستش عصبانی بودم و دلم خون بود. چند بار سر به سرش گذاشتم. اول چیزی نگفت، اما یک دفعه عصبانی شد و با فریاد چیزی گفت. از صورت و لحن کلامش معلوم بود ناسزا می گوید.
من هم از لجش اول خودم آب را خوردم و چند قطره آخر را در دهان او چکاندم و در آخر برای اینکه جواب فحاشی اش را داده باشم، سیلی محکمی زیر گوشش خواباندم!

آن سیلی او را دگرگون کرد. یک دفعه حالش عوض شد. به طرف جلو خم و گردنش شل شد و شروع کرد به آه و ناله و التماس. با غیظ نگاهی به سراپایش انداختم. دیدم شلوار نو و قشنگی به تن دارد. از آن شش جیب های امریکایی خوش دوخت. جلو رفتم و دستی به جیب هایش زدم. داخل یکی از جیب هایش یک بسته سیگار بود. آن را در آوردم و دیدم هشت نخ سیگار مارلبرو داخلش هست. یک نخ گذاشتم گوشه لب خودم و رو به اسیر گفتم: «می کشی؟»
با سر گفت: «بله!»
یک نخ هم گذاشتم روی لب او و روشن کردم. همین که خواست به آن پک بزند، سیگار را از لبش کشیدم. نمی دانم چرا دوست داشتم اذیت اش کنم. دلم برایش نمی سوخت. در عالم جوانی فکر می کردم حالا که این فرصت پیش آمده و دستم به دشمن رسیده تا جایی که می شود باید زجرش بدهم تا حساب کار دستش بیاید. چون هر وقت نگاهش می کردم صورت سبزواری و دیگر دوستان شهیدم می آمد جلوی چشمم و دلم را بیشتر خون می کرد. دلم می خواست انتقام همه شهدا را از این یک نفر بگیرم.


سورکی که از دور مرا نگاه می کرد جلو آمد و گفت: «ولش کن رحیم. می خواهی همه دق دلت را سر این یک نفر خالی کنی؟ باید این را زودتر ببرم. اینجا باشد شما دق مرگش می کنید.»
سورکی پشت فرمان نشست تا آن اسیر و چند مجروح دیگر را به عقب ببرد. غروب بود و موقع اذان مغرب که یک گلوله عمل نشده جلوی وانتش منفجر شد و او، اسیر سودانی و دو سه نفر دیگر از بچه ها در دقیقه آخر عملیات شهید شدند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان