ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

حضرت زینب

چهار سال سوریه بود. یک وقتی می رفت و دوباره می آمد ایران، مثل یک تفریح و هواخوری، سپس می رفته همانجا، چهار سال در سوریه جنگید.
به خدا من هیچ چیز ازشان ندارم. در همان افغانستان و در منطقه دره صوف هم لباس خیلی داشت؛ من اصلا یکی‌ش را هم نیاوردم. من فکر می کردم ایران نمی مانم و برمی‌گردم به افغانستان.
می گفت بابا! من خودم چیزی نیستم، آن بچه های افغانستانی خودمان، خدا شاهد است اگر زمان امام حسین هم بودند پشت امام حسین را خالی نمی گذاشتند. می گفت بابا! هدف یا شهادت است یا پیروزی.
گفتم پسرم! خوش آمدی به وطنت؛ خوشا به سعادتت که در جوار حضرت زینب بودی و آنجا به شهادت رسیدی؛ خوشا به سعادتت. رفتم نشستم و دو رکعت نماز شکر خواندم و گفتم خدا را شکر...
گفتم پسرم! خوش آمدی به وطنت؛ خوشا به سعادتت که در جوار حضرت زینب بودی و آنجا به شهادت رسیدی؛ خوشا به سعادتت. رفتم نشستم و دو رکعت نماز شکر خواندم و گفتم خدا را شکر...
گفتم پسرم! خوش آمدی به وطنت؛ خوشا به سعادتت که در جوار حضرت زینب بودی و آنجا به شهادت رسیدی؛ خوشا به سعادتت. رفتم نشستم و دو رکعت نماز شکر خواندم و گفتم خدا را شکر...
یک سال افغانستان بود، در یک سال نماز را به من یاد داد؛ می خواست قرآن و اینها یادم بدهد که نشد. همه‌اش ایران بود، بعد موقعی افغانستان می‌آمد که آنجا هم کار داشت و من هم نمی توانستم کنارش باشم...
یک سال افغانستان بود، در یک سال نماز را به من یاد داد؛ می خواست قرآن و اینها یادم بدهد که نشد. همه‌اش ایران بود، بعد موقعی افغانستان می‌آمد که آنجا هم کار داشت و من هم نمی توانستم کنارش باشم...
یک سال افغانستان بود، در یک سال نماز را به من یاد داد؛ می خواست قرآن و اینها یادم بدهد که نشد. همه‌اش ایران بود، بعد موقعی افغانستان می‌آمد که آنجا هم کار داشت و من هم نمی توانستم کنارش باشم...
وقتی می آمدند مثل کتابی که کسی دارد برایم می خواند، شروع می کرد که مثلا رفتیم فلان جا، فلان اتفاق افتاد، رفتم بازار، بازارش اینطوری بود، از تمام اتفاقات برایم می گفت.
پیشخوان