ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

لشکر-27-محمد-رسول‌الله

با این که بدنش ترکش خورده بود و پایش درد می کرد، یک بار هم با زیرپیراهن و لباس راحت ندیدمش. شب‌هایی که پیش من می‌خوابید، وقتی چراغ ها خاموش می شد پیراهنش را درمی آورد و بالای سرش می گذاشت و...
هر چه می پرسیدم کجایی، نمی گفت. آخرین بار هم که تماس گرفت، خواهرانش اینجا بودند. رفته بودند خرید و آمده بودند خانه ما. ظهر بود که حاج رضا زنگ زد. با خواهرانش صحبت کرد.
آن موقع‌ها یک جایی برنج می دادند که کوپنی نبود. حاج آقا ده کیلو گرفته بود. بعد گفت که آقا رضا هم برود و بگیرد. آقا رضا قبول نکرد و گفت بابا ده کیلو گرفته و بس است. مگر می خواهی انبار کنی!؟
یک بار هم که می خواست قسمتی از خانه را اجاره بدهد، یکی آمد که نامزد کرده بود و ارتشی بود. از همان اول حاج آقا باهاش طی کرد که اگر تلویزیون داری، ما خانه را اجاره نمی دهیم. گفت نه،‌ ما تلویزیون نداریم.
تازه آن موقع بود که متوجه شدیم هفت هشت نفر از دیده‌بان‌ها و بی‌سیم‌چی‌هایشان نفوذی بوده‌اند که این‌ها را دستگیر کردند و به دادگاه انقلاب تحویل دادند. در واحدهای ما، عنصر نفوذی هست، کما این که دیدید...
تازه آن موقع بود که متوجه شدیم هفت هشت نفر از دیده‌بان‌ها و بی‌سیم‌چی‌هایشان نفوذی بوده‌اند که این‌ها را دستگیر کردند و به دادگاه انقلاب تحویل دادند. در واحدهای ما، عنصر نفوذی هست، کما این که دیدید...
تازه آن موقع بود که متوجه شدیم هفت هشت نفر از دیده‌بان‌ها و بی‌سیم‌چی‌هایشان نفوذی بوده‌اند که این‌ها را دستگیر کردند و به دادگاه انقلاب تحویل دادند. در واحدهای ما، عنصر نفوذی هست، کما این که دیدید...
آخر گفتم آقا رسول! یک دقیقه از توی سایت بیا بیرون؛ یک دقیقه گوشی را نگاه کن. گفت مامان! همه‌اش چرت و پرت است، ندیدی؟ گفتم یکیش، دوتاش، سه تاش اشتباه است، همین طور پیام ها دارد می آید برای ما...
زنگ زد به سردار اسدالهی و خیلی عصبانی شد. بهش گفت حاج حسین! دوستی ما اینقدر کم‌ارزش است؟ رفیق نیمه‌کاره شدی؟ چرا من را خبر نکردی؟!... گفت نمی دانستیم تو می خواهی بروی...
چون آن دوره کفش کتانی پایمان بود و در حال بدو بدو بودیم، همه‌اش دنبال کفش پاشنه کوتاه بودم. عروس‌ها اکثرا پاشنه بلند می‌پوشند، من هم نمی توانستم چنین کفشی بپوشم. فقط دنبال کفش پاشنه کوتاه می‌گشتیم.
پیشخوان