گروه جهاد و مقاومت مشرق - سردار شهید حاج رضا فرزانه متولد سال 1343 در تهران، یکی از مسئولان و فرماندهان اسبق لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بود که 22 بهمن 1394 در سوریه به شهادت رسید. وی بعد از بازنشستگی در سپاه، به عنوان فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور و معاون بازرسی این ستاد منصوب شد.
شهید فرزانه از جانبازان دفاع مقدس بود که سه بار طی سالهای 1362، 1365 و 1367 در دوران جنگ تحمیلی مجروح شد. وی از جمله جانبازان شیمیایی دفاع مقدس بود که از یاران نزدیک سردار شهید حسین همدانی محسوب میشد و پس از 40 روز حضور داوطلبانه در سوریه به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. پیکر حاج رضا فرزانه پس از شهادت در منطقه ماند و پس از گذشت شش سال در پی عملیات کاوش، کشف و هویت او از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
گفتگوی قبلی ما با همسر شهید حاج رضا فرزانه را هم اینجا بخوانید:
آنچه در ادامه میخوانید، گفتگو با مادر شهید حاج رضا فرزانه است که در چند قسمت تقدیمتان میشود.
* گاهی فکر می کنم پشت در است!
چند وقت پیش خوابش را دیدم. بعضی وقتها که تلفن زنگ می زند، می روم و فکر می کنم آقا رضا زنگ زده. گاهی هم فکر می کنم پشت در است. می روم و درِ خانه را باز می کنم و فکر می کنم آقارضا پشت در است. فکر و خیال دارم. همهش می گویم خدایا راضی ام به رضای تو. تو آقارضا را امانت دادی به من و اگر قبول کنی، امانت را پس دادم. اگر قبول کنی، شکرت را می کنم.
* اصلا پشیمان نیستم
آقا رضا علاقه عجیبی به خواهرانش خصوصا خواهران کوچکش داشت و خیلی به آن ها محبت می کرد. آدم احساس دلتنگی می کند اما همهش شکر می کنم که جای خوبی رفته و به راهی رفته که دوست داشته. اصلا پشیمان نیستم و روزی چند بار شکر می کنم و اصلا پشیمان نیستم. به خدا اگر آن یکی پسر من هم اگر بخواهد برود، راضیام. آن روز به من می گفت منم دوست دارم بروم جبهه و راه داداشم را ادامه بدهم. گفتم برو؛ من اصلا ناراضی نیستم.
* خدا «شهید» را دوست دارد
برای دین اسلام و انقلاب، هر کاری کنیم، کم است. بچههای من به راهی رفته اند که همه آن را دوست دارند. خدا «شهید» را دوست دارد و من هم اصلا ناراحتی ندارم که آقارضا شهید شده. پسر من فدای امام و اسلام و دین. همهمان باید این راه را برویم و چقدر راه خوبی انتخاب کرده اند که شهید شدند. خیلی شکر می کنم که الحمدلله خدا این افتخار را به من داد.
* از خانوادههایی که چند شهید دادهاند، خجالت می کشم
من خودم از خانواده هایی که چند شهید دادهاند خجالت می کشم. خدا را شکر می کنم که خدا چنین بچه ای به ما داده که رفته خودش را فدای اسلام و حضرت زینب و حضرت رقیه کرده است. من که هنوز برای اسلام کاری نکردهام. همه مان فدای امام خمینی و آقا خامنه ای هستیم. خدا ان شا الله سایه ایشان را از سر ما کم نکند. به خدا آقای خامنه ای را خیلی دوست دارم. ان شا الله که این پرچم را آقای خامنه ای به دست امام زمان بدهد. ان شا الله همیشه سربلند و سرافراز باشد. هر چه درد و بلا دارد بیاید سر من؛ فقط آقا سالم باشد. گاهی می نشینم و حرص می خورم که چقدر آقا را اذیت می کنند. ان شا الله این پرچم را به دست صاحبش بدهد و همیشه سلام باشد. ان شا الله همیشه سربلند و صحیح و سلامت باشد. همه ما فدای آقای خامنه ای.
* هیچکس باور نمی کرد آقا رضا زنده بماند!
آقارضا آنوقت که خانمش این جا نبود، وقتی می خواست برود مناطق جنگی، می آمد ساکش را برمیداشت و خداحافظی می کرد. وقتی قرآن برمی داشتم و کاسه آب، در را می بست و می گفت به کوچه نیا. خداحافظی می کرد و می رفت. نامه هایش که می آمد برایم می خواندند و من گوش می دادم. وقتی هم که خانمش بود، با خانمش هم خداحافظی می کرد و می رفت جبهه. اخلاقش طوری بود که وقتی زخمی می شد و می رفتم بیمارستان که ببینمش، می گفت حق نداری بیایی چون گریه می کنی و من تحمل ندارم. عکس مجروحیتش در کربلای 5 الان هم هست. وقتی اینطوری شد، هیچکس باور نمی کرد آقا رضا زنده بماند.
* خوشحال شد و خندید
آقارضا وقتی مجروح شده بود و در بیمارستان بود، یک هفته نگذاشت ما بفهمیم. تا این که به یکی از پرستارها گفته بود برو پیش پدرم در محل کارش و بهش بگو یکی از یچه هایتان از پله افتاده و سرش شکسته و الان در بیمارستان لقمان الدوله است. می خواست حاج آقا بیاید بیمارستان و آقا رضا را ببیند. خلاصه حاج آقا آمد و سراغ بچه ها را گرفت. بچه ها سالم بودند. ماه رمضان نبود اما همه ما روزه گرفته بودیم. خانم آقارضا هم باردار بود. این را که گفت من فهمیدم و گفتم احتمالا آقارضا مجروح شده. دامادم هم آمد و گفتم چه خبر؟ گفت هیچی. گفتم آقارضا زخمی شده؟گفت نه. خانمش هم روزه بود و به مدرسه می رفت. بعدش شب آمدند و گفتند که آقارضا بیمارستان است. خاموشی بود. شام را که خوردیم من رفتم بیمارستان لقمان الدوله، آقا رضا را دیدم. کله اش بزرگ شده بود و چشمهایش خون افتاده بود. دستش را گرفتم و گفتم حالا که جنگ بالا گرفته و درگیریها در جبهه زیاد شده، یک کم که زخمی شدی آمدی اینجا خوابیدی؟!... کمی خوشحال شد و خندید.
* هیچکس باور نمی کرد آقارضا زنده بماند!
دو تا بچه کوچکم لیلا و طاهره را با خودم به بیمارستان نبرده بودم. آقا رضا علاقه زیادی به آن ها داشت و گفت فردا که آمدی بیمارستان این دو خواهرم را هم با خودت بیاور. فردا خواهرانش را به بیمارستان بردم. بخیه های سر آقارضا را باز کرده بودند و دوباره پانسمان کردند. هیچکس باور نمی کرد آقارضا زنده بماند. آن موقع خدا راضی نبود آقارضا زنده بماند. تا این که جنگ تمام شد.
* الحمدلله زنده ماند
دوست داشت برود پیش حضرت زینب و حضرت رقیه. شکر خدا که پیش این بزرگواران رفت و آنجا شهید شد تا من روسفید بشوم.
هر وقت می رفت جبهه و زخمی می شد ما هیچ خبری نداشتیم. یک بار در بیمارستان اهواز بستری شده بود. یک بار هم روز سوم عید بود که آقا رضا را با ماشین به خانه آوردند. تمام دستش آسیب دیده بود. عکسش هم هست. چهارتا ترکش به دستش رفته بود که نتوانسته بودند دربیاروند. خلاصه پنج بار زخمی شد که شدیدترینش در کربلای 5 بود. الحمدلله در آن زمان زنده ماند.
آقا رضا 22 بهمن 1394 روز پنجشنبه شهید شد.
* معلوم نیست کار رضا باشد
زمان شاه یک بار که از مدرسه آمد؛ فکر کنم کلاس هفتم بود. دیدم ناراحت است. گفتم چرا ناراحتی؟ گفت من را امروز زندانی کردند. با دو سه تا از بچه ها سنگ برداشتیم و عکس شاه را شکستیم. همه بچه ها دویدند و فرار کردند اما من که آمدم بدوم، پایم پیچ خورد و خوردم زمین و نتوانستم فرار کنم. من را گرفتند اگر چه نتوانستند بفهمند کدام یک از بچه ها سنگ زده بود. من را هم دو سه ساعت زندانی کردند... من هم نگران شده بودم. یکی هم آمده بود و گفته بود این را رها کنید. همه فرار کردند و معلوم نیست کار رضا باشد.
* نهایتش چند تا سیلی به من می زنند
آقا رضا می گفت سنگ من خورد به قاب و شکست. خیلی هم خوشحال هستم. گفتم آقارضا وقتی این کار را می کنی، تو را می زنند... گفت عیب ندارد. نهایتش چند تا سیلی به من می زنند اما کارم را می کنم. اشکالی ندارد.
* گفت من نوکرت هستم
یک روز گفتم من همه جا رفته اما شیراز و اصفهان نرفتم. گفت من نوکرت هستم و شیراز و اصفهان هم میبرمت. تقریبا دو هفته مانده بود به سالگرد آزادسازی خرمشهر. آمدند و گفتند آقارضا باید بیاید شیراز و سخنرانی کند. آقارضا هم گفت مامان! مژده می دهم. دو روز دیگر می خواهم جایی بروم. می خواهم ببرمت جایی که خیلی دوست داشتی. گفتم نمی دانم، یادم رفته. گفت می خواهم ببرمت شیراز. من هم خوشحال شدم. سه شنبه صبح زود نماز صبحش را در خانه ما خواند و من هم کمی وسیله برداشتم و رفتم.
طوری اخلاق داشت که ماشین را نگه نمی داشت و یکسره می رفت. فقط یک جا برای ناهار نگه داشت. دروازه قرآن شیراز بود که دیدم پسر خواهرم آمده و آنجا ایستاده. می خواست ما را به خانهشان ببرد. آقا رضا گفت نه. خانه ای به آقارضا داده بودند که خیلی مرتب و مجهز بود. من که آنجا بودم، یک سرباز آمد و آقارضا را برد پادگان برای سخنرانی. سه روز آنجا بودیم و زیارت رفتم و جاهای دیدنی را هم من را برد.
* خیلی حواسش به ما بود
اولین دفعه آمد و گفت من بلیط گرفته ام تا با بابا برویم مشهد. بلیط هواپیما گرفته بود. آنجا هم برای ما هتل گرفته بود. سه چهار روز آنجا بودیم و دوباره با هواپیما برگشتیم. یک بار هم با ماشین خانوادگی با هم رفتیم مشهد. تقریبا به واسطه آقارضا چهار بار رفتیم مشهد. خیلی حواسش به ما بود و محبتش خیلی زیاد بود.
یک روز خواهرم، اسم پسرش را برای حج عمره نوشته بود. آقارضا یک زمین داشتند که با دامادم شریک بودند. آن زمین را فروختند و یک میلیون داده بود به دامادمان و گفته بود علی آقا! اسم مامان و بابا را برای عمره بنویس. من از این ثبت نام خبر نداشتم. من گفتم دخترم تازه عروسی کره و ندارم که بخواهم به سفر عمره بروم. یک روز دامادم و آقا رضا گفتند که شما هم برو مکه. تازه به من گفتند که ثبت نام کرده اند. آقا رضا گفت اسم شما را هم نوشته ام. تقریبا دو سه ماه نشده بود که فهمیدم پولش را آقارضا داده. گفته بود پدرم حج واجب رفته اما شما نرفته ای و من دوست دارم شما هم بروی.
من گفتم بچه هایت بزرگ شده اند و می خواهند به دانشگاه بروند و پول نیاز داری. الان نمی خواهد من را به مکه بفرستی؛ اما قبول نکرد. گفت به خدا اگر شما مکه و کربلا نروی، من هم نمی روم. من رفتم عمره و آمدم و بعدش آقارضا با خانواده اش به مکه رفتند. کربلا هم همینطور. من رفتم کربلا و آمدم و بعدش آنها با خانواده شان رفتند.
* می گفت اگر شما نروی، من هم نمی روم!
آقا رضا می گفت هر سال هم که بروم کربلا، کم است. هر سال اربعین پیاده می رفتند به کربلا. آخرین سال هم خانم و بچه ها را هم با خودش برد. به خواهرش گفته بود سال بعد برای اربعین همه تان را می برم. می رویم نجف و پیاده می رویم کربلا. خواهرانش خیلی علاقه داشتند بروند. خواهرانش اصرار داشتند بروند و با همسرشان رفتند برای پیادهروی اربعین. خانمش هم هر سال می رود به کربلا. سه تا پسرش هم می روند به پیادهروی کربلا. خلاصه می گفت اگر شما نروی به مکه و کربلا، من هم نمی روم.
آقارضا به اهل بیت خیلی علاقه داشتند. بینهایت علاقه داشتند. وقتی عزاداری بود همیشه در مسجد بود. بعد از سینهزنی می دیدم سینهاش کبود شده. می گفت مامان! آدم هر چقدر هم برای امام حسین سینه بزند، باز هم کم است. من لذت می برم که سینه ام اینطوری شده...
*سید احمد معصومینژاد
ادامه دارد...