گروه جهاد و مقاومت مشرق - سردار شهید حاج رضا فرزانه متولد سال 1343 در تهران، یکی از مسئولان و فرماندهان اسبق لشکر 27 محمد رسول الله (ص) بود که 22 بهمن 1394 در سوریه به شهادت رسید. وی بعد از بازنشستگی در سپاه، به عنوان فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور و معاون بازرسی این ستاد منصوب شد.
شهید فرزانه از جانبازان دفاع مقدس بود که سه بار طی سالهای 1362، 1365 و 1367 در دوران جنگ تحمیلی مجروح شد. وی از جمله جانبازان شیمیایی دفاع مقدس بود که از یاران نزدیک سردار شهید حسین همدانی محسوب میشد و پس از 40 روز حضور داوطلبانه در سوریه به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. پیکر حاج رضا فرزانه پس از شهادت در منطقه ماند و پس از گذشت شش سال در پی عملیات کاوش، کشف و هویت او از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
گفتگوی قبلی ما با همسر شهید حاج رضا فرزانه را هم اینجا بخوانید:
آنچه در ادامه میخوانید، گفتگو با مادر شهید حاج رضا فرزانه است که در چند قسمت تقدیمتان میشود.
* پول نمیگرفت!
بعضی ها روی کیفیت برنج، ایراد می گرفتند و می گفتند که این برنج ها تایلندی است. آقا رضا می گفت همین را بخورید و شکر کنید. بعضیها همین را هم ندارند.
آقا رضا خیلی با غیرت بود. وقتی می رفت مدرسه، پول تو جیبی اش را می برد مدرسه اما خرج نمی کرد. دیدم پول دستش است. گاهی می گفتم پول بهت بدهم، می گفت نه. من خودم دارم.
*خواهرانش را دوست داشت
آقا رضا پنج تا خواهر داشت. خیلی خواهرانش را دوست داشت. اخلاقش طوری بود که یک روز دخترم که می رفت دانشگاه آمد و گفت یک نفر در ماشین مزاحم من شده. خودش خواهرش را می برد کرج و بعدش هم می رفت پای ماشین کرج و می آورد به خانه.
* همیشه شاد بود
بچه بزرگش هفت ساله که شد خودم ثبت نامش کردم. آن پسرش هم شش ماه بود که در خانه های سازمانی سمت سرآسیب دولاب زندگی می کردند و من رفتم آنجا. اخلاق آقا رضا خیلی خوب بود. خانه که می امد، همیشه می خندید و با خواهرانش شوخی می کرد و همیشه شاد بود. ولی زیاد پیش ما نبودند. همیشه می رفتند منطقه. باور می کنید که آقا رضا هیچ وقت یک ماه پشت سر هم توی خانه اش نخوابیده! وقتی که جنگ بود، همیشه با دوستانش در منطقه بود. وقتی هم که عروسی کرد و حدود 9 سال با خانمش پیش ما زندگی می کردند و پسر کوچکش، شش ماهه بوده که از پیش ما رفتند. پسر بزرگش می خواست برود مدرسه. وقتی هم که رفتند، همیشه می آمد و به ما سر می زد و برای خواهرانش عیدی می آورد.
* عیدی من و خواهرانش را می آورد
بهش می گفتم سخت است که برای 5 خواهرت عیدی می گیری! گفت مامان! این خواهرها تاج سر من هستند... نمی دانستند چقدر خواهرانش را دوست داشت. مخصوصا خواهرش مریم که خیلی دوستش داشت. وقتی هم که بازنشسته شد، تقریبا دو ماه سر کار نرفت. می گفت اعصابم خُرد است. من این لباس رزم را که از تنم درآوردم، اعصابم خُرد است. دوباره یک نفر زنگ زد و گفت که آقارضا بیا برای کارهای راهیان نور. بعدش آنجا استخدام شد. همیشه یک ماه مانده به عید، عیدی من و خواهرانش را می آورد و بعدش می رفت به راهیان نور. تقریبا یکی دو سال هم خانواده اش می برد راهیان نور.
* تا غروب خودش را رساند
آقارضا اخلاص خاصی داشتند. اخلاق خوبی داشت و می خندید. خواهرهای آقا رضا، یکیشان ازدواج کرده و رفته بود. همیشه زنگ می زد و احوال خواهرش را می پرسید. همیشه به خاله هایش تماس می گرفت و حالشان را می پرسید. در عید و نوروز و ماه رمضان اول به من زنگ می زد و قبولی می گفت و عید را تبریک می گفت. بعدش به خواهران و خاله هایش زنگ می زد و تبریک می گفت. اخلاق پدرش هم خوب بود. پدرش بنده خدا وقتی فوت کرد، آقا رضا در تهران نبود. پسرش در دانشگاه اراک قبول شده بود و رفته بود آنجا. حاج آقا را برای یک عمل کوچک به بیمارستان بردیم که همانجا فوت کردند. در بیمارستان یک دکتر بود که آشنا و دوست آقارضا بود. آقای دکتر گفت زنگ بزنم به آقارضا و بگویم حاج آقا به رحمت خدا رفته اند؟ گفتم نه، نگو. الان می خواهد از اراک بیاید و ممکن است خطر داشته باشد. خودمان سر فرصت خبر را می دهیم. وقتی خودمان آمدیم خانه، خبر را به آقا رضا دادیم و خودش را تا غروب رساند به تهران. از پادگان گل و بنر و پارچه آوردند.
* آقارضا را با لباس نظامی ندیدم
سوم حاج آقا بود که آقارضا گفت این پارچه ها را باز کنید. گفتم کاش می گذاشتید پارچهها تا چهلم پدرت روی دیوار بماند. گفت آن پارچه هایی که برای خودمان است را می گذاریم بماند اما آنهایی که برای پادگان است را باید بدهیم ببرند. نمی خواست از بیت المال چیزی دست ما باقی بماند. روی پارچه ها درجه نظامی آقارضا را نوشته بودند و خیلی ناراحت شده بودند. آن پارچه ها را هم باز کرد. یک دفعه من آقارضا را با لباس نظامی ندیدم. بابا و خواهرانش هم ندیده بودند.
* مگر من با درجه کار می کنم؟
یک بار بابایش به آقارضا گفته بودند درجه ات چیست؟ آقا رضا گفته بود مگر من با درجه کار می کنم که بگویم درجه ام چیست!؟ پدرش هم خندیده بود و گفته بود خب پسر من نظامی است و دوست دارم درجهاش را بدانم.
* اهمیت به نماز اول وقت
به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد. مثلا وقتی می رفت مسافرت هر وقت که اذان می گفت، یک سجاده در ماشین داشت. وضو می گرفت و نمازش را کنار جاده می خواند و بعدش ادامه می داد.
به برادرش می گفت جواد جان! هر وقت کارت گیر افتاد، نماز اول وقت بخوان، کارت درست می شود؛ گره کارت باز می شود.
جلوی چشم بچه ها خمسش را می داد و می گفت جلوی چشم بچه ها می دهم که آنها هم یاد بگیرند. می گفت خمس را از هر دستی بدهی، از همان دست می گیری. یک بار که خمسش را محاسبه کرده بود و چهل هزار تومان پرداخت کرد و رفت پادگان. آنجا صدایش کردند و دویست هزار تومان پاداش دادند بهش. ماجرا را برای پسرش محمد تعریف کرد.
* صیغه برادری با محمدرسول
اسم همین محمدرسول، پسر آقارضا را بر اساس دوست آقا رضا انتخاب کردند. صیغه برادری خوانده بودند. اسم پسرش را هم گذاشت محمد. یک روز خانواده همین دوستش آمدند منزل ما و خیلی ناراحتی می کردند از شهادت آقا رضا. می گفتند انگار همین الان پسرمان محمدرسول شهید شده! من اینقدر آقارضا را دوست داشتم.
* صد سال عمر کنید و آخرش هم شهید شوید
هر ماه شب یکشنبه می رفتند سرکشی به خانواده شهدا. یک خانواده بودند که بچه یکی از شهدا کوچک بود که پدرش شهید شد. حالا بزرگ شده بود و زن گرفته بود. آقا رضا رفته بود خانه آنها و بعدش به همسر شهید گفته بود تو را به خدا دعا کن من هم شهید بشوم. حاج خانم هم گفته بود من همیشه دعا می کنم که ان شا الله شما صد سال عمر کنید و آخرش هم شهادت نصیبتان بشود. آقا رضا از این دعا خیلی خوشحال شده بود.
* شهادتشان چهار ماه از هم فاصله داشت
خدا رحمت کند، آقای همدانی را. وقتی شهید شد، آقارضا در ماموریت راهیان نور بود. پسرش زنگ زد و خبر شهادت آقای همدانی را داد. آقارضا هم آمد و در مراسم تشییعش شرکت کرد. دوباره آمد خانه ما و وقتی عکس شهید همدانی را در تلویزیون نشان می داد، می گفت ما با هم قرار گذاشتیم که هر جایی می خواهد برود، با هم برویم. می گفت و می خندید. می گفت چرا آقای همدانی تنهایی رفت؟ شهادتشان هم چهار ماه از هم فاصله داشت. با آقای همدانی خیلی دوست و صمیمی بودند. با هم به منطقه می رفتند و می آمدند. الان هم همسایه هستند. سردار همدانی که شهید شدند، خیلی ناراحت شد.
* صورتم را بوسید و رفت
آمد و گفت می خواهم بروم سوریه. گفتم برو پسرم. از اول هم هر وقت خواستی به مأموریت و جنگ بروی، جلوگیری نکردم. من شما را بزرگ کردم و شما امانتی در دست من هستی. می خواهم این امانت را صحیح و سالم به دست خدا بدهم. هر طور که راحتی، برو. آقا رضا خیلی خندید. صورت من را بوسید و رفت.
*در پادگان آموزش میداد
نامزدی یکی از نوههایم بود و بنا بود آقارضا هم بیاید اما نیامدند. من نگران بودم و گفتم به خواهرش؛ آقا رضا که خیلی شما را دوست داشت، چرا نیامد؟ آقا رضا رفته بود پادگان برای آموزش نیروهایی که می خواستند به سوریه بروند. شوهر دخترم هم گفت که آقارضا زنگ زده و گفته کاری پیش آمده و نتوانسته بیاید. دو سه هفته در پادگان بود برای آموزش دادن. زنگ زد و گفت مامان! من جمعه می خواهم به سوریه بروم. دعا کن. گفتم نمیآیی اینجا؟ گفت چرا، می آیم و سری می زنم.
*دولا شد تا پایم را ببوسد
جمعه بعد از ظهر بود که آمد و گفت رفتنمان عقب افتاده و می خواهم دوشنبه بروم. شب من خانه دخترم بودم که آقارضا آمد. شام را در خانه دخترم خوردم ولی هیچکدام از خواهرانش خبر نداشتند که آقارضا می خواهد برود سوریه. رفتم به آشپزخانه و گفتم طاهره! داداشت می خواهد برود سوریه... دخترم هم گریه افتاد. نگران برادرش شده بود. آقارضا گفته بود پیش برادرم نگویید که می خواهم به سوریه بروم، ممکن است ناراحت بشود. دخترش هم صورتش را بوسیده بود و گریه کرده بود. یکی از دخترهایم، خداحافظی هم نکرد. آقا رضا شنبه به سمت سوریه رفت. یک کاسه آب برداشتم و کمی پول صدقه آوردم. پیش پلهها جلوی راه من را گرفت و گفت مادر! تو را به خدا نیا، هوا سرد است. صورتم را بوسید. دولا شد و پای من را هم ببوسد. نگذاشتم که ببوسد. خداحافظی کرد و رفت.
* موبایلشان را نبرده بودند
یکشنبه شب بود که آقارضا با خواهرانش تماس گرفت و گفت می خواهم بروم. دو تا از خواهرانش رفته بودند خانه آقا رضا تا برای بار آخر خداحافظی کنند. صبح زود که بیدار شدم نماز بخوانم، زنگ زدم به خانهشان. خانمش گفت، آقارضا قبل از اذان صبح رفت. ساعت 11 بود که دوباره زنگ زدم و گفتم خبری نشده؟ با شهید اصغر فلاحپیشه با هم بودند و موبایل هم نبرده بودند. آقارضا گفته بود تا هواپیما در دمشق ننشیند، باور نمی کنم که رفتهام. بعد از ظهر بود که زنگ زدند و گفتند هواپیما پرواز کرده و رفته.
* دو رکعت نماز برای ما در حرم حضرت زینب
تقریبا چهل روز آنجا بودند. پنج روز گذشته بود که آقا رضا زنگ نزدند. نگران شدم و از خانمش پرسیدم که آقارضا زنگ نزده؟ گفت نه. ساعت 10 شب بود که تلفن زنگ زد و دیدم آقارضا است. گفت اینجا خیلی خوب است. در حرم حضرت زینب، دو رکعت نماز برای ما و حاج آقا و همه خواهران خواندم. اینجا خیلی خوب است. گفتم ان شا الله حضرت زینب کمکت کند. تو آنجا نه خواهر داری و نه برادر، فقط حضرت زینب را داری. ان شا الله حضرت زینب پشت و پناه همهتان باشد.
* دوشنبه تماس گرفت؛ پنجشنبه شهید شد
هر چه می پرسیدم کجایی، نمی گفت. آخرین بار هم که تماس گرفت، خواهرانش اینجا بودند. رفته بودند خرید و آمده بودند خانه ما. ظهر بود که حاج رضا زنگ زد. با خواهرانش صحبت کرد. گفتم آقارضا! الان چهل روز است که رفته ای! پس کی میآیی؟ گفت ان شا الله میآیم. چرا ناراحتی؟ گفتم ناراحت نیستم که. شما خوشی، من هم خوشم. گفت میآیم ان شا الله. با خواهرانش هم صحبت کرد و تلفن را گذاشتند زمین. دوشنبه بود که تماس گرفت. پنجشنبه بود که شهید شد.
22 بهمن که بچههایم به راهپیمایی می روند، ناهار درست می کنم و میآیند خانه ما. خانم آقا رضا و پسر هم آمدند اینجا و ناهار پیش ما بودند. گفتم خانه ما بمان اما قبول نکرد و رفت خانه شان. همه رفتند ولی خبر نداشتند که آقا رضا شهید شده...
*سید احمد معصومینژاد
ادامه دارد...