ماهان شبکه ایرانیان

کارگران کدام سهم از زندگی خود را به دولت بسپارند/آنها که سال‌ها سر سفره انقلاب بوده‌اند، اندوخته‌هایشان را به میدان بیاورند

اظهارات اخیر سخنگوی دولت و مشاور حقوق شهروندی رئیس‌جمهور را با برخی کارگران و معلمان اقصا نقاط ایران در میان گذاشتیم اما دریافتیم دیگر چیزی برای آنها نمانده که بخواهند آن را هبه کنند

کارگران کدام سهم از زندگی خود را به دولت بسپارند/آنها که سال‌ها سر سفره انقلاب بوده‌اند، اندوخته‌هایشان را به میدان بیاورند

اظهارات اخیر سخنگوی دولت و مشاور حقوق شهروندی رئیس‌جمهور را با برخی کارگران و معلمان اقصا نقاط ایران در میان گذاشتیم اما دریافتیم دیگر چیزی برای آنها نمانده که بخواهند آن را هبه کنند. شاید دولتمردان و بالادستی‌ها این‌بار باید آستین بالا بزنند و از خود آغاز کنند.

به گزارش به نقل از ایلنا، آنچه‌ از سخنان اخیر محمدباقر نوبخت مبنی بر سپردنِ ارز و طلا مردم به دولت؛ به ذهن مخاطب متبادر می‌شود؛ این است که دولت برای کاهش بحران اقتصادی خود دست به دامن مردم شده است. هرچند هنوز این موضع به صورت علنی ازسوی دولت مطرح نشده اما می‌توان دریافت مدیران اجرایی کشور درصدد افکارسنجی مردم درباره این موضوع هستند.

نتیجه این افکارسنجی که با واکنش و حمایت سریعِ معاون حقوق شهروندی رئیس‌جمهور همراهی شد، رسیدن به یک وضعیت و قیاس بود: مقایسه میان وضعیت ایران با کرده در سال 1998. کره‌ی ورشکسته‌ی آن روزها، خود را مسبب ورشکستگی کشور و دولت عنوان کرد و با عذرخواهی از مردم، خواهان دریافتِ کمک‌های مردمی برای حل بحران اقتصادی شد و البته اعضای کابینه، خود در فهرست اولین افرادی بودند که دارایی‌های خود را به میدان آورده و بیشترین سهم را در تزریق پول به دولت داشتند. این حقیقتی بود که در این سال‌ها در هیچیک از بحران‌های اقتصادی کشور ما و ازسوی هیچ دولتی محل بروز و ظهور نیافت. یعنی درست همان زمان که مردم از خود می‌پرسیدند افرادی که بیش از 40 سال و اندی بر سر سفره انقلاب نشسته و از نعماتِ فراوانِ آن به وفور برخوردار شدند، حال چرا برای بازسازی کشور و ترمیمِ توان تولیدی کشور پیش‌قدم نمی‌شوند و بخشی از ثروت‌های خود را به کشور اهدا نمی‌کنند؟!

بیش از چهار دهه اصول‌گرا و اصلاح‌طلب مهمانانِ خاصِ سفره‌ای بودند که هرآنچه از دستاوردِ کشور حاصل می‌شد، در آن بی‌هیچ کم و کاستی گردآورده آمده و مردم نظاره‌گران برداشت‌هایی بودند که از سفره‌ی انقلاب و به نام انقلاب کسر می‌شد. بررسی دیدگاه‌های مردم کوچه و بازار این گزارش را به سوالات و ابهاماتی روبرو می‌کند که در زیر می‌آید.

اگر اندوخته‌ای داشتیم، چرا نمی‌دادیم؟

فرهاد بهادری، کارگر 50 ساله‌ی اهل اراک است که در شرکت هپکو مشغول به کار است. از این 50 سال، 20سال در بخش تولید این کارخانه به کارگری سپری شده است.

بهادری به ایلنا می‌گوید: تا قبل از خصوصی‌سازی سه برابر حقوقمان دریافتی داشتیم به همراهِ مزایا و اضافه‌کاری اما حالا همان حداقل حقوق را هم با تاخیر به ما می‌دهند. خیلی از خانواده‌ها در این مدت از هم پاشیده‌ شد. امروز دیگر چیزی برایمان نمانده. کارگران اگر طلا و سرمایه‌ی اندکی هم داشتند که ماحصلِ ذره ذره پس‌انداز حقوق‌ها بوده، پای وام‌هایی رفت که در این سال‌ها از بانک‌ها گرفته‌اند. آیا می‌دانی وقتی جلوی چشم‌ات‌ پرایدی که همکارت برای مسافرکشی خریده را ببرند، یعنی چه؟!

وقتی با او خبرهای این روزهای اقتصاد ایران را مرور می‌کنیم، می‌گوید: اگر اعتمادی بود‌ و اگر اندوخته‌ای داشتیم، چرا نمی‌دادیم؟ این کشور اگر درست شود؛ برای خودمان است. مگر غیر از این است؟ اما کدام اعتماد؟ کدام اندوخته؟ دیگر نه اصلاح‌طلبش برای ما فرقی می‌کند نه اصولگرایش. کارگرها هم چیزی ندارند که به دولت بدهد. مردم ما از دیرباز یاد گرفته‌اند که پس‌انداز کنند اما چقدر و کجا؟ آیا جمعِ تمام پس‌اندازهای تمام کارگران ایران به اندازه‌ی یک ملکِ برخی دولتمردان و نمایندگان مجلس می‌شود؟! برای ما زندگی یعنی همین مرغی که امروز گران شده، نانی که گران شده، پنیری که گران شده.

داشته و نداشته‌ام سوخت شد

توکل محمدی، کارگر بازنشسته ملایر است.56 ساله است و به گفته‌ی خودش دو دختر دانشجو در شهرستان دارد. همان اول که تیتر خبرها را برایش می‌خوانیم، می‌گوید: 25 سال در کارخانه کارگری کردم و شب‌ها هم در خانه تا صبح ترجمه کردم تا خرج خانواده‌ام تامین شود. پاداش پایان خدمتم هرچه که بود در بانک گذاشتم. دست آخر موسسه مالی آرمان ورشکست شد و هرچه بود؛ سوخت شد. حالا من مانده‌ام با دو دانشجو در شهرستان و حقوقی که بیمه پرداخت می‌کند.

صدایش بالا می‌رود، عصبی شده، می‌گوید: 40سال است که طلبکاریم حالا چه چیز را باید به چه کسانی بدهیم؟! چیزی مانده که بدهیم؟!

واقعا نمی‌دانند یا خود را به ندانستن زده‌اند؟

جمیله مشکینی، معلم بازنشسته تاریخ و اهل اصفهان است. مشکینی هنوز در مدارس غیرانتفاعی درس می‌دهد. می‌گوید: همسرم اعتیاد داشت. همه زندگی را به تنهایی اداره کردم. پاداش پایان خدمت را برای پسرم یک ماشین خریدم که مسافرکشی کند و بخش دیگرش را برای جهیزیه و عروسی دخترم خرج کردم. دیگر چیز زیادی برایم نماند تا با سودش گذران زندگی کنم. خرج‌ها را که می‌بینید. برای همین هنوز در مدارس غیرانتفاعی درس می‌دهم.

مشکینی با همان لحنِ مخصوصِ تمام معلم‌ها از پشتِ تلفن می‌گوید: نه اینکه فکر کنید این طرح جدید باشد، مرحوم مصدق سال 31 اوراق قرضه ملی را راه انداخت. اولین و بیشترین کسی که اوراق قرضه را خرید؛ خود مصدق و پسرش بود. اما حالا آقازاده‌ها و خانم‌زاده‌ها در خارج از کشورند. آن‌وقت این‌ها از مردم طلا و ارز می‌خواهند. واقعا نمی‌دانند یا خود را به ندانستن زده‌اند؟ به دولت از جانبِ منِ معلمِ بازنشسته بگویید مردم فقط همین‌قدر دارند که روزشان را شب کنند، چیزی دیگر برای فرداها نمانده است. آنها که سال‌ها سر سفره انقلاب بوده‌اند، پا پیش بگذارند و اندوخته‌هایشان را به میدان بیاورند.

الان یک چادر برای ما مانده و بس، این‌هم پیشکش

دَدَه افسانه، زن 40ساله‌ی کرمانشاهی است. در زلزله با او و خانواده‌اش آشنا شدیم. کل روستا را یک نفره اداره می‌کند. در خرابی‌ها و بحبوحه‌های زلزله همه حواسش به کل روستا بود. پیش از ورود به روستا همه چیز را کف دست‌مان می‌گذاشت. هر خانه و اینکه چه می‌خواهد و چه ندارد... به دَدَه که زنگ می‌زنیم، می‌گوییم؛ دده جان دولتی‌ها می‌گویند اگر طلا داری به آنها بده تا خرج تولید در کشور کنند، می‌گوید: دده جان! زمستان؛ که ما چادرنشین بودیم، الان هم هنوز چادرنشینیم، نه چیزی که گرم‌مان کند و نه چیزی که در این گرما با آن خنک شویم، داریم. کل زندگی‌مان زیر آوار رفت. آبِ باران چادرها را برد. کاش آن روزها که بچه‌هایمان در سرما جان می‌دانند هم ما را می‌دیدند.

دَدَه افسانه می‌گوید: پسر بزرگم کولبر بود. تیر خورد، تیر آنقدر در پایش ماند تا چرک کرد. الان پایش قطع شده. پسر کوچکترم هم کولبری می‌کند. چندوقتی‌ست که مرزها را بسته‌اند.

می‌خندد و می‌گوید: گیان (عزیزم) بگو مرزها را باز کنند تا ما طلادار شویم و بدهیم به خودشان، برگه سبزی‌ست تحفه‌ی درویش. اما الان یک چادر برای ما مانده است و بس. این‌هم پیشکش.

اگر پولی داشته باشم، با آن بطری آب‌ِ معدنی می‌خرم

زنگ می‌زنیم به اهواز. ابورحمان رهنما، فعال محیط‌زیست ساکن اهواز است. از اهواز و آبادان و بی‌آبی می‌پرسیم. ابورحمان، دانشجو و کارگر فصلی است. درباره‌ طرح دولتی‌ها می‌گوید: اینجا یک روز خودسوزی از روی استیصال داریم، یک روز هجوم گرد و غبار، یک روز انفجار پالایشگاه، یک روز شوری آب، یک روز تلخی سرنوشت، یک عمر غفلت و کم‌کاری و بی‌توجهی مسئولان و دیگرانی که بدهکارمان هستند و با لحن طلبکار پاسخ‌مان را می‌دهند. ما چه‌کار می‌توانیم بکنیم؟!

ابورحمان می‌گوید: شهر ما تقسیم شده میان شرکت نفت و منطقه آزاد. شهری با زرق و برق و ویراژ ماشین‌های میلیاردی اما ناله‌های تشنگی‌اش شنیده نمی‌شود و مردمش از این زرق و برق نصیبی ندارند. درآمدهای میلیاردی که نه حتی میلیونی‌اش برای از ما بهتران‌ها بود. از این پول‌ها چیزی نصیب آبادانی‌ها نشد. ما شدیم کارگرانی که زیر چرخ‌دنده جان می‌کنند تا آقازداه به خارج از ویرانی که پدرش ساخته‌ است، برود.

دل ابورحمان پر است و می‌گوید: نه اینکه فکر کنی این دولت تنها مقصر این قائله است. نه! در هر دولتی با هر بهانه‌ای شیره‌ی جان خوزستان را مکیدند و بردند. سد پشت سد. بعد از جنگ هم تنها لقلقه‌ی زبانشان شدیم که از این محفل تا آن محفل با نام و یاد شهدای ما سخن برانند اما فقط نام شهدای ما را بردند. این دولت و آن دولت هم ندارد. آداب سیاست‌شان این است. اگر دو جناح در ایران حاکم باشد، در ظاهر در تقابل باهم‌اند اما در باطن به هم نان قرض می‌دهند. من اگر پولی و طلایی هم داشته باشم، با آن بطری آب‌ِ معدنی می‌خرم که 3000 تومان شده. زنده ماندن الان دغدغه‌ی من است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان