«آمریکاییها» (The Americans) به عنوان سریالی دربارهی دو جاسوس روسی در خاک آمریکا در جریان اوج جنگ سرد یکی از آن سریالهایی است که انگار از قصد خودش را از چشم مردم مخفی نگه داشته بود. انگار جاسوسبازیها و مخفیکاریهای این سریال پایش را فراتر از چارچوب داستان گذاشته بود و سعی میکرد تا در دنیای واقعی هم از چشمها پنهان بماند. در نتیجه «آمریکاییها» در آن دسته سریالهای خارقالعادهای قرار میگیرد که خودش سراغتان را نمیگیرد و برای تماشا کردنش التماستان را نمیکند. در عوض «آمریکاییها» از آن سریالهایی است که خودتان باید ردش را بزنید. از همین رو «آمریکاییها» بهطرز افسوسبرانگیزی در طول عمرش جزو برخی از کمبینندهترین سریالهای تلویزیون قرار داشته است و احتمالا اگر به خاطر تحسین گستردهی منتقدان، پرستیژی که برای شبکهی افایکس به همراه میآورد و صد البته علاقهی شخصی خود رییس افایکس به این سریال نبود، شاید زودتر از اینها به سرانجام نصفه و نیمهای میرسید. ولی افایکس سریال را بعد از فصل چهارم برای آخرینبار برای دو فصل دیگر هم تمدید کرد. به این ترتیب جو وایزبرگ، خالق سریال فرصت پیدا کرد تا پردهی آخر سریالش را با طمانینه و آرامش و آزادی عمل بیشتری برنامهریزی کند. فصل پنجم «آمریکاییها» که حکم نیمهی اول پایانبندی سریال را برعهده داشت به فصل جنجالبرانگیزی تبدیل شد. «آمریکاییها» هیچوقت سریال اکشنمحوری نبوده است و همیشه دربارهی پروسههای پیچیدهی جاسوسی که با صبر و حوصله و در طولانیمدت نتیجه میدهند بوده است. جو وایزبرگ به عنوان کسی که قبلا مامور سازمان سیا بوده است، داستان جاسوسیای نوشته است که در تضاد با جاسوسبازیهای جیمز باندی و هالیوودی مرسوم قرار میگیرد. اینجا ماجرا نه دربارهی تعقیب و گریزهای انفجاری و کشت و کشتارهای هیجانانگیز، بلکه دربارهی تماشای نشستنِ پنج نفر دور میز شام است که هرکدامشان در حال لبخند زدن به دیگری و خاطره تعریف کردن، همزمان رازی را از یکدیگر مخفی نگه داشتهاند. «آمریکاییها» دربارهی این است که چگونه یک جاسوس برای جلب اعتماد یک غریبه سناریویی را طراحی میکند و از صفر برای مدت طولانیای روی سوژه کار میکند تا بالاخره به اطلاعاتی که لازم دارد دست پیدا کند. دربارهی این است که چگونه این جاسوسان در طول سالها رابطههای مختلفی را که با آدمهای از همهجا با خبر درست کردهاند حفظ میکنند و همزمان هرروز با کلاهگیس و گریم جدید از خانه بیرون میروند تا شکارهای جدیدی را برای بلعیدن بدون اینکه خودشان متوجه شوند انتخاب کنند.
در برخی از پُرتنشترین لحظات این سریال نه خبری از تفنگ است و نه درگیری فیزیکی. بلکه بعضیوقتها همهچیز به نشستن یک نفر در کافی شاپ و وانمود کردن به قهوه خوردن و دید زدن ساختمان آنسوی خیابان و زیر نظر گرفتن رفت و آمدهای آنجا خلاصه شده است. ممکن است این صحنهی تکراری یکی از خطهای داستانی یک اپیزود را بهطور کامل به خود اختصاص بدهد، اما هیچوقت خستهکننده نمیشود. چون «آمریکاییها» به تدریج به مخاطبانش فهمانده است که بزرگترین منبع هیجان و جذابیتش، تماشای نحوهی کار کردنِ کاراکترهایش در سکوت است؛ فهمانده است که جاسوسبازی در دنیای واقعی خیلی پیچیدهتر از بستن یک نفر به صندلی و شکنجه کردنش برای رسیدن به اطلاعات است. اینجا جاسوسها باید کارشان را طوری انجام بدهند که شکارهایشان هیچوقت متوجه نشوند که شکار شدهاند یا طوری ضربه بزنند که هیچ سرنخی از خود به جا نگذارند. چیزی که یک نمونهی فوقالعادهی دیگرش را میتوانید در «بهتره با ساول تماس بگیری» و خط داستانی مایک ببینید. حالا خودتان تصور کنید سریالی که ساکتترین و نرمالترین لحظاتش میتواند چند برابرِ اکشنهای انفجاری تعلیقزا باشد، سریالی که یک سکانس شام ساده که با رد و بدل شدن یک سری دیالوگهای معمولی شروع و تمام میشود میتواند فریادتان را از شدت اضطراب و نبوغ سازندگانش به آسمان بلند کند، وقتی تفنگ به دست میگیرد و چاقویش را روی گلوی آدمها میگذارد یا کاراکترهایش را در تنگناهای مرگ و زندگی جدی قرار میدهد به چه مرحلهای از استرس دست پیدا میکند. اگر داستانهای جاسوسی هالیوودی را به آتشبازیهای پرسروصدا در شب تشیبه کنم، «آمریکاییها» مثل چسباندن بالشت به صورت و جیغ زدن میماند. در این سریال پنهان ماندن و شکار کردن همچون شبح آنقدر اهمیت دارد که بچههای خود فیلیپ و الیزابت جنینگز هم متوجه فعالیتهای شبانهشان نمیشوند، چه برسد به آدمهای خارجی. داشتم میگفتم که «آمریکاییها» بهطور کلی ریتم آهسته، اما پیوسته و تپندهای دارد. اما این موضوع در فصل پنجم دو برابر شده بود. اگر فصلهای قبل اسلوموشن بودند، فصل پنجم سوپر اسلوموشن شده بود. مخصوصا با توجه به اینکه اگرچه فصل به سوی تصمیم فیلیپ و الیزابت برای بازنشسته شدن حرکت میکرد، اما درست در شرف وقوع این رویداد انقلابی، خبر رسید که الیزابت منبع اطلاعاتی مهمی به دست آورده است و تصمیم گرفت تا به کار کردن ادامه بدهد. با این حال فیلیپ که همیشه روحِ صدمهدیده و مالیخولیاییاش در تضاد با این کار قرار میگرفت و در سالهای اخیر ادامه دادن به آن، بیشتر از قبل اذیتش میکرد تصمیم گرفت تا کنار بکشد و مدیریت آژانس مسافرتشان را به عنوان شغل اصلی برعهده بگیرد و کار و کاسبیشان را بچرخاند.
بنابراین بعد از یک فصلِ لاکپشتی، تصمیم سریال برای ادامه دادن در مسیر قبلی به جای دور زدن به مزاق بعضی از طرفداران خوش نیامد. با اینکه قبول دارم فصل پنجم با وجود داشتنِ برخی از درخشانترین لحظاتِ تاریخ سریال در ردهبندیهایم در رتبههای آخر قرار میگیرد، اما جو وایزبرگ با فصل پنجم یک هدف متفاوت را دنبال میکرد و اگر آن فصل را براساس موفقیتش در رسیدن به این هدف بررسی کنیم، میبینیم که از آن سربلند بیرون میآید: هدف فصل پنجم این بود تا فعالیتهای فیلیپ و الیزابت را وارد مرحلهی جدیدی کند. اگر فصل چهارم حکم نوک قله را داشت، فصل پنجم جایی بود که زندگی دوگانهی فیلیپ و الیزابت با سرازیری روبهرو میشود و با کله به سمت زمین سرعت میگیرد. تم فصل پنجم در یک کلمه خلاصه میشود: خستگی. در فصل پنجم دیگری خبری از آن زن و شوهری که با هیجان و شور و اشتیاق برای کشورشان میکشتند و جلو میرفتند نبود. آنها حکم یکی از کارمندانِ سازمانهای دولتی را پیدا کرده بودند که از کلهی سحر تا بوق سگ در اتاقک تنگشان کار میکردند و یکدفعه سرشان را بلند میکردند و میدیدند ساختمان خالی شده است، ترکیب نور لامپهای فلورسنت با گرگ و میش غروب به حال و هوای دلگیری منجر شده است و تنها چیزی که به چشم میخورد سرایدار ساختمان است که چند کیلومتر آنورتر در حال طی کشیدن زمین است. او بعد از روبهرو شدن با این صحنه، سر جایش برمیگردد، کرواتش را شل میکند، یک لیوان قهوه برای خودش میریزد و به غرق شدن و دست و پا زدن در ورقها و کاغذها و مدارک بیشتر ادامه میدهد. کاری که فیلیپ و الیزابت میکنند هیچوقت برایشان لذتبخش نبوده است، اما به آنها تفهیم شده بود که آنها باید این کار افتضاح را به خاطر وطنپرستی انجام بدهند. میدانستند دارویی که باید سر بکشند تهوعآور است، اما آنها به این نتیجه رسیده بودند که این بهایی است که باید برای درمان بیماریشان بپردازند. اما آدم تا وقتی این بها را میپردازد که نتیجهای برای انگیزه گرفتن و تشویق شدن برای ادامه دادن ببیند. اما جاسوسانِ ما یک روز به خودشان میآیند و متوجه میشوند آنها از وقتی که یادشان میآید در حال انجام این کار هستند، اما هیچ چیزی تغییر نکرده است. تلفن خانه زنگ میخورد، ماموریت جدید اعلام میشود و همیشه ماموریتی که باید تمیز به سرانجام برسد، با کشته شدن بیگناهان به جاهای اعصابخردکنی برای آنها کشیده میشود.
اگر داستانهای جاسوسی هالیوودی را به آتشبازیهای پرسروصدا در شب تشیبه کنم، «آمریکاییها» مثل چسباندن بالشت به صورت و جیغ زدن میماند
مخصوصا در فصل پنجم که اگرچه با اطلاعات «مرکز» دربارهی تلاشهای آمریکا برای خراب کردن منابع غذایی شوروی آغاز میشود، اما فیلیپ و الیزابت با اعتماد کامل به کاری که برای محافظت از کشورشان میکنند، کارمند آزمایشگاه کشاورزی را میکشند، اما بعد متوجه میشوند که نه تنها مرکز در اطلاعاتش یک سوتی بزرگ داده است و آمریکا قصد آسیب رساندن به منابع غذایی شوروی را ندارد، بلکه اتفاقا از دستاوردهای کشاورزی آنها میتوانند برای بهتر کردن وضعیتِ غذایی کشورشان استفاده کنند. این ماجرا بهعلاوهی ماموریت کلودیا برای جنینگزها جهت کشتنِ زنی که احتمالا در جریان جنگ جهانی دوم با نازیها همکاری کرده بود و مرگ کثیف این زن بعد از اینکه آنها متوجه میشوند او به خاطر کشته شدن والدینش توسط نازیها در سن 16 سالگی، مجبور به همکاری با آنها شده بود. فیلیپ در کشیدن ماشه تعلل میکند، اما الیزابت زن بیچاره و شوهرش را به قتل میرساند. این در حالی است که فیلیپ و الیزابت در طول این فصل بهطور مداوم در حال سروکله زدن با توآن بودند؛ جاسوس نوجوانی که خودشان را به عنوان والدینش جا زده بودند. کسی که بر خلافِ فیلیپ و الیزابت که در حال نرمتر و دلرحمتر شدن بودند، با متودهای مرگبارش مثل طراحی سناریوی مورد قلدری قرار گرفتن یک پسربچهی خجالتی و منزوی روسی برای سوق دادنش به سمت خودکشی روی اعصابِ قهرمانانمان میرفت. همهی این درگیریهای روانی، فیلیپ و الیزابت را در موقعیتی قرار دادند تا شغلشان را زیر سوال ببرند. بنابراین ریتم بیش از اندازه آهستهی فصل پنجم یک دلیل هنری داشت. انگار جاسوسانمان در این فصل به چند کیلومتر آخرِ دوی ماراتنشان رسیده بودند. گویی ماهیچههایشان دیگر توان کشیدن آنها را نداشت. هرکدام از قدمهایشان روی آسفالت، مثل دویدن روی میخ، کف پاهایشان را میسوزاند. ریههایشان از خستگی به خسخس کردن افتاده بود. بدنشان از عرق خیس بود. چشمانشان از خوابآلودگی آنقدر سنگین بود که انگار دو بلوک سیمانی از پلکهایشان آویزان شده است.
در تمام این مدت، موانعی سر راه آنها قرار میگرفت که باید از روی آنها میپریدند. فصل پنجم دربارهی لحظهای بود که آنها قبل از سر کشیدن لیوان دارو فکر میکنند: آنها که حالشان خوب نشده است و حتی مریضتر شدهاند، پس چرا باید تن به این معجون حالبههمزن بدهند. فصل پنجم دربارهی کشیده شدن فیلیپ و الیزابت تا سر حد پاره شدن بود. یا حداقل فقط فیلیپ. بنابراین حالت یکنواختتر و افسردهکنندهتر و بیرمقتر و بیمارگونهی فصل پنجم وسیلهای برای به تصویر کشیدنِ تغییر نگاه کسانی که برای وطنپرستی آدمکشی میکنند بود. یا حداقل فقط فیلیپ. فصل ششم و آخر اما در تضاد با فصل قبل قرار میگیرد. یا حداقل در تضاد با تمام فصلهای قبلی قرار میگیرد. فصل ششم با یک پرش زمانی آغاز میشود. حتی اگر با ریتم آهستهتر فصل پنجم ارتباط برقرار نکرده باشید هم این پرش زمانی حتما مجبورتان میکند تا منطق سازندگان برای انتخاب ساختارِ متفاوت فصل پنجم را درک کنید. فصل پنجم به جایی ختم میشود که فیلیپ و الیزابت با چهرههایی که بمب خستگی هستند روی نیمکت پارک نشستهاند و به این فکر میکنند که چقدر تا لبهی آزاد شدن پیش رفتند، اما باز مجبور میشوند تا به عقب برگردند. خب، اگر فکر میکردید که آنها در پایان فصل دوم به نهایت خستگی و افسردگیشان رسیدهاند و برای یک انسان امکان ندارد تا بیشتر از این احساس خستگی کند، خلافش بهمان ثابت میشود. پرش زمانی چند سالهی فصل ششم از سال 1984، به 9 هفته قبل از جلسهی ریگان و گورباچوف در سال 1987 یعنی رُس الیزابت در این مدت کشیده شده است. از آنجایی که دیگر فیلیپ، او را در ماموریتهایشان همراهی نمیکند و او دست تنها شده است، فشار کاریاش هم بیشتر شده است. نتیجه این است که چین و چروکهای روی صورتش از زنی خبر میدهند که در حال محو شدن است. چشمانش آنقدر سنگین و خوابآلود است که انگار با یک مُردهی متحرک طرفیم. او طوری به سیگارهایش پُک میزند که متیو مککانهی را خجالتزده کرده و از ترسِ سرطان مجبور به ترک کردن سیگار میکند!
پرش زمانی چند سالهی فصل ششم از سال 1984، به 9 هفته قبل از جلسهی ریگان و گورباچوف در سال 1987 یعنی رُس الیزابت در این مدت کشیده شده است
اگرچه تصمیم فیلیپ به خارج شدن و تصمیم الیزابت برای باقی ماندن خیلی آرام و بیسروصدا و متمدنانه صورت گرفت، اما اگر همان لحظه میکروسکوپ برمیداشتیم و فضای بین آنها را زیرش میگذاشتیم، میتوانستیم متوجه یک شکستگی بسیار باریک اما بسیار عمیق شویم. اگرچه در آن لحظه به نظر میرسید که هیچچیزی تغییر نکرده است، اما حقیقت این بود که تغییر آغاز شده بود. شکستگی کوچکی که بین آنها ایجاد شده بود به مرور زمان دهان باز کرد و گشاد و گشادتر شد. فیلیپ و الیزابت بعد از مونتاژ فصل ششم که ما را به چند سال بعد منتقل میکند، ناگهان به خودشان میآیند و با درهی غولآسایی بین خودشان روبهرو میشوند که نه تنها نگاه کردن به اعماقِ تاریکش که گویی هر کسی را که به درونش سقوط کند نه از برخورد با کف زمین، بلکه با زهرترک کردن از سقوطی بیپایانی میکشد، بلکه هرکدام از آنها در یک طرفِ این دره قرار گرفتهاند و تنها چیزی که از یکدیگر میبینند آدمکی سیاه در دوردست است که صدای فریاد همدیگر را هم نمیشنوند. تماشای دو نفری که همیشه هوای هم را داشتهاند و اتفاقا در فصل پنجم هم بهطور رسمی ازدواج کردند که حالا به حدی از هم فاصله گرفتهاند که انگار دو آدم کاملا غریبهای که هیچ نقطهی مشترکی با هم ندارند را در یک خانه زندانی کنی، مقدار افسردگی فصل ششم را در این سریال همیشه افسرده تا درجهی غیرقابلتحملی بالا میبرد. الیزابت حتی حوصلهی صحبت کردن با فیلیپ را هم ندارد. تقصیری ندارد. او آنقدر خسته است که حتی بالا و پایین کردن فکهایش همچون کشیدن یک تریلی، سخت و طاقتفرساست. فیلیپ اگرچه دکوراسیون آژانس مسافرتیشان را متحول کرده است، آن را مُدرنتر کرده است و به عنوان مدیر هیجانزدهای که کارمندانش را تشویق میکند و انگیزه میدهد حسابی خوش میگذراند، اما به محض اینکه پایش را به خانه میگذارد با دنیای سوت و کور و تاریک و از هم گسستهای روبهرو میشود که ساکنانش به شبح تغییر کردهاند. نه تنها فیلیپ دیگر الیزابت را ندارد، بلکه پیج هم که حالا تمریناتش وارد مرحلهی جدیتری شده است، بیشتر وقتش را بیرون از خانه در آپارتمان کلودیا میگذراند و بیش از پیش در حال فرو رفتن در همان باتلاقی است که فیلیپ به زور از آن خلاص شده بود. هنری هم کیلومترها دورتر در دانشگاه به سر میبرد.
یکی از دلایلی که «آمریکاییها» به چنین سریال جاسوسی خارقالعادهای تبدیل شده است به خاطر این است که هیچوقت دربارهی جاسوسبازیها و جنگهای پشتپردهی کشورها و درگیریهای سیاسی نبوده است. همانطور که خود جو وایزبرگ هم گفته است، «آمریکاییها» بیشتر از اینکه سریالی دربارهی جاسوسبازی باشد، دربارهی رابطهی پُر فراز و نشیب بین یک زن و شوهر است. بحران اصلی داستان نه از تلاش این جاسوسان در انجام موفقیتآمیز ماموریتشان، بلکه از تلاش آنها برای حفظ خانوادهای که دارند سرچشمه میگیرد. چرا، ما این وسط هر چیزی که از یک داستان جاسوسی بخواهید را داریم، ولی هستهی اصلی داستان حول و حوش تحولات و دگرگونیهای یک رابطهی زناشویی در گذر زمان میچرخد. در واقع تمام جاسوسبازیها و جنگ سرد استعارهای از رابطهای است که همواره در بحران قرار دارد. همانطور که جنگ سرد هر لحظه ممکن بود به داغترین جنگ تاریخ تلویزیون شود و به یک آخرالزمان اتمی و انقراض بشر منجر شود، ازدواج فیلیپ و الیزابت هم همواره در شرف نابودی یا آغاز دوران زیبای جدیدی بوده است. اگر فیلیپ نمایندهی آمریکا باشد، الیزابت نمایندهی شوروی است. این دو وقتی برای ماموریت در ایالات متحده انتخاب میشوند، هیچ علاقهای به یکدیگر ندارند و فقط سعی میکنند تا به بهترین شکل ممکن فیلم دوست داشتن یکدیگر را بازی کنند. اما آنها به تدریج از بیعشقی محض به عشق مطلق میرسند. از یک زندگی دکوری و نمایشی به یک زندگی قابللمس و پُراحساس میرسند. رابطهی الیزابت و فیلیپ مثال بارز این حقیقت است که چیزی که سبب شکوفایی انسانها میشود، همین مهربانی و محبت سادهای است که بینشان جریان دارد. شاید یکی از دلایلی که اولین صحنهای از شنیدن اسم این سریال بلافاصله در ذهنم تداعی میشود صحنههای شام خوردن و گپ زدن کاراکترها فارغ از تمام ایدئولوژیها و دشمنیها و رازهای مخفیشان دور میز است. در هر فصل حداقل یکی-دوتا از این صحنهها داریم و آنها در اوج سادگی، شدیدترین و محکمترین تاثیرگذاری را دارند. گویی سازندگان از طریق این صحنهها میگویند گپ زدن و خندیدن و دور چرخاندن ظرف سالاد دقیقا همان چیزی است که همهی ما در جستجوی به دست آوردن آن هستیم؛ همان چیزی است که واقعا بهش اهمیت میدهیم. نه جنگ آمریکا و شوروی. بالاخره وقتی تمام ایدئولوژیهای متفاوت آدمها که بعضیوقتها همچون ویروس زامبی به بدنشان نفوذ میکند و کنترلشان را به دست میگیرد و آنها را مجبور به دنبال کردن اهدافی به جز همنوعدوستی میکند، از بدنشان خارج شود، تنها چیز خالصی که باقی میماند انسانهایی هستند که همه لذتها و درگیریهای مشابهای دارند.
در طول سریال نه تنها فیلیپ و الیزابت رابطهی مصنوعیشان را به یک رابطهی واقعی متحول میکنند، بلکه حتی با همسایهشان استن که مامور افبیآی تشریف دارد، آنقدر رفیق میشوند که رابطهشان به فراتر از دوستی قلابی برای به دست آوردن اطلاعات صعود میکند. چنین چیزی دربارهی تمام رابطههایی که فیلیپ و الیزابت و استن در انجام کارشان برقرار میکنند هم صدق میکند. نه تنها استن با رابطهای روسیاش با مهربانی رفتار میکند و سرنوشتشان برایش مهم است، بلکه فیلیپ و الیزابت هم اگرچه اکثر اوقات در نهایت مجبور میشوند تا اهدافشان را به قتل برسانند یا زندگیشان را خراب کنند، اما بعضیوقتها وقتی فلیپ را در حال صحبت کردن با کیمی، دختر نوجوانِ رییس سیا یا الیزابت را در حال گوش دادن به درد و دلهای یانگ هی سونگ، مهاجر کرهای از فصل چهارم میبینیم، برای لحظاتی میتوان آنها را به عنوان دوستان واقعی باور کرد. نه به خاطر اینکه فیلیپ و الیزابت در نقشآفرینی و دوست جلوه دادن خودشان بینقص هستند. اتفاقا یکی از نکات درخشانِ نقشآفرینی متیو ریس و کری راسل و تماشای آنها در طول چندین سال این است که میدانیم چه زمانی در حال فیلم بازی کردن هستند و چه زمانی از زیر تمام گلاهکیس و گریمشان، احساسات واقعی شخصیتشان را بروز میدهند. در جریان این گفتگوها میتوان آدمهایی را دید که با وجود رازها و توطئههایی که بینشان وجود دارد، از طریق سطحی انسانی با هم ارتباط برقرار میکنند. برای لحظاتی با تمام وجود میتوان احساس کرد که اگر خبری از جنگ نبود، این آدمها میتوانستند به دوستهای خیلی خوبی تبدیل شوند. یا بهتر است بگویم خودِ فیلیپ و الیزابت هم چنین فکری میکنند. اما مهم نیست این آدمها چقدر همچون آدمربا به یکدیگر جذب میشوند و چه ارتباط نزدیکی با هم برقرار میکنند، چون بالاخره سیاستهای کثیف کشورها که تنها هدفش فرو آوردن ساطور و پاره کردن رشتهی متصلکنندهی آنها به یکدیگر است وارد کار میشود و همهچیز را خراب میکند. بنابراین با اینکه فیلیپ و الیزابت به عشق واقعی میرسند و اگرچه استن، همسایهی روبهروشان را به عنوان بهترین دوستانش باور دارد. ولی همیشه این خطر وجود دارد که سیاست از راه برسد و بین آنها فاصله بیاندازد. مهم نیست رابطهی آنها چقدر خالص و ناب است، نیروهای خارجی توانایی آلوده کردنش را دارند. در فصلهای قبل اگرچه رابطههای انسانیای که کاراکترهای اصلی با آدمهایی که اجازهی دوست داشتنشان را نداشتند در نهایت از هم فرو میپاشید و آنها را درهم میشکست، اما فیلیپ، الیزابت را داشت که به آغوشش برگردد و الیزابت، فیلیپ را. فیلیپ، استن را داشت که طعم یک زندگی معمولی را با سر زدن به خانهاش و برداشتن یک نوشیدنی خنک از یخچالش بچشد و استن هم در قالب فیلیپ، گوش شنوایی خارج از فضای کاریاش را داشت.
اما نقطهی مشترک اکثر فصلهای آخر سریالهای بزرگ این است که بالاخره سراغ بزرگترین نقطهی ضعف کاراکترها میروند. همان چیزی که بیشتر از هر چیزی از آن وحشت داشتیم، ولی میدانستیم دیر یا زود نوبتش فرا میرسد. دیر یا زود برج بلند متزلزلی که در طول تمام این سالها روی هم چیده شده بود فرو خواهد ریخت و اگرچه این فروپاشی منطقی و قابلانتظار است، اما همزمان دردناکترین اتفاقی است که میتواند برای کاراکترهایی که به عنوان جزیی از خانوادهمان قبولشان کردهایم بیافتد. فصلهای آخر سریالهای موردعلاقهمان بهصورت پیشفرض همچون گذراندن آخرین ساعتها و دقایق و ثانیههای که با عزیزانمان قبل از خداحافظی همیشگی داریم غمانگیز هستند. اما غمانگیزتر از خداحافظی، سرانجام دردناکشان است. نه تنها باید با غم خداحافظی با آنها کنار بیاییم، بلکه باید غم ناشی از متلاشی شدن زندگیشان را هم تحمل کنیم. مخصوصا اگر با سریالی ضدقهرمانمحور مثل «آمریکاییها» طرف باشیم. بهیادماندنیترین فینالهای تلویزیون آنهایی است که شخصیت اصلیشان را با بزرگترین چیزی که از آن وحشت دارند روبهرو میکنند. «برکینگ بد» در حالی تمام میشود که خانوادهای که والتر وایت سنگ آنها را به سینه میزد یرای همیشه متلاشی میشود. فینالِ «برکینگ بد» دربارهی این است که مهم نیست والت چقدر برای نگه داشتنِ سنگ بزرگی که برای له و لورده کردن خانه و خانوادهاش به سوی آنها حرکت میکند تلاش میکند، چون والت تا وقتی که دیگر دیر شده است متوجه نمیشود که این سنگ خودش است که باید از حرکت میایستاد و از دویدن دست میکشید. فصل ششم «آمریکاییها» هم با قولِ یک فروپاشی آغاز میشود. اگرچه این فصل کماکان ریتم آهسته و پیوستهی سریال را حفظ کرده است، اما نه تنها فصلهای 13 اپیزودی همیشگی سریال در این فصل به 10تا کاهش یافته است، بلکه برخلاف گذشته این فصل با معرفی یک نقطهی پایانی آغاز میشود: جلسهی ریگان و گورباچوف سر پایان دادن به جنگ سرد. این یعنی در آغاز فصل شمارش معکوسی با اعداد دُرشت قرمزی شروع به حرکت کردن میکند. انگار کاراکترها درون تونل باریکی قرار گرفتهاند که هیچ خروجیای در میانهاش ندارد و از پشت هم سیل خروشانی تعقیبشان میکند و تنها انتخابی که دارند دویدن به سوی انتهای تونلی است که به مرور باریک و باریک و باریکتر میشود و آنقدر به باریک شدن ادامه میدهد که انگار دیوارها میخواهند به امید آزادی، آدمها را بین آروارههایشان دفن کنند.
نتیجه به فصلی منجر شده که علاوهبر رسیدن به فضای کلاستروفوبیکِ همیشگی «آمریکاییها»، سرعت و اضطرار و هیاهو و تمرکزی به سریال اضافه کرده است که تا به این اندازه خبری از آنها در فصلهای قبل نبود. اما شاید مهمترین دلیلی که سراسیمگی و تنش فصل ششم را از همان ابتدا به 100 میرساند و از آنجا به بعد بیشتر و بیشتر میکند مربوط به آگاهی بینندگان از سرانجام کار جاسوسان شوروی در آمریکا میشود. «آمریکاییها» در حالی آغاز شد که پایانش در کتابهای تاریخ نوشته شده بود. فیلیپ و الیزابت جنینگز در طرف بازندهی جنگ سرد قرار داشتند و سریال هم هیچوقت سرنخی از اینکه قصد تغییر پایانبندی این درگیری تاریخی که خیلی وقت پیش به نتیجه رسیده است را نداشت. داستان جنینگزها از لحظهای که آغاز شد، در مسیر شکست قرار گرفت. همیشه سایهی سنگین شکست روی تمام فعالیتهای آنها احساس میشد. البته که سریالهای ضدقهرمانمحور یا پایانهای تراژیکی دارند یا در بهترین حالتِ تلخ و شیرین هستند. اما این موضوع در رابطه با «آمریکاییها» ردخور نداشت. آنها نه تنها ضدقهرمانانی بودند که اگر هر فصل چندتا آدم بیگناه را به قتل نمیرسانند آرام نمیگرفتند، بلکه در یک داستان تاریخی قرار داشتند که شکست از قبل روی پیشانیشان نوشته شده بود. پس، آنها میبایست دو برابر ضدقهرمانانِ هم تیر و طایفهشان سقوط میکردند. آگاهی نسبی از سرانجام جنینگزها اما یکی از چیزهایی بود که سازندگان از آن به نفع خودشان استفاده کردند. بالاخره معمولا اطلاع از سرانجام، سقوط اجتنابناپذیر کاراکترها را دردناکتر و زجرآورتر میکند. به خاطر همین است که وینس گیلیگان و تیمش در آغاز فصل پنجم «برکینگ بد» به آینده فلشفوروارد میزنند و کاری میکنند تا با دقت و افسوس بیشتری تمام جزییاتی که به تبدیل شدن هایزنبرگ بزرگ به آدمی که در فلشفوروارد دیده بودیم نقش دارند دنبال کنیم. همین آگاهی از سرانجام است که حکم یکی از فاکتورهای طلایی تبدیل کردن «آمریکاییها» به چیزی که امروز هست بود. وقتی از سرانجام جنگِ سرد آگاه هستیم، نویسندگان نمیتوانند از آن به عنوان منبع تولید تنش استفاده کنند. در عوض نویسندگان مجبورند درگیری جهانی اصلی را به پسزمینه منتقل کنند و روی بحرانهای شخصی و درونی تمرکز کنند که طبیعتا کتابهای تاریخ از آنها خبر ندارند. آخرین ماموریتی که جنینگزها دارند چیزی است که نه مرکز به آنها محول کرده است و نه ماموریتی است که به اسم برفراری صلح، نقش ایجاد جدایی بیشتر بین انسانها و اضافه کردن بنزنین به آتش را دارد.
نقطهی مشترک اکثر فصلهای آخر سریالهای بزرگ این است که بالاخره سراغ بزرگترین نقطهی ضعف کاراکترها میروند
جنینگزها تا قبل از اپیزود فینالِ فصل ششم حکم روباتهایی را داشتند که برای خودشان فکر نمیکردند و با اینکه از نقطه نظر خودشان حکم قهرمان این سناریو را داشتند، اما در پایان این فصل بزرگترین دروغی که همیشه برای ما روشن بود و همیشه برای آدمهای ایدئولوژیزده و شستشوی مغزیشدهای مثل آنها، مخصوصا الیزابت پنهان بود، آشکار میشود: مرکز هیچ علاقهای ندارد تا آمریکا و شوروی به صلح برسند. شعارهای مبارزه برای صلح آنها فقط وسیلهای برای دشمنسازی از غریبهها و قهرمانسازی از خودشان بوده است. حرفهای مفتی که جنینگزها در تمام این مدت باور کرده بودند. حالا به محض اینکه به نظر میرسد گورباچوف میخواهد با مذاکره با آمریکاییها به جنگ سرد پایان بدهد، مرکز نقشهی ترور سیاسیاش را کشیده است. مرکز نه برای دنیایی بهتر، بلکه برای حفظ قدرت و جایگاه خودش از طریق پخش کردن اپیدمی شک و تردید و خصومت مبارزه میکند. بنابراین برای یکبار هم که شده جنینگزها، افسار خودشان را به دست میگیرند و ماموریت خودشان را برای عملی کردن باوری که از صمیم قلب به آن رسیدهاند انجام میدهند. آنها از خشکترین و ایدئولوژیزدهترین جاسوسهای دنیا، به جایی میرسند که علیه همان قارچی که ذهنشان را مسموم کرده بود ایستادگی میکنند. گورباچوف همان کسی است که دستور فرو ریختنِ دیوار برلین که نماد جدایی بین انسانها بود را داد و جالب است که جنینگزها همان کسانی هستند که گورباچوف را نجات میدهند. حتی اگر این کار به معنی کشتن یکی از خودیهایشان باشد. حتی اگر این کار به معنی زیر پا گذاشتنِ اصولی باشد که الیزابت در دوران آموزشیاش یاد گرفته بود. آخرین قتلِ الیزابت هیچ فرقی با گذشته نمیکند. او کماکان ماشه را میفشارد و یک نفر زمین میخورد. اما اگر جنینگزها تاکنون میکشتند تا دنیا جای وحشتناکی باقی بماند و آدمهای وحشتناک بتوانند به زندگی کردن ادامه بدهند، اینبار او میکشد تا دست آدمهای وحشتناک را رو کند و از آدمی که میتوان دنیا را به جای بهتری تبدیل کند محافظت کند. این حرفها اما به این معنی نیست که جنینگزها وطنپرستیشان را فراموش کردند، بلکه وطنپرستی واقعی را به نمایش میگذارد. وقتی الیزابت متوجه میشود که کلودیا به او دروغ گفته است، گویی از پشت خنجر خورده است. الیزابت فکر میکرد که در حال خدمت کردن به کشورش است. اما نه. او فقط در حال خدمت کردن به یک حزب کوچک بوده است که حالا تصمیم گرفته بود تا کودتا کند. آنها از حس وطنپرستی الیزابت سوءاستفاده کرده بودند.
تمام این حرفها اما به این معنی نیست که همهچیز برای جنینگزها و دیگران به خوبی و خوشی به پایان میرسد. فینالِ «آمریکاییها» علاوهبر اینکه یکی از پنج فینال برتری است که تاکنون دیدهام، یکی از غمانگیزترین اپیزودهایی که تاکنون دیدهام هم هست. اگرچه جنینگزها در دنیای این سریال حکم کسانی را دارند که با نجات دادن گورباچوف و رو کردن دستِ مرکز مسیر تاریخ را عوض میکنند، ولی سریال میداند که این یک کار، نمیتواند تمام کارهای وحشتناکی را که در گذشته کردهاند پاک کند. فینالِ فصل ششم از آن فینالهایی است که باعث میشود کل سریال معنای متفاوتی به خود بگیرد. «آمریکاییها» همیشه سریال خسته و افسردهکنندهای بوده است، ولی احتمالا بازبینی سریال بعد از آگاهی از اتفاقات فینال، جلوهی ترسناکتری به فعالیتهای جنینگزها در فصلهای قبلی خواهد داد. منظورم از اینکه اپیزود آخر فصل ششم، معنای فصلهای قبل را بهطور کل عوض میکند به معنی داشتن یک توئیست غافلگیرکنندهی «جزیرهی شاتر»گونه نیست. منظورم این است که جنینگزها در این اپیزود به چنان درک هولناکی دربارهی خودشان و شغلشان میرسند که حتی ما که از سرانجامشان خبر داشتیم هم دوست نداشتیم آن را باور کنیم؛ اینکه تمام کارهایی که این دو نفر به اسم جنبش و کشور و وطن و میهن انجام میدهند به هیچ نتیجهای نمیرسد. جنینگزها، مخصوصا الیزابت در طول سریال باور دارند که هر جنایتی که انجام میدهند در خدمت کشورشان است. آنها از وحشتِ جنایتهایشان آگاه هستند، اما آن را به پای کاری که باید برای جلوگیری از مرگهای وسیعتر انجام بدهند مینویسند. حتی وقتی تصمیم گرفته میشود تا واقعیت را برای پیج فاش کنند و او را آموزش بدهند، سعی میکنند کارشان را بهایی که باید برای رسیدن به صلح بپردازند جلوه بدهند، اما حتی در این لحظات هم میتوان شک و لرزشی را در صدای الیزابت احساس کرد که نشان میدهد خودش هم ته دلش میداند که ماجرا خیلی قاطیپاتیتر و کثیفتر از این حرفهاست. اپیزود فینال سریال جایی است که این حقیقتِ مثل روز برای جنینگزها روشن میشود. از تبعید شدن مارتا به مسکو تا شکستن دست و پای آنالیس برای جا کردن آن در چمدان. از کشتن لیزا تا خراب کردن ازدواج یانگ هی. از خفه کردن کارگرِ فرودگاه در اتوبوس تا شلیک کردن فیلیپ به یک پیشخدمت که فقط در زمان اشتباه در مکان اشتباه بوده است. از پیرزنی که مجبورش میکنند قرصهایش را تا سر حد از حرکت ایستادن قلبش قورت بدهد تا کشتنِ سوفیا و گنادی جلوی پسربچهی کوچکشان و شکستن قلب کیمی توسط فیلیپ و از بین رفتن تمام خاطراتی خوبی که این دو با هم داشتند.
هر کس دیگری هم جای جنینگزها باشد دوست دارد تمام اینها ارزشش را داشته باشد. دوست دارد برگردد و به تمام ارواحی که دنبالش میکند بگوید که مرگشان، چنین نتیجهی خوبی در پی داشت. اما جنینگزها متوجه میشود تمام اینها برای هیچ و پوچ بوده است. آنها برای بُردن دست به هر کاری که نباید میزدند زدهاند و حالا باختهاند. به این میگویند نهایت تراژدی. بعد از شش فصل و 75 اپیزود بالاخره به مرکزیترین هستهی «آمریکاییها» میرسیم و در ایستگاه آخر همان چیزی انتظارمان را میکشد که همیشه دیانای این سریال را تشکیل داده بود: یک لیوان تراژدی یخ که با چند قطره لیموی عشق در وسط بارش برف سرو میشود. تراژدیهای فینالِ «آمریکاییها» فیزیکی نیست. فیلیپ و الیزابت نمیمیرند. اینجا با فینالی طرفیم که بدون کشته شدن هیچکدام از شخصیتهای اصلی و فرعی به پایان میرسد. فینالی که شاملِ رویارویی موردانتظاری است که کلمات و افسوسها و اشکها و بهتزدگیها جای خودشان را به گلولهها میدهند. فینالی که روحهای پارهپاره شده جای بدنهای خونآلود را میگیرند. شاید کسی با حوضی از خون در اطرافش بیحرکت روی زمین نمیافتد، اما زندگیها بهطرز جبرانناپذیری متلاشی میشوند؛ پیچ و هنری والدینشان و یکدیگر را از دست میدهند. استن متوجه میشود که بهترین دوستش، در تمام این مدت بزرگترین دشمنش بوده است. تردید بزرگی درون ذهنِ استن کاشته میشود. رنه ممکن است جاسوس باشد و ممکن است نباشد. اُلگ بقیهی زندگیاش را باید پشت میلههای زندان سپری کند. به دور از همسرش و بچهی تازه به دنیا آمدهاش. و اگرچه جاسوسان ما به وطن بازمیگردند، اما فیلیپ و الیزابت جنینگز از شهر فالز چرچِ ایالت ویرجینیا همراه با مدارک و داراییهایشان نزدیک یک پارک در یک چالهی کوچک دفن میشوند.
در فینالِ «آمریکاییها، تنهایی بیشتر از هر تفنگی که آمادهی شلیک شدن است ترسناکتر است. تنهایی بزرگترین تهدیدی است که کاراکترها در این اپیزود با آن دست و پنجه نرم میکنند. به تمام لحظاتی که فیلیپ و الیزابت در این اپیزود از روی اجبار فرارشان یا از طریق جایگذاری دوربین از هم جدا میشوند نگاه کنید. فاصلهی بین آنها در قطار و هواپیما آنقدر زیاد نیست، اما احساس تنهایی در این لحظات آنقدر طوفانی است و متیو ریس و کری راسل طوری عطش و نیاز دیوانهوارِ فیلیپ و الیزابت به محکم در آغوش کشیدن یکدیگر را به نمایش میگذارند که این سریال از نگاه پُرحسرت دو نفر از فاصلهی دو متری به یکدیگر، چنان تنشی تولید میکند که سرگیجهآور میشود. بنابراین به همان اندازه که جدایی آنها در جریان فرار آزاردهنده است، به همان اندازه هم خوابیدنشان در صندلی عقب ماشینِ آرکیدی ایوانوویچ، سرشار از حس لذتبخش آزادی و آرامش و گرماست. ببینید سریال چگونه انتظاراتمان را در هم میشکند؛ درست در حالی که منتظریم تا ببینیم آیا فیلیپ و الیزابت توسط مامور قطار دستگیر میشوند، همهچیز به خوبی و خوشی تمام میشود. اما به محض اینکه میآییم تا یک نفس راحت بکشیم و از فرار بیدردسرِ آنها ابراز خوشحالی کنیم، ناگهان چشم الیزابت به پیچ میخورد که از قطار پیاده شده است. او نمیتواند برادرش را تنها بگذارد. قطار شروع به حرکت کردن میکند. پنجرهی قطار جلوی این پدر و مادر از انجام هر کاری جز زُل زدن به چشمان دخترشان را میگیرد. هیچ دیالوگی نیست. انگار یک پاره آجر در گلوی آنها گیر کرده است. قطار سرعت میگیرد و طناب متصلکنندهی آنها به پیچ به انتها میرسد، کش میآید و پاره میشود. دویدن فیلیپ بعد از پیاده شدن پیچ از قطار به خاطر دویدن دنبال دخترش نیست، بلکه برای نشستن کنار الیزابت و دلداری دادن او از نظاره کردن فروپاشی خانوادهاش از پشت شیشه است. نگاه بهتزدهی پیچ که روی نیمکت ایستگاه قطار مینشیند را حالاحالا فراموش نخواهم کرد.
در فینالِ «آمریکاییها، تنهایی بیشتر از هر تفنگی که آمادهی شلیک شدن است ترسناکتر است
اما کل لحظات فینال یک طرف و رویارویی استن با فیلیپ و الیزابت و پیچ هم یک طرف. خود جو وایزبرگ در مصاحبههایش گفته است که بیشتر از هر چیز دیگری با طراحی این صحنه دست و پنجه نرم میکردند. تعجب نمیکنم. چون این دقیقا همان صحنهای بود که بیشتر از هر چیزی نگرانش بودم. از لحظهای که به تماشای این سریال نشستم، میدانستم بالاخره یک روز صحنهای داریم که استن از هویت واقعی جنینگزها اطلاع پیدا میکند. اما نگرانیام از این بود که این صحنه بالاخره کی میآید؟ از این میترسیدم که نکند عقب انداختنِ این صحنه تا اپیزود فینال برخلاف چیزی که از زمانِ چنین صحنهی مشابهای از «برکینگ بد» به یاد میآوریم باعث شود تا خوب از آب در نیاید. ولی به محض اینکه این صحنهی طولانی 10 دقیقهای تمام شد، فهمیدم که جو وایزبرگ و تیمش تصمیم بینظیری برای نگه داشتن این صحنه تا اواسط اپیزود فینال گرفتهاند. اتفاقا فهمیدم اگر این سکانس یک دقیقه زودتر یا یک دقیقه دیرتر اتفاق میافتد، اینقدر سنگین و نفسگیر از آب در نمیآمد. تمام وزنِ احساس خیانت استن و التماسهای جنینگزها و تمام فشارهایی که از 74 اپیزود قبل روی هم جمع شده است در این صحنه آزاد میشود. اینجا با یکی از آن صحنههایی طرفیم که شاید 30 درصدش متعلق به نویسندهها باشد، اما 70 درصدش دست بازیگران است که باید این صحنهی حیاتی، باید احساس پشیمانی عمیق جنینگزها، باید هیاهو درون استن و تصمیم بحثبرانگیزش را قابلباور کنند. صحنهای که کاراکتر با راز اصلی سریال اول به عنوان موضوعی بین دوستان و بعد به عنوان موضوعی مربوط به امنیت ملی برخورد میکنند. شاید جنینگزها در حال فرار بودند، اما وقتی فیلیپ آنقدر در تنگنا قرار میگیرد که بالاخره اعتراف کند و حقیقت را به بهترین دوستش بگوید، صورت فیلیپ یک نفس راحت از این همه فیلم بازی کردن میکشد. از سوی دیگر استن طوری شوکه شده است که انگار چهارتا جراح زنده زنده در حال پاره کردن شکمش و بیرون ریختن دل و رودهاش هستند، اما صدایش برای اعتراض کردن در نمیآیند. استن شبیه کسی به نظر میرسد که اگرچه همیشه به جنینگزها شک داشت، اما ته دلش اصلا نمیخواست که شکش درست از آب در بیاید؛ او به همان اندازه که مچ فیلیپ و الیزابت را گرفته است، به همان اندازه هم میخواهد تا آنها توضیح قانعکنندهی دیگری برایش داشته باشند. خوشم میآید حتی صحنهای که به اعتراف فیلیپ اختصاص دارد، کاملا تمیز نیست. فیلیپ برای اینکه بتواند قسر در برود مجبور به گفتن یک نیمچه دروغ دیگر هم میشود. او به استن اطمینان میدهد که سوفیا و گنادی را نکشته است. اما در حالی این حرف را میزند که خوب میداند که قاتل آنها حتما الیزابت بوده است.
نوآ امریچ در نقش استن اگرچه به اندازهی متیو ریس و کری راسل فرصتهای فراوانی برای درخشیدن نداشته است، اما نیمهی دوم فصل ششم او را بیشتر از همیشه به درون مرکز توجه هُل داد و او در این صحنه بهترین بازیاش را ارائه میدهد. او بهطرز دیوانهواری سعی میکند کاری که درست است را انجام بدهد، اما طوری توسط زلزلهی خانمانسوز این اعتراف در هم شکسته است که «چیزی که درست است» دیگر اهمیتی ندارد. او باید دوستانش را دستگیر کند. اما نمیتواند. البته که بعد از این اپیزود عدهای تصمیم استن برای اجازه دادن به خانوادهی جنینگز برای فرار کردن را زیر سوال بردند، اما وقتی تم اصلی این سریال را در نظر بگیریم، این تصمیم کاملا در راستای آن قرار میگیرد. ایدهی محوری سریال همیشه دربارهی وحشت و خطرِ تقدیم کردن افسار خودمان دست ایدئولوژیهایمان بوده است. مسئله این است که خود استن به همان اندازه که فیلیپ و الیزابت، جاسوس بودند، جاسوس بود. فقط به شکل دیگری. تمام درگیریها از بیاعتمادیها و عدم اولویت قرار دادن روابط انسانی سرچشمه میگیرد. استن با رها کردن جنینگزها مهمترین تصمیمی که هر کسی جای او بود نمیگرفت را میگیرد: او اجازه نمیدهد تا تفکرات قبلیاش از جاسوسان روسی جلوی حقیقت انسانی خانوادهی جنینگز را که در تمام این سالها حس کرده بود بگیرد. شاید به خاطر همین است که برای قبول کردن تصمیم استن برای عدهای سخت است. در دنیایی که خصومتها و بیاعتمادیهای بین کشورها و مردمانش آنقدر زیاد و حتی افتخارآمیز شده است که آرزوی نابودی آنها را کردن جای تلاش برای فهمیدنشان را گرفته است، استن تصمیم غیرمعمولی میگیرد. اما همانطور که عذاب واقعی فیلیپ و الیزابت بعد از این رویارویی آغاز میشود، عذاب اصلی استن هم این است که بقیهی زندگیاش را باید با اینکه آیا رنه جاسوس است یا نه سپری کند.
آنها برای بُردن دست به هر کاری که نباید میزدند زدهاند و حالا باختهاند
تصمیم سازندگان برای مبهم نگه داشتنِ هویت واقعی رنه خیلی به حس «پایان باز»بودن سریال کمک میکند. بهترین فینالها آنهایی هستند که به همان اندازه که حکم پایان یک دوران را دارند، به همان اندازه هم آغاز دورانی جدید هستند. ماجرای رنه درگیری اصلی شخصیتِ استن بین زندگی شخصی و زندگی حرفهایاش است را تا آیندهای نامعلوم ادامه میدهد. فیلیپ به عنوان نمایندهی این درگیری اگرچه زندگیاش را برای همیشه ترک کرده است، اما همراه با خود تخم تردیدی را به جا میگذارد که در غیبتش رشد کند. نگاه آخر لوری هولدن در نقش رنه به خانهی خالی جنینگزها آنقدر عمیق است که به خوبی میتوانیم دلشورهای را که استن باید شاید تا ابد سر فهمیدن حقیقتِ پشت این نگاهها تحمل کند را حس کنیم. استن تاریخچهی طولانیای در زمینهی برخورد رابطههای شخصیاش با وظایف شغلیاش دارد. از نینا و اُلگ گرفته تا حالا فیلیپ. حتی میتوان همسرش را که به خاطر شغلش از او طلاق گرفت همن حساب کرد. موتیف تکرارشوندهی همهی این رابطهها این است که تداخل آنها با وظایف شغلیاش و غرق شدن در کارش باعث شده بود، آنها یکی از پس از دیگری خراب شوند. درست همانطور که نینا و اُلگ و فیلیپ هم از آن طرف درگیریهای دیگری داشتند که اجازه نمیداد تا با یک رابطهی دو نفرهی صاف و ساده طرف باشیم. اما بعد از بلایی که سر نینا و اُلگ میآید، استن دیگر کوتاه میآید. از یک سو به خاطر اینکه نمیخواهد یکی دیگر از دوستانش به خاطر سیاست از بین برود و از سوی دیگر به خاطر اینکه به همان اندازه که جنینگزها از جنگیدن خسته و کوفته شدهاند، استن هم به ته خط رسیده است و دیگر برای این کارها پیر شده است. در نتیجه فکر میکنم استن حاضر به زندگی کردن با رنه با وجود احتمال جاسوسبودنش است. استن در رویارویی در گاراژ متوجه میشود که اگرچه فیلیپ در واقع جاسوسی است که او را در تمام این مدت فریب داده بود، اما رابطهشان واقعی بود. بنابراین جاسوسبودن رنه لزوما به این معنی نیست که آرامش و ثبات و امیدی که او به خانهی سوت و کورش آورده است قلابی است. شاید اگر از پرسپکتیو استعارهی ازدواج به رابطهی استن و رنه نگاه کنیم بهتر تصمیمش را متوجه شویم. فیلیپ و الیزابت کارشان را وقتی شروع کردند که فقط ادای عشق و یک زندگی زناشویی موفق آمریکایی را بازی میکردند، ولی آنها در نهایت به جایی میرسند که آنقدر به یکدیگر وابسته میشوند که همدیگر را از تنهایی در میآورند و زنده نگه میدارند. «آمریکاییها» میگوید مهم نیست آیا استن نمیتواند رنه را تحمل کند یا نمیتواند او را تنها بگذارد، مهم این است که این شروع خوبی برای رسیدن به یک رابطهی قوی است. به شرط اینکه آنها اجازه ندهند سیاستهای کشورها یا هر چیز دیگری که این سیاستها استعارهای از آنها هستند، رابطهشان را تهدید کند.
«آمریکاییها» همیشه دربارهی ازدواج و رابطهی زناشویی بوده است و چنین چیزی دربارهی نتیجهگیری خط داستانی فیلیپ و الیزابت هم صدق میکند. از زمانی که اپیزود فینال در حالی شروع میشود که فیلیپ با اضطراب منتظر الیزابت است تا جایی که در کنار یکدیگر به چشماندازی نگاه میکنند که نمایندهی گذشته و حال و آیندهشان است. نکتهی نفسگیرِ رویارویی فیلیپ و الیزابت با گرگ و میشِ صبح موسکو این نیست که آنها بعد از این همه سال به روسیه برگشتهاند، بلکه آنها تنها هستند و به این فکر میکنند که اگر کشور را ترک نمیکردند زندگیشان چه شکلی میشد و حالا که ترک کردهاند چه شکلی خواهد شد. در طول سریال بزرگترین فاکتورِ تعریفکنندهی ازدواجشان، محدودیتهایشان بوده است؛ کارشان، بچههایشان، منابعشان، رازهایشان. رابطهای که آنها ساختند و بعضیوقتها به زور حفظ کردند توسط این فاکتورها تعریف میشد و حالا فیلیپ و الیزابت ناگهان به خودشان میآیند و میبینند که دیگر هیچکدام از آنها وجود ندارند. آنها دیگر فیلیپ و الیزابت، ابرجاسوسهای روسی و پدر و مادرهای آمریکایی نیستند.؛ آنها میشا و نادژدا، دو شهروند روسی معمولی هستند که بدون بچههایشان، بدون شغلشان و بدون هر چیزی که بهشان هویت بدهد حالا به کشوری برگشتهاند که دیگر آن را نمیشناسند. آنها به جز یکدیگر «هیچچیزی» ندارند. آنها حکم پیرمرد و پیرزنانی را دارند که یک روز به خودشان میآیند و میبینند بازنشسته شدهاند، بچههایشان آنها را تنها گذاشتهاند و رفتهاند و دیگر خبری از دغدغهها و دویدنهای دوران جوانی نیست. فقط پیرمرد و پیرزنی که چیزی به جز خاطرهها و افسوسهایشان برایشان باقی نمانده است. سرانجام فیلیپ و الیزابت حتی از مرگ هم سختتر است. این نکتهای است که خیلی سریالها باید از «آمریکاییها» یاد بگیرند. بعد از ماجرای ند استارک از «بازی تاج و تخت»، خطر مرگ شخصیتهای اصلی به ترند سریالسازی تبدیل شد. حتی خودِ «بازی تاج و تخت» هم در فصلهای اخیرش به این مشکل دچار شده است. اما خوشبختانه اخیرا با سریالهایی روبهرو شدهایم که از راه و روشهای دیگری برای تولید درام استفاده میکنند. مثلا در «سرگذشت ندیمه»، مرگ به جای چیزی که باید از آن بترسیم، حکم یکجور آزادی از تمام شکنجههایی که زنان تحمل میکنند حساب میشود. بنابراین تاریکی کورکنندهی سریال از این سرچشمه میگیرد که چرا همیشه زندگی کردن در این دنیا، بدتر از مرگ است. چنین چیزی دربارهی فصل اول «وستورلد» هم حقیقت دارد؛ در این سریال داستان حول و حوشِ روباتهایی میچرخد که مرگ برایشان بیمعنی است. مهم نیست چه اتفاقی برای بدنشان میافتد، چرا که ذهنشان به راحتی به یک بدن جدید منتقل میشود و آنها برای تحمل وحشتهای بیشتر به زمین بازی برمیگردند.
«آمریکاییها» در طول عمرش از کشتن کاراکترهای اصلیاش امتنا نکرده است. ولی هرچه سریال جلوتر رفت، تمرکز داستان از روی «آیا هیچکدام از کاراکترها میمیرند؟»، به درگیریهای روانی آنها با کارشان و شرایطشان تغییر کرد. با این حال وقتی فینالِ سریال از راه رسید، تقریبا همه پیشبینی میکردند که یکی از کاراکترهای اصلی میمیرد. با اینکه اپیزود آخر بدون مرگ نبود، اما همهی کاراکترهای اصلی جان سالم به در بردند. جان سالم به در بردن آنها ولی اصلا به معنی «پایان خوش» نیست. در عوض اپیزود فینالِ سریال بیشتر از اینکه دربارهی آیا فیلیپ و الیزابت با موفقیت از آمریکا فرار میکنند، همچون تماشای فروپاشی ساختمانی در حالت اسلوموشن است. وقتی این اپیزود را مرور میکنم، ترسناکترین لحظاتش، حول و حوش تهدید مرگ و تلاش برای زنده ماندن نمیچرخد. اگر تهدید اصلی پیرامون مرگ میچرخید، شاید در بدترین حالت فقط یکی-دو نفر کشته میشدند، اما جو وایزبرگ و تیمش با این پایانبندی، همه را قتلعام میکنند. از به حقیقت تبدیل شدن بزرگترین ترسِ استن در آن گاراژ که حالا باید همیشه با آن زندگی کند تا شوکِ هنری از اطلاع پیدا کردن از هویت واقعی والدینش. از نمای پایانی پیچ در آپارتمانِ خالی از سکنهی کلودیا که همچون تابلویی مالیخولیایی از ادوارد هوپر همیشه از دیوار ذهنم آویزان خواهد شد تا لحظهای که فیلیپ از گوشهی چشمش، خانوادهی خوشحالی را در مکدونالدز میبیند و برای یک ثانیه میتوان تمام حسرتها و افسوسهایی را که مثل باد و برق از جلوی چشمانش رد میشوند دید. فینالِ «آمریکاییها» دربارهی مرگ نیست، بلکه دربارهی تصادف کردن جنینگزها با بزرگترین وحشتی که همیشه انتظارش را داشتند، اما نمیتوانستند برای آن آماده شوند است. از همان فصل اول میدانستیم که جنینگزها به محض اینکه لو بروند میتواند بلافاصله به شوروی برگردند. الیزابت همیشه با لحنی به این گزینه اشاره میکرد که گویی هیچ مشکلی با اتفاقی که دیر یا زود میافتد ندارند. ولی وقتی آنها مجبور میشوند فرار کنند، آنها تازه متوجه میشوند که اصلا کار آسانی نیست. دفن کردنِ هویت و داشتههایت برای برگشتن به جایی که به همان اندازه که وطن است، به همان اندازه هم ناشناخته و غریبه است از مرگ بدتر است. ناراحتکنندهترین سکانس فینال، سکانس باجهی تلفن است. فیلیپ و الیزابت و پیج با لباس مُبدل وسط ناکجا آباد ماشین را کنار میزنند تا با هنری خداحافظی کنند. آنها در حالی باید یکی از اعضای خانوادهشان را تنها بگذارند و برای آخرینبار با او صحبت کنند که همزمان باید نرمال رفتار کنند. تلاشِ یک پدر و مادر برای خداحافظی کردن با بچهشان بدون خداحافظی کردن با او به صحنهای منجر میشود که از تماشای مورد هدف قرار گرفتن آنها با هزاران گلوله هم دردناکتر است. مدتی بعد فیلیپ و الیزابت زیر نور آبی چراغهای خیابان به افق مسکو چشم دوختهاند: «اونا چیزیشون نمیشه». «اونا فراموشمون نمیکنن. اونا دیگه بچه نیستن. ما بزرگشون کردیم.». «آره». «احساس عجیبی داره...». «بهش عادت میکنیم». ولی ما چطوری عادت کنیم؟