بازیگرها تا آخر عمر حرفهایشان فقط و تنها فقط یک نقش و قالب را بازی میکنند؛ نقش خودشان، خود واقعیشان. ربطی به شیوههای مختلف بازیگری هم ندارد. دوران کلاسیک، متد اکتینگ، بازیگری اروپایی، اغراق از نوع ژاپنی. کری گرانت همیشه نقش یک آدابدان رندِ کاریزماتیک دلربا را بازی میکرد و آل پاچینو نقش معصومیتی که خط خطی شده و آسیبپذیر. کاترین هپبورن باهوش سرد مزاجی بود که همواره مذکر میطلبید و جولیا رابرتز زنی پرشور که عزت نفسش را با هیچ چیز باارزش دیگری عوض نمیکرد؛ و هر چه بازیگر تواناتر باشد و اینکاره، میتواند واریاسیونهای متفاوتی از خودش و کاراکتر بازیگریش ارائه دهد. تفاوت را در جزئیات رقم بزند و از آگاهی تماشاگر نسبت به خودش جوری استفاده کند که هم قالب حفظ شود و هم بیننده احساس کند در حال تماشای چیزی تازه است.
و اما رابین ویلیامز همیشه نقش یک آدم افسرده را بازی کرد. در بعضی فیلمها درونگرا و خویشتندار بود و فسردگیاش را به تاخیر میانداخت و در بعضی دیگر، طاقت طاق شده، برونریز و افسارگسیخته، خودش را به در و دیوار میزد. زیاد میخندید و کی است که نداند این سلاحش برای پوشاندن رنجی بود که سرریز شدنش او را از درون متلاشی میکرد. رنجور بود و خسته. بهانه خستگی فیلم به فیلم تغییر میکرد و چیزی که تغییر نمیکرد رنج درون رابین بود. تا مدتها کسی سر از کارش درنیاورد. انگار رسالتی داشته باشد در هموار کردن وضع بقیه و بخواهد زندگی و زخم کسانی که مثل خودش واجد رنج بودند – و خوب آنها را میفهمید – را التیامی بخشد و راست و ریس کند. نقش کلیدی کارنامهاش معلم مهربان و عملگرای «انجمن شاعران مرده »بود. اگر در هر فیلم وظیفه داشت حال یک نفر را خوب کند، اینجا کرور کرور آدم سرش ریخته بودند که او قرار بود بلد راهشان باشد و محرم اسرارشان. حالا و بعد از مرگ غیرمنتظرهاش، یادآوری اینکه خودش را در فیلم به خاطر خودکشی یکی از شاگردانش مقصر میدانست، زیادی طعنهآمیز است. فراتر از حلقه مریدان پیرامونش در فیلم خیلی خوب پیتر ویر، سالهای سال مردم جهان بهوقت خستگی و دست به دیوار شدن، به تماشایش در انجمن شاعران مرده مینشستند و از آموزههای او برای بهتر شدن حالشان استفاده میکردند. چیزی که از The Fisher King (سلطان ماهیگیرک) تری گیلیام در یادها مانده یکی حضور فریبا و دوستداشتنی مرسدس روئل در نقش معشوقه جف بریجز بود که به خاطرش برنده اسکار نقش مکمل زن شد و دیگری حضور معذب، خجالتی و عاشق پیشه رابین ویلیامز در نقش مردی که در اوهامش غرقشده و عاشقانه تمنای نجات از طرف معشوق (آماندا پلامر) را دارد.
در فانتزی بزرگسالانه والت دیزنی، علاءالدین صداپیشه غول چراغ جادو بود. کسی که قرار بود هادی علاالدین باشد در فهم بهتر جهان و یاریدهندهاش در مواجهه با خطراتی که پسر عرب را تهدید میکردند. زنگ صدای خندهاش حالا حالاها از یاد نمیرود. در ویل هانتینگ خوب، کاراکتر دوست داشتنیاش در انجمن شاعران مرده را ارتقا داد. این بار وزن حضورش، طنین صدایش، ریش صورتش و نگاههای ماتاش سنگینتر شده بود. طبیعی هم بود. غیر از گذر زمان – 9 سال بین این دو فیلم فاصله است – ویلیامز در درون، معلوم بود که تجربیات سختی را از سر گذرانده و متوجه چیزهایی شده که یا سر فیلم قبلی نمیدانسته یا به درک کاملتری از آنها رسیده است.
تنها اسکار عمرش را به خاطر بازی در این شاهکار کوچک، آنهم بعد از سه نامزدی بیثمر، دریافت کرد و تصویر خندانش در شب اسکار که کنار کیم بسینگر ، برنده اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن برای بازی در «محرمانه لسآنجلس» برای عکاسان ژست میگرفت تا ابد در یادمان خواهد ماند. تصویرش در «ساختارشکنی هری» وودی آلن از جایی به بعد فیلم فلو میشد! استعاره آلن فراتر از فیلمش، معانی دیگری هم داشت. آیا یک فرد میتواند به درجهای از وجود برسد که برای بقیه فلو به نظر بیاید؟ چه چیزی قرار است به آن آدم در نظر بقیه وضوح دهد؟ خود ویلیامز سالها دنبال این بود که خود را پشت چیزی یا کسی پنهان سازد. بارها اعتیادش را کنار گذاشت و دوباره از نو شروع کرد. برای او ترک چیزی معادل انتهای موتورسیکلت بود که دوست داشت روی آن بنشیند و تا میتواند گاز دهد. تا اینگونه بقیه سر از کارش درنیاورند. تا اینگونه کسی نفهمد قلب ویلیامز چقدر جریحهدار است. خیلی کم نقش آدمهای عاشق را بازی کرد. آیا فهمیده بود که پذیرفتن عشق و تن دادن به آن یعنی مشروعیت دادن به بحران؟ در فیلم تری «گیلیام کارش» به ناکجا و هیولا و معشوقه تیرخورده و تیمارستان کشید و در «عکس یکساعته»(مارک رومانک) شیفتگیاش به زنی شوهردار و زندگی خانوادگی او کانی نیلسن» شرحه شرحهاش کرد و مجنون. همان سال نقش قاتل خونسرد و سادیستیک «بیخوابی» (کریستوفر نولان) را بازی کرد. نقشی که همان موقع اجرایش از سوی رابین برای خیلی از تماشاگران سینما نوعی خرق عادت ویلیامزی بود و حالا بعد از مرگش خیلیها او را با همان نقش به خاطر میآورند. طعنه از این بالاتر؟ جهان عوضشده یا برداشت ما – تماشاگران سینما – از کاراکتر رابین ویلیامز یکسره اشتباه بوده؟ آخرین تصویری که از او به خاطر میآوریم بازی در نقش دوایت آیزنهاور سی و چهارمین رییس جمهور ایالات متحده آمریکا در پیشخدمت لی دنیلز بود. نقشی کوتاه که اهمیتش در فیلم به نوع مواجهش با «پیشخدمت» (فارست ویتاکر) برمیگشت. مردی قدیمی که شان و منزلت حرمت را میدانست و سعی داشت با اطرافیانش به محبت رفتار کند. بخشی از همان مهربانی رابین ویلیامزی که در تمام این سالها دیده بودیم و بهانهمان برای دوست داشتن او بود.
فقط مهربانها و معمولیها و تو دل بروها را میشود دوست داشت؟ داغانها و پاره پورهها برای نفرت آفریدهشدهاند؟ خوشنامی و بدنامی را چه کسی مشخص میکند؟ همانها که فقط بیخطرها را دوست دارند یا خطرآفرینها؟ تا کجا میشود مخفی کرد و نشان نداد و به تاخیر انداخت و دم برنیاورد و فقط نیشتر به خود زد؟ و آنکه نیشترهای کوچک به خود میزند را چارهای جز پذیرفتن نیشتر بزرگ هست؟
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
Post Views:
4,210