ماهان شبکه ایرانیان

در باب سرعت تصمیم گیری

آیا باید درنگ کنیم؟

بهترین ورزشکاران جهان قادرند در کسری از ثانیه تصمیماتی فوق‌العاده بگیرند که همه را به حیرت و تحسین وا دارد

بیایید به مغزهایمان کمی استراحت بدهیم
ایان؛ استیون فلمینگ،  در پاییز سال 2007، گوردون براون، نخست‌وزیر وقت انگلستان، روی موج محبوبیت سوار بود. او تازه سکان را از تونی بلر گرفته بود، با زبردستی یک سلسله بحران‌های ملی (نقشه‌های تروریستی، بیماری پا و دهان، سیلاب‌ها) را حل‌وفصل کرد و آماده می‌شد سراغ ملت برود تا رأی دوباره برای دولتش بگیرد. اما همان‌جا تصمیمش برای تعویق انتخابات، برچسب بلاتکلیفی به او زد و تَرَک خوردن اقتدارش آغاز شد. تصویری که از او به‌جا ماند، نه یک سیاست‌ورز زیرک، که مردی مبتلا به دودلی بود.
 
تغییر نظر، خواه در انتخاب از منوی یک رستوران یا چرخش‌های ناگهانی سیاست‌مداران، مایۀ بدنامی است. در مقابل، پاسخ‌های سریع و قاطع نشان شایستگی تلقی می‌شوند و احترام برمی‌انگیزند. عمل بر اساس شمّ غریزی، بدون تحمل رنجِ بررسی سایر مسیر‌های اقدام، اعتبار علمی هم در کتاب‌های عامه‌پسندی مانند چشمک1 (2005) یافته است که مؤلفش، مالکولم گلدول، می‌کوشد «یک حقیقت ساده» را به ما بقبولاند: «تصمیم‌هایی که به‌سرعت گرفته می‌شوند می‌توانند، طابق النعل بالنعل، به خوبیِ تصمیم‌های محتاطانه و سنجیده باشند». ولی اگر وسوسۀ قاطعیت ما را به بیراهه بکشاند، چطور؟ اگر تغییر نظر در موقعیت‌های خاصی یک رفتار انطباقی و مفید باشد که ما را از تصمیم‌هایی دور کند که در نهایت مایۀ تأسف مؤمنان به چشمک می‌شوند، چطور؟ آیا یک‌ذره دودلی نمی‌تواند واقعاً مفید باشد؟

اجازه دهید که در ابتدا، نگاهی انتقادی به نیازمان به سرعت تصمیم‌گیری بیاندازیم. سال‌هاست که می‌دانیم میزان سهولت ذهنی‌مان در پردازش اطلاعات (که روان‌شناسان «سیالیت» 2 می‌نامند) بر میزان پسندیدگی یا ارزشمندی یک چیز نزد ما اثر دارد. به عنوان مثال، افراد گزاره‌های سلیس را صادقانه‌تر و اشیائی را که ساده‌تر دیده شوند جذاب‌تر می‌دانند.
 
این اثر، پیامد‌هایی در زندگی واقعی خارج از آزمایشگاه هم دارد: آدام آلتر (روان‌شناس دانشکدۀ کسب‌وکار استرن در نیویورک) و دنیل اوپنهایمر (روان‌شناس دانشکدۀ مدیریت اندرسون در لس‌آنجلس) دریافتند که اگر تلفظ نام یک شرکت ساده باشد، در شرایط برابر، معمولاً ارزش سهامش بالاتر است. تفسیر این یافته آن است که پردازش سیال اطلاعات، مردم را وامی‌دارد که تلویحاً ارزش بیشتری به آن شرکت منتسب کنند.

سیالیت نه‌تن‌ها بر ادراکات ما از ارزش، بلکه بر احساسمان دربارۀ تصمیماتمان نیز اثر دارد. مثلاً اگر طی یک آزمون حافظه، محرّک‌ها پرنورتر شوند، افراد به درستیِ پاسخ‌هایشان مطمئن‌تر می‌شوند گرچه احتمال درست بودن آن‌ها افزایش نیافته است. در مطالعه‌ای که در سال 2009 با دو روان‌شناس دانشگاه‌کالج لندن به نام‌های دوریت ونک و پاتریک هاگارد انجام دادم، این سؤال را بررسی کردیم که: آیا سیال‌تر کردن اقدام‌ها، حس کنترل افراد بر تصمیم‌هایشان را هم تغییر می‌دهد؟
 
ما نمی‌خواستیم آشکارا علامت بدهیم که سیالیت را دستکاری کرده‌ایم؛ برای همین، پیش از ظهور هدف، یک فلش را که مدت بسیار کوتاهی می‌درخشید درج می‌کردیم. در یک آزمایش مجزا، نشان دادیم که شرکت‌کنندگان نمی‌توانستند این فلش را آگاهانه شناسایی کنند. ولی باز هم این فلش در تصمیماتشان سوگیری ایجاد می‌کرد: اگر جهت فلش خلاف انتخاب نهایی‌شان بود سرعتشان را می‌کاست، و اگر هم‌جهت بود سرعتشان را می‌افزود. ما دریافتیم که افراد گرچه از فلش درج‌شده آگاه نبودند، احساس کنترل بیشتری روی این تصمیم‌های سریع‌تر و سیال‌تر داشتند؛ لذا تصمیم‌های سیال با احساس اطمینان، کنترل و در جریان بودن، مرتبط است.
 
میهالی سیزنت‌میهالی، استاد روان‌شناسی و مدیریت دانشگاه تحصیلات‌تکمیلی کلرمونت در کالیفرنیا، این احساس را «غرقگی» 3 نامیده است. در تکالیفی که زیاد تمرین شده باشند، سیالیت و دقت هم‌پای همدیگر پیش می‌روند: یک پیانیست هنگام اجرای قطعه‌ای که پس از سال‌ها تمرین برایش درونی شده است، ممکن است احساس غرقگی را گزارش کند. اما در وضعیت‌های جدید و نو، آیا علاقۀ ما به سیالیت می‌تواند واقعاً به ما ضربه بزند؟

برای پاسخ به این سؤال، باید یک گریز به جای دیگری بزنیم. در خاتمۀ جنگ جهانی دوم، مهندسان روی بهبود حساسیت آشکارساز‌های رادار کار می‌کردند. این تیم پیش‌نویس یک مقالۀ در حال تکمیل را تهیه کرد که در آن، برخی از معادلات ریاضی و آمار‌های جدید دربارۀ پراکنش هدف، قدرت پالس و امثالش ترکیب شده بودند.
 
«نظریۀ آشکارسازی سیگنال» یا اس. دی. تی که آن‌ها در حال تدوینش بودند می‌رفت تا تأثیر شگرفی بر روان‌شناسی مدرن بگذارد، گرچه خودشان در آن زمان نمی‌توانستند از این پیامدش باخبر باشند. تاریخ که به دهۀ 1960 میلادی رسید، روان‌شناسان به استفاده از آن نظریۀ مهندسان برای درک آشکارسازی بشری علاقمند شده بودند: یعنی عملاً اینکه هر فرد را مثل یک آشکارساز رادار کوچک در نظر بگیرند و دقیقاً همان معادلات را برای فهم عملکردش استفاده کنند.

این نظریه علی‌رغم نام قلمبه‌سلمبه‌اش، به طرز فریبنده‌ای ساده است. وقتی آن را در روان‌شناسی به‌کار بگیریم، به ما می‌گوید که تصمیم‌ها «نویزدار» هستند. به عنوان نمونه، قرار است تعیین کنید که بین دو قطعه روی صفحه‌نمایش، کدام‌یک روشن‌تر است. اگر این کار به قدر کافی دشوار شود، گاهی ممکن است قطعۀ الف. را انتخاب کنید در حالی که پاسخ درست قطعۀ ب. باشد. در هر بار «آزمون»، روشنایی هر تکه به به‌اصطلاح «آتش کردن» نورون‌ها در قشر بینایی مغز منجر می‌شود، یعنی همان منطقه‌ای از مغز که وظیفۀ دیدن را بر عهده دارد.
 
چون چشم و مغز در کنار هم یک سیستم نویزدار را می‌سازند (یعنی با تکرار محرّک، آتش کردن‌ها همیشه یک‌جور و یکسان نیستند)، سطوح مختلف فعالیت نورون‌ها تابع یک الگوی احتمالی است. وقتی محرّک روشن‌تر باشد، قشر مغز معمولاً بیشتر از زمانی آتش می‌کند که آن محرّک تیره‌تر باشد. ولی در برخی آزمایش‌ها، به‌واسطۀ نویز تصادفی این سیستم، یک قطعۀ تیره هم به نرخ بالای آتش منجر می‌شود.
 
نکتۀ کلیدی این است: شما صرفاً از مسیر آتش کردن نورون‌های قشر بینایی مغز به دنیای بیرونی دسترسی دارید. اگر سیگنال در قشر مغز شدید باشد، به نظرتان می‌آید که محرّک روشن‌تر است، گرچه شاید در واقع چنین نباشد. مغزتان راهی ندارد که نادرستی این تصور را بفهمد.

ولی روشن شده است که مغز هنگامی که با نمونه‌های اطلاعات نویزدار سروکار دارد، کلکی در آستین دارد. ریاضیدان بریتانیایی آلن تورینگ زمانی که عهده‌دار پروژۀ رمزشکنی در مجموعۀ محرمانۀ بلتچلی‌پارک بود، از این کلک خبر داد. هر روز صبح، رمزشکن‌ها تنظیمات جدیدی را برای ماشین رمزگذاری انیگمای آلمانی‌ها امتحان می‌کردند تا بتوانند پیغام‌های استراق‌سمع‌شده را رمزگشایی کنند.
 
مسأله این بود: چقدر باید یک جفت رمز را امتحان کرد تا بالاخره آن را کنار گذاشت و سراغ یک جفت رمز دیگر رفت؟ تورینگ نشان داد که با انباشت نمونه‌های متعدد اطلاعات در گذر زمان، اطمینان رمزشکن‌ها به درستی یک تنظیم خاص می‌توانست افزایش یابد.

نکتۀ چشم‌گیر آن است که گویا مغز هم از روش مشابه انباشت شواهد برای سروکله زدن با تصمیم‌های دشوار استفاده می‌کند. ما می‌دانیم که به‌جای تکیه بر یک سیگنال تکی از قشر بینایی، سایر نواحی مغز (مانند قشر جداری) نمونه‌های مختلف اطلاعات را ظرف چند صد میلی‌ثانیه ترکیب می‌کنند تا سپس به یک تصمیم برسند. به‌علاوه، این خانواده از الگو‌های انباشت شواهد، در پیش‌بینی روابط پیچیده بین زمان‌های واکنش افراد، نرخ‌های خطا و اطمینان در کار‌های ساده (مثل انتخاب قطعۀ الف/ب فوق‌الذکر) خیلی خوب عمل می‌کند.

با کنار هم گذاشتن این یافته‌ها می‌فهمیم که کُند بودن مزیتی دارد. در مواجهه با یک سناریوی جدید (یعنی سناریویی که فرد پیش‌تر با آن روبرو نشده است) معادله‌های تورینگ به ما می‌گویند که تصمیم‌های کُندتر، دقیق‌ترند و کمتر گرفتار نویز می‌شوند. در روان‌شناسی این را به‌عنوان «بده‌بستان سرعت-دقت» می‌شناسیم که یکی از استوارترین یافته‌ها در تحقیقات حدوداً یکصدساله پیرامون تصمیم‌گیری است.
 
پژوهش‌های جدید، به‌تدریج از یک مبنای عصبی خاص برای این بده‌بستان پرده برمی‌دارند: اتصال‌ها بین قشر مغز با منطقه‌ای از مغز که به نام هستۀ ساب‌تالامیک شناخته می‌شود، کنترل‌کنندۀ میزانی است که فرد در مواجهه با یک انتخاب دشوار تصمیم‌گیری‌هایش را کند خواهد کرد. دلالت این یافته آن است که این حلقه مانند یک ترمز موقت عمل می‌کند که زمان تصمیم‌گیری را بسط می‌دهد تا مغز بتواند شواهد بیشتری انباشته کرده و تصمیم‌های بهتری بگیرد.

ما هنوز نمی‌دانیم که آیا این دریافت‌ها دربارۀ سبک‌سنگین کردن اطلاعات انتزاعی‌تر (از قبیل: تصمیم‌گیری دربارۀ رستوان یا مقصد تعطیلات) هم صدق می‌کنند یا نه. اما نشانه‌هایی حاکی از آن وجود دارد که یک الگوی مشابه آشکارسازی سیگنال می‌تواند این انتخاب‌ها را هم تبیین کند. دنیل مک‌فدن، اقتصاددان برندۀ جایزۀ نوبل در دانشگاه کالیفرنیا-برکلی، در دهۀ 1970 میلادی یک نظریۀ انتخاب بسیار پرنفوذ را پیشنهاد داد که مستقیماً از نظریۀ آشکارسازی سیگنال الهام گرفته بود. ایدۀ محوری این نظریه آن است که ارزش‌هایی که به گزینه‌های انتخاب منتسب می‌کنیم، خودشان مستعد نوسانات تصادفی‌اند. سپس این نوسانات منجر به آن می‌شوند که در هر لحظه، تصمیم‌های متفاوتی گرفته شوند.

در یک مطالعۀ اخیر، محققان مؤسسۀ فناوری کالیفرنیا (کال‌تک) در دانشجویان کارشناسی که مشغول انتخاب بین خوراکی‌های مختلف مثل چیپس یا کلوچه بودند، دنبال نشانه‌های این انباشت ارزش گشتند. در هر تصمیم‌گیری، دو خوراکی در دو طرف یک نمایش‌گر رایانه نشان داده می‌شد و حرکات چشم دانشجو ضبط می‌شد. علی‌رغم آنکه تصمیم‌ها ظرف چند ثانیه گرفته می‌شدند، الگوی حرکات چشم پرده از جنبه‌های ظریف فرآیند تصمیم‌گیری برمی‌داشتند: وقتی تصمیم دشوار بود (وقتی دو خوراکی به یک اندازه جذاب بودند) چشم‌ها بیش از زمانی که تصمیم ساده بود، بین دو گزینه جابجا می‌شدند؛ لذا میزان بلاتکلیفی ما بین گزینه‌های تصمیم، نشانۀ انباشت شواهد برای تصمیم‌گیری است.

در چارچوب انباشت شواهد، تفسیری می‌توان از دودلی داشت که در کمال سادگی، غافلگیرکننده است. «کنش» برای یک بازۀ زمانی خاص بین دو گزینه مردد است: چند میلی‌ثانیه برای تصمیم‌های حسی الف/ب، ولی شاید چند دقیقه یا حتی چند روز برای تصمیم‌های مهم مثل خرید یک خودرو. ولی نکتۀ مهم این است که از این دودلی عصبی نباید اجتناب کرد، چون بلاتکلیفی به‌واقع یک نشانۀ رفتاری آشکار از آن است که مغز در حال سبک‌سنگین کردن شواهد له و علیه یک تصمیم است.
 
شواهد داستان‌گونه حاکی از آن‌اند که نشان دادن نشانه‌های بلاتکلیفی، فقط مختص ما نیست. جی دیوید اسمیتز، استاد روان‌شناسی دانشگاه بوفالو در نیویورک، در یک آزمایش پیشتاز یک دلفین به نام ناتوا را آموزش داد که بسته به زیر یا بم بودن یک صدا، یکی از دو اهرم را فشار بدهد. پس از آنکه ناتوا توانست از پس این تکلیف بربیاید، اسمیت تُن‌های مبهم را پیش او گذاشت. ناتوا بین دو اهرم مردد می‌ماند، اول به طرف یکی و بعد به طرف دیگری شنا می‌کرد، انگار که مطمئن نبود کدام‌یک را فشار بدهد.

تفسیر برخی از پژوهش‌گران از این نشانه‌های دودلی این است که آن دلفین از عدم‌اطمینان خود در طول مدت تصمیم‌گیری، آگاه است. شاید این‌طور باشد، ولی لزوماً چنین نیست: شاید این رفتار دلفین یعنی شنا از یک گزینه به سوی گزینۀ دیگر، معادل چشم چرخاندن انسان‌ها بین گزینه‌های مختلف در مطالعۀ کال‌تک باشد. به هر حال، الگو‌های انباشت شواهد به ما می‌گویند که دودلی چیز بدی نیست؛ یعنی مغز برای کُند کردن فرآیند، دلیل موجهی دارد.

آن بده‌بستان بین سرعت-دقت که ذکرش رفت می‌گوید که قاطعیت بیش از حد می‌تواند پیامد‌هایی منفی داشته باشد. تصمیم‌های سریع‌تر معمولاً با خطا‌های بیشتر و احتمال تأسف بیشتر در ادامۀ راه، پیوند دارند. اگر مجبور باشیم سریع یک تصمیم بگیریم، شاید پیش از اجرای تصمیم، انباشت شواهد به خاتمه نرسیده باشد. زمانی که عضله‌هایمان منقبض می‌شوند و دکمۀ ارسال برای یک ایمیل عجولانه را فشار می‌دهیم، شاید شواهد اضافه‌ای انباشته شده باشند که بگویند کار خوبی نمی‌کنیم. این درک تدریجی تأسف در رمان کفاره4 (2001) اثر یان مک‌ایوان آشکار است: یکی از شخصیت‌های این رمان، رابی، دچار وحشت و اطمینان کامل می‌شود که نامه‌ای که همین الآن برای معشوقه‌اش فرستاده است آن نامه‌ای نبود که قصد ارسالش را داشت، و پس‌لرزه‌های این کار در مابقی داستانش طنین می‌اندازند.

دلالت این حرف‌ها آن است که گاهی اوقات کنش‌های ما منفصل از نیّات‌مان هستند که پیوندی تنگاتنگ بین انباشت شواهد، دودلی و تصحیح خطا را نشان می‌دهد. آزمایش‌های تجربی هم از فهم شهودی ما در این باره حمایت می‌کنند: در یک تصمیم‌گیری سادۀ الف/ب، ظرف فقط چند ده میلی‌ثانیه پس از فشردن دکمۀ اشتباه، عضله‌های کنترل‌کنندۀ پاسخ درست شروع به انقباض می‌کنند تا خطا را اصلاح کنند.
 
برای آن‌هایی که عجولانه ایمیل می‌زنند، این واکنش یک معادل تصحیحی مدرن و فناورانه هم دارد: اکنون کاربران جیمیل می‌توانند یک بازۀ مهلت 30 ثانیه‌ای تعریف کنند تا در آن پیغامی را که ارسال کرده‌اند خنثی نمایند. به بیان دیگر، ممکن است «پیش از آنکه» مدارات تصمیم‌گیری مغزمان به طور مقتضی همۀ شواهد را سبک‌سنگین کرده باشد، واکنشی نشان داده یا ایمیلی فرستاده شود. ولی اندکی بعد، وقتی شواهد کافی انباشته شوند، شاید آگاه شویم که چه باید می‌گفتیم یا می‌کردیم؛ و این یعنی به‌خاطر سازوکار‌های عصب‌شناختی، کار از کار گذشته است.

در راستای همین ایده، یک مطالعۀ اخیر که دو روان‌شناس به نام‌های لوسی چارلز و استانیسلاس دهین در مرکز نوروسپین پاریس انجام داده‌اند نشان داد که وقتی سوژه‌ها تحت فشار زمانی مرتکب خطا می‌شوند، می‌توان یک امضاء عصب‌شناختی از واکنشی یافت که قصد انجام آن وجود داشت، اما به‌واقع انجام نشد. یعنی حتی اگر تصمیم سریع‌تر و مشکل‌دارتر از آن گرفته شود که عمل درست انجام شود، گویا بخشی از مغزتان می‌داند که باید چه می‌کردید. در مقابل، وقتی زمان کافی برای عمل وجود داشته باشد، نیّت و عمل با هماهنگی معقولی پیش می‌روند چنانکه احتمال تغییر نظر یا تأسف در ادامۀ کار به حداقل می‌رسد.

دودلی یکی از مشخصه‌های گریزناپذیر آن مکانیسم‌های عصبی‌ای است که زیربنای تصمیم‌گیری‌اند. اگر آزمون تجربی به صورت درستی برگزار شود، می‌توانیم نوسان حاصل از این سیستم در رفتار افراد را ببینیم. مدارات مغزی در بخش عقده‌های قاعده‌ای قشری، مسؤول بده‌بستان بین سرعت و دقت‌اند، و مکانیسم‌هایی بسیار حساس در کارند که حتی پس از گرفتن تصمیم نیز خطا‌ها را شناسایی و تصحیح می‌کنند. با این حال، قاطعیت یک جاذبۀ ذهنی دارد که شاید به‌خاطر توهم سیالیت، کنترل و اطمینانی باشد که می‌آفریند.

چگونه باید مزایای انباشت شواهد را با هزینه‌های احساس عدم‌سیالیت جمع کرده و آشتی بدهیم؟ برای تصمیم‌گیری‌های ساده‌ای که شاید فقط چند ثانیه طول بکشند (مثلاً اینکه آیا الآن به یک ایمیل جواب بدهیم یا بعد، یا چه سالادی برای ناهار بخوریم)، راهنمایی‌های روشنی می‌توان ارائه داد. اول آنکه اگر قدری زمان اضافه برای عمل داشته باشیم، تصمیم‌گیری معمولاً دقیق‌تر می‌شود. ما باید اجازه دهیم قدری دودلی وارد زندگی‌مان شود.
 
دوم آنکه، حس رنج‌آور تناقض و تعارض بین دو گزینه لزوماً چیز بدی نیست: این همان راهی است که مغز برای کُند کردن فرآیند پیش می‌گیرد تا امکان یک تصمیم‌گیری خوب فراهم شود. سوم آنکه، نباید تغییر نظر پس از عمل را نادیده بگیریم یا سرکوب کنیم؛ این هم راهی است که مغز برای استفاده از همۀ اطلاعات موجود جهت تصحیح خطا‌های گریزناپذیر در فرآیند‌هایی پیش می‌گیرد که محدودیت زمانی دارند.

ولی برای تصمیم‌های مهم در زندگی واقعی، تصویر ماجرا مطمئناً پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. حوزۀ عصب‌شناسی تصمیم‌گیری، هنوز دوران نوزادی خود را می‌گذراند. انسان‌ها از موهبت این توانایی برخوردارند که آینده را شبیه‌سازی کنند و از زبان برای سبک‌سنگین کردن مزایا و معایب بهره بگیرند (هر کسی می‌تواند درون ذهنش با خودش بحث و جدل کند و ایده‌هایش را با دیگران در میان بگذارد که نظرشان را بپرسد)، که همۀ این‌ها تصمیم‌گیری را بسیار پیچیده می‌کنند. ولی توجه داشته باشید که تصمیم‌های مهم اغلب دشوارترین تصمیم‌هایند، چون وضعیت دودلی را برمی‌انگیزند. (چارلز داروین هنگام تصمیم‌گیری برای ازدواج، فهرستی از مزایا و معایب تهیه کرد که نهایتاً تصمیم گرفت مزایا به معایب می‌چربند.)
 
در چنین مواردی، فهم فعلی‌مان از توازن ظریف و دقیق در مدار‌های تصمیم‌گیری مغز حاکی از آن‌اند که نباید چشمکی بزنیم و به شمّ غریزی‌مان اعتماد کنیم. فیلسوف آمریکایی ویلیام جیمز در کتاب عادت5 (1890) گفت: «هیچ بشری مفلوک‌تر از اویی نیست که یگانه عادتشْ دودلی است». با این حال، پذیرش قدری دودلیِ نیروبخش شاید همانی باشد که برای گذر از دنیای شلوغ و سردرگم‌کنندۀ گزینه‌های مختلف، بدان نیازمندیم.
 
منبع: ترجمان
مترجم: محمد معماریان
 
پی‌نوشت‌ها
• این مطلب استیون ام فلمینگ نوشته است و در تاریخ 8 ژانویه 2014، با عنوان «Hesitate» در وب‌سایت ایان منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان در تاریخ 7 مرداد 1397 آن را با عنوان «بیایید به مغزهایمان کمی استراحت بدهیم» و با ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• استیون ام فلمینگ (Stephen M. Fleming) پژوهشگر ارشد مرکز ولکام تراست و مسئول گروه فراشناخت آنجاست. تمرکز اصلی این گروه روی سازوکار‌های هشیاری خودآگاه، فراشناخت و تصمیم‌گیری در مغز بزرگسالان است.
[1]Blink
[2]fluency
[3]Flow
[4]Atonement
[5]Habit
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان