به گزارش به نقل از قانون ،تلفنش تمام میشود و روی زمین مینشیند و ضجه میزند. زنهای دیگری که در حیاط بیمارستان لقمان حضور دارند، دورش جمع میشوند. یکی برایش آب قند درست میکند و دیگری میپرسد چه اتفاقی برایش افتاده؟ زن وقتی کمی حالش جا میآید، شروع میکند به درد دل کردن. «پسرم 17سالشه. چند وقت پیش گیر داد که برایم موتور بخر. والا با این گرونی از کجا بیارم 15 میلیون برایش موتور بخرم. چند وقتی قهر کرده بود و چیزی نمیخورد. رفتارش عجیب شده بود. شبها دیر میومد و با کسی هم حرف نمیزد. امشب که اومد، دیدم رنگ به رو نداره. سفید شده مثل گچ. نیم ساعت بعد که رفتم توی اتاقش دیدم از دهنش کف اومده بیرون و دندانهایش به هم قفل شدهاند. سریع به اورژانس زنگ زدم و آوردیمش بیمارستان. یکی از دوستانش که با من اومده میگه از مرد عطاری در خیابان پیروزی ترامادول میگرفته است».
زن گویی که از شدت خشم گر گرفته باشد، دوباره دست به موبایل میشود و زنگ میزند به مرد عطار و تهدیدش میکند:« اگر مردی، اگر مشکلی نداری پاشو بیا بیمارستان. بیا ببین چه بلایی سرش آوردی. معلوم نیست زنده میمونه یا نه. چرا به این بچه ترامادول دادی. پاشو بیا وگرنه فردا با مامور میام هرجا که هستی میکشونمت به کلانتری و دادسرا. پدرت رو در میارم».
یکی از نگهبانهای بیمارستان که شاهد این صحنه است، رو به من میگوید:« بخش مسمومیت بیمارستان همیشه همینطوره بهخصوص شبهای آخر هفته. یکی قرص میخوره، یکی مشروب دستساز بهش میدن و مسموم میشه. هفته پیش یکی رو آوردن که با همین مشروبهای دستساز چشمهاش کور شده بودند. برات بگم که گریه و قشقرقی روز و شب توی این بیمارستان داریم که حد ندارد».
نگهبان راست میگوید، هر یک ربع آمبولانسی میپیچد توی حیاط بیمارستان. در آمبولانس باز میشود و برانکاردی بیرون میآید. روی برانکارد جوانهایی هستند که یا از درد به خود میپیچند یا نیمه جان بین مرگ و زندگی در تقلایند.
برخلاف بخشهای دیگر بیمارستان که برای ورود نیاز به هماهنگی است یا اینکه نگهبان بپرسد برای چه آمدهای و همراه کدام بیمار هستی، بخش مسمومیت دارویی و غذایی آنقدر شلوغ است که کسی با کسی کاری ندارد، اصلا وقت چنین کاری نیست!
آدمها با چهرهای پریشان میروند و میآیند. یکی گوشی به دست مدام با آدمهای نگران آنسوی خط صحبت میکند، یکی گریه میکند، برخی هم بالای سر بیماران خود ایستادهاند و برای شفای او دست به دعا برداشتهاند.
ساعت نزدیک به یک بامداد است و با این وجود که آمبولانس وارد بیمارستان میشود، دیگر تخت خالی برای پذیرش نمیماند. داخل بخش شلوغ است و آنهایی را که تازه به بخش آوردهاند، روی برانکارد مداوا میکنند. مردی را که دقایقی به بخش آوردهاند، 35 سال دارد. پدر و مادر پیرش همراهش هستند. مرد جوان انگار ساعتهاست به خواب عمیقی فرو رفته است. مادرش در حالی که گریه میکند به دخترش زنگ میزند و به زبان آذری میگوید:« برادرت خودکشی کرده از دست زنش. وقتی تلفنش رو جواب نداد رفتیم خونهاش، دیدیم روی زمین افتاده و کنارش کلی قرص بود. گفتم این زن برایش زن نمیشه. اینقدر بهش فشار آورد و زخم زبون زد که برادرت مجبور به این کار شد».
کنار تخت جوانی که خودکشی کرده تخت نوجوانی است که مثل مار به خودش میپیچد. هر از گاهی از شدت درد فریاد میزند. پزشکان کشیک و پرستاران حتی وقت سر خاراندن ندارند. پرستار جوانی میآید سر تختی که نوجوان لاغراندام به خودش میپیچد و از او سوال میکند که آرامبخش اثر کرده یا نه. یکی از همراهانش جواب میدهد:«نمیدونم چه کوفتی خورده آرامبخش بهش اثر نمیکنه. تو رو خدا خانم پرستار یک چیز بهش بزنید که لااقل خوابش ببره و این همه عذاب نکشه». این نوجوان سر شب با چند نفر از دوستانش مشروب دستسازی خوردهاند و هر سه آنها مسموم شدهاند. پرستار میگوید که شانس آوردهاند که چشمانشان کور نشده وگرنه کلاهشان پس معرکه بود.
صدای قیژ قیژ چرخهای برانکارد زندانی، آدمهای بخش را به خود جلب میکند. یکی از پرستارها میآید بالای سر مریض دستبند و پابند خورده و شانهاش را تکان میدهد. میپرسد:« آقا چی خوردی؟ صدای منو میشنوی، چه خوردی؟». بعد پلک را بالا میزند و او را معاینه میکند. از سربازی که بالای سر مرد زندانی ایستاده، میپرسد چه چیزی مصرف کرده؟
مرد زندانی هم گویا قرص ترامادول مصرف کرده است. برانکارد را هل میدهند به گوشهای از بخش که کسی زندانی را با غل و زنجیرهایی که برای پیشگیری از فرارش به او زدهاند، نبیند.
جوانی 20 ساله به نام مجتبی دکتر را صدا میکند:«آقای دکتر تو رو خدا یک چیزی بهم بده، دارم میمیرم. دل و رودههایم بههم پیچیده. دارم میمیرم». دکتر بالای سرش میآید و بعد از معاینه و چند سوال از پرستار می خواهد برای این مریض شربت ذغال بیاورد. گویا برای بیمارانی که مسموم میشوند، این شربت را تجویز میکنند تا هر چیزی را که خوردهاند، بالا بیاورند.
یکی از پرستارها 10 دقیقهای میشود که تند و تند مایع آبیرنگی را پر و آماده میکند. این آمپولها همان واکسنهای ضد تشنج است. بیشتر مریضهایی را که اینجا میآورند، بدنشان بهخاطر مصرف مواد، مشروب یا ترامادول تشنج میکند و این آمپولها را میزنند تا تشنج شان قطع شود. این اطلاعات را یکی از خدماتیهای بخش به من میدهد.
توی بخش مسمومیت آنقدر سرو صداست که من به عنوان خبرنگاری که تنها نیم ساعت بیشتر از حضورم نمیگذرد، از این همه سر و صدا خسته شدهام. حتی وقت نیست تا پزشکان و پرستارها به صندلیشان تکیه بزنند و چایی بنوشند و برای چند دقیقهای خستگی در کنند.
چند دقیقه بعد پراید سفید رنگی میپیچد توی بیمارستان. دو مرد پیاده میشوند و برانکارد چرخداری را میآورند تا دوستشان را روی آن بگذارند. خیس عرق هستند و نفسشان بند آمده، زنی که همراه آنها آمده گویی خواهر مردی است که بیهوش روی تخت دراز کشیده. چشمانش پر از اشک است و مدام خدا را صدا میزند تا کمک کند که برادرش زنده بماند.
مرد درشت هیکل را روی تخت میگذارند. رنگی به رخسار ندارد. پرستار به شانه مرد زده و مدام صدایش میکند. جوابی نمیشنود. رو به خواهرش میگوید چه چیزی مصرف کرده است. او جواب میدهد:« توی اتاقش مرگ موش پیدا کردیم».
دکتر را صدا میزنند و او مرد درشت جثه را معاینه میکند و به پرستارها میگوید تا معده او را شستشو دهند. نگهبان میآید و بقیه را از بخش بیرون میکند تا جلوی دست و پای پزشکان و پرستاران نباشند. بیرون بخش یعنی توی حیاط، روی نیمکتها پر است از همراهان بیمارانی که از شدت نگرانی آرام و قرار ندارند. دو مردی که دوستشان را به بیمارستان رساندهاند با تلفنشان مدام صحبت میکنند. از یکی از آنها درباره دوستشان میپرسم که چرا مرگ موش خورده، سری به نشانه تاسف تکان میدهد و میگوید:«دیوانه عاشق شده. دو سالی میشه عاشق دختری شده که پدر و مادرش موافق این ازدواج نیستند. رفیق ما هم افسردگی گرفته بود. چند روزی از خونه بیرون نمیومد. خواهرش زنگ زد و گفت که داداشش بیهوش روی زمین افتاده. وقتی رفتیم بیاریمش بیمارستان دیدیم مرگ موش خورده».
ساعت نزدیک سه بامداد است. نمیدانم این سه ساعت چگونه گذشته و در این ساعتها چقدر آمبولانس بیمار به این بخش آوردهاند. داستانهای متفاوتی از خانوادهها و همراهان بیماران شنیدهام. یکی را با مشروب دستساز به بخش آوردهاند، یکی ترامادول خورده، یکی مرگ موش و چند نفری هم غذا مسمومشان کرده است. اما نکتهای که به چشم میآید خودکشی و مسمومیت با قرصهای اعتیادآور است.