به گزارش مشرق، تعدادی زائر ایرانی 14 مرداد 91 مصادف با 15 رمضان ساعت 10:30 از فرودگاه دمشق در حال طی کردن مسیر به سمت حرم حضرت زینب(س) از سوی شورشیان مسلح ربوده شدند و به اسارت ارتش آزاد والنصره درآمدند. مصطفی یادگاری از جمله کسانی است که 6 ماه اسارت در چنگال بیصفتان انساننما را تجربه کرده است.
وی که مهمان ما بود در گفت وگویی مفصل به بیان گوشه هایی از خاطرات، سختی ها، عنایت و شیرینی های دوران اسارت خود پرداخت.
روایت آغاز اسارت
چهار نفر مسلح وارد خودرو شدند. حتی انگشترها، ساعتها و تلفنهای همراه را به عنوان غنیمت گرفتند.
پس از 20 دقیقه جلوی خانهای ایستادند. از در جلوی خودرو ما را پیاده کردند. 20 نفر در دو طرف چپ و راست ایستاده بودند و با باتوم و کابل اسرا را زیر ضربات قرار میدادند. دستهایمان را دور سر حلقه کردیم تا به سرمان ضربه نخورد.
اسرای دارای نام حسین و علی را بیشتر کتک میزدند
خانه قدیمی با سقف گنبدی شکل بود. افراد زیادی وارد خانه شدند و هر کس با زدن سیلی از ما پذیرایی میکرد و کسانی که اسم علی یا حسین داشتند بیشتر میزدند و با پستی تمام بیان میکردند حسین و علی کمکتان کنند.
بدنها زیر ضربات کبود شد. آنها معتقد بودند اگر هفت نفر از اسرا را سر ببرند و هر اندازه آزار و اذیت بیشتری داشته باشند بهشت بر آنها واجب میشود زیرا اعتقاد به مسلمانی ما نداشتند.
یک نفر را بلند کردند و سرش را روی سکو گذاشتند و گفتند اگر به نظامی بودن اعتراف کنید نجات پیدا میکنید. تبر بالا رفت چشمهایمان را بستیم. صدای شکستن سنگی آمد. با باز کردن چشمها مشاهده کردیم تبر از کنار گردن گذشته و سنگ را خرد کرده است.
نیمههای شب بازدید بدنی کردند و در حیاط ما را پا مرغی بردند و از در بیرون رفتیم تا سوار خودرویی تویوتا مانند شویم.
احساس خلأ در دوران اسارت
فردی به نام ابوحمزه دستم را تابی داد پشت کتفم زد و با سر ما را داخل ماشین پرت کرد. سوزشی در سینهام احساس کردم. تیر نخورده بودم بلکه کابل گرز مانند بود که از پشت با شدت به کمرم ضربه وارد کرده بود.
در این فکر بودیم که لحظاتی دیگر سرمان را از بدن جدا میکنند. هر کس دعا و استغفار میکرد. استرس نداشتیم بلکه تنها چیزی که ما را عذاب میداد این بود که دستمان خالی است و خلأیی احساس میکردیم.
امید به برگشت نداشتیم و نمیدانستیم آیا فرصت دوباره به ما داده میشود. میگفتیم یا سرمان را میبرند یا بر اثر بمباران کشته میشویم.
به سه گروه تقسیم شدیم ما را به مکانی مدرسه مانند بردند. از در که وارد شدیم حیاط بزرگی بود. پس از ورود از در ساختمان از پلهها پایین رفتیم. نیمکتها را کنار یکدیگر گذاشته بودند. باید میخوابیدیم. هوا تاریک بود پس از نیم ساعت ابو عمر با زنجیر داخل آمد و از روی شکمهای ما عبور کرد و دوری زد و برگشت.
شکنجه تا تمام شدن شارژ شوکر
شوکر الکتریکی آورد و به کلیه و بدن ما میزد. حدود 20 سانت از زمین بلند میشدیم و مانند مرغ دست و پا میزدیم و دوباره میافتادیم.
یک پارچ آب روی بدن ما ریخت. به اندازهای شوکر زد که شارژ آن تمام شد و نیم ساعت دیگر با شلنگ آمد و شروع به زدن از قسمت سینه به بالا کرد. هر چه دست و پا را جمع میکردیم بیشتر میزد.
به یکی از اسرا 15 تا 16 بار با شلنگ ضربه زدند. ناگهان یکی دیگر از اسرا عصبانی شد و شلنگ را از دستش گرفت و یک مشت زیر فکش زد و پایین پرتش کرد. به شدت عصبانی شده بود دست به کمر شد ولی اسلحه نداشت. صندلی را شکست و با چوب به او زد ولی جای تعجب داشت که نه زخمی شد و نه دچار شکستگی.
بعد از مدتی چهار تا پنج نفر با سلاح پایین آمدند که یک نفر از اسرا به آنها گفت ما که مسلمان نیستیم ولی شما که مسلمان هستید با اسیر اینگونه رفتار نمیکنند.
ما را جا به جا کردند و به باغی منتقل شدیم که داخل حیاط آن استخر کوچک وجود داشت. داخل خانه رفتیم و اسرای دیگر نیز جمع بودند با دیدن آنها روحیهمان تقویت شد. یاد دادن قرآن و نماز را شروع کردند اگر همانگونه که آنها میخواستند نمیخواندیم ما را مورد ضرب و شتم قرار میدادند.
یک روز فردی آمد و از ما خواست در نماز جماعت به او اقتدا کنیم تا مسلمان شویم. پس از خواندن حمد سوره ،در نیمه سوره دیگر را ادامه داد. چنین افرادی میخواستند دین را به ما یاد دهند.
آیه «رب اشرح لی صدری» درسآموز روزهای اسارت
زمانی که خیالشان راحت شد نظامی نیستیم به ما اعتماد پیدا کرده بودند بنابراین از من خواسته بودند چایی برای آنها ببرم ولی به هر بهانه سیلی میزدند.
یک شب خیلی سخت گذشت و با خودم گفتم چه وضعی است همهاش کتک میخوریم. شب سیدی را در خواب دیدم. علت ناراحتیام را پرسید و در پاسخ گفتم همهاش کتک میخوریم. قرائت آیه «رب اشرح لی صدری» را سفارش کرد که زیاد بخوانم و زمزمه کنم.
از آن لحظه به بعد کتک میخوردیم ولی برای ما مهم نبود. صبح در آشپزخانه دیدم همین آیه جلوی چشمم بوده و من دقت نکرده بودم. اکنون نیز آثار همان صبر را در کار و زمان مشکلات احساس میکنم.
تهدید برای اعتراف اسرا
در بخشی از دوران اسارت ما را به زندان ابوغریب بردند. ساختمانی دو طبقه بود که در طبقه بالا خودشان مستقر بودند و پایین ما را نگاه داشتند. صبح فرمانده گروه بیادبانه وارد شد و به ما با تشر گفت تا فردا فرصت دارید اعتراف کنید و اگر اعتراف کردید که هیچ و اگر نه این در و دیوار وضعیت شما را نشان میدهد.
دیوارها به خون اسرای پیشین رنگین شده بود و باند خونی روی زمین افتاده بود و خونهای ناشی از جراحت پس از شکنجه روی دیوارها ریخته شده بود.
یکی از اسرا زمانی که خواست از در خارج شود گفت ما مسلمانیم، شما هم مسلمانید. ما برای پیروزی شما دعا میکنیم و شما نیز ما را آزاد کنید. خانواده ما نگران هستند و برای زیارت آمدیم. فرمانده به این فرد فحش داد و گفت دعای شما به درد ما و خودتان نمیخورد و از این دیوار به سقف نمیرسد. به فکر فردا باشید ولی نمیدانیم چه اتفاقی افتاد که سراغ ما نیامدند.
چهار روز به آزادی همین فرمانده کفشهایش را در آورد و مؤدبانه وارد شد اسرا را جمع کرد بدون مقدمه گفت: من نمیدانم شما چه کسی هستید ولی افراد مؤمنی هستید. آزادی شما نزدیک و پیروزی ما دور است برای پیروزی ما دعا کنید. زمانی که شما را به زندان ابوغریب منتقل کردیم هر زمان خواستیم شما را به طرز فجیع شکنجه کنیم یا محاصره شدیم یا ماشین خراب شد یا کشته دادیم...
ابوسمیر(یکی از وهابیهای بسیار خشن بود) روزی به سرعت وارد اتاق شد و به سیلی زدن دو نفر از اسرا پرداخت بر اساس اتفاق این دو نفر نیز سید بودند یکی از سیدها دل نازکتر بود پس از اینکه ابوسمیر از اتاق بیرون رفت. یکی از سیدها روی دو پا نشست و گفت یا فاطمه زهرا(س) یا مادر خودت انتقام من را ازش بگیر. حوالی ساعت 12 ظهر بود. دو ساعت پس از این قضیه زمانی که بنا بود ناهار را بگیرم ابوسمیر گفت خودم میروم بالا. آن روز، روز آرامی بود ولی ناگهان صدای انفجار آمد، کشته نشد ولی ترکش به پا، شکم و چشم او اصابت کرد همین فرد که به خون ما تشنه بود گفته بود سلام من را به ایرانیها برسانید یا ایرانیها را بیاورید یا من را پیش آنها ببرید تا روحیه بگیرم.
بدترین شرایط اسارت در 27 روز
27 روز بدترین شرایط را در اسارت داشتیم. ما را به زیرزمینی سیاه چال مانند بردند. ابتدا لامپها روشن و دارای آب بود و گفتیم فردا یا پس فردا ایران هستیم. چند روز نور و آب داشتیم ولی ناگهان برق و آب قطع شد حتی نوری نبود که صورت یکدیگر را ببینیم. صدای اذان از مسجد به گوش میرسید و به این وسیله هنگام نماز را متوجه میشدیم. تنها مزیت این بود که نماز خودمان را میخواندیم.
روز هفتادم اسارت پس از نماز مغرب و عشا دعای توسل را قرائت میکردیم و پس از دعای توسل هر کس یک دعایی میکرد.
یک زمانی که همه خواب بودند. شب صدای گریه یکی از دوستان من را به سمتش کشاند و بالای سرش رفتم و دلیل گریهاش را سؤال کردم که گفت:«بیادبی کردم. بعد از دعای توسل رو به آسمان کردم و گفتم یا حضرت زینب(س)، یا حضرت رقیه(س) ما میهمان شما بودیم و برای دفاع از حرم شما آمدیم چرا با ما این برخورد را کردید شکایت شما را به پدر و برادرت میکنم.
در خواب دیدم در حرم هستم. غربت حرم حضرت رقیه(س) انسان را میگیرد. در درگاه ایستاده بودم با خودم فکر میکردم من اسیر هستم اسرای دیگر کجا هستند. از کنار ضریح کودک سه تا چهار ساله من را با اسم صدا زد و گفت بیا جلو چرا شکایت من را به پدرم کردی دست راستش را بالا زد و گفت من را تازیانه زدند، گوش من را با کشیدن گوشواره پاره کردند و موی من را کشیدند و پای من تاول زده چرا شکایت من را کردی ما نگاه دارنده شما هستیم هیچ اتفاقی برای شما نمیافتد و به سلامت از اینجا میروید.»
شرایط به اندازهای در اسارت سخت بود که اگر به جای بفرمایید به کسی میگفتی بگیر، ناراحت میشد زیرا فضا خفقان و تاریک بود و تنفس سخت. سه سطل ماست یک کیلویی برای 48 نفر میآوردند. برخی اوقات نانها کامل و بعضی اوقات نصفه و نیمه بود.
اکثر اوقات جو یا گندم یا برنج دم میکردند هر چهار نفر یک کف گیر در بشقاب میریختند که دو یا سه قاشق بیشتر به هر نفر نمیرسید و آب هم غیرشرب بود.
ختم زیارت عاشورا برای رهایی از اسارت
پنج دقیقه به اذان مغرب آرام به سینه میزدیم و عزاداری میکردیم ولی چندان دلچسب نبود. یکی از اسرا روز بعد از عاشورا خواب دید که از طرف امام حسین(ع) سه سجاده آوردند و گفتند عزاداری شما قبول شده است.
دهه سوم ماه محرم که فرا رسید. یکی از اسرا گفت اگر ماه صفر به اتمام برسد و ما آزاد نشویم دیگر بعید است آزاد شویم. ما که حیران بودیم، بیان کردیم برای آزادیمان چه کار کنیم در پاسخ گفت زیارت عاشورا بخوانید ولی حفظ نبودیم در نتیجه هر کس بخشی از زیارت عاشورا را گفت و روی پاکت سیگار شروع به نوشتن کردیم. پنج تا 6 روز طول کشید تا زیارت عاشورا کامل شد. پس از تکمیل قرار شد به مدت پنج روز از اربعین امام حسین(ع) تا 25 صفر زیارت عاشورا را با 100 لعن و 100 سلام کامل بخوانیم. در هنگام قرائت یک نفر نیز نزدیک در میایستاد تا کسی وارد نشود.
صبح روز چهارم پس از نماز صبح یکی از اسرا گفت من خواب دیدم. نقیب(فرمانده گروه) آمده یک به یک ما را بیرون برد و پشت میزی نشاند و کاغذی جلوی ما قرار داد؛ روی کاغذ بسمه تعالی، نام و نام خانوادگی و وسط کاغذ را خالی گذاشتیم و امضا و اثر انگشت زدیم و پشت کاغذ نوشته شده بود آزادشدگان زیارت عاشورا.
در این هنگام اشکها جاری شد و مداحی کردیم. ساعت 9 صبح یکی از بچهها را بردند. در چنین شرایطی به طور معمول بحث شکنجه بود و تعجب کردیم در این موقع صبح میخواهند شکنجه کنند.
شکنجه اینطور بود که پس از خروج از در سیلی زدن شروع میشد و سپس محوطه بازی بود و که 10 تا 12 نفر بودند. با پا مثل توپ فوتبال به بدن ما لگد میزدند تا خسته میشدند. یک سکو وجود داشت که کلاه روی سر میگذاشتند و با چوب روی کلاه میزدند و پاها را با طناب میبستند و بالا میبردند و فلک میکردند. این قدر می زدند که پاها باد میکرد.
نفر اول رفت و پس از چند دقیقه برگشت و بچهها در حال دعا کردن بودند و از خداوند میخواستند که اتفاقی روی ندهد.
حتی موقع کتک خوردن گریه نمیکردیم ولی اشک در چشمانش حلقه زده بود. از او پرسیدیم چه شده است که در پاسخ گفت خواب حاجی تعبیر شد و من را مؤدبانه پشت میز نشاندند کاغذ گذاشتند و اسم نوشتم و وسط خالی و امضا و اثرانگشت گرفتند. 24 صفر این اتفاق روی داد و 28 صفر ساعت 16:30 تهران و ساعت 23 قم بودیم.
تعبیر خواب بارش برف در هنگام آزادی
23 رمضان روز هشتم اسارت بود که شب قبل احیا برگزار کردیم و صبح یکی از اسرا بلند شد و گفت خواب دیدم روز آزادی برف شدیدی میبارد. آن زمان تصور نمیکردیم سوریه برف ببارد.
روز با خبر شدن آزادی برف شروع به باریدن کرد و هر چه به آزادی نزدیکتر میشدیم شدت برف بیشتر میشد. به گونهای که در سوریه پس از چندین سال نزدیک 20 سانتیمتر برف روی زمین نشست.
دعای دختربچه برای سلامتی
پیش از اینکه سمت منطقه اصلی عملیاتی برویم. یتیم خانهای بود که کودکان در آن نگهداری میشدند. هنگام خداحافظی دختر عرب گفت خدا تو را سلامت نگاه دارد و به سلامت برگردی. دعای این دو دختر در سلامتی ام تأثیر داشت چرا که بسیاری همرزمان در همان عملیات شهید شده بودند.
در هنگام مجروح شدن موشک از روی سرمان عبور کرد و به دیواری برخورد و ما را پرت کرد، کمر و پایم در اثر اصابت ترکش میسوخت. برگشتم دیدم چند نفر شهید شدند به دلیل آنکه خون از من میرفت بیحال شدم و افتادم.