هفته نامه همشهری جوان - حورا نژاد صداقت: رمان «خاما» پرفروش شد چون راوی قصه تنهایی عاشقانی است که روزگار آنها را به هم نمی رساند؛ چرا یوسف علیخانی این کتاب را نوشته است؟
یوسف علیخانی دل پردردی دارد؛ او به تجربه می گوید که گرچه همه ما تلاش می کنیم و مسئولان مدعی هستند که باید مردم کتاب بخوانند اما تمام ساز وکارها جوری چیده شده است که اصلا و ابدا جز کتابخوان های حرفه ای هیچ کس دیگری سمت کتاب نمی رود. وقتی برای مصاحبه به دفتر نشر «آموت» که دو دیوار اصلی اش از کتاب پر شده است؛ می روم تا گفت وگویی درباره خاما داشته باشم، صحبت هزارپاره می شود؛ از فلان قاچاقچی کتاب و فلان دستفروش کتاب های تقلبی گرفته تا طرح عیدانه کتاب که این بار مسئولان خانه کتاب حاضر نشدند لیست پرفروش های دوره اخیر را در طول اجرای طرح معرفی کنند مبادا که برای کتاب ها تبلیغ شود!!
این آخری برای علیخانی گران تمام شده، چون با عکسی اثبات می کند، در یکی از روزهایی که لیست پرفروش ها در سایت بوده، «خاما» جزء پنج کتاب پرفروش این دوره بود (و البته در جدیدترین لیستشان در آخرین ساعات صفحه بندی ما به رتبه یازدهم رسید). حتی اگر به این حرف و این عکس هم وقعی ننهیم، پنج چاپ از کتاب او حدود 75 روز اول انتشار به فروش رسیده است. از همین جا بود که صحبت ما درباره خاما شروع شد؛ اصلا اسم خاما از کجا آمد و چه کسانی مخاطب اصلی این رمان هستند؟ چرا او معتقد است که هر کدام از ما خامایی داریم که باید به او برسیم. و اگر هم نرسیم در خیالمان آنقدر او را می پروریم تا خودمان هم پایش پیر می شویم.
ما این روزها چه گمشده ای داریم که آن را در قالب «خاما» نشانش داده اید؟ زنی که ما در رویاهایمان با او زندگی می کنیم و همه چیزمان را پنهانی برایش تعریف می کنیم...
ـ یک لحظه رمان خاما را بدون شخصت خاما در نظر بگیرید! چه می شود؟
دنیای سرد و خشکی که هیچ انگیزه ای برای چشیدن و دیدنش ندارم؛ پر از جنگ و تبعید و ...
ـ من سال 82 این رمان را برای اولین بار با راوی سوم شخص نوشتم و فقط در آن زندگی خلیل را نقل کردم. به صفحه 170 که رسیدم، دیگر دوستش نداشتم و رمانم را کنار گذاشتم. از همان موقع تا سال 95، پیوسته مشغول مطالعه درباره تاریخ کردها، آرارات، منطقه مرزی شمال غرب ایران، آغگل و ... بودم. یک بار که داشتم به موزه شخصی ام «آموتخانه» در «میلک» قزوین می رفتم، با خودم عهده کردم که آنجا، در خلوت خودم قصه خلیل را بنویسم و خلاص شوم از رویاها و کابوس هایی که از این شخصیت در تمام وجود من شکل گرفته بود. ترافیک اعصابم را شدید خرد کرده بود که یک آن، از خودم پرسیدم: خلیل هیچ کس را در زندگی اش دوست نداشت؟ و همان موقع به یکی از دوستان کردزبانم در آغگل زنگ زدم و گفتم: شما به دختر دم بخت چه می گویید؟ گفت: خاما.
و درگیر جادوی کلمه خاما شدید؟
ـ بله، آن شب بعد از ترافیکی سنگین به «آموتخانه» رسیدم و حدود چهار صبح فردای آن روز اولین بخش رمان را نوشتم؛ تصویری که با توصیف محل زندگی خلیل و خاما شروع می شود. من در هر فصل، خاما را بهتر شناختم.
حالا چرا یک زن؟ اصلا چرا زن ها معمولا بار اصلی داستان هایتان را بر دوش می کشند؟
ـ شاید به زندگی شخصی خودم بر می گردد. وقتی بچه بودم، پدرم برای کارگری به شهر مهاجرت کرد و من پیش مادر و مادربزرگم زندگی کردم. وقتی هم که آنها به شهر آمدند و من برای درس خواندن باید در روستا می ماندم، خواهرم از من مراقبت می کرد.
اما زن هایی که از آن صحبت می کنید، همیشه دست نیافتنی اند.
ـ بله، چون زن به خاطر قدرت آفرینش گریش دست نیافتنی و بسیار توانمند است. مردها مثل باد هستند که می روند و زنها مثل زمین همیشه ماندگارند. حتی در ایران خودمان که همیشه شاکی هستیم چرا تمام قوانین علیه زنهاست، همه چیز به دست زنها می چرخد. از خانه خودتان شروع کنید... در عالم خیال، زنها از نوع شهرزاد هزار و یک شب می شوند که توانمندترین است. به همین دلیل است که ما حسرت رسیدن به خامایمان را داریم. صد در صد به این باور اعتقاد دارم.
ما با خامای شما یا خودمان دنبال چه چیزی هستیم؟
ـ دنبال شهرزادی هستیم که شبانه روزمان را با او بگذرانیم. اگر خلیل رمان من خامایش را نداشت، میان آن همه جنگ و تبعید، حتما خودکشی می کرد. مصداقش هم وقتی است که خاما قهر می کند و خلیل کاملا به هم می ریزد.
دلتنگ خاما می شوید؟ اصلا هیچ وقت شد که با او گریه کنید؟
ـ خیلی زیاد دلتنگش می شوم، حتی هنگامی که رمان را می نوشتم بارها با خاما گریستم. مثلا آنجا که تب و شب را توصیف می کند یا آنجا که خلیل در کوچه پس کوچه های غربت قزوین تبعید شده به آن، گم شده یا آن صحنه ای که قدم بخیر قدم بخیر به خلیل راه نمی دهد و او به کوه و دشت می زند... برای نوشتن تمام این صحنه ها فراوان گریستم. یکی از سخت ترین زمانها وقتی بود که خلیل می فهمد چه اتفاقی برای خاما افتاده؛ هنوز هم از یادآوری اش حالم بد می شود.
با وجود تمام اینها، به نظرم خیلی برای خود داستان و ویژگی های ریز و درشتی که باید در آن به چشم بیاید تلاش کرده اید.
ـ بله؛ برایم مهم بود که در عین حال که همه چیز به خاما برمی گردد، ولی هزاران نکته دیگر هم در کتابم باشد. مثلا من کتابم را در شش فصل تنظیم کردم که نشان دهنده عدد روزهای آفرینش است. به قصه های عامیانه زیادی هم اشاره کرده ام. مثلا شما می دانستید که اگر زن و مردی در غروب خورشید به یکدیگر نگاه کنند و اتفاقات پرنده ای از بالای سرشان پرواز کند، عشقشان ابدی می شود؟ من این باور عامیانه را در رمانم گنجاندم. در حالی که شاید بعضی ها فکر کنند فقط یک توصیف ساده و حتی رویایی است. خاما روی شانه مردمان ایران نشسته است و همین توانمندی فرهنگ غنی مردمان مان، کلمه به کلمه خاما را پیش می برند. اگرچه زبان هم برایم مهم بود ولی سعی کردم کمتر از کلمات بومی استفاده کنم؛ به گمانم حدود نه لغت ناشناس در آن گنجاندم تا مخاطب به دنبال آن برود.
مورد آخر را که اصلا قبول ندارم. اتفاقا تعداد کلمات ناشناس خیلی زیاد است؛ من خودم بارها به فرهنگ لغت مراجعه کردم.
ـ واقعا؟ یکی دو نفر دیگر هم به این نکته اشاره کردند. اگر کسی برای من 20 لغت ناآشنا از کتاب بفرستد، قول می دهم که در چاپ هفتم یک واژه نامه یا پانویس به کتابم اضافه کنم.
البته اعصاب خردکن نبود چون شما کلی کلمات جالب مثل «دخترانه» به جای «دختر» به ماد یاد داده اید...
ـ من خودم گاهی با کلماتی که می نوشتم و حتی سعی می کردم که موزون هم باشند، می رقصیدم. باورتان می شود؟
راستی، در تمام دیدارها شد که کسی به شما بگوید قصد من را نوشته اید؟
- بلا استثنا همه. هر کسی که خاما را می خواند و نظراتش را برایم می فرستد می گوید که شما قصه زندگی من را تعریف کرده اید.
کتاب شما قصه مهاجرت و جنگی تلخ است که شاید حتی در ذهن بزرگ ترهای ما هم فراموش شده باشد. حالا، این قصه قدیمی را مثلا دهه هفتادی ها هم دوست خواهند داشت؟
ـ اتفاقا بعضی از عجیب ترین بازخوردها را از دهه هفتادی هایی شنیدم که شاید هیچ وقت قصه های تاریخی آن منطقه را نشنیده اند. چون بزرگ ترها خیالها و رویاهایشان را فراموش کرده اند و جوانها هستند که هنوز می توانند حتی تاریخ را در خیالشان زندگی کنند. من معتقدم رمانم بین جوانها ماندگار خواهد شد. همانطور که مثلا الان دختر هجده ساله ای در پیچ 19 هزار فالوئری اش بیشتر از هر چیز از خاما می نویسد!
چرا علیخانی در 17 جلسه ی رونمایی شرکت کرد؟
یوسف علیخانی برخلاف تمام آثار قبلی اش در «خاما» سبکی متفاوت و البته قلمی ساده تر را انتخاب کرده. واقعیت این است که بعضی ها با آثار قبلی او چندان ارتباط نگرفته اند، چون همیشه از دنیای روستا و فرهنگ عامیانه و قصه های قدیمی و لغات خاص اهالی میلک (روستایی در قزوین) حرف می زد ولی در «خاما» اثبات کرد که می تواند با سبکی متفاوت بنویسد، هر چند رد پای تمام آن ویژگی ها باز هم در کارش کاملا پیداست؛ یعنی استفاده از واژه های متفاوت، کلی لالایی و ترانه های قدیمی، قصه های اسطوره ای، نمادهای مختلف و ... همین تفاوت در نوشتن دلیلی بود تا او خودش را به شهرهای مختلف برساند
و چشم در چشم مخاطبانش بگوید که من این بار متفاوت نوشتم! البته فکر نکنید که برای این سفرها حامی مالی داشته؛ او در همین مصاحبه چند ساعته مان تعریف کرد که تمام سفرهایش را با هزینه شخصی رفته و گاهی با چه مشکلات عجیبی مواجه شده. مثلا وقتی پروازش در تبریز به تاخیر افتاده، مجبور شده شبانه سوار اتوبوس شود تا صبح فردا خودش را به فلان شهر برساند و از صبح تا عصر که زمان برگزاری جلسه اش بوده، در شهر پرسه بزند. رونمایی های او از تبریز و رشت شروع شد و بهترین جلسات در مشهد، کرمانشاه، شهر اندیشه و رشت بود. بگذریم...
حالا ثمر این همه جلسه رونمایی چه بوده است؟
دیدار با مردم و خصوصا فن های نشر آموت، شنیدن نظراتشان بدون هیچ واسطه ای و البته رونق فضای کتاب فروشی ها، صحبت مان به این نکته آخر که می رسد، علیخانی می گوید: «خدا را چه دیدی؟ شاید خودم هم خواستم روزی یک کتابفروشی داشته باشم. در سفرهایم قصد داشتم از نزدیک ببینم که کتابفروش ها چطور کتابشان را می فروشند و مردم چطور کتاب می خرند. هر چند این بخش دوم را در تمام نمایشگاه های استانی، تک به تک تجربه کرده بودم و دیگر با کمی صحبت کردن خوب می فهمم که چه کسی از کدام کتاب خوشش می آید.»