به گزارش مشرق، روزگاری که جامعه ما رو به جلو پیش میرفت و به سمت گسستن از قراردادهای پوسیده اجتماعی در حرکت بود، سهم دانشگاهها از خیلی بخشهای دیگر در این زمینه پررنگتر بود. 16 آذر که بهعنوان روز دانشجو نامگذاری شده، یادآور یکی از مهمترین نقشآفرینیهای فداکارانه دانشجویان ایرانی در این زمینه بود.
آنچه درادامه میخوانید، بخشی از یک گفتوگوی درازآهنگ بین دانشجویان دانشگاه تبریز با جلال آلاحمد است.
بیشتر بخوانیم:
دانشجوها با آلاحمد و آن دو نفر دیگر از هر دری حرف میزنند و این گفتوگو غیر از بازتاب بخش دیگری از سیمای فکری جلال، به آنچه که آن روزها در ذهن دانشجویان میگذشته و دغدغهشان بوده هم اشاره دارد. مقایسه سطح دغدغهمندی دانشجویان ایرانی در 60 سال پیش، با امروزی که بهرغم مشکلات متعدد کشور، روز دانشجو در مهمترین مراکز علمی ایران تبدیل به محملی برای استنداپکمدی و جشنواره غذا میشود، اندکی مخاطبان را به فکر فرو خواهد برد و بهعلاوه، خواندن دغدغههای جلال در 60 سال پیش و اندیشیدن به اینکه ما هنوز هم درگیر بسیاری از این مسائل هستیم، جنبه دیگری است که این مصاحبه مبسوط و صمیمی را قابل تاملتر میکند. خود آلاحمد در توضیح این جلسه میگوید: «این گفتوگو در بعدازظهر چهارشنبه، 13 اردیبهشت 1346 رخ داد؛ در سازمان هنری دانشجویان دانشگاه تبریز. جلسه را دکتر ترابی اداره میکرد و من جوابگوی سوال دانشجویان بودیم. متن گفتوگو روی نوار ضبط شد. بعد به همت صمد بهرنگی (که داغش بدجوری به دلمان ماند) و بهروز دولتآبادی و بهروز دهقانی و چند تن از دانشجویان روی کاغذ آمد.» آنچه میخوانید بخشهایی از متن مفصلی است که در روزهای اخیر در مجله «فرم و نقد» منتشر شده است.
آلاحمد: ... و اما بعد اینکه نمیدانم خانمها و آقایان اطلاع دارند که من معلمم. که البته فعلا از تدریس محرومم. ولی اینجا وضع جوری است که از صورت معلمی درمیآید. اما در عین حال نمیخواهم از حدود معلمی خارج بشوم. چون فرقی هست بین یک معلم و یک مبلغ. یک مبلغ معمولا دست میگذارد روی عواطف جماعات کثیر. درحالی که معلم دست میگذارد روی تعقل جماعات قلیل. فرق دیگر اینکه یک مبلغ از «یقین» شروع میکند. با «یقین» حرف میزند. اما یک معلم با «شک» شروع میکند و با شک حرف میزند و بعد اینکه روش کار یک مبلغ «قیاس» است؛ درحالی که روش کار یک معلم «استقرا» است و من از نظر شغل معلمم. اما ضمنا خالی از تبلیغ هم نیستم. نمیدانم چهام. به این مناسبت- و چون شما جماعات کثیر نیستید و جماعاتی قلیلید- و بعد هم چون محفل دانشگاهی است و با یقین از هیچ چیز نمیشود شروع کرد و بهتر است که با «شک» شروع کنیم- این است که من میخواهم خودتان موضوع مجلس را معین کنید.
آلاحمد: به هر صورت حاضرم برای سوال، تمام مجلس ما یک نوع بحث دو طرفه خواهد بود؛ به سوال و جواب. ممکن است من از شما سوال کنم یا شما از من. حالا بهعنوان سوال اول که خود من از شما دارم؛ آخرین مسالهای که به آن اندیشیدهاید، چیست؟... جواب بدهید واقعا خیلی مسائل هست... بفرمایید آقا.
یکی از حضار: آخرین مسالهای که به آن اندیشیدهام، این است که هدف از زندگی چیست؟
آلاحمد: آها... بله... چه میفرمایید؟ که جواب دارد؟ جواب که دارد که بگوید؟... بله. هدف از زندگی سعادت است؛ رستگاری است؛ تکاملیافتن است. اصلا خود زندگی است. همین. سوال بعدی... .
یکی از حضار: مبارزه.
آلاحمد: خود زندگی مبارزه هم هست، بله دیگر. اصلا زندگی بیمبارزه یعنی چه؟
یکی از حضار: من میخواستم توضیحی در روابط شرق و غرب بدهید. با توجه به اینکه در «بررسی کتاب»، آقای آشوری مطالبی نوشتهاند درمورد «غربزدگی»؛ خواستم تعریفی از شرق بدهید. هرچند تکرار است ولی تکرارش خیلی فایده دارد و یک تعریف از غرب و همچنین روابط این دو.
آلاحمد: صحیح. والله میتوانید به همان کتابها رجوع کنید.
همان سوالکننده: آخر این اشکال پیشآمده که آقای داریوش آشوری استثنا میکنند بعضی کشورهایی را که شما جزء غرب آوردهاید و ایشان گفتند که اینها جزء غرب نیستند.
آلاحمد: نظرها مختلف است. میدانید؟ خاصیت محیط روشنفکری این است که آدمها همهشان به اندازه یک کوزه آب نمیگیرند. چون محیطی که همه باید به اندازه یک کوزه آب بگیرند، محیط سربازخانه است. محیط روشنفکری یعنی اینکه آدمها با همدیگر مخالف باشند و بزنبزن فکری کنند و این خوش است. هیچ عیبی هم ندارد. آنوقت شما خودتان مقابل عقاید مختلف مینشینید و چیزی را انتخاب میکنید. مطالبی که ایشان نوشتهاند- خب- مقداریش صحیح است. مقداریش تذکارهایی است که اگر «غربزدگی» در آن شرایط دشوار چاپ نمیشد، اصلاح میشد ولی خوب مقداری هم مطالب دارند ایشان که من بهشان معتقد نیستم. ایشان درست نمیبینند. گذشته از این... خب- یک مقدار هم بیادبی دارند.
یکی از حضار: حاجیآقا معذرت میخوام...
آلاحمد: تو دومین نفری هستی که مرا حاجیآقا میگوید.
همان شخص: ... در این مقالات آقای افشین در مجله فردوسی... بعد از به قول خودشان احتیاطکاریها و بعد از پنج سال انتظار در پاسخ «غربزدگی» چیزی نوشته و اسمش را هم گذاشته «عربزدگی» نه غربزدگی. نظر شما چیست؟ آیا خود شما آنها را خواندهاید؟
آلاحمد: به دقت هم خواندهام ولی حیف از چشم. به نظر من این به اصطلاح اسطوره «عربزدگی» و «خود عرببازی» یک اسطوره کاملا قراضه است که به وسیله زردشتیها باب شده. یک کینهتوزی هزار و 400 ساله است. مساله مسلم این است که ملت نجیب ایران در صدر اسلام به استقبال عرب رفت. دقیقتر ببینید... از یک در دیگر. آقای سلمان فارسی که شاید اسمش را به اسلام داده، مگر کیست؟ یک ایرانی دررفته از مقابل چنان سلطه وحشتناک. بلند شده رفته یک گوشه دیگر عالم و دید، یک بنده خدایی دارد فریاد حق میزند. ایرانیها از مدتها پیش منتظر چنین قضیهای بودند. اینها مزدکیها هستند که از یمن شروع کردند به برگشتن به ایران؛ به این حرفها. آقایانی که از عربزدگی حرف میزنند، عقلشان قاصر است. متوجه که هستید چه عرض میکنم؟ چون در حدود هفت نسل در جنوب یمن حکام ایرانی هستند؛ اواخر ساسانیها. در اصل اینها آدمهای ناراحت دستگاه بودهاند که تبعید شده بودند به آن سمتها؛ خارک و بندرعباس، آن موقع یمن بوده. بله دوستان من. اراذلی را که سروصدا میکردند و محیط بیسروصدای فلان «شب قرق باشد بیمارستان» را میشکستند. اینها را دک میکردند به آن سمت و این بندگان خدا در آن تبعید نشستند و چیزهایی را در ذهن پختند و بعد رفتند به کمک اسلام. عده زیادی از اینها مزدکی بودند و رفتند؛ اسلام را کمک کردند و آوردنش ایران، این طرف قضیه را هم متوجه باشید. بله. مثل اینکه کافی است؟
یکی از حضار: قبول دارم. ولی درباره این توضیح بدهید که چطور شد ما ماهیت اسلام را گم کردیم؟ اینکه حالا هست، فکر میکنم بویی از اسلام نبرده و آمیختهشده با یک مقدار زیاد خرافات که کلا با روح اسلام مغایرت دارد.
آلاحمد: صحیح میدانید. هر مذهبی در ابتدای خودش اینطوری است که یک مقدار آدمهای ناراحت جمع میشوند دورش و به قول شما غربزدهها بهش «دینامیزم» میدهند؛ تحرک میدهند. جواب نومیدیهای خودشان را میدهند. بعد؛ خب کمکم وقتی کارشان گرفت، بدل میشوند به یک موسسه. بخواهیم به زبان عوام حرف بزنیم، هر مذهبی بدل میشود به یک دکان که عدهای ازش نان میخورند و هر چیزی وقتی دکان شد، یک مقدار مقررات شرعی و عرفی خشک و متحجر پیدا میکند که مزاحم اصول میشود. مذهبی میتواند خودش را از شر این مزاحمتها خلاص کند که بتواند مدام همان تحرک اولیه را در وجود خودش حفظ کند. یک نکته را میخواستم توضیح بدهم؛ این توجه به دین، بهخصوص به مساله اسلام در این شرایط معین از زمان و مکان - پس از اشاره سریع به 15 خرداد - برای این است که مقابل چنین هجومی که ما گرفتارش هستیم، چیزی باید پیدا کرد که به وسیلهاش ایستادگی نشان داد و من گمان میکنم در این باره هم فکر کنیم بد نباشد. این یکی از آخرین مسائلی است که من به آن اندیشیدهام. دنبال همین اندیشیدن بودم که رفتم حج؛ مثلا سوال این است که مقابل هجوم مکانیسم غرب چه کنیم؟ به چیزی متمسک شویم... به چیزی بچسبیم، شاید بتوانیم خودمان را حفظ کنیم، نه آن جور که ترکیه رفت. توجه میکنید؟ به این مناسبت تمام توجه من به این قضیه است و من تا حدودی خوشحالم که این پرتوپلای «غربزدگی» پس از پنج سال که در خفا - مدام مثل آب زیر پی یواشیواش نشت کرده - دارم خودخواهی خودم را ارضا میکنم؛ بله. مثل آب زیر پی نشت کرده و تازه دارند راجع بهش نقد مینویسند، پس یعنی هنوز زنده است. درحالی که من فکر میکردم دو ماه هم زنده نخواهد ماند و بعد خواهد مرد. یعنی فراموش خواهد شد و مثل اینکه نشده. چون هنوز راجع بهش حرف زده میشود و چه بهتر؛ هرچه بیشتر حرف زده بشود. آشوری این نکته را خوب... مضافا به اینکه باید گفت که با شجاعت اخلاقی یا شرافت انتلکتوئل یا هر چیزی داشته که این را دیده. یعنی چیزی شروع شده، چیزی میخواهد بایستد. به قول مرحوم دکتر هوشیار که در تاریخی به این قضیه اشاره کرده. خود من وقتی این را نوشتم نمیدانستم چهکار میکنم، بعد دیگران اسم گذاشتند رویش. هر کسی اسمی میتواند بگذارد. واقعا باید یک جایی ایستاد. برای اینکه آخر شخصیت من ایرانی به چه چیز من است؟ یعنی باید دید به چه چیز است؟ به منزله خانه و زندگی و فرض بفرمایید به رادیو و تلویزیون و دیگر قضایا که نیست؛ اینها شخصیت مرا نمیسازند. شخصیت مرا مجموعه عوامل فرهنگی متعلق به این جامعه میسازد که من توش نفس میکشم؛ و یکیش مذهب، یکیش زبان؛ یکیش ادبیات. اینها را باید حفظ کرد. اینها هرکدام یک مستمسکند.
یکی از حضار: فرمودید بگوییم راجعبه چه میاندیشیم. من فعلا به جنگ ویتنام میاندیشم.
آلاحمد: از قضا من هم میاندیشم. راهنماییتان کنم. یک نهضت در فرانسه راه افتاده به اسم «نهضت میلیارد». یعنی نهضتی که خیال دارد یک میلیارد فرانک کمک کند به ویتنام. به همین روش بنویسید «نهضت میلیارد- پاریس» میرسد. هرچه میتوانید پول بفرستید.
همان کس: به ویتنام جنوبی؟
آلاحمد: نخیر. شمالی. البته رهبر این کار هم تا حدودی مجله «عصر جدید» سارتر است. خیال دارند تا آخر ماه می که الان نزدیک به اتمامش هستیم، یک میلیارد _نمیدانم فرانک یا دلار؛ درست خاطرم نیست _ به هر صورت اگر میتوانید کمک کنید. همین پول را بفرستید. دوا بفرستید.
یکی از حضار: همین؟ دیگر چهکار کنیم.
آلاحمد: دیگر اینکه خودتان را روشن کنید، به مسائل استعمار نو آشنا بشوید و اینکه چطور نفوذ میکند. شما در یک محفل دانشگاهی هستید. یعنی دارید زمینههای اندیشیدن را برای خودتان فراهم میکنید. فکر خودتان را تربیت میکنید. برای آینده فعلا دستهامان بسته؛ بله. ولی در آینده؟ آینده که تمام نشده. دنیا هم به سر نیامده. خودتان را روشن کنید و آماده کنید برای آن آینده. تا میتوانید بخوانید. تا می توانید بیندیشید. تا میتوانید بحث کنید. از این سمت؛ از آن سمت. تا به نتایجی برسید.
یکی از حضار: فرمودید سلمان فارسی رفت آنجا یک نفر را پیدا کرد. سلمان امروزی باید چهکار بکند؟
آلاحمد: میدانید؟ متاسفانه اغلب اوقات این انتظار در مملکت ما بوده؛ هی سلمانهای فارسی مجدد پا شدهاند، رفتهاند و خواستهاند از بیرون چیزی بیاورند. من دیگر به این روش معتقد نیستم. من سلمان فارسی را درون نفر به نفر خودتان میخواهم بجویم. جایی من نوشتهام که امام زمان برای من در تن هر یک از افراد پخش شده. امام زمانی که ما منتظر ظهورش هستیم؛ در تن تکتک ما نشسته.
یکی از حضار: نظرتان راجعبه «دادگاه راسل» چیست؟
آلاحمد: بله؛ یک ژست سیاسی قشنگ است. میدانید؟ از وقتی که «سکوتوره» بود؟... که بود؟ رئیسجمهور غنا. با «انکرومه» بود؟ که کودتایی شد علیه انکرومه و بنده خدایی که رئیسجمهور مملکت دیگری بود، آن بنده خدای برکنار شده را دعوت کرد که بیا مقام من، مال تو. این یک حرکت سیاسی بود. ژستی بود که حکایت میکرد بندگان خدایی در آفریقا راه افتادهاند و دارند حکومتهای نوع جدیدی تاسیس میکنند که دربند هیچکدام از آن مقرراتی که از عرش اعلای قراردادهای «ژنو» افتاده نیستند و میتوانند حکومت را درست مثل اینجا که من و شما به هم میپردازیم، به هم بپردازند. قضیه این «دادگاه راسل» هم همین است. سوال کرده بودند از سارتر - اخیرا چیزی خواندم راجعبه این مطلب خاص و این محاکمه راسل- که فرض بفرمایید الان - حالا دارم خودم نقل میکنم؛ مطلب خودم نیست- سوال کرده بودند از سارتر که فرض کنیم شما آمدید و در دادگاهتان -چون اطلاع دارید که در آن دادگاه سارتر هم هست، یک الجزایری هم هست، یک مصری هم هست و نمایندگان ملل مختلف- فرض میکنم شما آمدید و در این دادگاه محکوم کردید آمریکا را. خب؛ ضمانت اجرایی شما چیست؟ سارتر در جواب گفته حکمی که ما میدهیم اولا روشن میکند اذهان مردم را. این یکی؛ یعنی اثری که کلام ما بهعنوان یک کلام موثر میان مردم روزگار دارد در همان حد اثر دارد که شاید کارکنان بندر سانفرانسیسکو اعتصاب کردند و دیگر کشتیهای به مقصد ویتنام را بار نزدند و دست بر قضا این اتفاق هم افتاد که در سانفرانسیسکو تا به حال چند بار اعتصاب کردهاند و ما خبر نداشتهایم. یعنی سانسور نمیگذارد. دانشجویان دانشگاه کالیفرنیای سانفرانسیسکو سه بار روی ریلها خوابیدهاند؛ جلوی قطار راهآهن را گرفتهاند و این خبرها توی آمریکا اتفاق میافتد. آمریکایی که چنان هیولایی است، چنین اتفاقات هیولایی هم توش میافتد و بعد هم این حرفهای محاکمه اثر میکند در ذهن روشنفکر سراسر عالم که روزنامههای سراسر عالم را میگرداند و رادیوهایش را و خبر میسازد و دیگر قضایا... ناچار در خبرسازیاش تجدیدنظر میکند. شاید یکی استعفا داد. شاید یکی کنار رفت و شاید چیزی در جایی ترکید. همین. خیلی مطالب دیگر گفته، حضرت سارتر در جواب این سوال؛ که دیگر بس است.
یکی از حضار: در این مورد ساتر نامهای نوشته بود به ژنرال دوگل و دوگل هم جواب داده بود که ضمانت اجرا ندارید. به نظر شما ضمانت اجرا دارد؟
آلاحمد: حتما دارد. به این صورتی که عرض کردم، میدانید انتلکتوئل عالم یا روشنفکرجماعت تفنگ که دستش نیست. راه عملش همانهاست که شمردم.
یکی از حضار: حاجیآقا معذرت میخواهم. شما گفتید ما برای اینکه شخصیت خودمان را حفظ کنیم، باید آداب و رسوم خودمان را کاملا حفظ کنیم.
آلاحمد: صحیح...
همان سوالکننده: به این ترتیب من که دو سه سال دیگر بهعنوان یک سپاهی دانش مسلط میشوم به یک عده دهاتی؛ شما میگویید رل همان آمیرزاهای صد سال پیش را باید بازی کنم؟ روزهگرفتن یادشان بدهم؟
آلاحمد: من فکر میکنم اگر شما قرتیبازی دربیاورید، دهاتی نپذیردتان. روزهگرفتن را هم خودش بلد است.
همان سوالکننده: جوابتان چه شد؟
آلاحمد: همین. جواب همین است. چون من با سپاهیان دانش که از ده برگشتهاند، مدتی کار کردهام. درسشان دادهام. دیدم سپاهیانی که توانستهاند با مردم ده راه بیایند، توانستهاند بکشندشان به جایی، اما آنهایی که از اول اخ و پیف کردهاند - هی پاپیون و کراوات به رخ کشیدهاند و با قاشق و چنگال آب خوردهاند – دکشان کردهاند یا خودشان در رفتهاند. شما هم خواهید رفت و خواهید دید. خودتان جواب خودتان را خواهید داد. وجدان خود شما حاکم و قاضی ولی نتیجه کار دیگران از این قرار بوده...
یکی از حضار: درمورد عوامل مشخصکننده ایرانی - شما در «غربزدگی» هم صحبت کردهاید و در آثار دیگرتان هم. شما چند چیز را بهعنوان عوامل مشخصکننده ایران و ایرانی میدانید. مذهب و ادبیات و... کدامیک از اینها زاییده خود ایرانی است که ما بهعنوان عامل مشخصکننده ایرانی قبول کنیم؟
آلاحمد: هم زبان و هم مذهب. بله، و بعد هم در کجای عالم کدام زبان و کدام مذهب خالص دستنخورده مانده است؟ و اصلا کدام ملت خالص را شما میتوانید نشان بدهید؟ و اصلا این ملتبازی را من دوست ندارم. این یک مفهوم صادراتی فرنگ است. بورژوازی اروپا مفهوم ملت را ساخت و بعد هم شما بیایید و هزار و500 سال، هزار و 700سال - هر چقدر که دلتان میخواهد - تاریخ را عقب ببرید و شروع کنید به پزدادن. اما حقیقت از این قرار است که در این مدت جماعتی که اینجا زیستهاند در شرایط اقلیمی و اجتماعی معین و با یک مقدار ملاکهای اخلاقی، مذهبی و اجتماعی، مجموعهای را به وجود آوردهاند که با اثر و تاثیر متقابلی که برهم دارند، جماعتی را به وجود آورده به اسم ایرانی، در هر جای دیگری هم که بگیرید همینجورهاست. فرض بفرمایید عراق، این دولتی که تازه زبانش هم عربی است. اما به زبان قدیمی مردمی که در آن ناحیه میزیستهاند آشوری بوده؛ کلدانی بوده؛ آرامی بوده و پس از حمله اعراب شده عربی. اما با این حال کتابهای درسی عراق را ورق بزنید، ببینید چه پزی میدهند به آشور و به عهد بوق که به نظر من باز هم غلط است. عراق بهعنوان یک مملکت مسلمان و با زبان عربی عراق است نه به آن سابقهها که یکی پوسیده و ریسیده. بازگشت عراق به اسلام است و به عربیت و مال من به فارسی است و تشیع.
یکی از حضار: پس در زبان فارسی هم شما معتقد هستید به بازگشت؟
آلاحمد: چرا بازگشت؟ چرا اینطور مطرح میکنید؟ زبان امروز فارسی یک حلقه است از زنجیر تکامل معینی که از زبان اوستا شروع شده تا به امروز رسیده. یک فارسینویس امروزی هم گذشته را باید بداند هم از آینده بتواند پیشگویی کند و برایش بنویسد. پس بازگشت دیگر یعنی چه؟
یکی از حضار: شما گفتید وقتی تشریف آوردید تبریز، احساس کردید که رفتهاید به یک کشور دیگر که زبانش را نمیفهمید.
آلاحمد: بله؛ اینطور است. هنوز هم همینطور است و یک چیز دیگر هم بگویم، شاید خوشحال بشوید و آن اینکه، به همان اندازه که دلم میخواهد آلمانی یاد بگیرم، الان دلم میخواهد ترکی یاد بگیرم.
یکی از حضار: ترکها هم میخواهند فارسی یاد بگیرند.
آلاحمد: چه بهتر. آرزوی همه ماست.
یکی از حضار: این را درنظر بگیرید که شما را فقط تهرانیها و یک عده از شهرستانیها میفهمند. دیگران نمیفهمند. چون زبان عامیانه به کار میبرید.
آلاحمد: اگر اینطور باشد وای به حال ما.
یکی از حضار: چند بار صحبت از روشنفکر شده. یک مقاله هم شما در «جهان نو» نوشتید که در آن پایگاه روشنفکر را چهار جا دانستهاید؛ اشرافیت و روحانیت و...
آلاحمد: پایگاه نگفتهام. زادگاه گفتهام!
همان سوالکننده: ... زادگاه. به هر صورت میرسید به جایی که روشنفکر از شهرنشینی برخاسته. حالا من دو سوال دارم: یکی اینکه به نظر من - البته خیلی میبخشید - یک نوع روشنفکر فراموش شده و آن روشنفکری است که از طبقه کارگر برخاسته.
آلاحمد: راست است. این سوال بار دیگر هم در مجله شده بود، مثل اینکه جوابی هم دادم؛ ندادم؟
همان سوالکننده: نخیر.
آلاحمد: به هر صورت سوال صحیحی است. به این علت که مطالب توی مجله درمیآمد، عجله شده. اما مگر نه اینکه طبقه کارگر هم شهرنشین است؟ به هر صورت درستش میکنم؛ ممنون. و حالا یک مطلب را بگذارید اینجا روشن کنم جنبه طبقاتی روشنفکرجماعت است. این را اشاره کردهام که در سراسر تاریخ روشنفکران اغلب، بنده قدرتها بودهاند. یعنی خریده میشدند به وسیله قدرتهای روز که عبارت بودند از دربارها و مذاهب و عیب کار ما این است که هنوز هم اکثریت روشنفکرهایمان عین عهود کلاسیک رفتار میکنند.
یکی از حضار: شما خودتان؟
آلاحمد: حکم با شماست ولی به هر صورت ما حالا در جستوجوی آن دسته در روشنفکرها هستیم که خودشان را در اختیار طبقات محروم بگذارند، نه در اختیار طبقات حاکم. حرف آن کتاب روشنفکران اگر بتواند در بیاید، همین است.
یکی از حضار: در مورد پیدایش انسان دو نظریه هست؛ یکی همان پیدایش از آدم و حوا، دیگری پیدایش از موجودات تکسلولی. حالا این دوتا عقیده کاملا متمایز هستند. ما کدام را قبول کنیم؟
آلاحمد: هر کدام را که دلتان خواست. بیسفارش من یا دیگری. اما یک نکته را من یادآوری میکنم بهتان. میدانید من از مسائل مربوط به تکامل و اصل انواع در همان حدود اطلاع دارم که شماها؛ شاید هم کمتر. یعنی چهار تا کتاب نخواندهام، کتابهای ترجمهشده را دنبال هم نکردهام، تخصص من نبوده. اما از تمام این مطالب آقای داروین و لامارک و دیگران دستگیرم شده که اینها «تئوری» است رئیس! فرضیه است نه حتی نظریه و آن دیگری افسانه است؛ آدم و حوا را میگویم. و من بین این دوتا- یعنی بین یک فرضیه یا نظریه و یک افسانه - افسانه را دوست دارم، چراکه شعر است و مبنای شعر. تو خودت میدانی؛ هر کدام را که دلت خواست قبول کن. میخواهی بگویی از نسل میمونی؟ باش. اما من از نسل آدمم؛ که از خاک به دنیا آمد و خدا در او دمید تا پاشد ایستاد.
عدهای از حضار: قابلقبول نیست؛ نیست آقا.
آلاحمد: شما خیال کردهاید علم یعنی این حرفها؟ آخر قابل قبول با چه چیز؟
یکی از حضار: با عقل.
آلاحمد: کدام عقل؟ همان عقل دو دوتا چهارتاکننده بقالها؟ گویا ما در حوزهای بالاتر از این «عقل» داریم حرف میزنیم.
یکی از حضار: میخواستم درباره کتاب «میراثخوار استعمار» نظری بدهید و بعد درباره شعر نو. و بعد در آن «سه مقاله دیگر» درباره محمد مسعود چیزهایی نوشته بودید که برای ما قابل هضم نبود.
آلاحمد: چه گفته بودم؟ یادم نیست. راجع به محمد مسعود یادم نیست چه گفتهام.
همان کس: در مورد سبکش انتقاد کرده بودید.
آلاحمد: یعنی بد گفته بودم؟ یا نقد کرده بودم؟ یادم نیست.
همان کس: نوشته بودید یک «آنارشیست» است.
آلاحمد: بله؛ این شد. گفتهام، ولی از کجا میدانید که او را طرد میکنم؟ یا نفی میکنم؟ به هر صورت سوالتان سه چهارتا بود. یکییکی طرح کنید تا عرض کنم.
همان کس: درباره «میراثخوار استعمار».
آلاحمد: کتابی است که در حد مسائل غیرایرانی استعمار و درباره نمونههای غیرایرانی نفوذ استعمار نو تا حدی توضیحدهنده است. اما درباره مسائل ایرانی سخت ساکت است و من ناچار حق دارم از نویسندهاش بپرسم که چرا درباره ایران ساکتی؟ من نمیشناسم نویسندهاش را. کتاب را خواندهام. درباره مسائل مثلا کنگو دقیقترین کتابی است که درآمده. یعنی نشان میدهد که استعمار نو چطوری کار میکند - عمل میکند - حکومت میبرد؛ میآورد. حتی «داگ هامر شولد» را میکشد و دیگر قضایا... اما درباره مسائل ایران که من توش میسوزم و قبل از همه بهشان علاقه دارم، ساکت است. همین دیگر. در هر صورت کتاب خوبی است و امیدوارم تکمیلش کند؛ و بله دیگر.
همان کس: یکی هم درباره شعر نو بود. چه نظری دارید؟
آلاحمد: والله! چه نظری... من هم مثل شما خوانندهاش هستم. ولی حالا که حضرت مفتون امینی اینجا هست، بله؟ چطور است شما بفرمایید؟
مفتون: موضوع دیگر توجیه شده و حل شده است. حالا شما از چه نظر میخواهید؟ یعنی شک دارید که مثلا قابلقبول هست یا نه؟
آلاحمد: نخیر. من علاقهمندم، ولی عدهای هستند که میگویند شعر نو، نثر است؛ که مینویسند بعد با مدادپاککن وسطش را پاک میکنند و میشود شعر نو.
مفتون: اینکه کار آقای شاملوست. آقای اخوان با وزن شعر میگویند. آقای آزاد با وزن میگویند و آقای رویایی هم. نیما هم با وزن گفته. یک شخص معینی است آقای شاملو و خوبی سبکش هم این است.
آلاحمد: با اجازهتان یک نکته را هم من اضافه کنم به قضیه و آن این است که درباره شعر نو هم موافق و هم مخالف فکر میکنم توافق دارند که دیگر لازمه شعر وزن عروضی داشتن نیست؛ یعنی موافق و مخالف معتقدند شعریت شعر در مفهومش است نه در وزنش. وزن، یکی از ابزار کار شعر است. فرق بین شعر و نثر یک موی باریک است مثل پل صراط. من هی برمیگردم به این افسانهها که شماها بهشان اعتقاد ندارید. اما من سخت بهشان دلبستهام؛ عین پل صراط است که این ور بیفتی شعر است آن ور نثر و شعری هست که نثر است و نثری هم هست که شعر است.
همان سوالکننده: اما در مورد سبک نگارش محمد مسعود؛ که چیزهایی مینوشت که در خور هضم مردم آن زمان نبود.
آلاحمد: از قضا سخت در خور هضم مردم آن زمان بود، چراکه سخت فحاشی میکرد و مردمی که 20سال سکوت کرده بودند یکهو زبانشان باز شده بود به فحاشی. همه یاد گرفته بودند که فحش بخوانند و بدهند، ولی میبینیم که مسعود حیف شد. او بزرگترین نویسنده آنارشیست این مملکت است که شلاق دستش گرفته بود و همه چیز را میزد. اگر فرصت میکرد و سه تا کتاب دیگر مینوشت، شاید شاهکاری میشد. ولی خب بابت آن مسائل سیاسی سر به نیستش کردند دیگر. من سخت تأسف میخورم به حال مسعود، در حالی که تجلیل هم میکنم ازش.
یکی از حضار: آقای دکتر میمندینژاد در یک کتاب نوشتهاند که من قاتل مسعود را میشناسم، این حقیقت دارد؟
آلاحمد: نمیدانم، از خودشان بپرسید. من واقعا خوشحالم؛ یعنی با آقای مفتون که صحبت میکردیم، دیدیم که خوشحالیم از شرکت در چنین مجلسی و از اینکه امکان شرکت در چنین مجلسی در تبریز هست که در تهران نیست. ما جوان که بودیم، این حرف و سخنها را توی احزاب میزدیم. حالا شما توی خود دانشگاه دارید میزنید. این خودش یک قدم به پیش است؛ یادتان باشد. میدانید پیزور لای پالان هیچکس نمیگذارم. میخواهم بیان یک واقعیت را کرده باشم. غنیمت بدانید. همین خودش خیلی خوش است و به همین صورت شما خیلی کارهای دیگر هم میتوانید بکنید. این یکی، دیگر اینکه سوالی شده در باب کتاب «قرنطینه» مال آقای فریدون هویدا که به فرانسه نوشته و حالا ترجمهاش کردهاند به فارسی و دیگر قضایا. نظر مرا خواستهاند. به نظر من این کتاب یکی از آن کتابهایی است که ما را نسبت به «غربزدگی» مطمئنتر کرد، چراکه این کتاب تاییدکننده غربزدگی است. اما حرف و سخنهای دیگری هم دربارهاش هست که اینجا مطرحش نمیکنم، چون میترسم تفاضل بشود. چون نمیدانم چند نفر این کتاب را خواندهاند و بعد هم درباره مسئولیت هنرمند ازم سوال کردهاند که راجع بهش خیلی حرف زده شد. خیلی هم حرف دارد. کلمه مسئولیت از «مسئول» است به اضافه «ایت» مصدری، مسئول هم از «سوال» است و معلوم است که مسئولیت یعنی احساس اینکه دیگران از تو سوال خواهند کرد که چرا؟ عین کاری که شما الان دارید از من میکنید. اینجا باز برمیگردیم به همان دوزخ؛ چون و چرا و سوال و دیگر قضایا. نویسنده مسئول یعنی نویسندهای که وقتی مینویسد نه، به قصد تفنن و زینت مینویسد، بلکه به قصد این مینویسد که یا خودش را روشن کند یا به این قصد که مطلبی را که برای خودش روشن شده، به دیگران هم ابلاغ کند.
یکی از حضار: آیا غیرمسئول اصلا نویسنده هست؟
آلاحمد: هست؛ بله. نویسنده غیرمسئول فراوان داریم. میخواهید بشمارم؟
یکی از حضار : ارزش هم دارد؟
آلاحمد: ارزش دارد: تا چه جور نگاه کنید. ارزش زینتی دارد، مثلا قاآنی یک نویسنده و شاعر غیرمسئول است.
یکی از حضار: اینجا این سوال برای من پیش آمده که وقتی بشر زندگی را حل کرد و به زندگی ایدهآل رسید، آیا هنرمند باز هم مسئولیتی دارد یا نه. در صورت اخیر ناچار به تفنن پناه نمیبرد؟ و آن وقت آیا باید هنر را از بین ببرد؟
آلاحمد: راست میگویی. این آیندهای است که سازندگان آی. بی. ام (I. B. M) برای بشر پیشبینی میکنند، ولی فعلا به آن آینده نرسیدهایم. من فعلا در سرزمینی زندگی میکنم که سالی 100میلیون نفتش به اجبار میرود و دیگر قضایا... . من هنوز به آن زندگی ایدهآلی نرسیدهام که هنر را در خودش فقط بهعنوان زینت و تفنن لازم دارد و چون اینطور است، ناچار باز مسئولیت بهجای خودش باقی میماند.
همان کس: ولی آنجاهایی که رسیدهاند؟
آلاحمد: هیچ جا نرسیدهاند رئیس. کجا میخواهی هی مرا ببری؟ هان؟ من مبلغ هیچ چیزی نیستم جوان؛ جز حق.
همان کس: بهطور نسبی میگویم.
آلاحمد: نسبی اگر بخواهید بگویید بله. فرض بفرمایید که... .
همان کس: مثلا فرض بفرمایید در کشور سوسیالیستی روسیه یک هنرمند یا یک نویسنده و یک شاعر چه دارد بگوید؟ چه چیز را تبلیغ کند؟ همه چیز از لحاظ مادی فراهم است.
آلاحمد: شما حتم دارید؟ من دیدهام که اینطور نیست. خواهش میکنم تشریف ببرید این فیلم دکتر ژیواگو را ببینید؛ که روی حسابهای سیاسی ضدشوروی بازیهاش را هم حسابی کردهاند، ولی هنوز حکایت میکند که در آن دستگاه چه میگذرد؛ یا کتابش را بخوانید.
همان کس: البته مال خود دوران انقلاب است.
آلاحمد: کتابش چهار پنج سال پیش درآمد.
همان کس: من محیطش را عرض میکنم که...
آلاحمد: تا محیط سال 1937 هم هست، که هنوز صادق است؛ در اغلب موارد.
یکی از حضار: شما گفتید که چندی پیش ما این حرفها را در احزاب میزدیم، ولی حالا که در دانشگاه زده میشود، یک قدم به پیش است. ولی این به عقیده من اصلا ارزشی ندارد، چون متشکل نیست.
آلاحمد: ها، بارکالله! این آدم باهوشی است. عذر میخواهم که اینجوری هی اسم میگذارم روی شما، به یکی میگویم فاشیست، به یکی میگویم باهوش. خب معلمی است دیگر؛ من میخواهم زود صمیمی بشوم. حالا در جواب حرفت حضرت! راست میگویی. این نکتهای است، ولی یک مساله هست و آن اینکه اگر در دانشگاه روشن بشویم و بعد متشکل بشویم بهتر است تا اینکه در دانشگاه روشن نشده باشیم و متشکل بشویم و بعد بپراکنیم. همانطور که ما پراکندهایم. درست شد؟ مختصر و مفید.
یکی از حضار: میخواهم ببینم آیا میتوانیم غیر از این نوشتهها کار دیگری کنیم که نسل جوان را متشکل کنیم و در راه آمال و آرزوهایی که داریم، پیش ببریم؟ از این مجلس که بهرهای نبردیم.
آلاحمد: والله هر کسی یک کاری ازش میآید، بهرهای که من از این بزن بزنها میبرم، همین چندتا عکس است که از ما میگیرید؛ این مال من. تو خودت میدانی؛ اگر نمیتوانی از این حرفها بهرهای ببری برو یک دکان دیگر باز کن. یک جور دیگر بزن بزن کن و مرد؛ مرد میدان. میدانی؟ کار ما این است که بنویسیم؛ سوال ایجاد کنیم؛ هی چرا و اما بگوییم و هی بپراکنیم و در جستوجوی مجهول و عنقا باشیم، در جستوجوی بهشت گمشده. از ناصرخسرو گرفته تا این سر همه در جستوجوی بهشت گمشده بودهاند. همه شعرا و نویسندههای پدرومادردار. این کار ما است.
یکی از حضار: شما میفرمایید که فقط سوال مطرح میکنید...
آلاحمد: کسی که سوال را مطرح میکند، میگوید 50درصد جواب را هم با خودش آورده.
یکی از حضار: خب حالا بیایید و 51 درصد جواب بدهید.
آلاحمد: به چشم، اطاعت میشود. بگذارید فرمایش ایشان تمام شود.
همان کس: شما... و امثال شما مینشینید و قلم میزنید صدتا یک غاز و ما جوانها برویم دوندگی کنیم تا اجتماعمان را سروسامان بدهیم؟
آلاحمد: مگر شما چهکارهاید؟ شغلتان چیست؟ تخصصتان؟
همان کس: من داروساز هستم.
آلاحمد: خب! خدمت اولیه شما به اجتماع مملکتتان این است که یک داروساز امین بشوید و یک داروخانه را خوب اداره کنید. من هم یک آقا معلمم که باید سر کلاس درست درس بدهم. دیگر از من چه میخواهید؟ قلم زدن هم سربار این است. حالا بفرمایید دوندگی شما چیست؟
همان کس: فکر میکنم که من قبل از اینکه داروخانهدار بشوم، باید به فکر اجتماع باشم، چون اجتماع مهمتر از داروخانه من است.
آلاحمد: درست است؛ اما چه پیشنهادی میکنی؟
همان کس: پیشنهاد را شما باید بکنی. چرا؟ برای اینکه شما گرداننده هستید و بودهاید.
آلاحمد: من گرداننده چه چیز بودهام و هستم؟
همان کس: گردانندهای بودید که قبلا همان تعزیه را میگرداندید در احزاب و نهضتها و جمعیتها. شما الان کنار کشیدهاید یا کنار کشیدندتان.
آلاحمد: اگر کنار کشیده بودیم که الان پیش شما نشسته نبودیم.
همان کس: – الان کاری که میکنید یک مقدار چیز نوشتن است، ولی ما میخواهیم شما که یک وقتی در تشکیلات بودهاید و فعالیت میکردهاید و کندوکاو روزنامهها میکردید، حالا هم همانجور فعالیت کنید.
آلاحمد: یعنی چه جور؟
همان کس: یعنی فعالیت کنید، نترسید. فقط ننشینید خانههاتان و گپ بزنید بهخاطر اینکه پول دستتان بیاید. فرض کنید شما را دعوت کنند به هاروارد یا به مکه تشریف ببرید. شما باید فعالیت کنید.
آلاحمد: مگر این کارها فعالیت نیستند؟
همان کس: این جوانها را جمع کنید و به خاطر یک سازمان بهتر و تشکیلات بهتر و یک اجتماع بهتر... .
آلاحمد: شما دارید پیشنهاد تاسیس یک حزب میکنید به وسیله من (خنده حضار). چرا میخندید؟ من دارم حرف ایشان را خلاصه میکنم، محتوای بیانات ایشان این است که از من میخواهند بیاییم وسط گود. یک حزب سیاسی درست کنم و بزن بزن. من میخواهم این کار را کنم، اما اگر کردم تو میایی عضوش بشی؟ (خنده حضار).
همان کس: من میخواهم بگویم که به جای اینکه این حرفها را بزنید، بنشینید مطالب بهتر و افرادی که زیر نظر شما هستند و آنهایی که الان با شما مشغولند آنها را به فعالیت وادار کنید؛ همانهایی که با شما دوستند، آشنایند و حرفهای شما را قبول میکنند. نه اینکه در خانههاتان بنشینید و فقط مقاله بنویسید. شور زندگی بیشتر از مقاله نوشتن است.
آلاحمد: دوست عزیز من، تو فکر میکنی که فعالیت فقط یعنی وسط خیابان مرده باد و زنده باد کشیدن؟ فعالیت این است که ما الان داریم میکنیم. این بزرگترین فعالیت فکری است که ما داریم میکنیم. من و شما اهل بیل زدن که نیستیم. ما مثلا روشنفکریم دیگر. کار سرکار و کار من یکی کار ساده روزمره زندگیمان است. بعد هم این کارهای اجتماعی و این خودش یک فعالیت اجتماعی است. شما چه اسمی روی این کار میگذارید؟
یکی از حضار: یک موضوع «غربزدگی» هنوز برای من روشن نشده. وقتی من نگاه میکنم میبینم شما خودتان هنوز غربزده هستید. البته جسارتش را ندارم که این کلمه را درباره شما به کار ببرم، ولی چون خودتان گفتید عکس خودم را که نگاه میکنم میبینم، عکس یک آدم قرتی است. البته جسارتش را ندارم که درباره شما... .
آلاحمد: راحت حرف بزن ( خنده شدید حضار).
همان کس: البته از نظر یک ایرانی 100سال پیش لباسهای شما فرنگی است و حال یک سوال از جنابعالی میکنم. جوابش را بدهید تا موضوع برای من روشن بشود. البته ازش میخواهم نتیجه بگیرم که غربزدگی یعنی چه. شما نظرتان درباره اصلاح خط چیست؟
آلاحمد: عوض کردن خط فکر میکنید دردی را دوا میکند؟
همان کس: نه؛ شما فکر میکنید غربزدگی هست یا نه؟
آلاحمد: به نظر من غربزدگی است. این هم یک نوعش است. ببینید، ظاهر مرا که غربی کردهاند. نیست؟ البته من چون در یک محیط دانشگاهی آمدهام امروز کراوات زدهام وگرنه توی کوچه جور دیگری راه میروم و بعد هم اگر قرار باشد ناهماهنگی با جماعت را بر سر و روی خودت بگذاری و بهش تظاهر کنی و همین برایت بشود وسیله تفاخر و امتیاز بر دیگران... آن وقت از اندیشیدن به ناهماهنگیها بازمیمانی. به این دلیل است که آدم خوشش نمیآید از نخود توی آش نمودن و به ریخت و کج و کوله درآمدن. این است که سر و صورت ظاهر ما هم مثل جماعت است که خواهی نشوی رسوا و الخ. اما مساله اصلی این است که ذهنها و اندیشههامان زیر بار غربی و استعمارش خرد نشود. ظاهرمان را عوض کردهاند. دستکم باطنمان را به صورت اصلی حفظ کنیم. بحث اینجاست.
همان کس: یعنی فارسی حرف بزنیم؟
آلاحمد: ین کار را که داریم میکنیم. بعد هم فارسی میاندیشیم و ایرانی، نه چینی یا هندی یا آلمانی.
همان کس: الان ایرانی نمیاندیشیم. شما گفتههایی نقل میکنید از بزرگان خارجی، پس تقلید از آنها میکنید.
آلاحمد: اما ضمنا «و علم آدم السماء» را هم بلدم و میگویم و از قضیه آدم و بهشت و دوزخ هم حرف میزنم. اصلا یک مساله هست عزیز دلم. آخر علم و هنر که در حصار ملیتها نمیگنجد؛ علم و هنر دو پروانه خیال است، بال میکشد.
همان کس: من میخواهم بگویم اگر ما از غرب تقلید میکنیم، برای این است که آن چیزها را بهتر میدانیم.
آلاحمد: خیلی خوب شد. رسیدیم به آنجایی که باید حالا حرفش را زد. از غرب یک مقدار چیزها ما لازم داریم بگیریم، اما نه همه چیز را. از غرب یا در غرب، ما در جستوجوی تکنولوژی هستیم. این را وارد میکنیم. علمش را هم ازش میآموزیم گرچه غربی نیست و دنیایی است. اما دیگر علوم انسانی را نه. علوم انسانی یعنی از ادبیات بگیرید تا تاریخ و اقتصاد و حقوق. اینها را من خودم دارم و بلدم. روش علمی را میشود از کسی که بلد است آموخت، اما موضوع علوم انسانی را من خودم دارم. من جابهجا نوشتهام که ناصرخسرو از هزار سال پیش بیخ گوش ما حرفش را زده. قلم زدن را او به من یاد داده. نه نیوتون یا آقای سارتر. نیوتون در زمینه مکانیسم - یعنی در اساس علوم دقیق حرف زده. ناچار من محتاجش هستم. ریشتراش برقی و این ضبط صوت مورد احتیاج ماست؛ درست، اما اندیشههامان که از راه علوم انسانی ساخته میشود چه؟ فعلا غیراز همینها چیز دیگری هم ما داریم به ازای ایرانی بودن؟
یکی از حضار شما مذهبتان چیست؟
آلاحمد: یادت باشد رئیس! که از انکر و منکر شب اول قبر میآیند سراغ آدم. (خنده شدید حضار).
همان کس: من میخواهم بگویم که خود شما با آن حرارتی که از ما میخواهید، سنن قدیمی را حفظ نکردهاید. زبان یکی از سنن است. مذهب هم هست.
آلاحمد: ببینم تو که میخواهی به زبان فارسی حرف نزنی؛ به چه زبانی میخواهی حرف بزنی؟ هان؟ به زبان انگلیسی؟
همان کس: نه. به ترکی حرف میزنم، اما اصراری هم ندارم که حتما به ترکی باشد.
آلاحمد: پس به فارسی حرف میزنی، چراکه دوزبانهای. مگر نیست؟ یکی زبان محلی آذربایجان و یکی هم زبان عمومی تمامی ایران. هر دو را هم میدانی، اما آیا هیچ دلت میخواست فقط به انگلیسی حرف بزنی؟
همان کس: چرا؟
آلاحمد: این است که حد اعلای بیان احساس حقارت است. هلاک ارزشهای محلی که بیاعتبار شده یعنی همین... .
(و به اینجا متن تمام شده است. گرچه یادم هست که هنوز مدتی پرگویی میکردیم، ولی متنی که در دست است، همین جا ختم میشود. و یادم هست که مجلس را با شعر «هست شب» نیما تمام کردیم، فارسیاش را من خواندم و ترجمه ترکیاش را صمد بهرنگی، که هزار افسوس... .).
*روزنامه فرهیختگان