حالا که نوبت به شصت و ششمین قسمت از سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» رسیده است، به معرفی 3 فیلم کمدی، اکشن و کلاسیک میپردازیم که هر کدامشان به شدت متفاوت با انتظاراتی هستند که مخاطب از آثار طبقهبندیشده در این دستهها دارد. اول از همه صحبتهایمان را با نوشتن راجع به قصهی تلاش چند جوان برای فیلمسازی دربارهی قتل ممنوعهی حیوانات شروع میکنیم که در رنگبندیهای میخکوبکنندهی آسمان نروژ، باعث میشوند از دیدن چنین کمدی دارک و متفاوتی، سر ذوق بیاییم. بعد از این سراغ فیلمی میرویم که اگر جورج میلر سری «مکس دیوانه» (Mad Max) را به جای جهانی خشکشده در دنیایی پوشیده از آب میساخت، احتمالا نزدیکترین چیز به نتیجهای بود که در مقابلش قرار میگرفتیم و در آخر هم فیلم کلاسیک خاصی با محوریت یک جادوگر عجیب را معرفی میکنیم که سکانسهایش را به یاد خواهید سپرد و از دیدنش، به شدت لذت میبرید. پایانبندی نوشته هم که مثل همیشه و به عادت تمامی مقالات معرفی فیلم اخیر زومجی، با معرفی اجمالی یک فیلم در حال اکران از گیشههای داخلی رقم میخورد. اما در جایی مابین این دو بخش، از شاهکاری اسم میبرم که همین تازگیها مجلهی نیویورک تایمز آن را بعد از «خون به پا خواهد شد» (There Will Be Blood) توماس اندرسون و «شهر اشباح» (Spirited Away) هایائو میازاکی بزرگ، به عنوان سومین فیلم برتر قرن 21 معرفی کرده است. ساختهای که در اوج واقعگرایی، مخاطبش را برمیدارد و با دنیایی انرژی بیشتر، دوباره به سمت زندگی میفرستد.
چهارمین فیلم این لیست، اثر بزرگی است که در اوج واقعگرایی، مخاطبش را برمیدارد، به وسط رینگهای بوکس میبرد و بعد از بارها و بارها مشت زدن به او، با دنیایی انرژی بیشتر، دوباره وی را به سمت زندگی میفرستد
Trollhunter
فیلم Trollhunter که در ساختار آثار سینمایی خاصی مانند «پروژهی جادوگر بلر» (The Blair Witch Project) به داستانگویی کمدی، ترسناک و علمیتخیلی خود میپردازد، یک ساختهی بلند با بودجهی سه و نیم میلیون دلاری از سینمای نروژ است که با زدن به دل افسانههای محلی، تماشاگر را به محیطهای بکر و اتمسفرهای دستنخوردهای میبرد. داستان از جایی آغاز میشود که سه دانشآموز در حین دنبال کردن گزارشاتی مبنی بر فعالیتهای گوناگون شکارچیهای غیر قانونی و تلاش برای خلق فیلمی با محوریت این ماجرا، به مردی برمیخورند که از طرف دولت نروژ، مسئولیت قتل و کشتار ترولها یا به بیان سادهتر، غولهایی بزرگ و عجیب را دارد. به سبب وجود عناصر تکراری بسیار زیاد مابین برخی از فیلمهای روز، دیدن Trollhunter میتواند برایتان حکم تجربهای شوکهکننده و غیرمنتظره را پیدا کند. چون اتمسفرسازی کارگردان آن در ترکیب با نمادپردازیهای متعلق به کشوری که اکثر ما شناخت درستی از سینما و فانتزیهای مرسوم جریانیافته در ذهن مردمش نداریم، باعث میشود که نتوانیم موقع تماشایش این اثر را به آسانی به دستهی مشخصی از فیلمهایی که پیشتر دیدهایم، نسبت دهیم. لحن عالی Trollhunter، نحوهی متفاوتی که برای پرداخت شخصیتهایش انتخاب میکند و تعلیقآفرینیهای عالی فیلمساز که میتواند بارها و بارها فاصلهتان از تکیهگاه صندلی را به بیشترین حد ممکن برساند، همه و همه در ترکیب با تصویرسازیهای جذاب و دیدنی اثر، درگیرکننده ظاهر میشوند. در این بین، Trollhunter محصول سال 2010 میلادی یک ویژگی مثبت دیگر هم دارد که چیزی نیست جز بهرهی مناسبی که از طنزپردازی و کمدی در دل داستانی میبرد که شاید نمادین و افسانهای باشد اما کسی حق جدی نگرفتنش را ندارد. ولی فیلمساز با افزایش حس شوخطبعی قصه هم بعضا در خلقت دارککمدیهایی کار راهانداز موفق میشود و هم به مانند برخی بخشهای دیگر فیلم، با استفاده از این عنصر، انتظارات بیننده از ساختهاش را به چالش میکشد. لبخند زدن، متعجب شدن و حتی مقدار جالبی ترسیدن؛ اینها چیزهایی هستند که ارائه شدنشان درون یک فیلم واحد به شکل قابل قبول، اتفاق نادری به حساب میآید و Trollhunter، همهشان را تقدیمتان میکند.
Waterworld
اکشن به خصوص خلقشده توسط کوین رینولدز یا همان فیلم Waterworld را بدون شک باید یکی از دستکم گرفتهشدهترین فیلمهای اکشن متعلق به سه دههی اخیر سینمای هالیوود خطاب کرد. یکی از آن ساختههایی که ممکن است عاشقشان شوید و همینقدر هم احتمال دارد که به دلیل ارتباط برقرار نکردن با فضاهای خاص داستانیشان، از دیدن آنها احساس تنفر داشته باشید. فیلمنامهی Waterworld کموبیش فضایی پسا-آخرالزمانی دارد و به دورهای میپردازد که در آن ذوب یخهای قطبی، باعث فرو رفتن اکثر بخشهای کرهی زمین به زیر آبهای بیپایان شده است. دورهای که در آن مثل همیشه، دستهای از انسانها از فاجعهی اتفاقافتاده جان سالم به در بردهاند و حالا زندگی جدید و متفاوتی دارند. البته Waterworld بیش از تمرکز روی خود اتفاق، به زیبایی غرقِ جهان جدید خلقشده میشود و از ابتدا تا انتها، همین زندگی ترسناک و در بعضی اوقات آزاردهنده بر روی اقیانوسهای تمامناشدنی را به تصویر میکشد.
شخصیت اصلی فیلم یا همان مارینر (با بازی عالی کوین کاستنر)، فردی است که به تنهایی زندگیاش را میگذراند و پس از آشنایی با هلن (با اجرای جین تریپلهورن) و اِنولا (با نقشآفرینی تینا میجرینو) که بازماندههای فرار کرده از یک جزیرهی مصنوعی دیوانهوار هستند، روزهای تازهای را در جهان نابودشده تجربه میکند. بعد از این اما دشمنانی شیطانی، باعث میشوند که همه فکر کنند انولا، کلید ورود به سرزمین مقدس خشک پوشیدهنشده از آبی را دارد که برای آدمهای فعلی زمین، مثل بهشت به نظر میرسد. با در نظر گرفتن این حقیقت که Waterworld بیشترین بودجهی یک فیلم در تاریخ تا زمان خودش را داشته است، میشود فهمید چرا با گذر زمان نسبتا طولانی از اکران آن و وجود این حجم از جزئیات دیوانهکننده در سکانسهای فیلم، اتمسفرسازیهای کارگردان آن هنوز خستهکننده نشدهاند و توانایی جذب کردن مخاطبان را دارند. نقشآفرینیهای عالی و اوریجینال بودن فوقالعادهی کانسپت داستانی اثر وقتی در کنار اکشنهای مدمکسوار آن در اقیانوسها قرار میگیرند، سبب میشوند که دادن لقب شگفتانگیز به Waterworld، کار سادهای باشد. بعضی زمانها شدت فانتزیگرایی فیلم میتواند روی اعصاب مخاطبان برود و در عین حال همین اغراقهای مریض حاضر در داستان، از پس جذب تماشاگرانی به خصوص برمیآید. اما هنگام دیدن Waterworld در اکثر مواقع، خودتان را مقابل فیلم علمیتخیلی شلوغی میبینید که به خاطر موسیقیهای شنیدنیاش و شخصیتپردازی قابل لمسی که دارد، میتوانید آن را دوست داشته باشید. تازه همهی اینها فارغ از آنتاگونیستهایی هستند که با دیدنشان باز هم مثل زمان دیدن آنتاگونیستهای Mad Max: Fury Road، حس دیدن شیطان مجسم را پیدا میکنید. پس اگر دلتان لذت بردن از داستانی عجیب، دیوانهوار و پرشده از اغراقهای فانتزی در دل فضایی علمیتخیلی را میخواست، Waterworld را باید همان اکشنی دانست که بخشی از این آخر هفته را به بهترین شکل، با آن میگذرانید.
Bell, Book and Candle
«ناقوس، کتاب و شمع»، یکی از جذابترین و خاصترین کلاسیکهایی است که مخصوصا دوستداران تعلیقهای نسبتدادهشده به سینمای آلفرد هیچکاک، میتوانند از تماشایش لذت ببرند. قصهی فیلم از اواخر دههی پنجاه میلادی آغاز میشود و داستان زن جادوگری به اسم جیلیان هالروید در دوران مدرن را روایت میکند. شخصیتی که در روستای گرینویچ در نزدیکی شهر نیویورک ساکن است و بعد از علاقهمند شدن به مرد ناشری با اسم شپرد هندرسون، تصمیم میگیرد با استفاده از یک طلسم خاص، او را عاشق خودش کند. البته این وسط از جایی به بعد، پای دشمنیِ قدیمی و قابل لمسی هم به داستان باز میشود و نامزدی شپرد با رقیب همیشگی جیلیان در دانشگاه، دلیلی بزرگتر برای لذتبخش بودن انجام این کار برای وی میسازد. فیلمنامه هم از جایی به اوج جذابیت خود میرسد که علاقهی لحظهای و بدون عمق جیلیان به شپرد، ناخواسته تبدیل به عشقی جدی میشود و این، همان چیزی است که جیلیان ابدا نمیتواند آن را بپذیرد. چرا؟ چون او در صورت عاشق شدن تمام و کمال به یک نفر، تکتک قدرتهای جادوییاش را از دست میدهد.
فارغ از جذابیت داستان در ماهیتش و هیجانانگیزی خاصی که در بندبند سکانسسازیهای فیلم به چشم میخورد، ترکیب فضای فانتزی و کمدی اثر، از Bell, Book and Candle تجربهای جذاب و به خصوص میآفریند. تجربهای که در آن بیننده هم به مانند شخصیت اصلی داستان، آرامآرام با جلوهی جدیتر همهی مواردی که پیشتر دیده بود روبهرو میشود و به همین خاطر، ناگهان همذاتپنداریاش با داستان را افزایشیافته و جذبکننده پیدا میکند. موقع تصمیمگیری برای دیدن یا ندیدن این ساختهی ریچارد کواین، نقشآفرینیهای عالی و پرجزئیات کیم نواک، جیمز استوارت و جک لمن را هم حتی برای یک ثانیه فراموش نکنید. چون بازیهای آنها در این فیلم قطعا باعث شکلگیری حس بسیار مثبتی از سوی شما نسبت به اثر میشود که به خاطرش بارها میخندید و بارها خیرهخیره سکانسها را دنبال میکنید.
Million Dollar Baby
در عین عالی بودن بازیهای کلینت ایستوود و مورگان فریمن در این فیلم، هیلاری سوانک را بدون شک باید ستارهی اصلی Million Dollar Baby خطاب کرد
سومین فیلم برتر قرن 21 از نگاه تازهترین شمارهی مجلهی نیویورک تایمز. Million Dollar Baby که در آن شاهد یکی از نقاط اوج کارگردانی و یکی از بهترین بازیگریهای کلینت ایستوود دوستداشتنی هستیم، قصهی کهنهسربازی با نام فرانکی دان را روایت میکند. یک مربی بوکس در لسآنجلس که به جز دوست قدیمی و همراه همیشگیاش ادی دوپریس (با بازی مورگان فریمن)، هیچکس نمیتواند خودش را با او صمیمی بداند. فرانکی یک مرد جدی، قدرتمند و تا حد لازم عبوس است که هرگز برای کمک کردن به کسی هیجانزده نمیشود و قرار نیست حکم مهیاکنندهی دیگران برای رسیدن به آرزوهایشان را داشته باشد. ولی وقتی دختری از طبقهی کارگر در ایالت میزوری به باشگاه او میآید و میخواهد با استفاده از تواناییهای وی، تبدیل به یک بوکسور حرفهای شود، فرانکی با این که در ابتدای کار هیچ میلی به آموزش دختر نشان نمیدهد، ولی از جایی به بعد، بالاخره کم میآورد. نتیجهی این کوتاه آمدن هم شکلگیری رابطهای کم مثل و مانند مابین زن جوان علاقهمند به بوکس یا همان مگی فیتزجرالد و مردی است که خودش هم در طی آموزش دادن دختر، چیزهای زیادی یاد میگیرد. راستی در عین عالی بودن کلینت ایستوود و مورگان فریمن در این فیلم، هیلاری سوانک را بدون شک باید ستارهی اصلی آن دانست. بازیگری که به طرز توقفناپذیری در نقش خود فرو میرود و در انتهای کار، هر مخاطبی را وادار به همذاتپنداری با مگی میکند.
از سکانسهای تنهایی فرانکی در اتاق خوابش تا لحظاتی که فیلمساز به درونریزیهای این شخصیت ساکت و دردکشیده میپردازد، همه و همه قدرت کارگردانی عالی ایستوود را به رخ میکشند. او با سکانسپردازیهای جذاب، قدم به قدم به کاراکترهای فیلم نزدیکتر میشود و در انتها آنها را به عنوان دو روی یک سکه نشان میدهد. همین هم شکلگیری شیمی باورپذیر حاضر بین این دو شخصیت با جنسیت، سن و خواستههای متفاوت را خواستنی میکند و باعث خلق پیامهای جذابی دربارهی زندگی، وسط مشت زدنهای مگی در رینگهای بوکس میشود. در حد و اندازهای فوقالعاده که وقتی حرف از درامهای ورزشی میزنیم، 90 درصد فیلمهای فوقالعادهای که میشناسید، باید در برابر Million Dollar Baby خم شوند و تا همیشه مشغول تعظیم کردن به آن باشند.
دو لکه ابر
«دو لکه ابر» به کارگردانی مهرشاد کارخانی و نویسندگی خود او در کنار مجید رحیمیان و حمید غلامی، یکی از آثار در حال اکرانِ گروه فیلمهای هنر و تجربه در سینماهای ایران است. مجید عباسی، ستار اورکی، علی اظهری و سارا آهنی نیز به ترتیب تهیهکنندگی، آهنگسازی، فیلمبرداری و تدوین این اثر سینمایی بلند را برعهده داشتهاند. به گفتهی خود کارگردان، فیلم به اشخاصی میپردازد که در تاریخ معاصر ایران، به نوعی گم شدهاند. آدمهایی که هیچکس دیگر موفق به پیدا کردن ردشان نمیشود و برای روایت داستانی دربارهی آنها، فیلمساز باز هم به ادعای خودش، سعی داشته است از قسمتهای گوناگونی از سینمای فرانسه و حتی آثاری با محوریت غرب وحشی، کمک بگیرد. امید علومی، نیما رئیسی، نیوشا مدبر، شهین تسلیمی، افشین سنگ چاپ و آشا محرابی، گروه اصلی بازیگران «دو لکه ابر» را تشکیل میدهند.