آخه ما باید چقدر خوششانس باشیم که پخش دوتا از بهترین فانتزیهای تلویزیون همزمان شود؛ نمیدانم آیا قبلا هم چنین اتفاقی افتاده بوده یا نه، اما اگر هم افتاده باشد، ایندفعه با همیشه فرق میکند. چون مسئله این است که هر دو سریال وارد مرحلهی تازهای از دنیا و خط داستانیشان شدهاند. از یک طرف «بازی تاج و تخت» برای به نتیجه رسیدن خیز برداشته است و از طرفی دیگر اگرچه چنین چیزی بهطور رسمی اعلام نشده، اما با توجه به حالوهوای اپیزود آغازین فصل سوم «پنی دردفول» و این حقیقت که این فصل یک اپیزود کمتر از فصل قبل دارد، به نظر میرسد انسانهای عجیب و موجوداتِ شگفتانگیز دنیای جان لوگان نیز دارند قدمهای ترسناک نهاییشان را برای رسیدن به خط پایان بر میدارند.
حس سنگین غم و اندوه و مرگ را میتوانید در تمام دقایق اپیزود اول این فصل حس کنید. در لحظات ابتدایی این اپیزود متوجه میشوید که آلفرد تنیسون، شاعر معروف بریتانیایی، مرده است. این شاید در ظاهر فقط ابزار کوچکی از سوی جان لوگان برای اتصال دنیای فراطبیعیاش به تاریخ دنیای واقعی باشد، اما تمرکز داستان در پسزمینه بر روی این واقعه هدف دیگری هم دارد. در طول سریال کاراکترهای اصلی و فرعی از تنیسون به نیکی یاد میکنند، مردم از غم از دست دادن او خیابانها را سیاهپوش کردهاند و ناقوس کلیساها بارها نواخته میشود. چندباری که کاراکترها بخشهایی از شعرهای تنیسون را میخوانند، آرام میگیرند، از شوق گریه میکنند و از افسردگی در میآیند. انگار سریال میخواهد بگوید تنیسون برای این آدمها اهمیتی بیشتر از یک شاعر مشهور را دارد. اما چه فایده! مرگ او که به سیاهترشدن خیابانهای بیرنگوروی لندن ویکتوریایی ختم شده، شاید نشان از این دارد که آخرین منبع نور و عشق مردم شهر که با اشعارش دردهایشان را التیام میبخشید از بین رفته است. وقتی نور از میان ما رفته باشد، جایش را سایههایی بلند با دندانهای تیز میگیرند. پس، بیدلیل نیست که شاهزادهی تاریکی بعد از مدتها دل و جرات بیرون آمدن از سایهها را پیدا میکند.
«روزی که تنیسون مُرد» با ونسا شروع میشود؛ کسی که در آغاز این اپیزود و پس از شوکهای پیدرپی و شکستهای فصل قبل گوشهگیر شده و هنوز به آن شعر تنیسون که میگوید انسان بهتر است عاشق شده و از دست داده باشد، تا اصلا عاشق نشده باشد، باور ندارد. او برای مدتهاست که در عمارتِ سِر مالکوم تنها زندگی میکند و طی یک سری نماهای عادی از جا سیگاریهای پر از خاکستر، ظرفشوییهایی پر از ظرفهای کثیف و مگسها و عنکبوتهایی که همهجا را تسخیر کردهاند متوجه میشویم که وضعیت روانی قهرمان خانم ما حسابی قمر در عقرب است. شاید در ابتدا نگران ونسا باشیم، اما به محض اینکه صدای فردیناند لایل را از پشت در میشنویم، نفس راحتی میکشیم. بالاخره چه کسی بهتر از او میتواند برای ونسا خنده به همراه بیاورد؟ لایل از مرگ ناراحتکنندهی تنیسون برای او میگوید و به ونسا پیشنهاد میکند تا سری به یکی از این دکترهای روانپزشک جدید بزند. ونسا حتی در حد یک کلمه به صحبتهای لایل جواب نمیدهد، اما وقتی کسی مثل اِوا گرین را دارید چرا باید به جای استفاده از چهره و چشمهای او، حرف در دهانش گذاشت. چهرهی گرین به زیبایی از بین رفتن ترس و هراسِ ونسا و خوشحالی عمیقش از دیدن لایل را نشان میدهد.
ونسا اما به این دلیل تنهاست که اگر یادتان باشد در پایان فصل دوم اتفاق غیرمنتظرهای افتاد؛ اینکه تمامی کاراکترهای اصلی داستان به گوشهای از دنیا پخش شدند. در نقد آن اپیزود از این حرکت جسورانهی سازندگان استقبال کردم. چون اینطوری باعث میشد تا به بقیهی بخشهای دنیای فانتزی جان لوگان هم سر بزنیم. اما به این نکته هم اشاره کردم که از آنجایی که قلب اتفاقات و تهدیدهای داستان در لندن است، ممکن است این حرکت غیرمنتظره زیاد دوام نیاورد و سازندگان مجبور شوند که آنها را دوباره به کنار هم برگردانند. حالا نمیدانم آیا چنین اتفاقی قرار است به زودی بیفتد یا نه، اما اگر از من بپرسید، بهشخصه اصلا برای گردهمایی گروه کاراکترها عجله نمیکنم. چون این اپیزود به خوبی نشان میدهد باز شدن افق داستان و گسترش پروداکشن زیبای سریال به قلههایی جدیدتر چقدر به قدرت تجربهی این سریال اضافه میکند. تا قبل از این فقط با یک سریال ترسناک گوتیک مطلق طرف بودیم، اما حالا نه تنها المانهای وسترن هم به سریال اضافه شده، بلکه داستان بهطرز سیالی از لندن به آفریقا به نیومکزیکو به مناطق منجمدِ قطبی حرکت میکند و علاوهبر از سر گرفتن زندگی کاراکترهای همیشگیمان، چندتا شخصیت جدید هم معرفی میکند. خیلی دوست دارم جان لوگان در اپیزودهای آینده به سبک «بازی تاج و تخت» از فرصت جداافتادگی کاراکترها برای روایت پیرنگهای فرعی جذاب که قبل از این نمیتوانست در لندن صورت بگیرد، استفاده کند.
ونسا به این دلیل تنهاست که اگر یادتان باشد در پایان فصل دوم تمامی کاراکترهای اصلی به گوشهای از دنیا پخش شدند
در سوی دیگری از دنیا سِر مالکوم به خاطر از دست دادن رفیق شفیقش اندوهناک است و هیچ برنامهای به جز نشستن در آن کافه و نوشیدن ندارد. اما وقتی او مورد حملهی محلیها قرار میگیرد، یک سرخپوست به نام کیتانی به او کمک میکند و این وسط یکی-دوتا پوست سر هم دشت میکند! اما دیدار این دو تصادفی نیست. کیتانی از مالکوم میخواهد تا با او به امریکا بیاید تا پسرشان را نجات دهند. منظورش از پسرشان همان ایتن چندلرِ گرگینه است که در قطاری که او و اسیرکنندگانش را حمل میکنند مورد حملهی عدهای ناشناس قرار میگیرد تا ایتن را آزاد کنند. خیلی زود معلوم میشود آنها نوچههای پدر ایتن هستند. این یعنی ایتن از یک زندان آزاد شده و وارد دیگری میشود. چیزی که تمام خطهای داستانی را در این اپیزود به هم متصل میکند، سوالی است که در پایانشان ایجاد میشود. اینکه آن سرخپوست چه نسبتی با ایتن دارد و چرا میخواهد به او کمک کند؟ یا پدر ایتن چرا در تعقیب پسرش است و چرا ایتن در ابتدا از امریکا فرار کرد؟ آیا پدرش از گرگینهبودنِ پسرش برای کشتن دشمنان و بیقانونی استفاده میکرده؟
جان کلرِ غمزده وسط اقیانوسِ یخزده و در میان آخرین خدمههای گرسنه و در حال مرگ کشتیشان گرفتار شده است. اتفاق جالبی که برای جان کلر میافتد، این است که او خاطراتی از زندگی قبل از مرگش را به یاد میآورد. به یاد میآورد که زمانی برای بچهای لالایی میخوانده. بنابراین گردن پسری که در کشتی در حال زجر کشیدن است را میشکند و راهی جادههای منجمد قطبی میشود. از آن طرف، خالقش درحالی در لندن حسابی به اعتیاد کشیده شده که سروکلهی یکی از دوستانش پیدا میشود: دکتر جکیل! یکی دیگر از شخصیتهای ادبی سریال که همراه با فرانکنشتاین در دانشگاه قصد فتح مرگ را داشتهاند، اما اتفاقاتی باعث شده تا از هم جدا شوند. «پنی دردفول» نشان داده میتواند شخصیتهای آشنای ادبی را بردارد و برداشت متفاوت خودش از آنها را به تصویر بکشد. پس احتمالا باید منتظر اتفاقات جالبی در رابطه با جکیل باشیم. این وسط، باید دید آیا دکتر جکیل به یاریرسان فرانکنشتاین در این لحظات سخت تبدیل میشود یا او را بیشتر از قبل به داخل بدبختی هل میدهد؟ و اینکه آیا اصلا در حال حاضر دکتر هایدی آن داخل وجود دارد؟!
اما از بین سکانسهای برتر این اپیزود، اول از همه باید به جایی اشاره کنم که ونسا بعد از صحبت تاثیرگذارِ روانپزشکش تصمیم میگیرد سری به موزهی تاریخ طبیعی لندن بزند و آنجا سکانس فوقالعادهای انتظارمان را میکشد که ثابت میکند چرا این سریال در کارش که بازسازی بینقص حسوحال ادبی منابع الهامش و نوشتن گفتگوهای تاثیرگذار است، غوغا میکند و چرا چنین چیزی را در هیچجای تلویزیون این روزها نمیتوان پیدا کرد؛ منظورم همان سکانسی است که ونسا و مسئول موزه دربارهی موجوداتِ مرگبار که همه برای دیدنشان سر و دست میشکنند و موجوداتِ زیبا اما جداافتادهای که کسی اهمیتی بهشان نمیدهد، صحبت میکنند. جان لوگان به زیبایی از این طریق خطی بین این موجودات و ونسا میکشد و روانشناسی این دختر را به خوبی بیرون میریزد. دومی اما در دقایق پایانی اپیزود از راه میرسد. حالا که تمام نوچههای دراکولا در ماموریتشان شکست خوردهاند، خودش دست به کار شده است. عجب سکانسی! کاری که کارگردان با نشان دادن دراکولا از طریق نشان ندادنش انجام میدهد مو بر تنم سیخ کرد و آن جملهی پایانی (من دراکولا هستم) که روی تاریکی شنیده شد، دیوانهکننده بود. اپیزود آغازین فصل جدید «پنی دردفول» طبق سنت اکثر افتتاحیهها وقتش را صرف معرفی دوبارهی کاراکترها میکند و وارد عمق یا موقعیت کاراکتر خاصی نمیشود. اما آنقدر خوب این کار را با کنجکاو کردن تماشاگران و یک پایانبندی هیجانانگیز انجام میدهد که نمیتوان برای غذای اصلی که در ادامه میآید احساس گرسنگی نکرد!
تهیه شده در زومجی