بمبهای ساعتی متحرک تا چند دقیقه دیگر میرسند. بار این کاروان گازوییل است. وانتهای نیسان و تویوتا تا خرخره پر اند. قرار است سوخت قاچاق را در مرز پاکستان تخلیه کنند و برگردند، اگر برگشتی در کار باشد. خیلیهایشان اسیر انفجار بمب در آخرین لحظه میشوند. نجاتی در کار نیست. راننده تا بن استخوان میسوزد و تمام میشود.
به گزارش به نقل از روزنامه ایران، در صف طولانی عبور از آخرین تنگه هستند تا از مرز «شیار نرم» عبور کنند. نمیشود تعداد ماشینهایی که ساعتها توی راه بودهاند تا به اینجا برسند، شمرد؛ شاید هزار ماشین، یا حتی بیشتر. از جایی که ایستادهام صف آنها شبیه به ریسمانی است که همینطور پیچ خورده و میان کوه و کمر تفتیده بلوچستان.
آدمهایی که سوار این بمبهای ساعتی هستند خسته و کلافهاند. مسیر 60 کیلومتری از کافه بلوچی تا مرز 20 ساعت در راه بودهاند. آنها برای رسیدن به مرز و رساندن گازوییل مجبورند از میان رودخانههای فصلی بگذرند، از مسیرهای سنگلاخی عبور کنند و با دستکم 2 هزار لیتر سوخت کوههای راست را بالا بروند که تصورش شبیه به یک کابوس میماند. راهی که گازوییلکشها انتخاب کردهاند ناهموار و پردستانداز با پرتگاههای خطرناک است. چرخ ماشینشان لبه پرتگاه است. این راه مطمئنی نیست چرا که هر روز خبری از واژگونی یا مرگ یکی از رانندهها میپیچد توی شهر. برای تهیه این گزارش همپایشان تا نقطه صفر مرزی با آنها همراهم.
گازوییلی که قرار است در اختیار پاکستانیها قرار بگیرد راه طولانی و پرپیچ و خمی را طی کرده. از تهران و قم و اراک و یزد و کرمان و اصفهان و خراسان جنوبی و... تا اینجا راه آمده! گازوییلی که لیتری 300 تومان فروخته میشود تا به مرز برسد جهشی غیرقابل تصور میکند و به 5 هزار تومان میرسد. این جهش زمانی به اوج خود رسید که نرخ ارز از مرز 14 هزار تومان گذشت. در این میان قیمت سوخت از جمله بنزین و گازوییل و حتی نفت تحت تأثیر افزایش نرخ ارز روند صعودی پیدا کرد و تا جایی رسید که خیلیها را وسوسه کرد تا دست از کار و پیشه خود بردارند و بروند دنبال قاچاق سوخت. کار تا جایی پیش رفته که برخی از دانشآموزان مناطق مرزی ترک تحصیل کردهاند و گازوییلکش شدهاند.
من لباس یکدست سفید بلوچی پوشیدهام و شال شیری رنگ به سر کردهام تا میان کسانی که به مرز میروند کمتر به چشم بیایم. توصیه کردهاند که از کافه بلوچی که آخرین محل دپوی گازوییل و بنزین قاچاق در مرز شهرستان سرباز در سیستان و بلوچستان است جلوتر نروم. گفتند که نمیتوانند مسئولیت جانم را به عهده بگیرند. سفرم را از شهر کرمان شروع کردهام و بیش از هزار کیلومتر پیمودهام و یکی از مسیرهای اصلی قاچاق سوخت را وجب به وجب گشتهام تا ببینم سوختی که به مرز میرود از کجا، چگونه و چطور و چه کسانی آن را منتقل میکنند. مسئولیت همه خطرات احتمالی این مأموریت به عهده خودم است.
کرمان، شاهراه اصلی قاچاق سوخت
یکی از مسیرهای اصلی سوخت قاچاقی که بسوی سیستان و بلوچستان میرود از کرمان است. از کرمان هم دو مسیر اصلی برای قاچاق سوخت بسوی جنوبشرق میرود یکی از بم و دیگری از جیرفت. مسیر جیرفت البته طولانی و پر رفت و آمدتر است آن هم به این خاطر که راههای گریز بیشتری برای گازوییلکشها وجود دارد تا گیر پلیس نیفتند.از کرمان تا عنبرآباد 260 کیلومتر است یعنی 3 ساعت و نیم که «شوتیها» این مسافت را دو ساعته میروند. شوتیها با ماشین پژو و سمند و حتی پراید سوخت را به مقصد میرسانند. بیشترشان چند ماشینه و پشت سر هم میروند و ماشینی به فاصله چند کیلومتر جلوتر از آنها حرکت میکند که اسمش «راه پاککن» است. راه پاککن وظیفه دارد موارد مشکوک مثل ایست و بازرسی و کمین پلیس را تلفنی گزارش کند تا همدستانش گرفتار نشوند.
از شهر راین بسوی عنبرآباد به تعداد شوتیها افزود میشود و رانندهام گاهی چرخهای سمت راست ماشین را روی شانه خاکی میاندازد. دلیل این کارش را میپرسم و او سرعت سرسامآور این رانندهها را دلیل اصلی این کار میداند. «راه برای گازوییلکشها باید باز باشد. سرعت آنها آنقدر زیاد است که اگر کوچکترین برخوردی با ماشین کنند هر دو ماشین منفجر میشود. آنها راننده بمبهای ساعتی هستند. چند صد متر قبل از اینکه برسند چراغ میدهند به نشانه خطر. پس عقل حکم میکند برای سالم ماندن جاده را برای آنها باز کنیم. طی این یکی دو سال کلی ماشین گازوییلکش تصادف کردهاند و گذشته از اینکه خودشان تلف شدهاند آدمهای بیگناهی را هم به کشتن دادهاند. پارسال جلوی چشم خودم یکیشان با یک ماشین افغانبر تصادف کرد و 14 مهاجر زنده زنده در آتش سوختند.»
راننده درباره شوتیها توضیحات جالبی میدهد:«نگاه کنید همه این شوتیها که با این سرعت میروند برای اینکه بار بیشتری ببرند فنر کمکهای عقبشان را تقویت کردهاند تا وقتی بار سنگینی دارند کسی متوجه این موضوع نشود. از طرفی صندلی عقب را در میآورند و مشکهای گازوییل و بنزین را جای آن میگذارند. شیشهها را هم دودی میکنند تا محتویات داخل ماشین دیده نشود. به پلاکهایشان هم اسپری مخصوصی میپاشند تا دوربینها نتوانند پلاکشان را ثبت کنند.
راهپاککن هم آمار جاده را به آنها میدهد و اگر در ایست و بازرسی خبری نباشد با تمام سرعت رد میشوند در غیر این صورت یکی دو کیلومتر مانده به ایست بازرسی میزنند به دل دشت و کویر و ایست و بازرسی را دور میزنند.»
راننده اطلاعات دیگری در اختیارم میگذارد. او میگوید شوتیها بین 800 تا 1000 لیتر سوخت قاچاق را توی نایلونهای بسیار بزرگ و ضخیمی میریزند که بومیها به آن «مشک» میگویند و در نهایت در مقصد آن را به کسانی که گازوییل را انبار میکنند تحویل میدهند.
هر چه به جیرفت و عنبرآباد نزدیکتر میشویم تعداد نیسانها نسبت به شوتیها بیشتر میشود. از اینجا به بعد نیسانها کار را به دست میگیرند چراکه با وجود ایست و بازرسی پلیس آنها میتوانند 2 تا 3 برابر ظرفیت شوتیها سوخت حمل کنند و هیچ مشکلی هم برای رفت و آمد در راههای کویری و کوهستانی ندارند.
از «سربیژن» به بعد مسیر برای گازوییلکشها و شوتیها راحتتر میشود. سربیژن منطقهای کوهستانی است وکوههایش زمستان و پاییز برفگیر است. از اینجا به بعد مسیر باز و صافتر میشود و ماشینهای گازوییلکش تختگاز میروند.
جیرفت را رد میکنیم. بین راه کاروانی از پژوها با سرعتی بیش از 170 کیلومتر از کنار ماشینمان رد میشوند. جاده کفی است و میتوان آنها را حتی با چشم تعقیب کرد. از راننده میخواهم کمی سرعتش را اضافه کند تا ببینم کجا میروند. بعد از نیم ساعت ماشینها میپیچند بسوی روستایی که یکطرف آن نخلستان و باغ مرکبات در تصرف خود دارد و طرف دیگرش هم خانههایی با دیوارهای بلند سیمانی در زمین لخت و عریان در حال پیشروی بسوی جاده هستند.
راننده کنار جاده توقف میکند و با نگرانی میگوید: «مهندس اگر اجازه بدهید شما را به مقصد برسانم و برگردم. اگر شما میخواهید به این روستا بروید یا گازوییلکشها را تعقیب کنید با فرمانداری یا پلیس هماهنگ کنید. شما نمیدانید که رفتن به این روستا چقدر خطرناک است. اگر بدانند خبرنگار یا مستندساز هستید دخلتان را میآورند. این جماعت تا چند سال پیش کارشان کشاورزی و باغداری بود ولی الآن بیشترشان توی کار سوخت قاچاق هستند. گازوییل و بنزین میخرند و توی بشکه و مخازنی که زیر زمین پنهان کردهاند، انبار میکنند. از شوتی و اتوبوس و ماشینهای سنگین سوخت را میخرند و به نیسانیها میفروشند.»
چند دقیقهای کنار جاده به تماشای پسران نوجوانی مینشینم که هر دو طرف جاده ایستادهاند و به تریلر و کامیون و اتوبوسها با دست اشاره میدهند. هر کسی توقف کند یعنی میخواهد گازوییل بفروشد مثل اتوبوس سفید رنگی که کنار جاده میایستد و پسر 14 ساله سوارش میشود. اتوبوس چند دقیقه بعد داخل روستا میرود، جایی که خبری از دار و درخت نیست.
دقایقی بعد آخرین مأموریت را به راننده کرمانیام میدهم که به بهانه پرسیدن آدرس به طرف اتوبوس برود. در حالی که تصویربردار روزنامه با دوربین کوچکش در حال فیلمبرداری از صحنه خرید و فروش و تخلیه گازوییل از اتوبوس به بشکههای خالی است همراه با راننده از ماشین پیاده میشویم. چند مرد جوان که آفتاب آنها را سیهچرده کرده با دیدن ما یکه میخورند. شلنگی به داخل باک اتوبوس رفته و با پمپی کوچک وارد بشکه میشود. از یکیشان آدرس عنبرآباد را میپرسم و او هنوز جواب سؤالمان را نداده زن جوانی با وانت پراید خود را به ما میرساند و به شوهرش میگوید: «اینها در حال فیلمبرداری از اتوبوس و خانههای ما بودند.» کارمان بیخ پیدا میکند و از چهرههایشان میشود فهمید که حالت تهاجمی به خود گرفتهاند. راننده با زبان محلی به آنها میگوید هیچ فیلمبرداری در کار نبوده و حتی حاضر است محتویات گوشیها را نشان دهد.
من گالری گوشیام را نشان میدهم و خیالشان کمی راحتتر میشود. جوانها اتوبوس را فراری میدهند از ترس اینکه شاید پلیس باشیم. یکی از جوانها تهدیدمان میکند که اگر نرویم ماشینمان را خرد و خمیر میکند. چارهای جز ترک محل نیست. دوباره برمیگردم کنار جاده. ساعت نزدیکیهای 4 عصر است و تعداد نوجوانها بیشتر شده. تعداد تریلر و کامیونهایی که کنار جاده توقف میکنند هم رو به افزایش است. از ماشین پیاده میشوم و میروم داخل نخلستانهای روستا. هر چقدر به خانهها نزدیک میشوم بوی گازوییل بیشتر میشود.هر جا که چشم کار میکند بشکه و مخازن 10 و 20 هزار لیتری ذخیره گازوییل است.
شلنگهایی از دل زمین بیرون آمده انگار بیدلیل است. گویی به خاک جای آب گازوییل خوراندهاند. خاک روغنی شده و نخلها رو به خشکی رفتهاند. سعی میکنم کسی مرا در این آشفته بازار نبیند. راننده با موبایلم تماس میگیرد. با صدای لرزانی میگوید: «مهندس جان بچهات برگرد که اینجا از هرجایی که تا به حال دیدی خطرناکتر است.»
باید تا جایی که میتوانم مثل یک کارآگاه پلیس جلو بروم. کف حیاط خانهای که مقابلش موتور درب و داغانی را به دیوار تکیه دادهاند و در آن چهارطاق باز است، شلنگی بیرون زده و پمپ برقی کوچک هم کنارش گذاشته. بیشتر خانههای روستای میثمآباد به انبار شرکت نفت میمانند. جلوی هر خانه یا توی باغ و نخلستان و حیاطها پر است از بشکههای 220 لیتری.
روستا آنقدر شلوغ است که کسی توجهش به من جلب نمیشود. نیسان و پژو است که میآید و میرود. اهالی سرشان گرم خرید و فروش و تخلیه و بارگیری است. بعد از گذشت 10 دقیقه از حضورم، راننده نیسانی از دور مرا در حال فیلمبرداری میبیند و حضورم را به بقیه گزارش میدهد. پیش از اینکه دورهام کنند بسوی ماشین میدوم و به راننده میگویم با تمام سرعت بگازد بسوی رودبار.
چرا جوانان رودبار جنوب به گازوئیلکشی علاقه پیدا کردهاند
کشاورزان سابق، گازوئیل درو میکنند
جاده قاچاق سوخت از رودبار هم میگذرد. این شهر که 73 پل روی رودخانههای خالی از آب دارد و روزی جزو سرسبزترین و پرآبترین مناطق جنوب کرمان بوده به زحمت با کمک چاههای مجاز و غیرمجاز سرپا مانده. برخی از جوانها، کشاورزان و حتی کامیونداران این شهر هم با رونق گرفتن قاچاق سوخت و البته افزایش 300 درصدی قیمت گازوئیل در مرز وارد این شغل کاذب شدهاند. نیسان و پژوهایی که صندوق و قسمت بارشان غیرعادی بالاست نشان از فعالیت آنها دارد.
رودبار محل دپوی سوخت قاچاق ندارد فقط مسیر عبور گازوئیلکشهاست و تعدادی از اهالی هم جزو همین گازوئیلکشها هستند. توی رودبار اگر بخواهید از ماجرای گازوئیلکشها سر دربیاورید همه چیز را مردم روی کفه میریزند ولی اگر بخواهید آن را قاچاق تلقی کنید سگرمههایشان توی هم میرود بخصوص جوانها. برای اینکه از خرید و فروش گازوئیل و قیمت آن سر دربیاورم ساعت 7 شب به قهوهخانهای در نزدیکی مرکز شهر میروم. قهوهخانه در طبقه دوم ساختمانی است که هنوز بطور کامل تمام نشده. چند جوان اول قهوهخانه قلیان به دست نشستهاند و تخته نرد بازی میکنند.
چند دقیقه بعد موبایل یکی از آنها به نام مهرداد زنگ میخورد. او درباره قیمت گازوئیل میپرسد و مشخص میشود قیمت هر بشکه 220 لیتری گازوئیل سر مرز 800 هزار تومان شده. تلفن که تمام میشود مهرداد به دوستانش میگوید که فردا صبح مشکها را پر میکند تا ببرد «تمپ ریگان» ایرانشهر. یکی دیگر از جوانها هم که میفهمد قیمت گازوئیل بالا کشیده ابراز آمادگی میکند تا او هم نیسان را پر کند از گازوئیل.
به بهانه پرس و جو از اینکه برای خرید کفش و لباس خارجی دست دوم ایرانشهر بهتر است یا زاهدان با این چند جوان وارد گفتوگو میشوم. جوانهای شوخی هستند. یکیشان میگوید:«شما که بچه تهران هستی اینجا چه میکنی؟ از ایرانشهر و زاهدان برای خرید میآیند تهران حالا شما آمدی اینجا برای چه؟» به او میگویم که کارم مستندسازی است. درباره تصادفات جادهای مستند درست میکنم.
انگار دست گذاشتهام روی بزرگترین مشکلشان. «آقا یک فیلمی از این جادههای ما بگیر که خیلی باریک هستند. روزی نیست که تصادفی توی جاده رودبار به دلگان اتفاق نیفتد. همین دو هفته پیش یکی از دوستانم توی این جاده تصادف کرد و از بین رفت. حتی جسدش هم قابل شناسایی نبود. خدا به خانوادهاش صبر بدهد. شما بروید و آمار بگیرید چند نفر توی این جادههای جنوب کرمان تصادف میکنند.»
بقیه دوستانش هم حرفهای او را تأیید میکنند. چند ماشین پژویی که توی مسیر دیدهام که از آن اتاقکی سوخته بیشتر باقی نمانده گواه حرفهای آنهاست. از او میپرسم چرا ماشینها آتش میگیرند. کمی این پا و آن پا میکند و جواب میدهد. «کسانی که توی این راه از بین میروند کارشان گازوئیلکشی است. کار که نباشد جوانها مجبورند بروند سمت این کار. وقتی هم توی ماشینی مینشینی که پر است از مشک بنزین و گازوئیل با یک برخورد کوچک ماشین مثل بمب میروی روی هوا.»
گفتوگو با مردم، مغازهداران و حتی کسانی که کارمند ادارات دولتی هستند نشان میدهد مردم با این شغل کنار آمدهاند و هیچ عقیدهای به غیرقانونی بودن این کار ندارند مثل کشاورزی که میگوید سهمیه ماهانه گازوئیلش را که برای موتور آب مزرعهاش به او میدهند، میفروشد تا خرج زندگیش را در بیاورد.
او را هم در همین قهوهخانه ملاقات میکنم. احمد 38 سال و 4 بچه دارد. اهل و ساکن جیرفت است. سالهای سال خیار و گوجه و بادمجان میکاشته ولی با توجه به روی دست ماندن محصولات کشاورزیش در سال گذشته، امسال تصمیم گرفته به جای کشاورزی سهمیه گازوئیلاش را بفروشد.
«6 -7 ماه از سال را کار میکنم به امید روز برداشت محصول و به دست آوردن پولی که بشود بدهیها را داد و بقیه را هم صرف خانه و زندگی کنیم ولی سود که نمیکنم بلکه ضرر هم میدهم. امسال پیش خودم گفتم که چرا این کار را کنم. ماهی هزار لیتر سهمیه گازوئیل دارم، بهجای اینکه امسال کلی هزینه کنم برای زمین کشاورزی و معلوم هم نباشد که سودی کنم، سهمیهام را میفروشم. لیتری 2 هزار و 700 تومان میفروشم و ماهی 2 میلیون و 700 هزار تومان بیدردسر دستم میآید. تعدادی از کشاورزها را میشناسم که سهمیه سوختشان را میفروشند حتی کامیوندارهای رودبار و مناطق دیگر هم کار نمیکنند و سهمیهشان را میفروشند. بالاخره تا زمانی که وضعیت این طور باشد چارهای نیست. مطمئن باشید اگر شما هم جای ما بودید حتماً همین کار را میکردید.»
برای گرفتن پاسخ به سؤالهایی که ذهنم را مشغول کرده سراغ ابوذر عطاپور، فرماندار رودبار میروم. او اشتغال برخی اهالی این شهر و شهرهای دیگر را خلأ قانونی و از طرفی فقر فرهنگ اشتغال میداند و درباره پدیده قاچاق سوخت چنین عنوان میکند:«خشکسالی و بیکاری و از طرفی بالا رفتن نرخ ارز و تأثیر آن در فروش سوخت قاچاق در مرزها باعث شد اشتیاق برای گازوئیلکشی بیشتر و بیشتر شود تا جایی که بسیاری از جوانهای 20 و چند ساله با ماشینهای تقویت شده دست به قاچاق سوخت بزنند.
چند روز پیش که برای بازدید از جاده رودبار به دلگان رفته بودم، هنگام بازگشت دستکم 60 نیسان را که بهصورت کاروانهای 4 و 5 ماشینه سوخت بهسوی ایرانشهر میبردند، دیدم. این ماشینها هر ساعت از شبانهروز در جاده تردد دارند و اگر مسیر برای آنها ناامن شود از مسیرهای فرعی حتی دشت و کویر به راهشان ادامه میدهند. برای اینکه گرفتار پلیس نشوند شبها با سرعت بالا و چراغ خاموش تردد میکنند که در روستای «محمدآباد کتکی» که روستای شلوغ و پرجمعیتی است و هر دو طرف جاده مغازه است تا به حال چند نفری را زیر گرفتهاند که هفته گذشته 3 عابر پیاده از این روستا کشته شدهاند.»
به عقیده عطاپور درآمد بالایی که قاچاق سوخت دارد برخی از کسانی را که صاحب شغلهای دیگر بودهاند بهسوی گازوئیلکشی سوق داده و سیستم قضایی هم به چنین شغل کاذبی نگاه جرمانگاری ندارد و قاچاق سوخت را توزیع خارج از شبکه میداند و برخورد با آن را به سازمان تعزیرات محول کرده است.
فرماندا رودبار میگوید در 7 ماه سال 96 جایگاههای این منطقه 11 میلیون لیتر بیشتر از 7 ماه سال 95 سوخت فروختهاند و تاکنون هزاران کارت سوخت که از شهرهایی همچون اصفهان و یزد به رودبار جنوب آمده و از طریق این کارتها سوخت خریداری شده، باطل و از چرخه خارج شده است.
عطاپور در پایان عنوان میکند:«ما برای مبارزه با قاچاق سوخت راهحل درست و درمانی نداریم. تعقیب و گریز پلیس هم نتایج تلخ و دردناکی دارد و سعی میشود تا جایی که امکان دارد تعقیب و گریزی صورت نگیرد. در چند ماه گذشته سرعتگیرهایی در نزدیکی شهر و روستاهایی که محل انتقال گازوئیلکشهاست نصب شده و حتی در مسیر بیابانی تردد قاچاقچیان سوخت هم کانالهایی حفر کردهایم که جلوی تردد آنها را بگیریم ولی متأسفانه نتایج آنچنان مثبتی در پی نداشته است. ما برای تشویق جوانها 22 میلیارد وام کم بهره برای اشتغالزایی اختصاص دادهایم و سقفی هم برای آن گذاشتهایم ولی سود بالای قاچاق سوخت خیلیها را وسوسه میکند تا به این کار ادامه بدهند.»
گلایه مردم جنوب کرمان از تردد پرخطر قاچاقچیان سوخت در جاده ها
«محمدآباد کتکی» قربانی سرعت گازوئیلکشها
روستای محمدآباد کتکی بین شهر رودبار و زهکلوت است، روستایی پر جمعیت که هر دو طرف جاده را بازار محلی از آن خود کرده است. به تازگی چند صدمتر مانده به حریم روستا سرعتگیر گذاشتهاند ولی هنوز هم گازوییلکشها با تمام سرعت از روی آن میگذرند و کاری ندارند کسی که از عرض جاده عبور میکند پیرمرد است یا زن و کودک.
2 هفته پیش به فاصله چند دقیقه 2عابر پیاده از سوی گازوییلکشها زیر گرفته شدند و از دنیا رفتند. زمانی به این روستا میرسم که شب شده و مردم در حال خرید از مغازهها هستند. وقتی از آنها درباره گازوییلکشیها میپرسم انگار نفت روی آتش ریختهام. دادشان در میآید که شوتیها و گازوییلکشها زندگیشان را تهدید میکنند.
زن جوانی به نام «مهدیه» که کنار جاده بقالی دارد وقتی دوربین را میبیند و متوجه میشود از تهران آمدهایم شروع میکند به گلایه. «گازوییلکشها میزنند و میکشند و فرار میکنند. 10- 15 روز پیش دو تا از همینها دایی و عموی مادرم را کشتند، دقیقاً جلوی مغازه خودم. عمو داشت از عرض خیابان رد میشد که نیسانی پر از مشک گازوییل او را زیر گرفت. اهالی دور عمو جمع شده بودند تا آمبولانس بیاید که چند دقیقه بعد نیسانی دیگری بسوی جمعیت آمد و داییام زیر ماشین ماند و او هم جلوی چشم زن و بچهاش کشته شد. بخدا قسم اینها زندگی برای ما نگذاشتهاند. چراغ خاموش و با تمام سرعت از اینجا رد میشوند و هر چیز و هر کسی جلویشان باشد زیر میگیرند.
پیش خودشان میگویند که بیمه داریم و دیه را بیمه میدهد. عین خیالشان نیست. حتی یک شب هم بازداشت نمیشوند. ای کاش پلیس جلوی اینها را بگیرد. این جماعت خلاف میکنند. گازوییل میبرند و به جای آن مواد و اسلحه میآورند. میتوانند مثل بقیه کشاورزی و کارگری کنند. ما که نمیتوانیم هزینه خودخواهی و حرص و طمع آنها را بدهیم.»
آن طرف جاده مغازه خانوادهای است که عمو و برادرزاده را در کمتر از چند دقیقه از دست دادهاند. آدمهایی که توی مغازهاند لباس بلوچی سیاه رنگ به تن دارند. زنها هم چادر سیاه به سر کردهاند. همگی عزادارند. زن و دو دختر علی غزوی توی مغازهاند. همسرش وقتی اسم شوهرش را میآورم چشمانش خیس میشود و با گوشه چادرش اشکهایش را میگیرد. او درباره تصادف گازوییلکشها و مرگ شوهرش میگوید:«وقتی گفتند عموی شوهرم را گازوییلکش زیر گرفته، شوهرم دوید بسوی جاده. بالای سر عمویش بود و منتظر رسیدن آمبولانس که نیسانی آمد و جلوی چشمان من و دو دخترم او را زیر گرفت. چند سال پیش هم یکی از برادر شوهرهایم که امام جماعت روستا بود زیر گرفته شد و از دنیا رفت.
گازوییلکشها برای اینکه هر طور شده گازوییل و بنزین را به مقصد برسانند دست به هر کاری میزنند حتی جان مردم. آنها زنها را بیشوهر و بچهها را بیپدر میکنند. مسئولان کوتاهی میکنند و مدیون مردم هستند که با افغانکشها و گازوییلکشها برخورد نکنند. چرا باید به این آدمها اجازه بدهند که گازوییل را به کشور دیگر قاچاق کنند. 4 سال است که موتوری که برای چاه داریم بدون گازوییل مانده بعد میبینیم سوخت 300 تومانی را میبرند مرز 4 – 5 هزار تومان میفروشند.»
دختر رحمان غزوی هم وارد گفتوگو میشود. او هم دل پری از رانندگی گازوییلکشها دارد و از سال گذشته تا حالا لباس عزایش را از تن بیرون نیاورده. او میگوید:«حرف ما خریدار ندارد. چقدر بگوییم که جلوی این آدمکشها را بگیرند. چقدر باید آدم توی این جاده از بین برود تا مسئولان به فکر برخورد با این قاچاقچیان بیفتند. این مشکل ما مشکل امسال و پارسال نیست. نزدیک به 15 سال است که گازوییل و بنزینکشها از این جاده به اصطلاح ترانزیتی رفت و آمد میکنند. امیدوارم کسی به فکر بیفتد و جلوی آنها را بگیرد.»
مسلم غزوی، برادر علی از تلفات این جاده برایم میگوید:« بیشتر نیسانهایی که گازوییلکشی میکنند پلاک ندارند. شبها چراغ خاموش میروند. حواست نباشد میروی زیر نیسان دو ماه پیش هم گازوییلکشی یک دانشآموز 10 – 12 ساله را زیر گرفت. از این طرف جاده گازوییلکش میآید و از آن طرف هم افغانکش. گرفتار شدهایم بخدا. توی این چند ساله حداقل 10 – 15 نفر زیر گرفته شدهاند. پژوها با 150 – 160 کیلومتر سرعت و با 13 گالن بنزین یا گازوییل میگازند. باید فکری برای نیسانها بشود. چارهای نداریم که جاده را شخم بزنیم که دیگر از اینجا رد نشوند. اهالی تصمیم گرفتهاند جاده را ببندند.»
با توصیه اهالی به خانهای میرویم که اوایل مهرماه تنها پسرشان را از دست دادهاند. ساعت نزدیک 7 شب است. وقتی در خانه کوچک سیمانی را میزنم زنی لاغراندام با چشمانی گود افتاده و لباسی یکدست سیاه جلوی در میآید. میپرسم اینجا خانه رضا زمان خانیزاده است؟ زن مینشیند روی زمین و مویه میکند برای پسرش. «ماما، رضا جان، یکدونهام کجایی؟ ماما رضا جان تو رو خدا برگرد خانه. چرا رفتی مدرسه برنگشتی. ماما رضا جان...»
مادر رضا گریه میکند، مثل شمعی که آب میشود. مویه و ضجههای او دل آدم را کباب میکند. قاب عکس پسرش را از لای پارچه سفید رنگی برمیدارد، نگاه میکند و اشکها به اندازه پهنای صورت از چشمانش جاری میشود. به زبان محلی رانندهای که پسرش را زیر گرفته و فرار کرده، لعنت میکند. از خدا میخواهد داغ از بین رفتن پسرش را روی دل راننده فراری بگذارد. از خدا میخواهد مردی که پسرش را زیر گرفته در آتش گازوییل بسوزاند.رضا 4 مهرماه زمانی که از مدرسه بسوی خانه برمیگشته کشته میشود. شاهدان میگویند راننده پژوی شوتی او را بخاطر سرعت بسیار بالا زیر گرفته است. راننده فرار کرد و داغ بیپسری را روی دل پدر و مادر رضا گذاشت.
چند دقیقهای میشود میهمان خانواده زمان خانیزاده هستم و مادر همچنان گریه میکند. «پسرم تازه کلاس اول راهنمایی رفته بود. پسرم را گذاشتم توی مجتمع. روستای ما مدرسه راهنمایی ندارد. صبح رفتم مدرسه و ثبت نامش کردم. به مدیر سفارش کردم حواست به این بچه من باشد من فقط همین یک پسر را دارم. گفت به امان خدا. آمدم خانه. دلم شور افتاد. از مدرسه زنگ زدند و گفتند پای پسرت شکسته رفتم بیمارستان ولی ندیدمش. نمیدانم بچهام را چه کسی کشت. گفتند که پژو شوتی زده. 3 تا دختر دارم و همین یک پسر را داشتم. همین رضا را از من گرفتند. ای کاش مادر بودید و میفهمیدید که من چه
میکشم.»
زن شیون سر میدهد. «رضا جان کجایی، مادر جان بیا. بیا که من با این پدر دیوانهات چه کنم. قرار بود بزرگ بشی و هوای من و خواهرهایت را داشته باشی پس چرا رفتی. چه کسی میخواهد خرج داروهای پدرت را بدهد. ای خدا چرا این یک پسر را از ما گرفتی.» مادر میرود و کیف پسر را میآورد و آن را به آغوش میکشد و ضجه میزند.
کابوس رانندگان بمبهای ساعتی
خواب میبینم که خاکستر شدهام
ستونی از وانتها پشت هم قطار شدهاند تا از مرز عبور کنند. گازوئیلی که در گالن و مشکهاست تا دقایقی دیگر تحویل پاکستانیها میشود. آنها با تراکتور و نفتکش و وانت و گاری و سه چرخه آمدهاند تا گازوئیل بخرند. رانندهها پس از 16 ساعت رانندگی در مسیری 50 کیلومتری از میان کوه و کمر خستهاند و کلافه. سر تا پایشان خاکی است از بس که خاک خوردهاند. مشکلترین مرحله در انتقال سوخت دقیقاً همین مرحلهای است که من همراه گازوئیلکشها ساعتها از مسیر پردستانداز و از کنار پرتگاههای عمیق عبور کردهام تا شاهد این فعالیت خطرناک باشم.
چیزی به مرز نمانده و راهی که رفت و آمد ماشینها از آن جادهای خاکی ساخته فقط مسیر عبور یک ماشین است. چند ماشین خالی برمیگردند و نوبت به عبور چند ماشین پر از سوخت میشود. بالا رفتن از بسیاری از این راهها سختتر از چیزی است که بشود آن را توصیف کرد. وانتها برای بالا رفتن از مسیر کوهستانی مثل دونده پرش سه گام ابتدا دنده عقب میگیرند و با تمام توان و سرعت راه را بالا میروند. برخی که ناشی و کم تجربهاند موفق نمیشوند. گاهی هم چپ میکنند. این راهها را ماشینهای تویوتا و میتسوبیشی و نیسان که موتورشان تقویت شده میتوانند به سلامت از آن عبور کنند.
من لباس بلوچی پوشیدهام و شالی به سر و صورتم بستهام که به چشم رانندهها غریبه نیایم تا بتوانم همه صحنهها را به خاطر بسپارم. کسی نمیداند مردی درشت هیکل با لباس سفید بلوچی در طول این مسیر 16ساعته که همراهشان بوده خبرنگاری است که از تهران بیش از هزار کیلومتر راه آمده تا شاهد قاچاق سوخت و سختی و خطرات این شغل دلهرهآور باشد.
من همراه رانندهای جوان به نام الیاس که 16 سال دارد و سال گذشته بهخاطر کمک به پدرش برای تأمین هزینههای زندگی ترک تحصیل کرده و مشغول گازوئیلکشی است در این مسیر همراه بودم. به او گفتهام مستندسازم و میخواهم از نحوه قاچاق سوخت و مشکلات آنها بنویسم. به من گفت که راه طولانی و طاقتفرساست و برای من که بچه شهرم غیرقابل تحمل. حق با او بود چراکه 16 ساعت رانندگی با دنده یک و دو و گذشتن از راههای سنگلاخی، عبور از تپه و کوه و درههای عمیق به حدی مشکل و خستهکننده بود که تصورش را نمیکردم. سختی راه یک طرف، تصور اینکه در یک بمب ساعتی متحرک نشستهام و واژگونی ماشین یا تصادفی که در این مسیر خیلی عادی است مرا زنده زنده در آتش میسوزاند بیشتر نگرانم میکرد. ولی حالا رسیدهام به نقطه صفر مرزی.بین راه دو وعده غذا خوردیم. ناهار نان و کنسرو لوبیا و شام کنسرو ماهی. 2 ساعت هم دم صبحی خوابیدیم. خوابی که در سرمای سوزناک کوهستان شبیه به مجازات بود. الیاس پشت فرمان خوابید و خودش را در لنگ بلوچی ضخیمی پوشاند تا کمتر سردش شود.
در مسیری که آمدیم الیاس که تازه پشت لبش سبز شده چند ماشین گازوئیلکش را که واژگون و سوختهاند نشانم میدهد. «مهندس جان خودت میبینی با چه بدبختی نان برای خانواده میبریم. چقدر آدم توی این مسیر زخمی یا کشته شدهاند. اگر کاری بود کمتر کسی حاضر میشد تن به چنین کار پرخطری بدهد. تازه اگر از این راه جان سالم به در ببریم باید زمان برگشت شانس بیاوریم که با اسلحه خفتمان نکنند. الآن چند ماهی است عدهای با تهدید اسلحه از گازوئیلکشیهایی که بارشان را فروختهاند و در حال بازگشت به کافه بلوچی هستند زورگیری میکنند. هفته پیش رانندهای را که حاضر نشده بود پولش را بدهد با چند گلوله کشتند.»
او میگوید از این سربالایی و پرتگاههایی که بین راه است آدم با دیدنش پایش سست میشود. دستمزد سرویس ماشین بعد از هر رفت و آمد به مرز برایش بین 500 هزار تا یک میلیون تومان هزینه برمیدارد.
میخواهم همراه الیاس از مرز عبور کنم ولی محافظ مسلح محلی که تصویربردارمان همراه اوست توصیه میکند به دلایل امنیتی از نقطه صفر عبور نکنم. در نوار مرزی نیروهای مرزی کشورمان پست میدهند و ماشینهایی را که از مرز وارد یا خارج میشوند بررسی میکنند که با خود کالاهای ممنوعه نداشته باشند. اما آنسوی مرز خبری از مرزبانان یا نیروهای نظامی پاکستانی نیست. مرزشان را رها کردهاند به امید خدا و نیروهای نظامی ما.
خریداران سوخت پاکستانی تا نقطه صفر مرزی آمدهاند و گویی بازارچه مرزی بزرگی به راه افتاده است. مشکها دست به دست میشود توی وانت پاکستانیها. گالنهای پر جای خود را به گالنهای خالی میدهند و روپیهها شمرده میشوند.
کافه بلوچی
کافه بلوچی آخرین ایستگاه کسانی است که در زمینه قاچاق سوخت فعالیت دارند. این روستای بزرگ میتواند شعبهای از شرکت نفت باشد. بشکهها و مخازن دپوی سوخت را میشود مقابل یا توی حیاط خانهها دید. در خیابان اصلی کافه بلوچی تا چشم کار میکند وانتهای پر از گالن یا مشک گازوئیل در حال آماده شدن برای حرکت بهسوی «آشار» و از آنجا به طرف مرز هستند. قیمت گازوئیل امروز 5 هزار تومان است. این قیمت تحت تأثیر تقاضا و بالا و پایین شدن نرخ ارز است. دو ماه پیش هر لیتر گازوئیل 300 تومانی را 7 هزار تومان در کافه بلوچی و در مرز 10 هزار تومان میفروختند.
گازوئیلکشها برای رسیدن به کافه بلوچی باید از جاده ایرانشهر به چابهار قبل از راسک بپیچند بهسوی سرباز و بعد از گذشتن از روستای «ایتک» 30کیلومتر راه بروند تا برسند به کافه گازوئیلکشها. در این سفر تعداد زیادی از نفتکشهایی که هیچ علائم و حتی پلاکی نداشتند از کنارمان گذاشتند و هنگام عبور از ایست و بازرسی کسی هم جلویشان را نگرفت. این نفتکشها و نیسان و خودروهای سواری همه سوخت را به کافه بلوچی میآوردند. در این میان برخی از شهرهای اطراف سوخت را مستقیم به مرز میبرند که رفت و برگشتشان گاهی به 3 روز میکشد و برخی فقط سوخت را به مندیها میفروشند.
بیشتر ساکنان کافه بلوچی، اهل این منطقه نیستند بلکه از پاکستان، کردستان، زاهدان و شهرهای دیگر حضور دارند و این روستا به محلی تبدیل شده که سوخت مثل نقل و نبات معامله میشود و معمولاً قیمت خرید و فروش یکسان است. برای وارد یا خارج شدن به کافه بلوچی باید در ترافیک ماند چراکه تردد ماشینهای گازوئیلکش بیش از حد و گنجایش معابر این روستاست.
بازدید از مسیر هزار کیلومتری که گازوئیل بهسوی مرز میآید نشان میدهد قاچاق سوخت زنجیرهای است که از عمق کشور آغاز و هر چقدر که به مرز نزدیک میشود تعداد حلقههای آن زیاد میشود و تعداد زیادی از افراد در سود آن سهیم میشوند و در کنار آن برخی از مشاغل همچون مکانیکی، جلوبندی سازی، فروشندگان گالن و پمپهای برقی، قصابی، بقالی، میوهفروشی و... از این چرخه بهرهمند میشوند.
ارواح کافه بلوچی
چند ماشین تویوتا که قسمت بارشان گالنهای 20 لیتری جا خشک کردهاند تا دقایقی دیگر میروند بسوی مرز. جوانهای «کافه چرسی» که اسمش بتازگی به «کافه گلها» تغییر کرده کنار جاده نزدیک روستا ایستادهاند تا همگی با هم به راه بیفتند.
از اینجا تا کافه بلوچی نزدیک 2 ساعت راه است. چیزی به ساعت 10 شب نمانده و من جوانهای 20 تا 25 ساله بلوچ را پیش از حرکت ملاقات میکنم. بر خلاف برخی دیگر از کسانی که تمایلی به مصاحبه ندارند آنها اصرار دارند که حرفهایشان را خوب بشنویم.
5 جوان همقد و قواره کنار یکی از تویوتاها میایستند و شروع میکنند به گلایه. ابتدا عبدالمالک 23 ساله حرف میزند: «دوران قدیم چطور بود که مردم با بدبختی زندگی میکردند ما با آن زمان هیچ فرقی نداریم. تصویر میگیرند از کاروان قاچاق سوخت و هزارتا به ما انگ میزنند ولی یک بار نمیآیند و با ما صحبت کنند که چرا گازوییلکشی میکنید.
برای سیر کردن شکم زن و بچه مجبور به این کار هستیم. بگردید توی کل بلوچستان ببینید چندتا کارخانه داریم؟ 2 سال است که هیچ بارانی نباریده. روزی فقط یک ساعت آب برای نوشیدن داریم. این کار هم هزارتا خطر دارد. اگر ماشین چپ نکند بارانی از گلوله روی سرمان میبارد. بعضی از مأموران وقتی میبینند ماشینی پشتش گالن دارد فکر میکنند تروریست دیدهاند و بدون اینکه ایست بدهند ماشین را به رگبار میبندند. بخدا قسم اگر کاری باشد و ماهی یک حقوق حتی کم بگیری بهتر از این است که بروی گازوییلکشی کنی و روزها توی کوه و کمر کلی خاک بخوری و با بدبختی نان در بیاری.»
مصطفی که مغازه خیلی کوچکی کنار جاده دارد و به اصطلاح داروخانه روستاست گهگداری گازوییل به مرز میبرد. او هم وارد بحث میشود و میگوید:«از نظر مأموران این گالنها قاچاق است و اگر ما را بگیرند ماشین را توقیف میکنند ولی به شما نشان میدهم که نفتکشهایی بدون هیچ آرم و علایم و حتی پلاک بسوی مرز رسمی میروند و کسی هم نیست که جلویشان را بگیرد. این ماشینها برای گردن کلفتهاست و کسی جلودارشان نیست. بخدا گازوییلکشهای این منطقه بدبختترین آدمهای مملکت هستند. سود اصلی را ما با این همه خطر نمیبریم بلکه کسانی میبرند که نفتکشهایشان توی این جاده کار میکند.»
از آنها میپرسم اگر یک روز همین چند نقطه از مرز که گازوییل میبرید، بسته شود چه میکنید؟ یکی شان که نمیخواهد اسمی از او در این مصاحبه باشد، میگوید:« رزق ما در باز بودن این مرز است. اگر بسته شود همه بدبخت میشوند. این مغازههایی که میبینید باز هستند و کار میکنند به خاطر همین گازوییلکشی است. تا زمانی که من پولی در نیاورم که نمیتوانم از بقالی و قصابی و میوهفروشی خرید کنم. همه زنجیروار بیکار میشوند. همین حالا بیایید و روستایمان را ببینید که چند نفر حتی نان برای خوردن ندارند.»
منطقه سرباز یکی از بزرگترین بخشهای سیستان و بلوچستان است و یکی از مرزهای اصلی برای انتقال سوخت قاچاق. روستای کافه بلوچی که چند سالی است به عنوان مهمترین دپو و آخرین ایستگاه برای خروج گازوییل و بنزین از مرزهای جنوب شرقی است، شناخته میشود در همین منطقه سرباز قرار دارد.
بخش آشار، روستای افشان و ایر افشان، تنگه میلک، مرز رسمی پیشین هم جزو مناطقی هستند که درگیر قاچاق و انتقال سوخت غیرقانونی در جنوبشرق سیستان و بلوچستان هستند.
با دکتر محمد انور بجار زهی، فرماندار راسک(سرباز) ساعت 10 شب ملاقات میکنم. او درباره موقعیت منطقهشان میگوید:«4 بخش و 4 شهر در منطقه سرباز قرار دارد و 827 روستا و آبادی داریم که در کشور جزو پر روستاترین هاست. 121 کیلومتر با کشور پاکستان مرز مشترک داریم. بیش از 80 درصد جمعیت روستاییان ما در کنار رودخانه 313 کیلومتری سرباز زندگی میکنند که با خشکسالی و بیآب شدن این رودخانه روستاییان دچار مشکل در تأمین معشیت خود شدهاند.
اما در بحث قاچاق سوخت که بخشهایی از منطقه ما درگیر آن هستم کافه بلوچی است. حداقل روزانه 100 نفتکش با مخازن 32 و 20 و 18هزار لیتری از شهرستانهای دیگری روانه میشوند به کافه بلوچی. این روستا 40 محل دپو سوخت دارد که به زبان بومی به آن میگوییم «مندی». برخی از این صاحبان مندی از بومیهای منطقه نیستند بلکه از شهرستانهای دیگر آمدهاند و در زمینه خرید و فروش و دپوی سوخت فعالیت دارند.
چندین بار نامه زدهایم و به مسئولان بالادست هم گفتهایم این نفتکشها چطور میتوانند به این راحتی وارد جاده شوند؟ آنها حتی بدون کمترین مشکلی از ایست و بازرسی عبور میکنند.»
او در ادامه عنوان میکند: «طبق مصوبه دولت قرار بود به ازای هر خانوار ساکن در شعاع 20 کیلومتری مرز سهمیه سوخت به مرزنشینان تحویل داده شود که کارگزار آن را بفروشد و سود آن را به حساب مرزنشینان بریزد که چندباری این اتفاق رخ داد ولی چند مدتی است این سهمیه در اختیار مرزنشینان قرار نمیگیرد.»
دکتر بجارزهی پرده از حقیقت تلخی برمیدارد. او میگوید شهرستان سرباز بیشترین نرخ موالید را در کشور دارد و از طرفی بیشترین نرخ انصراف از تحصیل را هم دارد. بیشتر نوجوانهای 13 سال به بالا به دلیل فقر خانوادههایشان به گروههای قاچاق سوخت ملحق
میشوند.
منطقه مرزی که 70 درصد جمعیت آن جوان است، شغل میخواهد. کشتارگاهی که در منطقه پیشین که 400 کارگر داشته به دلیل تفاوت نرخ ارز و گران شدن دامی که از آن طرف برای کشتار میآمد تعطیل شد. خب اگر اشتغال نباشد مجبورند برای تأمین نیازهای روزانه خود کار کنند و نخستین چیزی که به فکرشان میرسد راحتترین و در دسترسترین یعنی قاچاق سوخت است. پس نمیشود به این مردم خرده گرفت.
فرماندار ایرانشهر، بیکاری، خشکسالی و افزایش نرخ ارز را دلایل اصلی قاچاق سوخت می داند
مردم سیستان و بلوچستان با حداقل ها زندگی می کنند
ایرنشهر مثل جیرفت و رودبار جاده ترانزیتی انتقال سوخت قاچاق است. راه اصلی و بیش از 60 راه فرعی دارد که با مسدود کردن راه برای قاچاقچیان، راه دیگری از سوی آنها باز میشود مثل جازموریان که هر وقت جاده آسفالته بسته میشود، گازوئیلکشها از تالاب خشکیده راه باز میکنند به سوی ایرانشهر.
ایرانشهر به دلیل موقعیت جغرافیایی دقیقاً وسط مسیر کرمان به زاهدان، زاهدان به چابهار و بندرعباس قرار گرفته است. همین موقعیت فوقالعاده این شهر و جادههایش را به مهمترین منطقه برای دپو و ترانزیت سوخت قاچاق مبدل کرده است. از رودبار تا ایرانشهر 305 کیلومتر است و نزدیک به 4 ساعت راه دارد. البته با وجود شوتی و گازوئیلکشیها که شبها معمولاً بدون چراغ رانندگی میکنند باید کمی آهسته برانیم که جان سالم از این مهلکه به در ببریم.
کار برای سرک کشیدن به 2 محل دپوی اصلی در ایرانشهر را از ساعت 6 صبح آغاز میکنم. ابتدا به محله چاه جمال آمدم. محلهای که زمانی دهستانی بوده و با گسترده شدن ایرانشهر حالا جزیی از مناطق اصلی این شهر است. بیشتر خانههای چاه جمال قدیمی و بزرگ است. اگر گذرتان به این منطقه بیفتد، خیلی زود در خانهها بسته میشود چون تصور میکنند هر غریبهای که وارد محله و منطقه میشود، آمده تا سرکی به کارشان بکشد و شاید مأمور دولت باشد! توی کوچه و خیابانهای فرعی این منطقه دستکم 20 -30 اتوبوس و خاور و تریلر میبینم که شلنگی به باک آن رفته و معلوم نیست گازوئیل به کجا میرود. شیشه ماشینی که توی آن نشستهام دودی است و میشود با دوربین کوچکی که دارم از ماشین و خانهها فیلم بگیرم. توی خیابانی که آمدهام 4 اتوبوس در نوبت تخلیه است و پلاکهایشان نشان میدهد متعلق به استان فارس، کرمان، یزد و سیستان و بلوچستان است. مردی با موتور توی محل گشت میزند تا موارد مشکوک را به هم محلیهایش گزارش کند. رانندهای مرا به این منطقه آورده اهل ایرانشهر است و درباره چاه جمال چنین میگوید: «بیشتر اهالی این منطقه گازوئیل خرید و فروش میکنند و به هر رفت و آمدی حساس هستند. مثلاً اگر من یکبار دیگر از این خیابان رد شوم یا جلویم را میگیرند که چه میخواهم یا در خانهها را میبندند تا آب از آسیاب بیفتد. آنها شماره هر ماشین غریبهای را یادداشت میکنند و حواسشان به همه چیز هست. اما درباره اینکه گازوئیلها به کجا میروند باید بگویم که هر خانه توی حیاطش منبع بزرگی دفن کرده و شلنگی به طول 100 یا 200 و حتی بیشتر از زیر زمین رد کرده به جای دیگری که وقتی در حال تخلیه گازوئیل است مأمور نداند که این سوخت کجا میرود. به عنوان نمونه شلنگ تخلیه سوخت این خانه که آن اتوبوس زردرنگ توقف کرده، دقیقاً دو کوچه آنطرفتر است.» لباسی که به تن دارم تیشرت و شلوار جین است و رفت و آمدم در این منطقه اهالی را حساس کرده و برای اینکه اتفاقی برای راننده که بومی این شهر است، نیفتد از چاه جمال به یکی از اصلیترین محل دپوی گازوئیل در حاشیه ایرانشهر یعنی «تمپ ریگان» میرویم. وضعیت در تمپ ریگان عریانتر از مناطق دیگر است. برخی از اهالی این منطقه که سالهاست در کار خرید و فروش و دپوی سوخت هستند برای خودشان نفتکش خریدهاند با حجم 20 و 32 هزار لیتر!
تعداد نیسان و پژوهایی که به این منطقه تردد میکنند آنقدر زیاد است که ما به عنوان غریبه به چشم نمیآییم. برای اینکه راحتتر گشت بزنیم و اطلاعات جمعآوری کنیم، از ماشین پیاده نمیشویم. دستکم 20 خاوری که پشت آن مخازن چند 10 هزار لیتری گازوئیل است در کوچه و خیابانهای تمپ ریگان میبینم. اگر کسی نداند اینجا محل دپوی گازوئیل قاچاق است حتماً تصور خواهد کرد این منطقه متعلق به شرکت نفت است و کسانی که نفتکشها را میبرند کارمند این شرکت هستند.
راننده مدام هشدار میدهد که حواست باشد دوربینت را نبینند وگرنه تکه بزرگت گوشت خواهد بود. از تمپ ریگان سوختهای قاچاق به کافه بلوچی در نزدیکی مرز ایران و پاکستان میرود. کرایه هر نیسانی که سوخت میبرد به کافه بلوچی بین 2 میلیون و 500 هزار تا 3 میلیون تومان است. این تفاوت قیمت به دلیل بالا و پایین شدن نرخ ارز و در ادامه قیمت سوخت در مرز است.
نبی بخش داودی، فرماندار ایرانشهر پاسخگوی سؤالاتم میشود دلیل افزایش انتقال سوخت قاچاق به مرز را نبود فرصت اشتغال برای جوانان سیستان و بلوچستانی میداند. «بحث قاچاق سوخت یک واقعیت تلخ است و در استان ما که جزو فقیرترین استانهای کشور است این شغل نشأت گرفته از فقر و بیکاری است. متاسفانه ما نتوانستهایم از شرایط سرزمینی و هم مرز بودن با 2 کشور افغانستان و پاکستان سود ببریم. بارها اعلام کردهایم که سوخت را در مناطق مرزی با قیمت روز به مرزنشینان بفروشند تا دست کسانی که این طرف و آن طرف مرز به طور سازمان یافته و مافیایی کار میکنند، بریده شود ولی اتفاق خاصی رخ نداد.
زمانی در ایرانشهر کارخانه بافت بلوچ بیش از 2 هزار و 500 کارگر داشت و در مجموع 10 هزار نفر تحت پوشش این کارخانه بزرگ بودند. در همان زمان زندان ایرانشهر که روبروی این کارخانه است 100 زندانی داشت حالا یک بررسی کنید و ببیند چه اتفاق افتاده که تعداد کارگران کارخانه به 100 و تعداد زندانیان به بیش از 2 هزار رسیده است. وقتی خشکسالی و فقر و محرومیت و بیکاری در کار باشد، نمیشود جلوی جوانها را گرفت که برای گذراندن زندگی مجبور میشوند سوار این بمبهای ساعتی شوند.
آدمهای استان ما با حداقلها زندگی میکنند و مجبور به حمل گازوئیل و بنزین میشوند. این توضیح را بدهم که بسیاری از این سوختها که در جاده میبینید متعلق به سیستان و بلوچستان نیست بلکه از استانهایی همچون تهران و قم و یزد و اصفهان و حتی هرمزگان به استان ما منتقل میشوند.» فرماندار ایرانشهر اشاره میکند که سال 95 یک میلون لیتر، سال 96 نزدیک به 500 هزار و در 10 ماهه سال جاری بیش از 700 هزار لیتر گازوئیل از سوی مأموران پلیس و مبارزه با قاچاق کالا در ایرانشهر کشف شده است که مأموریتهای بیشماری را روی دوش نیروهای پلیس گذاشته است.
وی عنوان میکند که رفتار چکشی و قهرآمیز در حال حاضر جواب نمیدهد و تعقیب و گریزها باعث بروز اتفاقات تلخی میشود که انگشت اتهام به سوی مأموران میرود. «چارهای نداریم برای جلوگیری از قاچاق و خروج سوخت به آن سوی مرز برای مردم بخصوص جوانها اشتغالزایی کنیم و با توجه به مشکل خشکسالی و از بین رفتن رونق اقتصادی در بخش صنعت و خدمات سرمایهگذاری کنیم. هر وقت توانستیم کارخانهای بسازیم، میتوانیم برای مبارزه با قاچاق سوخت وارد عمل شویم.»
کافی است خروجی شهر هر ساعت از روز بایستید و ببینید چه حجم از ماشینهایی که به سوی منطقه سرباز و راسک میروند گازوئیلکش هستند. آنها بمبهای متحرکی هستند که با سرعتی بیش از 120 کیلومتر در جاده باریک به سوی مرز میرانند و معلوم نیست سالم به مقصد میرسند یا نه!
تعقیب گازوئیل کش ها در دشت های «پل بهادرآباد»
پاسگاه هایی که دور می خورند
جایی که فرمانداری دستور داده تا کانال حفر شود و راههای رفت و آمد گازوییلکشها در مسیر انحرافی مسدود شود مقصدم برای بازدید است. از رودبار بیرون میزنم بسوی «پل بهادر آباد» که در مسیر عنبرآباد است. نیسانهای آبیرنگ قسمت بارشان آنقدری بالاست که غیرعادی به نظر میرسند. خالی میروند تا مشکهای گازوییل را بار بزنند.
نرسیده به پاسگاه نیسانها سرعت را کم میکنند و میپیچند بسوی تپهها. گرد و خاکی به پا میکنند که به زور رنگ آبیشان در قاب خاکی دشت به چشم میآید. با ماشین پژوی نقرهای با فاصله زیادی به راه میافتیم. نیسانها پس از یکی دو کیلومتر لابهلای تپهها راهی باز کردهاند که پاسگاه را دور میزند. مسیر قبلی به دستور فرماندار تخریب شده. نرسیده به تپهها موتورسواری را میبینم که با لباس یکدست سفید روی موتور، ما را زیر نظر گرفته است. صورتش را با لنگ بلوچی پوشانده. راپورت ما را به نیسانهایی که از جاده بسوی تپهها میپیچند، میدهد. نزدیک به 20 نیسان ابتدای مسیر خاکی ایستادهاند؛ میترسند جلوتر بیایند. راننده پیاده میشود و به موتورسوار میگوید که من و تصویربردار از تهران آمدهایم و مستندسازیم و با کسی کار نداریم. موتورسوار میترسد و تصور میکند که مسلح هستیم. گاز موتورش را میگیرد و از مقابل چشممان گم میشود. راننده میگوید: «این موتورسوار راه پاککن گازوییلکشهاست. کارش همین است که با موتور بین تپهها گشت بزند و اگر پلیس یا نیروی اطلاعاتی کمین کرده باشد سریع به رانندهها بگوید که در دام نیفتند. این رانندهها به این دلیل از این مسیر صعبالعبور میآیند که پلیس اگر آنها را در ایست و بازرسی ببیند یا جریمهشان میکند یا ماشین آنها را توقیف میکند.» پیشروی ما آنها را میترساند و نیسانها همچون ارابههای افسار گریخته در این دشت بزرگ به هر طرفی میرانند تا خود را نجات دهند. از راننده میخواهم ما را جایی پیاده کند که رانندهها ما را نبینند و برگردد بسوی جاده اصلی تا لااقل نیسانیها تصور کنند بیخیالشان شدهایم. پس از چندین دقیقه پیادهروی بالای یکی از تپهها طوری که رانندهها مرا نبینند انتظارشان را میکشم. کنارم یکی از مسئولان فرمانداری هم هست. او میداند با چه زبانی رانندهها را رام کند. پس از چند دقیقه 4 نیسان پشت سرهم بسوی تپهها میآیند. سریع پائین میدویم و آنها مدام راهشان را عوض میکنند. بعد از گذشتن از 5 تپه بالاخره همراهم میتواند جلوی نیسانها را بگیرد و به زبان محلی برایشان توضیح میدهد که خطری آنها را تهدید نمیکند و فقط میخواهیم مصاحبه کنیم. 2 جوان 28 و 30 ساله به نامهای غفور و مالک لباس شیری و خاکیرنگ به تن دارند. هر دو لاغراندام و آفتابسوختهاند. بعد از چاق سلامتی میپرسم چرا با دیدن ما فرار کردند؟ جوانی که قد بلندتری دارد جواب میدهد. «والا ما از سایه خودمان هم میترسیم. اگر ماشین را از ما بگیرند چند ماه باید برای آزاد کردن آن اسیر شویم. این ماشین تنها سرمایه ماست. اگر از ایست و بازرسی پلیس رد شویم ماشین را به خاطر اینکه با آن گازوییلکشی میکنیم توقیف میکنند. وقتی شما را دیدیم فکر کردیم که پلیس هستید و میخواهید کمین بزنید و ماشینها را بخوابانید.» از مالک 30 ساله که دو پسر 10 و 8 ساله دارد و اهل رودبار است درباره کارشان میپرسم که چطور وارد این کار شده و برای هر بار حمل گازوییل چقدر دستش میآید. او نگاهی به همراهم میکند و به زبان محلی میپرسد که راستش را بگوید یا نه؛ بعد جواب میدهد:«کارم قبلاً کشاورزی بود ولی با این بیآبی و گرانیها نمیصرفد که کشاورزی کنیم. پارسال که کلی از بار هندوانهام به خاطر ارزانی هندوانه روی دستم ماند و کلی ضرر کردم. بیخیال کشاورزی شدم و نیسانی با قرض خریدم و گازوییل بار میکنم. یک روز درمیان به میثمآباد میروم و مشکها را پشت نیسان میاندازم و میبرم بسوی روستایی در دلگان. هر سرویس هم یک میلیون، یک میلیون و 500 هزار تومان گیرم میآید. از ترس پلیس مجبوریم از این مسیر عبور کنیم که خیلی خطرناک است هر لحظه امکان چپ کردن هست. موقع برگشت وضعیت خطرناکتر هم میشود. هفتهای دستکم چند نفر توی همین مسیر چپ میکنند یا کمک ماشینشان میشکند.» در حال گفتوگو هستیم و نیسانها همینطور از پشت ما رد میشوند. از آن طرف هم نیسانهایی میآیند که تا خرخره گازوییل زدهاند و روی آنها را با برزنت تیره پوشاندهاند. یکی از رانندهها با دیدن دوستانش از ماشین پیاده میشود و بسوی ما میآید. او وقتی میفهمد که مستندسازم از مشکلات و دغدغههایش میگوید: «من ماهی 24 میلیون از این کار بدست میآورم ولی چیز زیادی برای خودم باقی نمیماند. هر بار که این مسیر را میروم و میآیم باید ماشینم را سرویس کنم. هر ماه برای ماشینم لاستیک میخرم و گذشته از اینکه کار پر درآمدی است ولی خیلی هم خطرناک است. وقتی سوار نیسان پر از گازوییل میشوی و مجبوری با تمام سرعت توی جاده بگازی تا پلیس گرفتارت نکند پیش خودت میگویی نکند ماشین لاستیک بترکاند؟ نکند پلیس با تیر بزند؟ نکند چپ کنم و ماشین آتش بگیرد و خاکستر شوم. این فکرها تبدیل شده به کابوسی که شبها توی خواب هم میبینم. میترسم الآن پلیس بریزد خانه و مرا دستگیر کند. من و امثال من چارهای نداریم جز اینکه گازوییلکشی کنیم چرا که کاری نداریم.» پیش از رفتن یکی از رانندهها میگوید چند وقت پیش ترامپ گفته بود که جلوی صادرات نفت ایران را میگیرد و ما هم به او میگوییم ایرادی ندارد، جلوی صادرات قانونی را بگیرد؛ ما خودمان با همین نیسانها نفت و گازوییل را از کوه و کمر به کشورهای دیگر صادر میکنیم.
گفت و گو با خانواده چند گازوییل کش که در تصادفات رانندگی در آتش سوخته اند
آخر این کار مرگ است
چند ماشین کنار جاده سوختهاند. معلوم نیست کدام جوان و اهل کدام شهر و روستا در آن جان سپرده است. شاید سرعتشان بالا بوده و چپ کردهاند شاید هم خوابشان گرفته. هر چه بوده یک اشتباه به قیمت جانشان تمام شده. در طول چند ماه گذشته دستکم 20 سوختبر جان خود را در جادههای کرمان و سیستان و بلوچستان از دست دادهاند.
از رودبار تا دلگان دستکم 10 ماشین که سوختهاند کنار جاده میبینم. گازوییلکشهایی که شاید هیچگاه تصور نمیکردند در آتش مشکهایی که همراه دارند، بسوزند. برای مصاحبه با خانواده چندتن از گازوییلکشها که جان خود را از دست دادهاند به روستای حسینآباد از توابع زهکلوت میروم. به خانه اسحاق پارسا میروم که چند ماه پیش لاستیک ماشینش میترکد و چپ میکند و درآتشسوزی جان خود را از دست میدهد.
در حیاط خانه آنها نیسانی پر از گازوییل قاچاق پارک شده. بوی تند گازوییل پیچیده توی خانه. صاحبخانه با دیدن ما جا میخورد ولی کسی که مرا همراهی میکند به زبان محلی او را متقاعد میکند که از چیزی نترسد و پاسخ سؤالهایم را بدهد. آنها نمیدانند که خبرنگارم و از تهران آمدهام.
این خانه نسبت به خانههایی که قربانیان تصادف با گازوییلکشها دارند بسیار تمیز و شیکتر است. عکس جوان 32 ساله را روی دیوار زدهاند. پدر و 2 برادر و زن و 2 بچه توی اتاق بزرگ نشستهاند.
از پدر اسحاق درباره تصادف پسرش میپرسم. او میگوید:«4 ماه پیش پسرم گازوییلکشی میکرد. سوار نیسان بوده و نزدیکیهای زهکلوت ماشین پنچر میکند و چپ میکند و گازوییلها آتش میگیرد و چیزی از او باقی نماند. پسرم مجبور بود دست به این کار بزند. من راضی به این کنار نبودم. به این برادرهای کوچکترش هم گفتهام سمت این کار نروند چراکه با جان خودشان بازی میکنند. چقدر به اسحاق گفتم که نرو این جاده باریک است و ماشینها با سرعت میروند، گوش به حرفم نکرد و میگفت که چه کسی میخواهد خرج این بچهها را بدهد.»
از او میپرسم این نیسان پر از گازوییلی که توی حیاط است برای چه کسی است؟ پدر خانواده برای جواب دادن این پا و آن پا میکند.«این نیسان برای ما نیست برای پسرخاله بچههاست که اینجا گذاشته.» ولی ظاهر ماجرا نشان میدهد نیسان برای یکی از برادران اسحاق است که گازوییلکشی میکند.
بعد از این خانه به خانه سعید خورشیدی میروم که در 24 سالگی در حادثه رانندگی و هنگام انتقال گازوییل از دنیا رفته است. همسرش بعد از مرگش چند سالی توی خانه پدر ماند و چارهای جز ازدواج دوباره نداشت. عکس سعید توی قاب لبخند میزند. الیاس 53 ساله بعد از گذشت چند سال از مرگ برادرش هنوز هم عزادار است. نگاهی به عکس سعید میکند و سرش را به نشانه تأسف
تکان میدهد.
پیش از اینکه سؤالی از الیاس بپرسم خودش شروع میکند به حرف زدن. «حاجی جان بچههای ما از شکم سیری دنبال گازوییلکشی نمیروند البته آدمهایی هم هستند برای طمع وارد این کار میشوند. برادرم از میثم آباد گازوییل زده بود. 7- 8 ماشین بودند. لاستیکش میترکد و از روی پل پائین میافتد. ماشین آتش میگیرد و کسی هم نبوده کمکش کند. بیچاره توی آتش جزغاله شد.
این آخرین برادرم بود. حسرت دیدن جسدش توی دل همهمان ماند. لعنت به این جاده که گازوییلکش و غیرگازوییلکش کشته میشوند. امروز پرایدی که بنزین میبرد توی همین جاده کشته شد. هفته پیش نزدیک پل بهادر آباد یک پژو به پایه پل زد و ماشین منفجر شد، راننده آن توی آتش سوخت.
باید این را بگویم که هزینه کشاورزی در منطقه ما خیلی بالاست و معلوم نیست باری که بدست میآید از ما بخرند یا نه ولی برای گازوییلکشی یک ماشین میخری و میافتی توی جاده ولی معلوم نیست زنده بمانی یا نه. من آن زمان به برادرم گفتم دنبال این کار نرود ولی کاری نبود که برود نانی برای زن و بچهاش دربیاورد. الآن تنها منبع درآمد برخی جوانها همین کار شده. من به همه میگویم نروند دنبال گازوییلکشی چون با زندگی خودشان بازی میکنند. خیلیها توی این جاده دارند زنده زنده توی آتش گازوییل میمیرند. دولت باید کاری بکند، کارخانهای، شغلی برای جوانها درست کند تا دنبال چنین خلافی نروند.»
در یک هفتهای که در جنوب کرمان مشغول تهیه این گزارش هستم 5نفر در جاده عنبرآباد به دلگان کشته شدهاند.
2 عابر پیاده و 3 گاوزییلکش قربانیان این حوادث تلخ بودهاند. نگاهی به آمار سالهای گذشته در جنوب کرمان نشان میدهد هر ساله بیش از 100 نفر از هموطنانمان قربانی سرعت بالای خودروهای گازوییلکش یا افغانبرها میشوند.