این رضایت از کجا آمده است؟
همان موقع که شهدا را تشییع میکردیم چرا از خودمان نپرسیدیم حتماً باید جانبازان مدافع حرمی نیز در این میانه باشند؟ دریکی از همین ساختمانهای قد کشیده شهر، بهدوراز چشم هزاران عابری که بیخبر میگذرند.
وقت آمدن به نقاهتگاه بارها از خودمان پرسیدیم چطور با آنها روبهرو شویم؟ چطور حجم دلتنگیهای هایشان را درک کنیم؟ وقت برگشتن به این فکر میکنیم که آنها چطور به این آزادگی رسیدند؟ چطور در راه جانان اینچنین بیپاوسر شدند اما راضی؟
وقتی شما رقیب باشید
وقت آمدن به نقاهتگاه که در بزرگ آهنی روی پاشنه چرخید و ما ماندیم و حیاط بزرگ نقاهتگاه اولازهمه، چند دست لباس افغانی که روی بند رخت تاب میخورد به استقبال ما آمد، انگار در بدو ورود چشمانمان را لباسهای افغانی پرکرد، تا به یادمان بی اندازد اعضای تیپ فاطمیون آنقدرها هم با ما غریبه نیستند. آنها همانهایی هستند که سالها در کنار نسل ما و در مدارس ما درسخواندهاند. خیلی از آنها با ما همکلاسی بودهاند. همان موقع هم استعدادهای خود را نهتنها به ما، بلکه به معلمانمان هم نشان دادند حالا همان اتفاق ها دوباره تکرار شده است. در مدرسه مبارزه با تکفیریها مستعدها اینجا جمع شدهاند . همکلاسیهای ما بار دیگر استعداد خود را به نمایش گذاشتهاند.
اینجا باید هزار گوش شد تا شنید
طبقه به طبقه، اتاق به اتاق، تخت به تخت میرویم تا بشنویم آنچه را که میگویند. برای شنیدن همه کمحرفیهای آنها، هزار چشم و گوش لازم است. بیش از هر چیز دیدن تصویر شهید ابو حامد (شهید توسلی) موسس تیپ فاطمیون بر دیوار اتاق هایشان باعث میشود لب به سخن باز کنند. انگار شهادت ابو حامد برای آنها بدو یک تاریخ است. به زمان جراحتها، عملیاتها حتی اعزامشان به جبهه سوریه که اشاره میکنند آن را به قبل و بعد تاریخ شهادت ابو حامد ربط می دهند. این رسم آنهاست برای زنده نگهداشتن سالار تیپ فاطمیون در دفاع از حرم بی بی زینب(س).
پرستاری که شاهد ماجراست
پرستار باشی و مدافع حرم ،آنوقت اینچنین آرام و آهسته بین زخمخوردهها راه میروی و شانههای مردانهشان را میفشاری و با آنها خاطره بازی میکنی. اینها شرححال «عبدالرحیم رجبی» پرستار ایرانی است. پرستار رجبی قبل از اینکه از پروسه درمان و پرستاری حرفی بزند کلامش به نقل از دلاوری و جنگاوریهای جوانهای تیپ فاطمیون و زینبیون باز میشود. هرچند خودش هیچگاه دست به تفنگ نبرده و در بیمارستانهای صحرایی پرستار زخمیها بوده است ؛اما شاهدی پرماجرا از شجاعت رزمندگان این جبهه است. برایمان روایت میکند: «یکی از جوانهای تیپ فاطمیون با پای قطعشده خودش را به بیمارستان صحرایی رساند وقتی شرححالش را دیدیم متوجه شدیم بیش از دو روز است که در اصابت با یکی از جنگافزارهای دشمن پایش را ازدستداده ؛اما به این دلیل که صلاح جنگی علاوه برقطع عضو باعث سوختن هم شده بود و شوختگی باعث شده بود مویرگه ها خونریزی نکنند . این رزمنده دو روز بهصورت سینهخیز از بین داعشی ها حرکت کرده تا خودش را به بیمارستان برساند. شجاعت آنها در بین رزمندگان مدافع حرم زبانزد است.»
کلاهی برای دوستی
اینجا در یک قاب میتوان دوستی پرستار ایرانی و جانبازان پاکستانی را شاهد بود وقتی پرستار رجبی در حین پرستاری کلاه رنگی و سنتی پاکستانیها را بر سرش میگذارد میگوید: «این کلاه را یکی از جوانهای شجاع پاکستانی که بیش از 3 سال است دوره درمانش را در این نقاهتگاه میگذراند به من هدیه داده است. هر وقت به اینجا میآیم این کلاه را بر سرم میگذارم تا ارتباط و دوستی بیشتری با من احساس کند. آنها سن و سالی ندارند اغلب 23 سالهاند پر از شور و شوق برای زندگی و عاشق اهلبیت (ع). خیلی از آنها در همین نقاهتگاه فارسی را یاد گرفتهاند ما علاوه بر اینکه نگران جسم آنها هستیم. پرستاری از روح آنها را بر خودمان واجب میدانیم.»
شهید باشی و زنده
یک اتاق و یک عباس جانباز و سقف سفید بالای سرش. اولین بار که به سوریه اعزام شد. 19 سالش بود هنوز بارگاه حرم حضرت زینب (س) در مردمک چشمانش نقش داشت که با ضرب گلوله تکتیرانداز دشمن جانباز اهلبیت (ع) شد. امروز عباس نه از رنج قطعی نخاع در ناحیه گردن حرفی میزند و نه از روزگاری که در نقاهتگاه میگذراند. او هنوز ازحلاوت زیارت حضرت زینب (س) می گوید و حلاوتی که در کامش مانده و این روزها آرزوی زیارتی دیگر دارد.
میپرسم: عباس آقا چطور شد که اعزام شدی به جبهه سوریه؟
-داوطلبانه رفتم. دوست داشتم هر چه زودتر برای زیارت بیبی زینب (س) راهی شوم برای رفتن سر از پا نمیشناختم.
- خانوادهات ایران هستند؟
-بله مادرم به دیدنم میآید اوایل خیلی ناراحت بود، اما حالا راضیاش کردم. به او گفتم مادر جان من راضیام تو هم راضی باش. برادرم هرروز اینجا کنارم میماند و از من پرستاری میکند.
-عباس آقا این روزها دلت چه میخواهد؟
- الآن کاری که از دستم برنمیاد ؛فقط دلم میتواند بخواهد . دلم می خواهد یک بار هم که شده همه جانبازان وابسته به تخت را برای زیارت بارگاه بیبی زینب (س) به سوریه ببرند .می دونم خیلی سخته؛ اما میشه. کار نشد نداره.
عباس همانطور که از اشتیاقش برای زیارت تعریف میکند؛ یکی از دوستان قدیمیاش وارد اتاقش میشود برای عیادتش آمده. بهمحض دیدنش از موقعیت جبهه و آزادسازی یکبهیک شهرهای سوریه میپرسد هرچند دستانش به زیر ملحفه سفید بیحرکت کنارش دراز شدهاند و نمیتواند به نشانه شکر آنها را بالا ببرد اما مردمک چشمانش را به سمت بالا حرکت میدهد و زبانش را به شکر میچرخاند.
جنگ با شیعه ایرانی و افغانی نمیشناسد
در اتاق شماره یک، سه تخت کنار همردیف شدهاند. و سه جانباز تیپ فاطمیون .«محمدباقر» با لهجه شیرین شیرازی حرف میزند، هرچند دو دانگ از لهجهاش هم افغانی است.
-ها .در شیراز متولد شدم و 23 سالهام. یک سالی میشود که زخمی شدم.
- چرا رفتی سوریه؟
-خوب رفتم برای دفاع از حرم. دفاع از شیعه. به من میگویند چرا در کشور خودت افغانستان نمیجنگی؟ آنها که خودشان را به ندانستن میزنند میگویند:« شما برای حقوق ماهیانه رفتید سوریه! » ها.. هیچچیزی بهاندازه شنیدن این جمله دلمان را به درد نمیاره! به همشون گفتم بازم میگم این جنگ فرق می کنه .این جنگ برای اهل بیته برای دفاع از حرمه. وقتی داعشی، وهابی، تکفیری می گه میخوام سر شیعه را از بدنش جدا کنم دیگه دفاع از شیعه افغانی و ایرانی نمی شناسه! اینجا حرف حرفه شیعه بودنه! من رفتم که بگم شیعه نمرده شیعه نمی میره که شما رجز خونی میکنید! من برای همین رفتم.
-کجا زخمی شدی؟
هجوم برده بودیم .شب 23 ماه رمضان بود داوطلبانه رفتم . «سید جعفر» یکی از دوستان نزدیکم همان شب تلفنی با خانمش صحبت کرد و متوجه شد که پسرش به دنیا آٖمده آنقدر خوشحال بود که تا صبح سربهسر بچهها میگذاشت. هنوز صبح نشده بود. هنوز به دنیا آمدن فرزندش را باور نکرده بود که شهید شد من تا آن روز ندیده بودم شخصی در اوج شادی و انتظار شهید بشه. من در ایران زندگی کرده بودم در شیراز، در امنیت کامل تابهحال شهیدی از نزدیک ندیده بودم. چند ساعت بعد، من هم زخمی شدم.
-خانوادهات در شیراز هستند؟
-ها. در شیرازند. مادرم رفته بود صف نانوایی که یکی از همسایهها مادرم را می بینه و بهش میگه کی پسرت را تشییع میکنند؟ مادرم که حتی از زخمی شدن من هم بیخبر بود بهمحض شنیدن این جمله سکته خفیف می کنه الآن خدا رو شکر بهترشده یک پایش هنوز بیحسه.
من همراه یکی از جانبازانم
حامد همانطور که روی لبه تختش نشسته و حرفهای محمدباقر را گوش میکند توضیح میدهد: «ما در شیعه بودنمان خیلی تعصبداریم خیلی »
وقتی از او میپرسم شما کی اعزام شدید میگوید: «من رزمنده نیستم من برای همراهی و پرستاری از محمدعلی آمدهام. محمدعلی علاوه برکمحرفی به دلیل وجود سه تا ترکش توی سرش خیلی نمی تونه حرف بزنه
با این وجود محمد علی لبخندی میزند و میگوید: «حامد فکر میکند اگر از مبارزهاش در سوریه بگوید ریا کرده است او هیچوقت چیزی نمیگوید.»
بازهم همه باهم میخندند و همچنان حامد اصرار دارد که او از محمد علی پرستاری می کند.
از فرار مدرسه تا اعزام به جبهه
آقا «ضیاء» هیچ فامیل و دوستی در ایران ندارد.از مدرسه و از افغانستان فرار کرده تا خودش را به ایران و بعد به سوریه برساند هرچند در ایران هم کم مشکل نداشته است .برای اعزام بیش از 6 بار از شهرهای قم و قزوین اسلامشهر و شهرری درخواست اعزام کرده است اما به دلیل کم سن و سالی هیچکدام او را نمی پذیرفتند.
میپرسم اینهمه اصرار برای رفتن به جبهه برای چه بود؟
«شب و روزم یکی شده بود باید میرفتم. کم سن و سالیام را بهانه میکردند حتی در دورههای آموزشی مرا نمی پذیرفتند تا اینکه برای چهارمین بار به شهرری مراجعه کردم در این مدت سن و سالم بیشتر شده بود . الان 21 سالهام. ماجرای مجروحیتم هم اینطور بود که داعش دریکی از عملیاتهای انتحاری به ما حمله کرد از 36 نفرمان فقط من و یکی از دوستانم که حالا او هم قطع عضو شده زنده ماندیم. یک سال اول شنوایی وبینایی ام را از دست داده بودم .بیش از 13 بار به اتاق جراحی رفتم .الآن بینایی محدودی دارم اما همهجا را سبز میبینم یکی از گوش هایم هم نمی شنود . آرزو دارم بار دیگر اعزام شوم بارها به فرماندهانی که اینجا برای عیادت آمدهاند گفتهام اما متأسفانه جانبازان را به سوریه نمیبرند.»
زینبیون
«زوار حسین»، «جلیل حسین» و «اصغر حسین» از جانبازان پاکستانی و تیپ زینبیون هستند. راهیابی آنها به جبهه سوریه بسیار سختتر از تیپ فاطمیون است چراکه دولت پاکستان برای داوطلبان دفاع از حرم ، مجازات های بازدارنده سنگینی گذاشته است.
جلیل حسین با جثه ظریفش بیش از 4 بار زخمی این میدان شده و هنوز هم امید دارد که برای چهارمین بار اعزام شود فارسی را بهتر از بقیه دوستانش حرف میزند .لباس پاکستانی به تن دارد و کلاه رنگی و سنتی پاکستانیها بر سرش گذاشته است.
میپرسم شما با این جثه ریزنقش چطور در این میدان جنگیدی؟
-دل باید قوی باشد. دل باید بزرگ باشد. من صدها داعشی غولپیکر دیدهام ؛اماجان سالم به دربرده ام چون وقتی میبینمشان هیچ ترسی به دلم نمیآید.
-مادرت، خانوادهات راضی هستند از این انتخاب؟
-بله از مادرم رضایت گرفتم تا اجازه نداد نرفتم جنگ.
-مادرت گفت برو؟ در این مسیری که شاید نتوانی بار دیگر به خانهات برگردی؟! با منع قانونی که دولت پاکستان دارد؟
-به مادرم گفتم: اجازه می دهی با دشمن اهل بیت (ع) بجنگم ؟ مادرم با هزار درد گفت: «برو نمیتوانم فردای آخرت سر بلند کنم و به بیبی زینب (س) بگویم پسر من از پسران و خانواده شما عزیزتر بود. که اجازه ندادم به جنگ با دشمن شما برود. برو هیچوقت هم به من تلفن نزن که بار دیگر بپرسی بروم یا نه؟
-از مادرت و خانواده ات خبر داری؟
بله مادرم با من همراهی میکند هیچوقت اشکی نمیریزد. دلم را نمیلرزاند و من را در مسیری که دارم تشویق میکند.
مراقب شب ها وروز هایشان باشیم
پرستار رجبی از راه میرسد تا داروهای جلیل حسین را بهموقع به او بدهد. دستش را زیر بغل جلیل حسین میگذارد تا استخوان شکسته پایش را روی زمین نگذارد میگوید: «کاش میشد برای این جانبازان صبور، آموزشهای فنی حرفهای ایجاد کرد. و به این جوانهای بااستعداد حرفهای را آموزش میدادند تا درگذر این روزها روحشان افسرده نشود. کاش مهارتی را آموزش میدیدند تا هدف از زندگی کردن را یادشان نرود. کتابهایی را به این مرکز بیاورند و آنها را هدفمند کنند تا امید به زندگی در آنها نمیرد.» پرستار رجبی در ادامه توضیح می دهد : «حدود 6 ماه پیش بیش از 100 نفر در این نقاهتگاه بودند و امشب تعداد آنها به 32 نفر رسیده است. در بین آنها تعدادی هستند که هیچ کسی را بیرون از این نقاهتگاه ندارند باید جور دیگری به آنها رسیدگی شود تا صاحب خانواده شوند.
***
وقت رفتن، وقت خداحافظی هنوز چند قدم از در اصلی سالن نقاهتگاه فاصله نگرفتهایم که صدای «نعره حیدری » جانبازان زینبیون گوشمان را نوازش میدهد.