MCU در جایگاه شناختهشدهترین، موفقترین، سودآورترین و برنامهریزیشدهترین دنیای سینمایی آفریدهشده درون هالیوود که تقریبا تمام استودیوها میخواهند چیزی شبیه به آن را برای خودشان به وجود بیاورند، بر پایهی آثاری خلق شد که یک به یک، فارغ از خوب یا بد بودنشان، به بزرگتر شدنش کمک میکردند. طوری که در این جهان محبوب، حتی فیلمهایی که شاید بهصورت تکی هرگز به محبوبیت خاصی نمیرسیدند، با تبدیل شدن به یکی از قطعات پازلی بزرگتر از خودشان، به چشم آمدند. همین هم کاری کرد که هر چند وقت یک بار، سران مارول بتوانند تکهی بزرگتری از پازل چیدهشده را بردارند و آن را برای نمایش آماده کنند و اینچنین، گیشهها را به خاک و خون بکشند. و همهی اینها درنهایت به رسیدن روزی منجر شدند که پس از ده سال دنیاسازی، فیلم Avengers: Endgame اکرانش را کلید بزند و تقریبا تمام رکوردهای ممکن در باکسآفیسهای داخلی و خارجی را مال خود کند. پس فراموش نکنید کارول دانورز با اولین فیلمش در دنیای سینمایی مارول که از قضا پیش از بزرگترین فیلم آن تا به امروز اکران میشد، قبل از هر چیز، وظیفهی گسترش مرزهای جهانی شناختهشده را داشت؛ وظیفهی افزایش دانش مخاطب نسبت به این دنیا و آشنا کردن او با قهرمانی تازه، سرزمینهایی جدید، خطوط داستانی معرفینشده و حتی، نژادهایی کموبیش، ناشناخته.
ولی پیش از پرداختن به چرایی موفقیت «کاپیتان مارول» در ارائهی این تصویر بزرگ و بهدنبال آن رسیدن به سوددهی مورد انتظار، باید دربارهی شخصیتپردازی و به بیان واضحتر، قهرمانسازیِ خود فیلم صحبت کرد؛ بزرگترین پاشنه آشیل Captain Marvel که راه همذاتپنداری مخاطب با قهرمان اصلی داستان را میبندد و سبب میشود بیننده در دو پردهی آغازین فیلم حتی برای یک ثانیه، عمیقا نگران شخصیتهایش نشود. چون ساختهی آنا بودن و رایان فلک، با اینکه به سبب بهرهبرداری از قهرمانی جدید در این دنیای سینمایی، شانس بالایی برای پردازش مناسب و متفاوت پروتاگونیست قصهاش دارد، به این پتانسیل پشت پا میزند و دنورز را هم به یک «ابرقهرمان بامزه، دوستداشتنی و شدیدا قدرتمند» دیگر، تبدیل میکند.
بزرگترین اشکال فیلم آن است که در اکثر سکانسهایش، معرفی کاراکترها را با پرداخت مناسب آنها اشتباه میگیرد
مسئلهی مخاطب با نحوهی آشناییاش با کاپیتان مارول در فیلم اختصاصی او، وجود ضعف در معرفی این شخصیت نیست. زیرا سازندگان در اشاره به تمامی نقاط پررنگ از داستان زندگی وی که در پس و پیش یکدیگر او را به ابرقهرمان امروز تبدیل کردهاند، عالی هستند و تقریبا برای هر سوالی که دربارهی منشا تواناییها و رفتارهایش داشته باشید، جوابی کنار گذاشته شدهاند. حتی مسیر تبدیل شدن کارول دانورز از یک انسان عادی به یکی از قویترین اعضای گروه انتقامجویان که باید بهزودی به تیم چند ده نفرهی قهرمانهای مارول بپیوندد، در Captain Marvel اینقدر به درستی ترسیم میشود تا مخاطبی که حتی اسم این کاراکتر را تا به امروز نشنیده است، زینپس بتواند با شناختی مناسب، داستانهای بعدیاش در دنیای ابرقهرمانها را دنبال کند. اما کاپیتان مارول، در طول این قصه نه به خطر میافتد، نه در موقعیت تعلیقزایی قرار میگیرد و نه به کمک جدی و قابل لمس دیگر همراهانش احتیاج پیدا میکند. او در تمامی ثانیهها، موجود شکستناپذیری است که صرفا باید شکستناپذیرتر و قویتر و بینقصتر از قبل بشود و هیچکدام از قسمتهای مرتبط با گذشتهاش در فیلم آنقدر عمیق و تأثیرگذار نیستند که مخاطب را به شناخت احساسی بهتری از وی برسانند. تا آنجا که منهای پردهی آخر فیلم که حداقل برای چند دقیقه تصمیمات و نحوهی نگاه او را به چالش میکشد و با انسانیتر کردنش ما را به وی نزدیکتر میکند، مابقی ثانیههای اثر، از نظر شخصیتپردازی قهرمان اصلی، صرفا حکم نسخهی بسیار جذابتر مقالهای با محوریت معرفی کامل او را دارند.
سازندگان در نقاط مختلفی از فیلم، گاهی از کاپیتان مارول در فرمی بهره میبرند که انگار شخصیتی واقعی و چارچوببندیشده ندارد و بنا به اقتضای داستان، تغییر میکند؛ در یک لحظه انسانها برایش اهمیتی آنچنانی ندارند و در لحظهی بعدی، برای نجات جان یک شخص بهخصوص، وقت میگذارد. در یک لحظه دوست قدیمیاش را نمیشناسد و از یک کودک با برخوردی سرد پذیرایی میکند و در لحظهی بعدی، تبدیل به دوستداشتنیترین آدم حاضر در زندگی این افراد میشود. همهی اینها هم در حالتی رخ میدهند که فیلمنامه روی کاغذ، دلایل مرتبط با چرایی رخ دادن تغییرات مورد بحث را ارائه کرده است اما در عمل، عجولانه اثرگذاری دلایل مورد اشاره روی شخصیتها را به تصویر میکشد. انگار فیلم برای سر و شکل بخشیدن به قسمتهایی از قصه همچون صمیمیت دوبارهی دوستانی قدیمی، وقت ندارد و باید سریعتر، لحظات مهمتر خود را به تصویر بکشد. حال آن که ما در همین سال گذشته، با Avengers: Infinity War و داستان به مرابت شلوغترش بهگونهای روبهرو شدیم که غالبا خواسته یا ناخواسته، بارها و بارها در طول روایت تند و سریع اثر، به تنشهای احساسی و کوتاه حاضر بین بسیاری از شخصیتها به مانند گامورا و استار لرد، اهمیت میدادیم.
Captain Marvel برخلاف بعضی از بهترین فیلمهای MCU از جمله «نگهبانان کهکشان» و Infinity War، از نداشتن یک لحن کلی قابل لمس، رنج میبرد
اشکالات حاضر در شخصیتپردازی کاراکترهای فیلم البته محدود به کارول دانورز نمیشنود و تقریبا در پروسهی معرفی تمامی کاراکترهای مثبت و منفی اثر، خودی نشان دادهاند. تا جایی که آنها هم نهتنها واکنشی منطقی یا باورپذیر به بسیاری از اتفاقات ندارند (برای نمونه، جنس رفتار دوست قدیمی کارول پس از آشنایی با قدرتهای تخیلی او، بهشدت مخاطب را از رابطهی حاضر بین آنها دور میکند)، بلکه تغییراتشان هم بعضا بر پایهی یک دیالوگ یا حتی بدون هیچگونه توضیح بهخصوص، به خورد مخاطب داده میشود. این مشکل همانقدر که به شخصیتپردازیهای فیلم مربوط است، به خاطر عدم بهرهجویی اثر از لحنی مشخص نیز، به نهایت جدیت خود میرسد. چرا که «کاپیتان مارول» که در دقایق پایانیاش فیلمی انساندوستانه و در تضاد با نژادپرستی است، در بسیاری از سکانسهای خود صرفا هیجانی جلوه میکند و در بسیاری دقایق دیگر هم میخواد به اجبار، شوخطبعانه باشد. موردی که اگر نقشآفرینیهای خوب و نه عالی بازیکرانی چون ساموئل ال. جکسون نبودند، مثلا لحظات مرتبط با همراهی نیک و کارول به خاطر آزاردهندگیهای آن، ابدا به سرگرمکنندگی لازم نمیرسیدند.
مارول یک بار دیگر با درخشیدن «کاپیتان مارول» در اکثر بخشهای فنی، نشان میدهد پیشرفت جهان سینماییاش از این مناظر، متوقفشدنی نیست
این وسط، فیلم از بازیگرانی مثل جود لا و لشانا لینچ هم استفاده کرده است که در دل ثانیههای Captain Marvel، رسما عملکردی غیر قابل قبول را به نمایش میگذارند. تا حدی که دوستی، خشونت، مهربانی، حقهبازی، قهرمان بودن و تمام رفتارهای دیگر یک شخصیت در اجرای آنها یکسان به نظر میرسد و در قالبی تماما مقوایی و محدودیتیافته از سوی نویسندگان، به طرفداران ارائه میشود. آنها بیشتر از اینکه تغییرات شخصیتهایشان یا درونریزیهای افراد مورد بحث را به مخاطب نشان بدهند، در همراهی با فیلمنامهنویسها، تماشاگر را وادار به پذیرش رخدادها میکنند. بهگونهای که مخاطب قبل از آن بخواهد از بیپاسخ ماندن پرسشش مبنی بر چرایی تبدیل شدن یک شخصیت فرعی به قهرمانی مهم ابراز ناراحتی کند، در شرایطی قرار بگیرد که مجبور به پذیرش وی در قامت یک قهرمان پراهمیت باشد. و این یعنی شکست در داستانگویی و شخصیتپردازی خوب، حتی با استانداردهایی که اکثر آثار ابرقهرمانی هالیوود (نه فیلمهای هنری) در سالهای اخیر یدک کشیدهاند.
«کاپیتان مارول» بهعنوان یکی از معدود ویژگیهای مثبتش در شخصیتپردازی کلی، خوشبختانه جرئت عدم استفادهی جنسی از قهرمان داستان برای فروش بلیطهایش را داشته است. همین هم به برخوردی محترمانه با کاراکتر منجر میشود که بهمعنی واقعی کلمه، ابعاد قهرمانی او را بالاتر از جنسیتش به تصویر میکشد. اینجا مخاطب فرصت جدی گرفتن کارول دانورز بهعنوان یک ابرقهرمان در همان سر و شکلی را پیدا میکند که پیشتر در قالب آن، امثال تور و مرد آهنی را پذیرفته است. نه اینکه سازندگان بارها به یادش بیاورند که قهرمان اصلی جذاب، دوستداشتنی و زیبا است و به همین خاطر، باید به او اهمیت بدهند! در عین حال، مسئلهی عدم اهمیت جنسیت کاپیتان مارول در شخصیتپردازی او، گاهی هویتش را از نظر منفی هم تحت تاثیر قرار میدهد. یعنی در همان لحظاتی که از اعماق وجودمان سازندگان را به خاطر جدی گرفتن و احترام گذاشتن به شخصیت زنشان ستایش میکنیم، حق اعتراض به این را داریم که چرا او صرفا دارد کار همان ابرقهرمانهای مذکر دیگر را تکرار میکند. چرا هیچکدام از اعضای اتاق فکر ساخت فیلم، به این نیاندیشیدهاند که اولین فیلم زنمحور ابرقهرمانی مارول، چهقدر میتواند در معرفی شخصیت اصلیاش خلاقانهتر به نظر بیاید و به جنس نگاه، نحوهی برخورد و دغدغههای درونی کارول دانورز در جایگاه قهرمانی متفاوت با بسیاری از انتقامجویان اصلی، اهمیت بدهد؛ همانگونه که پررنگ کردن برخی ویژگیهای احساسی اسکارلت ویچ در Infinity War نهتنها منجر به توهین به جنسیت او نشد، بلکه به درستی نشان داد چرا هیچکدام از مردهای قصه، نمیتوانند جای این کاراکتر را در داستان فیلم پر کنند و چرا او در عین فرعی بودن، کاراکتری جایگزینناپذیر و محترم به نظر میآید.
فارغ از موارد بیانشده، یکی از بزرگترین نقاط قوت روایت Captain Marvel، تحت تاثیر قرار دادن مخاطب با نشاندن او مقابل موقعیتهایی است که زاویهی غلط دید وی به آنها، بعدا گریبانش را در هنگام از راه رسیدن پیچشهای داستانی میگیرند. چرا که سازندگان همزمان با فدا کردن منطق شخصیتپردازی و فرصت رسیدن به روایتی پایدار و درگیرکننده از نظر احساسی، به فرمی از کارگردانی دست یافتهاند که دائما گذشته، حال و آیندهی داستان را ترکیبشده با یکدیگر نشانتان میدهد و از همین مورد به خوبی برای به اشتباه انداختنتان بهره میجوید.
همهچیز دربارهی این جنس از داستانگویی هم از زمانی تبدیل به یک نکتهی مثبت میشود که موقع تماشای اثر، درک میکنیم به اشتباه افتادنهای مخاطب نه بیدلیل و صرفا برای سرگرم کردن او، که هدفمند و گرهخورده به رساندن پیامی دربارهی آدمهای مختلف حاضر در نقاط گوناگون و غلط بودن اساسی نگاه ما به بسیاری از آنها بودهاند. مسئلهای که شاید برای جلوگیری از لو رفتن داستان نتوان در مقاله به آن اشارهی مستقیم کرد ولی تقریبا تمامی تماشاگران، بهسادگی متوجه جزئیاتش میشوند.
Captain Marvel شاید آنقدر اهمیت کمی به ساخت منطقی معنیدار برای دنیای فانتزی/علمیتخیلیاش بدهد که در بخشهایی اندک، بتوان سوراخهایی را در فیلمنامهاش (همچون کشته نشدن یکی از کلیدیترین شخصیتها پس از مواجهه با حملهای که بارها در طول فیلم، منجر به مردن کاراکترهای دیگر میشود) یافت که عملا توانایی نابود کردن کل قصه را دارند. اما این موضوع هرگز به حضور خود کاپیتان مارول در دنیای سینمایی مارول، صدمهای نزده است.
ساختهی آنا بودن و رایان فلک بیشتر از یک فیلم دو ساعتهی سرگرمکننده، اثری است که باید پیش از Endgame، آن را تماشا کرد
چرا که سازندگان باتوجهبه نقشهی قطعا ترسیمشده و دقیق MCU، «کاپیتان مارول» را به شکلی در نقاط زنجیرشدهاش به مابقی فیلمهای مجموعه طراحی کردهاند که مو لای درزش نمیرود و نهتنها با دیگر اتفاقات افتاده جور درمیآید و پاسخ بعضی از سوالات بیجواب و مهممان از فیلمهای دیگر مارول را میدهد، بلکه بدون اسپویل کوچکترین قسمتی از داستان فیلمهای پس از خود، شرایط را برای ساخت دنبالهاش نیز هموار میکند. علاوهبر همهی اینها، معرفی چندین و چند نژاد و قدرت ابرقهرمانی جدید و جهان دیدهنشده در طول فیلم و به تصویر کشیدن برخی از تفکرات خاص شخصیت اصلی در چهل دقیقهی پایانی آن که عملا سطح شخصیتپردازیاش را از ضعیف به متوسط میرسانند، همه و همه کاری کردهاند که «کاپیتان مارول» دقیقا همانگونه که از فیلم اکرانشده پیش از رسیدن Endgame میخواهیم، اثری ضروری برای طرفداران دنیای سینمایی مورد بحث باشد. اثری که فقط به خودش اهمیت نمیدهد و حتی اگر هیچکدام از ثانیههایش را دوست نداشته باشید، ندیدن آن احتمالا سطح لذت بردنتان از اونجرز بعدی را پایین میآورد.
عملکرد فنی فیلم نیز تقریبا از تمامی جهات، قابل دفاع و بالاتر از آن، لایق دفاع به نظر میرسد. عملکردی که چه در طراحی لباسها و گریمها و چه در طراحی جلوههای ویژه، پیشرفت روزبهروز و توقفناپذیر دنیای سینمایی مارول را به یاد میآورد و به آن دلیل مهم است که نه فقط در اکشنها، که در معرفی عناصر گسترشدهندهی این دنیا، اهمیت پیدا میکند. به بیان بهتر از آنجایی که ابرقهرمانهای امروزی بیشتر از هر چیز با قدرتها و ظاهر و جهانی که به آن تعلق دارند، شناخته میشوند، کوچکترین و بزرگترین جزئیات مرتبط با نحوهی ثبت شدن تصویر آنها در ذهن مخاطب مخصوصا در فیلم اولشان، از اهمیتی بسیار بالا برخوردار است.
همین هم باعث میشود که کارگردانی کار راهانداز فیلم و فیلمبرداریهای خالی از نکتهاش که هرگز جزو نقاط قوت یا ضعفش نیستند، پشت رضایتبخشی کار اکثر عوامل فنی ساخت فیلم پنهان شود و Captain Marvel را در ذهن بخشی از مخاطبان عام به درست یا غلط، بهعنوان اثری معرفی کند که همهی عناصر سازندهاش خوب هستند و فقط و فقط، از فیلمنامه ضربه میخورد.
بری لارسون نه فقط شخصیت کاپیتان مارول، که کل فیلم را کموبیش متعلق به خودش کرده است
بری لارسون شاید در «کاپیتان مارول» به طرزی واضح فرصت تکرار درخشش خود در فیلمی درگیرکننده و نفسگیر همچون «اتاق» (Room) را نداشته باشد ولی انصافا، اثبات میکند که انتخاب معرکهای برای نقشآفرینی در جایگاه این ابرقهرمان بوده است. او در هر لحظه، با زبان بدن، شوخطبعیها و جزئیاتی که در چهرهاش به تصویر میکشد، حتی ایرادهای جدی فیلمنامه در شخصیتپردازی را مخصوصا برای تماشاگری که صرفا به هدف سرگرم شدن پای فیلم نشسته است، شدیدا کمرنگتر از حالت عادیشان نشان میدهد. بدون بری لارسون، «کاپیتان مارول» فیلمی ابرقهرمانی و مخصوص دوستداران این جنس از آثار بود که سی درصد از دقایقش تماشاگر هدف را به سرگرمی مد نظرش میرساندند و با بری لارسون، این درصد تقریبا به عدد 60 میرسد. در حد و اندازهی جدی که میشود گفت نه فقط تصویر سینمایی کاپیتان مارول در جایگاه یک شخصیت، بلکه کل فیلم Captain Marvel هم بیشتر از هر فرد دیگر در تیم تولید، به خود خود او تعلق دارد. فیلمی که نه جزو بهترین ساختههای مارول تا به امروز است و نه در گروه بدترین آثار MCU طبقهبندی میشود.