گروه جهاد و مقاومت مشرق - حسین شرفخانلو را برای اولین بار در گعده فرزندات شاهد فعال در توییتر دیدیم. چهره آفتاب سوخته و مهربانش جذاب بود. همان دیدار، منجر به دیدارها و تماس های بعدی شد و خواندن کتاب ها و یادداشت هایش در فضای مجازی باعث شد برای گفتگو به مشرق دعوتش کنیم. در این گفتگو ضمن آشنایی مختصری با پدر شهیدش درباره ریزه کاری های نوشتن برای شهدا هم چیزهایی آموختیم که در بساط آموزش هیچ مدرسه و دانشگاهی پیدا نمی شود. از دو ساعت و بیست و نه دقیقه گفتگوی ما، بخش هایی غیر قابل انتشار بود اما آنچه در ادامه می خوانید، حاوی نکات مهمی است که خواندنش را به شما توصیه می کنیم. حسین برای گفتگو از شهر خوی به تهران آمد؛ دست ما را گرفت و به تبریز، دزفول، عربستان، کربلا و خیلی جاهای دیگر برد...
**: صحبت را از حال هوایت در روزهای یتیمی و دلتنگی برای پدر شهیدت شروع کنیم...
*: برای من که یک موجود خیلی مقدس را از دست داده ام و فقط نشانه هایش برای من مانده، دیدن این نشانه ها خیلی مهم است. شهیدی داریم که فقط یک عکس سه در چهار از او مانده؛ آن هم سیاه و سفید. هر چه هست همان عکس کوچک است. جالبتر اینکه فرزند این شهید، بعد از شهادت پدرش به دنیا آمده و هیچ درک زیستی هم از او ندارد.
من 5 ماهه بودم که پدرم شهید شد. البته در زمان تولدم هم پیش ما نبود. جمعاً سه دیدار با پدرم داشته ام. یک بار وقتی که 40 روزه بودم. یک بار زمانی بود که من و مادرم به دزفول رفتیم و یک ماه آنجا بودیم که هوایش به من نساخت و بیمار شدم. خانه ای بود که یک اتاقش تحویل همسر شهید مهدی باکری، یکی ش تحویل همسر شهید حمید باکری و اتاق سوم هم برای ما بود. اینها معمولاً به خانه نمی آمدند. چند پتو و وسائل مختصری آنجا بود که مادرم و من در همان وضعیت زندگی می کردیم. یک بار هم در سردخانه معراج شهدای خوی، پدرم را دیدم. من در بغل مادرم بودم و یک مکاشفه ای هم آنجا اتفاق افتاد.
گفتگو با چند نویسنده دیگر را هم بخوانیم:
**: یعنی برای شناسایی رفتید؟
*: نه؛ پدرم شهیدی شاخص و جزو موسسین سپاه آذربایجان بود. وقتی شهید شد، ثلمه ای به سپاه در آذربایجان وارد شد. من آبان 61 به دنیا آمدم و آذر 61 آقا مهدی فهمید که خدا به پدرم فرزندی داده؛ او را به بهانه ای به تبریز فرستاد و تاکید کرد که به خانه ات هم سری بزن.
**: یعنی همان دیدار روز چهلم...
*: بله؛ دوست و همراه پدرم تعریف می کند که علی (پدرم) زنگ زد که با هم به تبریز بیاییم. ما به سپاه تبریز رفتیم ولی هنوز میلی به خانه نداشت. خلاصه به سمت خوی حرکت کردیم و علی را کنار خانه پیاده کردم و گفتم سری به خانواده بزن. گفت: صبر کن تا برگردم...
**: یعنی آن دیدار هم آنقدر کوتاه بود...
*: پدرم داخل خانه می آید و بعد از مدت محدودی برمی گردد. دوستش می پرسد: علی! پسرت را دیدی؟ می گوید: بله. باز می پرسد به تو رفته یا به مادرش؟ علی جوابی نداشته بدهد و به فکر فرو می رود. دوستش دوباره پرسید: اینکه فکر کردن ندارد. مگر بچه را ندیدی؟ علی هم گفت: نه، ندیدم. صورتش را نگاه نکردم. دوستش پرسید: چرا؟ علی گفت: ترسیدم صورتش را نگاه کنم و محبت پدری و پسری به دلم بیفتد و نتوانم برگردم.
رفیق پدرم رِند بود و گفت: اینکه حساب نیست. اگر راست می گویی نگاه کن و بعدش دل بکن که اجرت مضاعف شود. همین می شود که پدرم دوباره برمی گردد و من و را می بیند.
دیدار بعدی مان هم می افتد به اسفند 61. پدرم مسئول تدارکات لشگر بود و همه چیز لشگر به او وابسته بود و نمی توانست کارش را رها کند. پسر خاله اش را مامور می کند که بیاید و من و مادرم را به دزفول و آن خانه ای که گفتم در محله سبز قبا ببرد. حدود 18 اسفند من و مادرم به آنجا می رسیم. بعد از عید، من مریض می شوم و من را پیش دکتر می برند. دکتر هم می گوید چون این نوزاد اهل آذربایجان است، هوای اینجا به او نمی سازد و باید زودتر برگردید. این ماجرا برای سه چهار روز قبل از عملیات والفجر یک بوده است.
یکی دیگر از دوستان پدرم می گوید که علی برای سه روز مرخصی نوشت و به سنگر فرماندهی آقا مهدی رفت. دیدم داخل رفت و دو سه دقیقه دیگر با چهره ای برافروخته که معلوم بود گریه کرده، بیرون آمد و برگه مرخصی را پاره کرد. وقتی علت را پرسیدم، جواب داد: مهدی گفت: شما یک بچه داری و اینجا سه هزار بچه مردم امانت من هستند. اگر می شود کاری کن که نروی...
پدرم یکی از دوستان دیگرش را مامور کرد که من و مادرم را به خوی برگرداند. بلیط ایران پیما گرفت و 14 فروردین به سمت خوی حرکت کردیم. این رابطه خاصی بوده و الان نمی توانیم پیدا کنیم که کسی زن و بچه اش را به دست دوستی بدهد تا در این مسیر طولانی همراهی کند.
**: یعنی علیرغم غیرت آذربایجانی، این صمیمیت بوده که این کار انجام شود.
*: بله، رسیدن ما به خوی با فاصله سه چهار روز، مصادف شد با شهادت پدرم. ما حدود 16 فروردین رسیدیم و پدرم 22 فروردین شهید شد. دیدار بعدی هم در معراج خوی بود.
**: یعنی شهر خوی آنقدر شهید داشت که معراج شهدا داشته باشد؟
*: بله، مثلاً در همان روز، 24 شهید با هم تشییع شدند. یعنی یک ردیف گلزار شهدا برای شهدای 22 و 23 فروردین است که 24 فروردین به خوی رسیدند.
**: نحوه شهادت پدرت را هم می گویی؟
*: پدرم معاون آقا مهدی باکری و مسئول تدارکات لشگر بود. عملیات والفجر یک که لو می رود، آقا مهدی روز دوم عملیات، معاونانش را جمع می کند. می گویند سرخی چشم های دو نفر، هیچ وقت از بین نرفت. این موضوع نشانه دیگری هم دارد. این را چند نفر به من گفتند. یکی چشمان علی همیشه به خاطر بی خوابی سرخ بود و یکی چشمان آقا مهدی. مادر بزرگ من هم می گوید اصلاً از روزی که انقلاب شد، این بچه آرام و قرار نداشت و چشمانش را سفید ندیدم. این را بچه های لشگر هم می گویند. وقتی آقا مهدی معاونانش را جمع می کند، پدرم که در بُنِه تدارکاتی بوده با اسماعیل جبارزاده به سمت نفربر فرماندهی می روند. اسماعیل می گوید من که رسیدم، مهدی داشت با بی سیم صحبت می کرد که بین صحبت، بی سیم از دستش سُر خورد و افتاد. مهدی از فرط خستگی خوابش برده بود. خلاصه کمی صبر می کنند تا آقا مهدی شده و جلسه برگزار می شود. بعد از جلسه که می خواستند برگردند، پدرم به اسماعیل می گوید شما برو عقب تا من یخ و آبی که پشت تویوتا آورده ام را به خط جلو ببرم. اینها را به خط تحویل می دهم و برمی گردم. وقتی اسماعیل به عقب می رسد، بی سیم می زنند که علی شهید شده. یعنی در همین فرصت کوتاه...
**: علت شهادت چه بود؟
*: روایت کسی که کنارش بوده را هم شنیده ام. علی گرمایی بوده و تویوتا را هم گل مالی کرده بودند. جایی تحمل گرما را نمی کند و شیشه را پایین می دهد. وقتی می رسند به جایی که باید یخ ها را خالی کنند، همراهش می گوید: شما دور بزن و عقب ماشین را به سمت محل تخلیه یخ ها بیاور.
همراه پدرم می گوید: علی تا ماشین را دور بزند، خمپاره ای کنارمان به زمین خورد. خیز برداشتم. گرد و خاک که افتاد، رفتم و دیدم که علی سرش را روی فرمان گذاشته. گفتم شاید علی می خواهد من را بترساند. گفتم: علی شوخی نکن! تکانش دادم و دیدم که از روی فرمان افتاد! هیچ جراحت و زخمی نداشت. فکر کردم سکته کرده یا ترسیده یا موج گرفته! یخ ها را خالی کردم و برگشتیم عقب و وقتی به بنه تدارکاتی رسیدیم، اسماعیل جبارزاده که پزشک بود، آمد و دید که اصلاً زخمی در بدنش نیست. بعداً متوجه شدیم که زیر بازویش کمی خون لخته شده. بعدها متوجه شدیم که ترکشی اندازه عدس به بازویش خورده و از گوشت رد شده و بعد از عبور از قفسه سینه وارد قلب شده. سند پزشکی اش را هم دارم. بچه های لشگر 27 پیکر پدرم را به دوکوهه آوردند و تحویل قطار دادند.
خلاصه پدرم را برمی گردانند عقب. مادربزرگم در معراج خیلی بی تابی می کرده. ترک ها واژه ای داد به نام «نیسگیل». این کلمه معادل فارسی ندارد و برای فهمش باید تُرک باشی.
**: اما می شود توضیحش داد...
*: پدیده بسیار گسترده ای است. فکر کنید مادرت آبگوشت بار گذاشته و شما شهرستان هستید. وقتی می خواهد بخورد، از گلویش پایین نمی رود. می گوید کاش پسرم بود و یک لقمه از این را می خورد. این ماندن لقمه در گلو را نیسگیل می گویند. اینها البته قابل جبران است. بعضی حسرت ها اصلاً قابل جبراً نیستند. مثلاً بعد از شهادت حضرت علی اصغر، رباب آب خورد و شیر به سینه اش دوید. این حسرت مادر هیچ وقت قابل جبران نیست.
مادربزرگم خیلی بیتابی می کند که باید بروم و جنازه پسرم را ببینم. خیلی اصرار می کند و می گوید: مگر شما نمی گویید پسرم سه روز است شهید شده؟ یعنی سه روز است خوابیده. می خواهم بروم ببینم سرخی چشم هایش از بین رفته یا نه؟! نیسگیلِ مادربزرگم، سرخی چشمان پدرم بوده. اجازه می دهند سه نفر داخل سردخانه بروند؛ مادربزرگم، مادرم و من.
**: یعنی هنوز به مرحله ای نرسیده بودند که بگذارند خانواده به راحتی با شهیدشان وداع کنند؟
*: البته علت داشته چون ترک ها احساساتی ترند. از طرفی هم جنازه پدر من سالم بوده اما همزمان جنازه هایی را آورده بودند که متلاشی بوده. مثلاً یک کشتی گیر خیلی غیرتی و لوتی به نام حجت در وصیت نامه اش هم نوشته بود که خدایا اگر خواستی من را شهید کنی، من را با گلوله کلاش نَکُش. برای من گلوله توپ بفرست. گلوله توپ می خورد و از شانه تا قفسه سینه اش با گلوله توپ از بین می رود. پیکرش را با جعبه مهمات آوردند! حالا اگر بخواهی هم این اصلاً امکان پذیر نیست پیکر این شهید را نشان پدر و مادرش بدهی.
**: با این حال سه نفر می روند تا پیکر شهید علی را ببینند...
*: بله، مادر بزرگ، همسر و من. چیزی که می گویم به روایت مادربزرگم است اما من آن را به تایید کسانی که آنجا بودند هم رسانده ام. مادربزرگم می گوید: داخل معراج رفتیم و علی را پیدا کردیم. پشت علی به ما بود و صورتش را نمی دیدم. شروع کردم به صحبت و درد دل با پسرم. به علی گفتم: در عمرت امکان نداشت که حرف من را زمین بگذاری. یادت هست که چقدر احترام من را نگه می داشتی؟ من برای بار آخر آمده ام تا ببینمت. به این خاطر هم آمده ام که چشم هایت را ببینم. چشمت را باز کن تا ببینم هنوز سرخ است یا نه؟ ببین؛ بچه ات هم آمده. اگر نبینی اش، می رود تا قیامت و داغش روی دلت می ماند.
می گویند پدرم سرش را برگرداند، چشمش را باز کرد و یک دور چند نفری که بالای سرش بودند را دانه به دانه دید و دوباره چشم هایش را بست و سرش را به سمت اول برگرداند.
این روایت همان موقع هم در شهر پیچید. پاسدارهایی هم بودند که این اتفاق را دیده بودند. مادربزرگم بعد از این ماجرا دلش آرام می شود. البته چند جای دیگر هم پدرم می آید و مادربزرگم را آرام می کند. من اینها را در کتاب پدرم به طور کامل نوشته ام. الان که سی و شش سال از شهادت پدرم می گذرد، هر وقت مادربزرگم خواسته، پدرم پیشش آمده؛ در خواب و بیداری. حتی در حج و کارهای مختلف. در سختی ها و خوشی ها. برای همین اسم کتاب پدرم را گذاشتم: «اشتباه نکنید من زنده ام»...
حالا تصور کنید پسری پدرش را ندیده و پدرش مظهر خوبی ها بوده و در هر زمینه ای که صحبت می شود، می فهمد پدرش سرآمد بوده. حالا وقتی خودش را نگاه می کند، می بیند که هیچکدام از آن ویژگی ها را ندارد. یعنی از سلب آدمی است که این همه خوب است اما این خوبی ها فقط دارد روایت می شود و فقط حسرتش باقی می ماند. این حسرت آن قدر بزرگ می شود که چاره ای جز نوشتن باقی نمی ماند. حالا کار سخت وقتی است که دانه به دانه دوستان پدر را جمع کنم و بخواهم درباره پدرم تحقیق کند. پدرم از جمله آدم های روشنفکر بود و با عقیده اش جهاد می کرد؛ حرف مقدس مآب ها را نمی خواند و طبیعتاً مخالفت هایی با او می شد. حتی سابقه داشت که به برخی دوستان پدرم که شهید شده بودند، اجازه دفن در گلزار شهدا نمی دادند و می گفتند فلانی منافق بوده! در حالی که همین آدم 300 نفر را انقلابی کرده بود. حالا علتش این بوده که تعبدا حرف فلان روحانی را قبول نمی کرده است!
من تحقیق کردم و فهمیدم تفکری در سپاه حاکم بوده که می گفتند امام که بر ما ولایت دارد، فرمانده سپاه تعیین کرده و او هم فرمانده لشگرها را انتخاب کرده و فرمانده لشگر هم فرمانده سپاه شهر ما را تعیین کرده پس ولایتی که امام دارد تسری پیدا می کند در همه این افراد. الان وقتی فرمانده سپاه شهر می گوید این پرتقال را نخور، شما باید تعبدا آن را قبول کنی.
وقتی آدمی معلم، تحصلیکرده و کتابخوانده باشد، طبیعتاً به این نگاه قانع نمی شود و دنبال ریشه های آن می گردد. با این همه علیرغم حاشیه هایی که بوده، همه از پدرم تعریف می کردند. وقتی با سختی این روایت ها را جمع کردم و کتاب شد، تازه افرادی بودند که به شوخی یا جدی درباره دیدار روز چهلم با پدرم به من می گفتند: پدرت چشم برزخی داشت و تو را می شناخت که به صورتت نگاه هم نکرد!
حالا تصور کنید چه حالی به من دست می دهد. زخم زبان در پیامبر هم اثر کرده بود که خداوند سوره کوثر را نازل کرد. طبیعی است که من هم آزرده بشوم. برای همین است که نشانه می خواهم. در حالی که این نشانه ها نیست. چند سال برای نوشتن کتاب پدرم تلاش کردم. مصاحبه های زیادی گرفتم و با ناشرهای مختلفی مذاکره کردم. بعدش هم که چاپ شد، نمی دانستم و نفهمیدم پدرم از این کتاب راضی است و آن را پذیرفته یا نه! من البته آن حالت رنج را دیدم و رد شدم و حالا اگر نشانه ای هم نبینم، لذت می برم.
پدرم به غیر از مادربزرگم با رفقایش هم ارتباط ویژه ای دارد. مثلاً هفته ای نیست که به خواب یکی از دوستانش نرود و مثلاً درباره اتفاقات هفته آینده اش خبر ندهد. مثلاً می گوید هفته بعد برای دخترت می خواهد خواستگار بیاید؛ حواست باشد.
**: ارتباطشان با مادرت چطور است؟
*: خیلی خیلی گرم و صمیمی.
**: مادرتان بعد از شهادت پدر، ازدواج کردند؟
*: خیر. در شهر ما این کار اصلاً پسندیده نبود و تقریباً همه همسران شهدا با همان تنهایی ها کنار آمدند و فرزندانشان را بزرگ کردند.
**: روایتی شنیدم که به شهدا اجازه داده می شود تا برگردند و به زمینی ها در کارهایشان کمک کنند...
*: بله؛ اصلاً برخی از شهدا اجازه دارند که رشد کنند. «احیاء عند ربهم یرزقون» معنایش همین است. من خیلی سال پیش خوابی دیدم. عالِمی بود که پدرم خیلی به ایشان علاقه داشت و وصیت کرده بود که نماز میت را ایشان بخواند. نماز شهدا را تا قبل از پدرم، یکی دیگر از روحانیون می خواند اما بعد از پدرم، مسیر عوض شد. نفر قبلی گاهی می شد که به برخی از شهدا منافق می گفت و نمی گذاشت در گلزار شهدا دفن شوند. پدرم در وصیت نامه نوشته بود: نمازم را یکی از علمایی که بر نفس خویش مسلط است بخواند. یعنی این آقایی که نماز شهدا را به صورت کنترات گرفته و اجازه نمی دهد که بقیه این کار را بکنند، بر نفس خویش مسلط نیست! (حتی الامکان حاج آقای فلانی) … از آن تاریخ تا امروز نماز هر شهید یا خانواده شهید را حاج آقا قراجه ای می خواند. خودش هم پدر شهید است و مدتی مسئول بنیاد شهید خوی بود. حتی وقتی طلاب اهل خوی به دیدار آیت الله العظمی بهجت می رفتند، ایشان آنها را به حاج اقای قراجه ای ارجاع می داد تا از محضرش بهره ببرند.
**: برویم سراغ همین کتابت درباره پدر...
*: وقتی این کتاب در انتشارات روایت فتح چاپ شد، بازتاب های مختلفی از سراسر کشور گرفتم. مثلاً یک بنده خدایی در شیراز این کتاب را دیده و خوانده و در آنجا ترویجش می کند و جمعی را درگیر این موضوع کرده است. حتی در اینستاگرام هم صفحه ای درست کرده که همه فکر می کنند برای من است. این در حالی است که حتی دو بار بلیط گرفته و به خوی آمده تا شهید را زیارت کند اما ما همدیگر را ندیده ایم. من می خواستم این مخاطب، با شهید در ارتباط باشد و نه با راوی شهید.
شهید علی، «حسین چی» بود. ترک ها به کسی که حسرت زیارت امام حسین علیه السلام را داشته باشد و اهل هیئت و حسینیه باشد، «حسین چی» می گویند. این آدم ها یک تیپ و شخصیت خاص داشته و دارند. مثلاً اگر در مشهد یک هیئتی راه بیفتد، «حسین چی» و غیر «حسین چی» با هم قابل تمایز هستند. این گروه برای خودشان یک صنف هستند. پدر من هم «حسین چی» بود. ما کارگاه قالی بافی داشتیم و پدرم استاد فرشبافی بود. وقتی پدرم در دانشگاه قبول شد، چون پدربزرگم پیر و و مسن بود، عملاً کارگاه فرشبافی هم تعطیل شد تا اینکه یکی دو سال بعدش پدربزرگم از دنیا رفت.
آخرین فرشی که در این کارگاه بافتند را نذر امام حسین کردند. آن روزها هم که راه کربلا بسته بود. نذر کرده بودند که این فرش را در ورودی حرم امام حسین علیه السلام بیاندازند. یک جفت فرش خیلی زیبا با نقشه مخصوص خوی و رنگ سورمه ای بود. این فرش ها یکی اش به مرور از بین رفت و یکی دیگرش دست من است و می خواهم تحت یک اتفاقی آن را به کربلا ببرم.
پدرم وصیت کرده بود که چون راه زیارت بسته است و با حسرت زیارت کربلا از دنیا می روم خواهش می کنم اگر روزی راه کربلا باز شد، عکس من را به عنوان زائر کربلا ببرید و زیرش هم بنویسید: این بنده خدا با حسرت زیارت امام حسین شهید شد. من هر بار که به کربلا رفته ام، این وصیت را انجام داده ام. هر بار که رفیق هایش رفتند هم این کار را کردند. آنقدر این حسرت عمیق بوده که بارها این کار انجام شده. برای اربعین هم پوسترهایی چاپ کرده بودم که برخی دوستان آن را از کوله هایشان آویزان کرده بودند. شکر خدا هر سال هم این کار گسترده تر می شود و البته برنامه ای هم برای آن ندارم و هر سال اتفاقی می افتد که انگار از جای دیگری الهام می شود.
من همه عوایدم از کتاب پدر را در حسابی جمع می کنم و آن را وقف اربعین کرده ام.
یادم هست کسی آمده بود در ساختمان ما کار می کرد که وقتی فهمید کاروان به کربلا می بریم، از من خواست او را هم ببرم. بعدها اصرار کرد و من با پولی که برای اربعین وقف کرده بودم، او را در اربعین به کربلا فرستادم. چون استاد بنایی بود فرستادمش به بخش بازسازی عتبات و تصمیم گرفتم این پول را به عنوان دستمزد به او بدهم. او یک ماه برای ستاد بازسازی عتبات کار کرد و دستمزدش را از شهید شرفخانلو گرفت. او استاد کارهای ساختمان بود و هر کاری که می گفتی را بلد بود اما کارش گره خورده بود و به شدت با مشکلات مالی دست و پنجه نرم می کرد. وقتی به کربلا رفت، کارش را پسندیدند و استخدامش کردند و نگذاشتند برگردد. وقتی داستان دلار اینگونه شد، دستمزدش به ریال چیزی حدود بیست میلیون تومان می شود. همه این اتفاقات برای او در چند ماه رقم خورد. حالا تعداد دیگری از اقوامش را هم به آنجا برده و آنها هم که استادکار بوده اند، در آنجا با این درآمد مشغول شده اند.
یک روز حالم به شدت گرفته بود. به این بنده خدا پیام دادم: فلانی! سلامی از طرف من و پدرم به حضرت برسان.
گفت: امروز اتفاقی افتاده. من هر پنجشنبه عهد دارم که از طرف شهید شرفخانلو به زیارت بروم و یک زیارت عاشورا بخوانم. این هفته حالش را نداشتم و نرفتم. صاحب کارم گفت که طبقه دوم حسینیه را که تمیز کنیم و تحویل بدهیم. من با بچه ها به طبقه دوم رفتیم. این قسمت از حسینیه دست بچه هایی از کرج بود. وقتی داشتم آنجا را مرتب می کردم به عکس شهید شرفخانلو برخوردم. به خودم گفتم من امروز به زیارت نرفتم و عکس شهید آمد که تلنگر بزند. وقتی آن عکس را دیدم، متوجه شدم همان پوستری است که آن مخاطب ناشناس در شیراز منتشر کرده بود. این برای آدمی مثل من که دنبال نشانه هاست خیلی مهم است. بعد از آن «عُسر»، شکر خدا الان در «یُسر» هستم.
**: در کتاب شهید مدافع حرم حامد جوانی (شبیه خودش) که تو آن را نوشتی، به باران هایی اشاره کرده ای که وقت نوشتن کتاب می آمده. وقت نوشتن، چشمانت هم بارانی می شد؟
*: طبیعی است. من حامد را بعداً فهمیدم. وقتی به نوشته هایم فکر کردم. من با شهدای مختلفی مانوس بوده ام. شهدا به اندازه ای که می خواهند، خودشان را نشان می دهند. گاهی شهیدی اجازه نمی دهد درباره اش بنویسیم. حامد همانقدر که دوست داشت، خودش را نشان داد. معمولاً برای هر شهید یک کتاب نوشته می شود. حامد می دانست که کتابی که من نوشتم، اولین و آخرین کتاب درباره اوست. این کتاب وقتی چاپ شد، افرادی که با آنها صحبت کرده بودم، تازه مطالب جدیدی را به من گفتند. می گفتم: چرا این حرف ها را آن موقع به من نگفتید؟ … خودشان هم نمی دانستند. یعنی مشخص بود که حامد نمی خواسته این حرف ها زده بشود. من هر کاری هم کردم که این حرف ها اضافه شود، نشد. کتاب حامد جوانی سال 96 چاپ شد. من در سفر حج بودم. دوستان روایت فتح تماس گرفتند که کتاب می خواهد به چاپ سوم برود. گفتند که اگر جرح و تعدیلی داری بفرست. من در اثنای حج، چون خادم هستم اصلاً فراغتی نداشتم. اما این فراغت مهیا شد. مسئول شیفت شب بودم و تا صبح، بیدار می ماندم. من در این فرصت کتاب را ویرایش کردم؛ اما باز هم نشد...
**: جریان انتخاب نام کتاب «شبیه خودش» چگونه بود؟
*: یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم یکی از دوستان به من پیام داده که نام کتابت را «شبیه خودش» بگذار. فکر کردم و دیدم اسم قشنگی است. طوری بود که اصلاً نمی شد به اسم دیگری فکر کنم. به دوستم زنگ زدم و گفتم: من که از شما اسم نخواسته بودم. سبک زندگی ات طوری نیست که ساعت 4 صبح بیدار باشی. چرا صبر نکردی تا صبح به من زنگ بزنی؟ ماجرا چه بوده؟
بعداً فهمیدم که حامد به خواب این دوست ما رفته و گفته بود به فلانی بگویید نام کتاب را «شبیه خودش» بگذارد.
**: ما هم در معرفی کتاب معمولاً بخش هایی را انتخاب می کنیم که بشود از آن تیتر جذابی انتخاب کنیم تا این معرفی ها در بین اخبار مختلف، دیده شود.
*: درباره شهید جوانی هم از شهرهای مختلف، بازتاب های مختلفی به من می رسد. آدم های مختلف در تیپ های مختلف.
**: به هر حال چهره و جمال شهید جوانی خیلی گیراست و آدم را جذب می کند.
*: شهید جوانی رفقای زیادی داشت و حالا هم که دستش بازتر است، رفقایش بیشتر شده اند...
**: خوش به حال شما که از شهدا می نویسید و تجربیات خوبی در این زمینه دارید...
*: فکر می کنم ما در یک پیچ تاریخی ایستاده ایم و داریم سرمایه هایمان را به تاراج می دهیم. طرف از حماسه نداشته، از ایثارِ نکرده، از غیرت و غرور ملیِ نداشته اش هزار فیلم و کتاب و تئاتر و عکس و مستند ساخته که تا خانه من و شما هم رسیده. جنگ جهانی اول و دوم یک توحش جهانی بود. مثلاً در متروی روسیه هنوز هم صندلی مخصوص سربازان جنگ جهانی دوم حفظ شده است. در حالی که اصلاً تقدسی در این جنگ ها نبوده.
در مقابل، شخصیت های دفاع مقدس را که می بینیم، می شود فهمید که حتی به لحاظ انسانی هم با افرادی روبرو هستیم که مقدس هستند.
استاد مرتضی سرهنگی اصرار داشت که درباره شهدا و جانبازان شهر خودم بنویسم چون در تهران افراد زیادی هستند که به سوژه ها بپردازند. چهل سال دیگر وقتی می گوییم عبور از اروند، باور نمی کنند. نسل های بعدی می گویند: چیزهایی بوده اما شما خیلی آن را بزرگ کرده اید! … علتش هم این است که ما این مسائل دفاع مقدس را مستندسازی نمی کنیم. اگر ما این ملات ها را نسازیم، برای ما خواهند ساخت همانطور که درباره ترورهای سال 60، منافقین روایت هایی ساختند که همین امروز هم خیلی ها به روایت آنها استناد می کنند. برای همین است که می گویم ما این سرمایه را به تاراج می دهیم چون ثبتش نمی کنیم. این کار متولی می خواهد. من رزمنده ای می شناسم که 7 گروه مختلف با او مصاحبه کرده اند و کار خاصی هم انجام نشده. و در مقابل هم رزمنده ای بوده که هیچ کسی به سراغش نرفته است. یک مرکزی باید این روند را کنترل و فرماندهی کند. حتی در دیدارهای مسئولان هم، فقط به خانه عده خاصی از خانواده شهدا و جانبازان می روند.
**: همین موضوع برای مادربزرگم که مادر شهید است، اتفاق افتاده. مدام از طرف ارگان های مختلف می آیند برای سرکشی و علتش هم این است که مادربزرگ من هیچ وقت از آنها چیزی نخواسته است. به ایشان پیشنهاد دادم این بار که آمدند، در معیت آنها به خانه شهدا و جانبازانی که فراموش شده اند، بروید.
*: متوسط سنی مادران شهدا بالاست و 10 سال دیگر آنها را در میانمان نداریم. ما با چند نفر از آنها گفتگو کرده ایم؟
**: الان برخی از همکاران رسانه ای ما برای انجام گفتگو با اقوام شهدا مجبورند خاطراتی را از پسر عمو و دختر خاله آنها بگیرند چون مادر و پدر و حتی خواهران و برادران شهدا هم از دنیا رفته اند. از آخرین کتابت برای ما بگو.
*: کتاب شهید صادق عدالت اکبری (آخر شهید می شوی) آخرین کارم بود که توسط انتشارات روایت فتح چاپ شد. شهید اکبری یک سردارزاده و جوانی لاکچری بود و پدرش از نیروهای لشگر 31 عاشورا بود.
مدتی است در خوی ماهی یک بار فرزندان شهید دور هم جمع می شوند و پذیرایی هم فقط با املت است. یکی از بچه ها در آن جمع، گفت که ما در انقلاب سرمایه گذاری کرده ایم و الان در چهل سالگی دارد جواب می دهد. بخور بخورها هم از ثمره است و نه از سرمایه. آن سرمایه به سود دادن افتاده و همه هم سهم شان را از سفره انقلاب برمی دارند و اگر حواست نباشد، سهمی به تو نخواهد رسید… این حرف به ظاهر منطقی به نظر می رسد. هر کسی هم عقب بماند از این گوشت قربانی کمتر بهره می برد. داستان کتاب شهید صادق همان روزها برای من شروع شد. «صادق» سردارزاده بود. خانه شان در بالای شهر تبریز بود. حتی لباس های فرمش از بقیه شیک تر بود. هر چیزی می خواست برایش مهیا بود. مثلاً به آموزش پاراگلایدر رفت؛ در بوشهر، آموزش غواصی دید؛ مربی راگبی بود؛ برای همه اینها هم پول خرج می کرد. به رغم همه تمتع ها، سهمش را از سفره انقلاب نخواست و سهمش را از سفره شهادت برداشت. صادق فهمید که ما الان در تنگه احد هستیم و اگر غنیمتی هم هست باید تنگه را نگه داریم که از پشت به ما حمله نشود. قشنگی ماجرای صادق این بود. در وصیت نامه اش هم می نویسد که سلام من را به امام خامنه ای برسانید و بگویید شرمنده ام که یک جان بیشتر نداشتم تا پای نظام و انقلاب بدهم.
**: کتاب دیگری هم در دست نوشتن داری؟
*: بله، درباره رزمنده ای می خواهم بنویسم که زندگی اش بر اساس افکار و اعتقادات بنا شده است. انسان متمولی بوده که چندین باب مغازه داشته. نمایندگی جوجه یک روزه از آلمان غربی داشته. یعنی در شمال شرق کشور هر کسی می خواسته مرغداری تاسیس کند، جوجه اش را ایشان می داده. وقتی جنگ شده با دوستانش به پادگان ارتش می رود تا به جنگ برود. پیش یک چاقوساز می روند و می گویند چیزی برایمان بساز. آن چاقوساز هم چیزی می سازد که یک طرفش مثل کلنگ و طرف دیگرش شبیه گُرز بوده. آنها هم به خرمشهر می آیند و در مقاومت 32 روزه شرکت می کنند. داستان مفصلی دارد که وقتی به خرمشهر می روند کسی تحویلشان نمی گیرد و مجبور می شوند به تهران برگردند و یک هفته در اینجا علاف می شوند و بالاخره رابطشان را پیدا می کنند و دوباره به خرمشهر برمی گردند. این آدم فقط وقتی به مرخصی می آمده که پولش تمام شده باشد. وقتی بی پول می شده، به خوی می آمده، یکی از مغازه هایش را می فروخته، پولی به خانواده می داده و دوباره به جبهه بر می گشته است. در این هشت سال همه مغازه ها و دو ماشین و نمایندگی جوجه اش رفت. فرمانده لشگر به او می گفت حرام است همه پولت را در جنگ خرج کنی، این سهم فرزندان توست. وقتی جنگ تمام شد، حضرت امام فرمودند جنگ تمام شده و هر کسی هر کاری برای ساختن کشور می تواند انجام دهد، بسم الله… این بنده خدا هم می بیند فقط کار در بازار را بلد است که سرمایه می خواهد. کمی کشاورزی هم بلد بوده اما زمین هم نداشته. در حاشیه دریاچه سد ارس، جهاد سازندگی زمین های بایر را واگذار می کرده. در حاشیه ارس روستایی خالی از سکنه بوده. ماشینی داشته که آن را می فروشد و زمینی را در آنجا می خرد. با آب ارس وضو می گیرد و دو رکعت نماز می خواند و با خدا درد دل می کند. بچه های جنگ می شنوند که حاج اسماعیل رفته آنجا. یکی زمینش را شخم می زند، یکی برایش یک آلونک می سازد و خلاصه همه دست به دست هم می دهند و زمین را آباد می کنند. این کار باعث شده همه سکنه روستا به خانه هایشان برگردند. تجارت هندوانه راه افتاده و زمین حاج اسماعیل هر چهارفصل کاشته می شود و محصول می دهد.
کار جالبی که می کند این است که مثلاً روی چند تا از خربزه های زمینش، نام دوستانش را حکاکی می کند و وقتی خربزه ها بزرگ می شوند نام آنها هم باقی می ماند. آن وقت به همه دوستان زنگ می زند که بیایند و خربزه هایشان را بخورند. رفقا هم جمع می شوند و گوسفندی قربانی می کنند و به برکت صفای حاج اسماعیل، یک روز را در طبیعت می گذرانند.
**: جالب است که بخش مهمی از داستان کتابت را لو دادی.
*: این فقط بخشی از ماجرا بود. داستان حاج اسماعیل آنقدر جالب است که با این تعریف ها لو نمی رود.
کار دیگری هم که در ذهنم است اینکه من به عنوان مدیر آرامستان های شهرستان خوی خاطرات روزانه ام را می نویسم و به نظرم مجموعه جالبی از کار درآمده. کاراکتر «مرگ» خیلی خشن است اما طنزهای مستتری در خود دارد که بسیار قشنگ است. هر کسی هم در معرضش نیست. مثلاً شما آخرین باری که به غسالخانه رفته اید کی بوده؟ خیلی ها اصلاً تا به حال نرفته اند. مثلاً وقتی شهید می آورند سعی می کنم خودم به غسالخانه بروم و حتی در تغسیل شهید هم سهیم می شوم.
شهیدی آورده بودند از بچه های یگان صابرین که بر اثر تصادف، شهید شده بود. سرش خونریزی کرده بود و تمام کاور هم پر از خون بود. می دانید که خون وقتی می ماند، بو می گیرد. چند روزی هم طول کشیده بود تا کارهای ثبت شهادت و انتقالش به خوی انجام شود. وقتی کاور شهید را باز کردند، عطر خاصی در غسالخانه پیچید. برای هر شهید هم این اتفاق نمی افتد و جالب است که این شهید، خونین بود اما بوی عطر می داد.
طنزهایی هم در کار ما هست. چندی پیش بنده خدایی را آوردند که متولد 1399 بود، یعنی دو سال دیگر 100 ساله می شد. علت مرگش این بود که وقتی از خیابان رد می شده، قدم عقبش به یک ماشین گیر می کند و به زمین می خورد. کبدش خونریزی می کند و به رحمت خدا می رود. یعنی حتی سرش هم به جایی نمی خورد و آسیب نمی بیند! این اتفاق ها خیلی قشنگ و درس آموز است. یا یکی دیگر را آورده بودند که 100 سال و یک ماه و یک روزش بود.
**: حتی دیدن یک انسان صد ساله هم جالب است...
*: بله، شناسنامه های رژیم گذشته را که تعویض کردند، حجم زیادی از کارها به دوش ثبت احوال افتاد. احتمال اشتباهات زیاد بود و مثلاً پدربزرگ و مادربزرگم هشت فرزند داشتند اما نام همه بچه ها به طور کامل در شناسنامه شان نبود. موردی داشتیم که زنی فوت کرده بود و شش بچه داشته اما نام همسر برایش ثبت نشده بود!
*میثم رشیدی مهرآبادی