گروه جهاد و مقاومت مشرق - مصطفی و مجتبی بختی دو برادر مشهدی بودند که به عشق دفاع از حرم، خودشان را با رزمندگان مدافع حرم افغانستانی در قالب یگان فاطمیون راهی سوریه کردند و در آنجا به شهادت رسیدند.
«سه نیمه سیب» حاصل روایت خانم خدیجه شاد؛ مادر این دو شهید است که به همت محمد محمودی نورآبادی به رشته تحریر درآمده است.
نویسنده این کتاب در قالب دوم شخص، یکی از سخت ترین قالب ها را برای بیان روایتش انتخاب کرده است و در نگارش آن موفق بوده است.
فقط 5 روز از مردادماه سال 1394 گذشته بود که خبر شهادت مصطفی و مجتبی به صورت همزمان به خانم شاد رسید و شادی را از دلش برد. مصطفی متولد 1361 بود و 33 سال داشت و مجتبی هم 27 سال بیشتر نداشت که به شهادت رسید. مجتبی مجرد بود اما مصطفی دو فرزند به نام های محدثه و فاطمه داشت.
چند معرفی کتاب دیگرهم بخوانیم:
«سه نیمه سیب» در 296 صفحه تدوین شده و 19 دفتر (فصل) دارد. این کتاب را انتشارات خط مقدم در شمارگان 2500 نسخه به چاپ رسانده و آن را با قیمت 32000 تومان روانه بازار کتاب کرده است.
آنچه در ادامه می خوانیم بخشی از این کتاب است:
و تو از حالا دیگر مادر دو شهید هستی؛ نه؛ به قول خودت، مادر سه شهید. داغ مرتضی را که چشم بازنکرده در زایشگاه، چاقوی جراحی در قلب کوچک اش فرو کردند، فراموش نکرده ای. بله؛ تو مادر سه اسماعیل هستی؛ آن هم چه اسماعیل هایی! خدا این بار فقط به یک محک و آزمون خشک و خالی دست نزده و جان آنها را در عمل طلب کرده تا توهاجری باشی متفاوت؛ هاجری و مادری که باید در پنجشنبه و هشتمین روز از گرماگرم مرداد شهر امام غریب، بین دو تابوت بنشیند؛ پارچه ای سبزرنگ، پرده آسا از روی پیکرها کنار برود؛ و بعد، یکی دو نفر دست به کار شوند تا بند کفن ها را باز کنند؛ و تو مانع شوی و بگویی: «لازم نکرده! اجازه بدین بچه هام، همون جوری که بودند، تودل و خیال مادر بمونند...»
اما از دو معمایی که داری، دست کم باید یکی را حل کنی. به صورت مجتبی که نمی خواهی نگاه کنی؛ چون به خودت قول داده ای که چهره را نبینی و در دل و خیالت با همان تصویرهایی که این همه سال و آرام آرام در ذره ذره ی خون و گوشتت حل شده بود، سر کنی. پس باید سراغ معمای بعدی بروی؛ معمای خواب ساک هایی که برگشته بودند، و تو رفته بودی تحویل بگیری، و تحویل گرفتی، و سبک وزن بودند، و لنگه کفش مصطفی نبود، و...
بله؛ حالا دیگر می توانی به قدرت و احساس شگفت انگیز یک مادر بیشتر پی ببری. با دست، لبه ی تابوت را عصا میکنی و کمی خودت را شر میدهی پایین؛ به قدری که دستت بتواند از زانو تا ساق پای مصطفی را لمس کند. لمس میکنی؛ انگار داری ماساژ میدهی؛ مثل همان وقتها که او یا مجتبی، پاهای پردرد تو را ماساژ می دادند؛ که آن قدر ادامه می دادند و نذر صلوات می گرفتند تا پلکهایت گرم میشد و خوابت می برد...
چقدر درست در خیال خود تصویرسازی کرده بودی! بله؛ پای راست، از ساق به پایین نیست. جایش را با پنبه و پارچه پر کرده اند. وچه نیکومعمای توحل شده است!
و می بینی که قبرها آماده است؛ اما هیچ کس نمی داند و نباید هم بداند که کدام قبر، مال کدام یکی است. همین طوری قرار است مصطفی را بگذارند در یک قبر، و ته تغاری را در قبر دیگر؛ اما تو اینجا هم باید نقش آفرینی کنی
- گوش کنید، مردم! مجتبای من، هیچ وقت جلوتر از برادرش راه نمی رفت. مجتبای من باید در قبرهم حرمت بزرگی و کوچکی رو نگه داره. مصطفای من، معلم مجتبی بود؛ پس قبر بالایی برای مصطفی، و .....
صدایت در هق هق گریه ها و جیغ ها گم می شود؛ اما هنوز یک کار دیگر مانده که ما در انجام دهد: آن سجاده ی زیتونی که سال ها پیش، رهبری برای مصطفای دوم ابتدایی تو سوغات فرستاده بود، باید همراه مصطفی زیر خاک برود. خودش در همان روز پرخاطره گفته بود: «این رو تا زنده ام، برا خودم نگه می دارم، و بعدش هم با خودم به خونه ی آخرت می برم.»
حالا اما باید سجاده دوتکه شود؛ مصطفی که دیگر فکر اینجایش را نکرده بود. در مقابل نگاه های حیران و کنجکاو جمع، سجاده را با قیچی کوچکی دو تکه می کنی، می گویی: «یکی، برای زیر سر مصطفی، و یکی، برای زیر سر مجتبی.»
و باز صدایت در هق هق گریه های مردانه و جیغ های زنانه گم می شود. تا بعد که نجوای «اسمع افهم یا مصطفی» و «... یا مجتبی»، به نوبت در گوش ات بپیچد، و سپس دلنگ و دلنگ بیل ها، سمفونی غریبی شود. چه موسیقی غم انگیزی، و عجب تفاوتی ست بین دلنگ و دلنگ بیل ها در دل قبرستان، با دلنگ و دلنگ ظرف هایی که مجتبی و مصطفی برای تو می شستند...
بیل ها با خشونتی وصف ناشدنی می خواهند روی خاطرات زیبای یک مادر خاک بریزند. خاطرات توی مادر اما خاک شدنی نیستند. این را به خودت و اسماعیل هایت قول شرف داده ای.
الحمد لله رب العالمین