به گزارش مشرق، حسین شرفخانلو، نویسنده، قرار است روایت هایش درباره انتخابات را در کتابی منتشر کند. آنچه در ادامه می خوانید، یکی از این روایت هاست؛
انتخابات سال 90 در حالی برای تعیین مستأجران چهارسالهی 290 صندلی سبزِ ساختمان هرمی شکل خیابان بهارستان تهران در 12 اسفند برگزار شد، که من مسئول ناحیه 2 شهرداری خوی بودم. چهار سال از استخدامم در شهرداری و دو سال از روزیکه شهردار حکم کرد بروم ناحیه دو را تحویل بگیرم میگذشت.
کار نواحی در شهرداریها، رُفت و روب معابر و شوارع و جمعآوری پسماندهای خانگی و تجاری است و مدیریت هدایت آبهای سطحیِ ناشی از باران و سیل و جمع کردن خزان در پائیز و رُفتن برف و نمک پاشی در زمستان. حالا ربط اینها به انتخابات چیست؟ عرض میکنم!
نواحی شهرداری خوی از اوایل دهه 80 خورشیدی به بخش خصوصی واگذار شدند. یعنی یک نفر از شهرداری به عنوان مسئول ناحیه به همراه یک ناظر در طول روز و یک ناظر دیگر برای بازه زمانی غروب تا سحر، به پیمانکار و عواملش سرکشی و نظارت کرده، برنامه هفتگی و روزانهی تنظیف و لایروبی برایش معین میکنند تا شهر از زباله و پسماند خالی و جویها تمیز و معابر و شوارع پاکیزه بماند. پیمانکارها هم معمولا یک نفر را به عنوان سرکارگر دارند که سر اکیپ کارگران باشد و تقسیم وظایف کند و رشتهی امور دستش باشد. و حالا قهرمان قصهی انتخابات 90 همین آقای سرکارگرست.
آن سال، ناحیه ما سرکارگری داشت تنومند و هیکلی، فاقد هرگونه رُستنیجات در کله و به معنای واقعی کلمه؛ طاس! که هفت روز هفته و بیست و چهار ساعت شبانه روز را در ناحیه بود. انگار که نافش را در حدود خیابانها و کوچه پس کوچههای ناحیه بریده باشند. شماره رُندی داشت که با یک تماس در کسری از دقیقه خودش را میرساند جائی که ازش خواسته بودی و یک آن آرام و قرار نداشت. و با چنگ و دندان و بیل و کلنگ و میلگرد و هرچه به عقلت میرسد، میافتاد به جان خرابی یا آبگرفتگیِ پیش آمده و تا رفعش نمیکرد از پای نمینشست!
میگفتند این بنده خدا که اسمش امانالله بود، هفت هشت تائی زوجه در اختیار دارد و حتا معروف بود برای دو تن از این زوجات، سالهای سال در یک کوچه خانه گرفته و در همهی آن مدت، هیچ یک از این دو زن بو نبردهاند که در شوهر شریکند! و میگفتند سالی از سالها، که این امانالله خان صاحب عنوان کارگر نمونه شده بود، همهی عیالاتش را گفته بود بیایند سالن محل برگزاری جشن روز کارگر و هر کدام را گفته بود که در کدام گوشهی سالن بنشینند تا همهشان در عین اینکه شاهد تجلیل از وی در مراسمی رسمی با حضور شهردار و فرماندار و امام جمعه بودند، جائی نشسته باشند که از وجود و حضورِ هم، بو نبرند!
عصرها دم غروب که کار اکیپ روزانه تمام میشد و جمع میکردیم برویم، پیمانکار میآمد دم ناحیه که وانت را از او بگیرد و بدهد به سرکارگر شیفت شب و امانالله خان را تا یکجائی برساند، میپرسید «امان! امشب خانهی کدامشان هستی؟» و امان با یک حساب سرانگشتی حساب و کتابی میکرد و میگفت مثلا امشب میروم دروازه سنگی. یا مثلا دروازه ماکو! یا مَژبورآباد. و جالبتَرش اینجا بود که گاهی بین راه، مسیر عوض میشد و پیمانکار را از آن سرِ شهر برمیگرداند این سر که «زنیکهی فلان! لیاقت ندارد. میروم همان خانهی دیشبی!»
امانالله را کرامات و فضائل بسیار بود و هست و مجال ذکرشان اینجا نیست. و برگردیم به انتخابات و بگویم که آن سال که صندوقها برای انتخاب نماینده مردم در مجلس نهم در شهرها و روستاها و قصبات و دهات پراکنده شده بود، من سرناظر دهات شمالی شهر بودم از پارچی و عسگرآباد بگیر تا روند و کَتینلی و سوسوز، با مزدا دوکابین اداره جنگلبانی که رانندهای داشت اهل بخیه که بوی چیزی که کلهی سحر و ناشتا مصرف کرده بود تا شب از دماغم بیرون نشد و دم به ساعت به بهانهی دست به آب، میرفت موال و دود و دم راه میانداخت و تجدید قوا کرده و شنگول، برمیگشت پشت رول که «بزن بریم!»
آن سال برای نواحی چهارگانه شهرداری، 8 کامیونت حمل زباله گرفته بودیم که بهشان میگفتند «فان» و قابلیت پرس کردن و حمل بهداشتی پسماند را داشتند و یادم هست ورودشان به ناوگان خدمات شهری را در بوق و کرنا کردیم و گزارش و عکس و تفضیلاتشان را در مطبوعات به چاپ رساندیم که شهرداری خوی توانسته به چنین تکنولوژیای در حمل و دفع پسماند دست یابد و حتا بخاطرش از سوی مقامات بالا! مفتخر به دریافت لوح تقدیر و کسب عنوان برتر در سطح استان شدیم. حالا دو سه ماه بعد از آن فتحالفتوح، کلهی سحر توی جادهی قدیم ماکو داشتم میرفتم برای سرکشی از شعبات اخذ رأی که دیدم لنگهی یکی از همان خودروهای حمل بهداشتی پسماند دارد کوچه پس کوچههای روستائی در حاشیهی جاده را گز میکند و انگشت به تعجب گزیدم که ما با آنهمه اِهنّ و تُلُپ تازه توانستهایم شهرداری را مجهز به این خودروها کنیم و ببین دهیار این روستا چه لابیای در بالا! دارد که توانسته یکی لنگهی همین فانهای زبالهکش ما را برای روستایشان بگیرد.
قضا را، یکی از شعباتی که باید سر میزدم در مسجد همان روستا بود و کج کردیم داخل روستا که هم فال باشد و هم تماشا. مسجد روستا را بلد نبودیم و آن وقت صبح هم کسی بیرون نبود که آدرس بگیریم ازش. علیالاجبار باید میگشتیم داخل روستا تا مسجد و شعبه اخذ رأی را پیدا کنیم و حالا مگر پیدا میشد؟ از این کوچه به آن کوچه، یکهو فان جلویمان سبز شد. پارک شده در کناری. جلوتر که رفتم پلاکِ رُندش نظرم را جلب کرد. یک درصد هم احتمال نمیدادم فان مال خودمان باشد. انگار ذهنم قفل شده باشد و متوجه شمارهی آشنای پلاک که هر روز در لیست حضور غیاب ناوگان و عوامل پیمانکار، جلویش را تیک میزنم نشوم. نزدیک و نزدیکتر شدیم. دیدهاید که بعضی وقتها چیزی دم دستمان است و نمیبینیمش؟ حکایت من بود.
آمدیم از کنارش رد شویم، بغل نویسی روی درِ ماشین نظرم را جلب کرد. آرم شهرداری خوی و زیرنویسش «پیمانکاری ناحیه 2» انگار که از خواب پریده باشم. ماشین خودمان بود. اما اینجا چه میکرد؟ سر خم کردم داخلش را ببینم. برق از سه فازم پرید؛ «امانالله خان بود با زنی درشت هیکل که طول و عرض و ضخامتش کل کابین را گرفته بود.»
امان هم مرا دید و دید که روی ماشینی که سوارش هستم نوشته «هیئت نظارت بر انتخابات خوی» و برق سه فازِ او بیشتر پرید!
هیچ ظنش نمیرفت که مچش در خروسخوان صبح روز انتخابات، در روستائی خارج از شهر و در حالیکه ماشین اداره را کف رفته است توسط مسئول ناحیهاش گرفته شود.
بیآنکه به راننده چیزی از ماوقع را لو دهم، به راهمان ادامه دادیم و مسجد را که اتفاقا سر همان کوچه بود پیدا کردیم و رفتیم داخل. ذهنم هنوز درگیر صحنهای بود که دیده بودم و داشتم برای فردا که برگردم اداره و با امان و پیمانکارش مواجه شوم، برنامه میریختم که دیدم سرآسیمه و سجلی در دست آمد تو. عصبانیت و خندهام قاطی هم شده بود. عصبانیت از خیانت در امانت و آوردن ماشین تا اینجا و خنده از جرأت و جسارت و افزایش شعاع فتوحات امان به خارج از شهر. خشم و خنده را فرو خورده و نخورده، نهیبش زدم: «تو طاهری که داخل مسجد شدهای مسلمان؟!!!»