به گزارش ایسنا، آزاده سرافراز «مهدی طحانیان» نوجوان 13 سالهای بود که در اردستان استان اصفهان به دنیا آمد و در مرحله سوم عملیات الی بیت المقدس به اسارت دشمن در آمد. این آزاده در کتاب «سربار کوچک امام» روایت میکند:اولین عید فطر اسارت آمد و رفت. از اینکه تمام روزههایم را گرفته بودم، خیلی خوشحال بودم. چهره بچهها هم تکیده شده بود، هم نورانی. خداحافظی با ماه رمضان در اسارت سختتر از شرایط عادی بود.
با همه سختیهایی که داشتیم، خیلی به روزها و شبهای باصفایش انس گرفته بودیم. در آموزش عربی پیشرفت خوبی داشتم. جملهسازیام خیلی بهتر از قبل شده بود. از نظر حفظ قرآن هم خیلی راه افتاده بودم. هم حفظ میکردم هم ترجمه. حیفم میآمد معنای لغتهایی را که در آیاتش بود، ندانم. جدای این، جملههای امام(ره) را برای خودم ترجمه میکردم و برای میرسید میخواندم. او هم با حوصله ایرادم را میگرفت.
سربازها در تفتیش هفته قبل یک مغزی خودکار از آسایشگاه پیدا کردند. بعدش هم جوری هوچیگری راه انداختند که انگار کلاشینکف پیدا کردهاند. پدرمان را درآوردند. اول همه وسایلهایمان را از داخل کولههایمان ریختند وسط و تاید و شکرمان را قاطی هم کردند بعدش تا میخوردیم کتکمان زدند. آنقدر زدند و فحش دادند که خودشان از نفس افتادند.
تفتیش کردنهایشان هم با ادا و اصول بود. پتوهای کف آسایشگاه را کنار میزدند و با پا محکم روی موزاییکها میکوبیدند تا ببینند لق شدهاند یا نه! بعد میرفتند سراغ میلههای آهنی پنجره و محکم رویشان میکوبیدند نکند لق یا شُل شده باشند. کارهایشان آدم را یاد فیلمهای زندانیان جنگ جهانی دوم میانداخت. آنهایی که در زندانهایشان تونل حفر میکردند یا با بریدن تدریجی میلههای پنجرههایشان فرار میکردند. آرزوی یک دفتر و خودکار داشتم. دفترم شده بود خاک کف محوطه و خودکارم انگشت اشارهام. در این اوضاع و احوال یک روز یکی از بچهها که خیلی خاطرم برایش عزیز بود، یک مغزی خودکار بهم داد که حدود دو سانت جوهر داشت.
ماندم کجا قایمش کنم. فکری به سرم زد. سربازها شیشه پنجرهای را که عادت داشتم روی رف آن بنشینم تازه عوض کرده بودند. خمیر پایین شیشه هنوز نرم بود. به اندازه مغزی از خمیر قاب شیشه کندم و مغزی را گذاشتم زیرش، بعد دوباره خمیر را سرجایش گذاشتم. خوشم آمد. خیلی تمیز کار کردم. اصلاً چیزی معلوم نبود. جایی قایمش کرده بودم که عقل جن هم بهش قد نمیداد دیگر چه برسد به سربازها.