به گزارش مشرق، «کتاب آرام جان» روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده.
در ادامه قصد داریم با بخشی از کتاب «آرام جان» که به زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان پرداخته است آشنا شویم، این کتاب شاهد چند فصل است که در ادمه فصل اول آن را با هم مرور میکنیم:
بعد از مدتی هم عهد شدیم سطح علمی خودمان را بالا ببریم. ساعتها با هم مباحثه میکردیم. کتاب گناهان کبیره آیت الله دستغیب. داستان راستان و مسئله حجاب استاد مطهری و فاطمه فاطمه است دکتر شریعتی. قبل از شروع بحث زارعی گره روسریاش را باز میکرد، بالهایش را میانداخت دو طرف صورت و با لحن زیبایی قرآن میخواند. خوش نداشت موقع خواندن صورتش را ببینیم. دستم را ستون میکردم زیر چانه. چشمانم را میبستم و تمام گوش میشدم.
شنیدیم سر خیابان خاوران، در سپاه مالک اشتر کلاس اخلاق برگزار میشود. اعضای کلاس زیاد نبودند؛ شاید به تعداد انگشتان دودست. ثانیه شماری میکردم برای جلسات اخلاق آیت الله مشکینی. مسئول آن جلسات خانمی جوان و انقلابی بود. آفتاب بیست و چهارسالگیاش لب بام بود. صدایش میزدیم خواهر مختار. هیکل چهارشانه و لهجه غلیظ ترکیاش هم مثل اسمش با هیبت بود.
توی کلاسهای موزاییک پوش به ردیف مینشستیم روی صندلیهای مشکی اداری. خواهر مختار فیلم ویدئویی سخنرانی آیت الله مشکینی را درتلویزیون چهارده اینچ سیاه سفید پخش میکرد. بحثهای اخلاقی و معاد آیت الله مشکینی خیلی روی من اثر گذاشت. افتادم در وادی زهد و تقوا. کم غذا میخوردم، کم صحبت میکردم، کم میخوابیدم، شبها را با نماز و مناجات صبح میکردم، مباحث اعتقادی آیت الله مشکینی عطش دیدار و سربازی امام زمان (عج) را در ما ایجاد کرد.
تابستان 59 بود که جمکران رفتنمان شروع شد. ظهر سه شنبهها راهی میشدیم. زیاد در بند غذا و خوراکی هم نبودیم. هر چه دم دست بود میگذاشتیم داخل کیف؛ نان و پنیر، ماست چکیده با بیسکویت. اگر بین راه خوراکی میخریدیم مقید بودیم دانگی حساب کنیم. کسی خرج دیگری را نمیداد.
پاتوقمان ته اتوبوسهای بنز سوپر دولوکس بود؛ روی صندلی مخملی پنج نفره هر هفته باید یک حدیث از حفظ میخواندیم. از آن زمان الوضو علی الوضو نور علی نور درذهنم حک شده است. از شوق جمکران، نه چرت میزدیم نه حرف بیهوده. بین بحثهای اعتقادی و معرفت امام زمان (عج) گذر زمان را نمیفهمیدیم.
در حرم حضرت معصومه به سلام و زیارت مختصری اکتفا میکردیم. مثل کسی که قرار ملاقات دارد، همه هوش و حواسمان به جمکران بود.
وسط بیابان خدا، چراغ سبز یک مسجد کوچک روشن بود. از هم جدا میشدیم. هر کسی گوشهای پیدا میکرد و میرفت پی حال خود. من که داخل نمیرفتم. میرفتم پشت دیوار کوتاه جلوی مسجد. با چادر دو زانو مینشستم روی زمینهای خاکی. کسی من را نمیدید؛ ولی من صدای نالهها و گریهها را میشنیدم.
پرنده پر نمیزد. سوت و کور. انگار که در محضر امام زمان (عج) بودم. حرف میزدم دعا میکردم، نماز میخواندم، گریه میکردم.
خیلی زود تیم پنج نفرهمان متفرق شد. میروکیلی عقد کرد. زارعی هم ازمدرسه رفت. رفتن به جمکران را تنها ادامه دادم. تک و تنها ساعت چهار صبح بر میگشتم. جلوی پمپ بنزین هاشم آباد پیاده میشدم. بیست دقیقه پیاده راه بود تا خانه. پدر و مادرم باورشان نمیشد که در آن تاریکی نمیترسم. اینکه من برای امام زمان (عج) رفتهام و ایشان حی و حاضر همراه من هستند، بهم جرات میداد.
یک شب که از جمکران برگشتم و از سرما رفتم زیر پتو پچ پچهای پدر، مامان جمیله و خواهرم شروع شد. فکر میکردند خوابم. میگفتند: این دختره چشه؟ چرا اینطور میکنه؟ خواهرم یواش گفت: نکنه عاشق شده! خیلی ناراحت شدم. من در چه فضایی بودم و آنها چه فکری میکردند.
چنان غرق در فضای معنوی شده بودم که زیاد به درس و مشقم اعتنایی نمیکردم. تجربی میخواندم. در درسهای ریاضی و فیزیک به مشکل خوردم. تجدید شدم. از همان دوران دبیرستان قید مدرسه را زدم. پدر و مادرم خیلی راحت کنار آمدند. آنها بیشتر حواسشان به مسائل اخلاقیام بود. دغدغهشان این بود که دخترشان سقزدهان مردم نشود. مادرم افتخار میکرد که گوشه چشم دخترش را کسی ندیده.