گروه جهاد و مقاومت مشرق - در بخش اول این گفتگو، درباره نحوه اطلاع رسانی شهادت حاج احمد گودرزی به همسرش خانم رضایی گفتیم و این که در روز تشییع، چه بر دل این همسر داغدار گذشت. در این قسمت، ماجرای ازدواج این زوج ایرانی - افغانستانی را مرور میکنیم...
قسمت اول این گفتگو را اینجا بخوانید:
همسر شهید: پیکر شوهرم را ندیدم و تا آخر عمر پشیمانم!
قرار بود روز چهارشنبه بیاید خواستگاری اما روز دوشنبه مادرم به او گفت نیاید! به مادرم میگفت «زنعمو». به من زنگ زد. خیلی ناراحت بود. گفت: اعصابش خرد بوده، تصادف کرده و از به هم خوردن خواستگاری خیلی دلخور است. ادامه داد: اگر در تصادف اتفاقی برایم میافتاد، خونم گردن تو و زنعمو بود!
پیراهن خونی احمد از آن تصادف، هنوز هم هست. این را که به مادرم گفتم، مادرم راضی شد و گفت: بهش بگو تنها نیاید. اگر با خانواده بیاید، قدمش روی چشم... این بود که قرار چهارشنبه حاج احمد برای خواستگاری، دوباره پاگرفت.
گفته بود با داییاش میآید. روز چهارشنبه بدون داییاش آمد. میگفت: من اختیار خودم را دارم... دسته گل و شیرینی گرفته بود اما تنهای تنها. آمد داخل و نشست. مادرم گفت: قرارمان چی بود؟ چرا تنها آمدی؟
احمد از پشتی فاصله گرفت و آمد جلوتر. گفت: زنعمو! من اختیار زندگی خودم را دارم. هرطور که بخواهید عمل میکنم... هر چه مادرم گفت، قبول کرد. وقتی بحث شیربها شد؛ احمد آن را هم مثل بقیه چیزها قبول کرد. تنها حرف حاج احمد این بود که من با شرایط کاریاش کنار بیایم. میگفت: هر لحظه ممکن است من را از طرف محل کارم خبر کنند. باید با وضع کارم کنار بیایی. باید صبور باشی...
قبل از خواستگاری، درِ خانه مادرم را عوض کرده بودند. رنگ نداشت. حاج احمد به بهانه رنگ کردن آن در آمد تا رضایت مادرم را بگیرد. از هر فرصتی برای نزدیکی به خانواده ما استفاده میکرد.
حاج احمد با این که میدانست یک پاسدار نباید با اتباع خارجی ازدواج کند اما کار خودش را کرد. خاطرخواههای زیادی بین خانوادههای ایرانی داشت. از خدایشان بود دامادشان بشود. برای همه آرزو بود حاج احمد به خانهشان برود. بهش گفتم ماشا الله شما این همه طرفدار داشتی؛ چرا آمدی سراغ ما؟... پدر و مادر احمد میخواستند دختر عمویش را بگیرد اما حاج احمد میگفت: مال دنیا هیچ ارزشی ندارد و خانهای را میخواهم که داخلش آرام باشم... بیشتر از هر چیز، دنبال آرامش بود.
همسایههای ایرانی ما هم وقتی در جلسات مذهبی مادرم را میدیدند، سفارش حاج احمد را میکردند که این همه اذیتش نکنیم. به خاطر مشکلات زیادی که جلوی راهمان بود، نمیخواستیم حاج احمد هم دچار مشکل شود. حاج احمد حتی اصرار داشت که نام من را وارد شناسنامهاش کند اما نشد. میگفت: حتی اگر کسی فهمید، قید کارم را میزنم! مهم این است که دلم خوش است و زندگی آرامی دارم.
ازدواج که کردیم حاج احمد همه وسائلش را به خانه آورد. همه شبها حاج احمد به خانه خودش میآمد. مگر میشود پسر خانواده شبهای زیادی به خانه نیاید و پدر و مادرش در جریان نباشند؟ پدر و مادر حاج احمد نمیخواستند قبول کنند او ازدواج کرده!
***
برادر بزرگتر حاج احمد گاهی به ما سر میزد. بعد از مدتی از او خواستم تنهایی به خانه ما نیاید؛ یا همراه همسرش باشد یا همراه پدر و مادرش. این بود که بعد از مدتی رفت و آمدِ پدر حاج احمد به خانه ما شروع شد. مرد مهربانی بود. در نگاه اول معلوم میشد که حاج احمد به پدرش رفته است.
هفتهای یکی دو بار به من زنگ میزد و حال و احوالم را میپرسید. میگفت ببخش که مزاحمت میشوم. الان داغی روی دلم هست که اگر با تو درددل نکنم، قلبم درد میگیرد و نفسم بند میآید... ما را دوست داشت. محبتش واقعی بود. دو سه ساعت مینشست و مدام از جاهای مختلف حرف میزد. گاهی خاطرات حاج احمد را که میگفت، هر دومان میخندیدیم و گاهی هم چیزی میگفت که مینشستیم و هایهای گریه میکردیم...
***
مادرشوهرم مُهنّا را قبول نداشت. دو سری آزمایش دی.ان.ای گرفتند؛ سری اول، مُهنّا هفت ماهه بود که سپاه آزمایش گرفت. مادرِ احمد آقا گفت چون ما حضور نداشتهایم، آزمایش را قبول نداریم. دوباره سال گذشته بود که پدر و مادر احمدآقا با افرادی از طرف سپاه و یک پزشک آمدند و از مُهَنّا آزمایش گرفتند تا مطمئن بشوند.
پزشکی که آمده بود میخواست از مهنا عکس بگیرد. گفت: میتوانم از فرزند شهید، یک عکس داشته باشم؟ گفتم: آقای دکتر! این که فرزند شهید نیست! اگر فرزند شهید بود که نیازی به این آزمایش دی ان ای نبود؛ انشاالله هر وقت جواب آزمایش آمد، بیایید و هر عکسی خواستید بگیرید...
پدر حاج احمد از حاضرجوابیام خوشش آمده بود...
***
حاج احمد سری اول که به سوریه رفت، سه ماه آنجا بود. بعد از آن، برای 20 روز که به ایران آمد، یک هفتهاش تهران بود ولی صبر نکرد که با اعزام بعدی لشکر به سوریه برود. به یزد رفت تا با گردان فاطمیون عازم بشود. آنجا هم فرمانده گردان شده بود. گفت من به یزد میروم و دوباره برمیگردم. شب از یزد راه میافتاد، صبح زود میرسید و دوباره ساعت 2 بعدازظهر راهی یزد میشد. میگفت دلم طاقت نمیآورد. هر چند کوتاه است اما این راه سخت را میآیم تا ببینمت و برگردم.
سری اول که از سوریه آمد، در خانه بودم. صدای کلیدش را شنیدم. توی آشپزخانه بودم و او در هال ایستاده بود. همینطوری همدیگر را نگاه میکردیم. احمد خیلی شکسته شده بود. انگار ده سال پیرتر شده بود. جنگ سوریه موهایش را سفید کرده بود. کمکم آمد سمت آشپزخانه و میلهای را که گوشه آشپزخانه بود برداشت و گفت: زهرا! من در حق تو خیلی بیانصافی کردم و در این شرایط تو را تنها گذاشتم. بیا با این میله من را بزن! دستم را میگرفت که به صورتش بزند. میگفت: لااقل چیزی بگو تا وجدانم راحت بشود... در همین حین من گریه افتادم و خودش هم زد زیر گریه!
من باردار بودم و حاج احمد سه ماه من را تنها گذاشته بود. رفته بود سوریه. مهنا هم دیر به دنیا آمد. انگار منتظر بود تا پدرش برود سوریه و بعدش بیاید. در این چند بار هم که از یزد آمد خیلی استرس داشت و مدام زنگ میزد و حال من را پیگیری میکرد.
بعد از ظهر روز جمعه بود که به دکتر رفتیم و گفت باید بستری شوم. ظهر، حاج احمد رفت سمت یزد و ما هم همراه با خانواده و شوهر خواهرم راهی بیمارستان سپیر شدیم برای به دنیا آوردن مهنا...
حاج احمد حتی از من درباره قوانین بیمارستان میپرسید و این که باید بعد از به دنیا آمدن دخترمان چه کاری بکند؟ زیر به ریز کارهایش را از من میپرسید. میگفت: یک سر کوچک به یزد میزنم و دوباره برمیگردم.
ما شش صبح به بیمارستان رفتیم و 12 و نیم ظهر، مهنا به دنیا آمد.
حاج احمد رفت به یزد که برگردد اما...
ادامه دارد...
مطلع شدیم موسسه فرهنگی 27 بعثت تحقیقات زیادی درباره زندگی شهید گودرزی انجام داده و قرار است درباره زندگی این شهید مدافع حرم، کتابی را منتشر کند.
اگر مایلید ادامه ماجرای این زوج ایرانی _ افغانستانی را بخوانید، نظراتتان را در بخش نظرها منعکس کنید...
*میثم رشیدی مهرآبادی