گروه جهاد و مقاومت مشرق - حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبهای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. 13 بهمن 1398 بود که خبر شهادتش، همه را حیرتزده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آنها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، میدانستند که شهادت فرزند میانیشان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانهشان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاشهایش را گرفته.
حالا حاج اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و میشد درباره ویژگیهای اخلاقی و مدیریتیاش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیریها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.
در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسویپناه، پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشههای رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. بخش چهارم این گفتگو، پیش روی شماست.
قسمت اول و دوم و سوم این گفتگو را هم اینجا بخوانید:
شما پنج بار به سوریه رفتید؟
مادر شهید: یک بار با دخترم رفتیم و وسائل حاج محمد پورهنگ را آوردیم. آن بار را هتل بودیم.
یعنی دو بار هتل بودید و سه بار هم در خانه حاج اصغر در سوریه...
پدر شهید: یک بار هم مهمان حاج قاسم سلیمانی بودیم.
بعد از شهادت حاج محمد؟
مادر شهید: دخترم زینب خانم (همسر شهید حاج محمد پورهنگ) را به مراسمی دعوت کرده بودند. گفت میشود بیایی و من را کمک کنی؟ قبول کردم و رفتیم. حاج قاسم سلیمانی هم آمده بودند. بعد از مراسم، اتاق کوچکی بود که حاج قاسم نشسته بود و با خانواده های شهدا دیدار می کرد. نوبت به من که رسید، رفتم و گفتم حاجی جان! میشود پسر من را از سوریه برگردانی؟... چهار سال بود اصغر به سوریه می رفت و همسر و بچههایش را تازه برده بود آنجا.
حاج قاسم گفت اسمش چیست؟ گفتم اصغر. گفت: نمی شناسم؛ اسم دیگری ندارد؟ گفتم: ذاکر... شناخت. گفت: شما ناراضی بوده اید بیاید سوریه؟ گفتم نه. گفت: پس چرا می گویید برگردد؟ گفتم: آخر چهار سال است آنجاست. بس است دیگر. گفت: گفته چهکارهام؟ گفتم: اصغر گفته آنجا مسئول لباسها هستم.
پدر شهید: گفته بود در چادر هستم و به بچهها لباس می دهم.
مادر شهید: گفتم حاجی! لباس دادن کار همه است. یکنفر دیگر هم می تواند این کار را بکند. گفت: لباسها کوچک و بزرگ دارد... گفتم عوض می کنند، کاری ندارد که. گفت: ذاکر را نمیتوانم بفرستم.
پدر شهید: گفت آن لباسها را هیچ کس دیگری نمی تواند بدهد.
مادر شهید: گفتم من دوست دارم ببینمش. پس مرخصی بده تا بیاید. گفت: شما بیایید بروید پیشش. گفتم: باشه اما وقتی آنجا می رویم هم نمی توانیم درست و حسابی ببینیمش. گفت آخر کسی نمیتواند مثل او لباسها را بدهد. این بود که یک بار یک هفته بعدش به دعوت حاج قاسم راهی شدیم. گفتم حاج قاسم را می شناسی؟ گفت: نه! گفتم:خودش گفته بیایید بروید پیش اصغر. گفت: من اصلا حاج قاسم را نمی شناسم. عکسش با حاج قاسم در موبایل پسرش بود. گفت: مهدی مگر نگفتم این عکس را پاک کن. چرا به مامانی نشان دادی؟ الان فکر می کند من پیش حاج قاسمم. مگر من حاج قاسم را می شناسم؟
گفتم حالا که نمی خواهی لو بدهی، حرفی نیست.
آنجا که بودیم من را بوسید و گفت: مادر! خوش به سعادتت. داری میروی زیارت حضرت زینب. گفتم تو هم بیا. گفت فرماندهمان به من مرخصی نمی دهد که بیایم حرم. نه می آمد در حرم و نه آنجا عکسی می گرفت.
گفتم خب شما هم بیا برویم. زنگ بزن به فرماندهتان و بگو پدر و مادرم آمدهاند و امشب نمیتوانم بیایم. زنگ می زدند و مدام با بیسیم عربی حرف می زد. گفتم: اصغر! تو را به خدا یک شب با ما باش. بگذار حالا که آمدهایم، به ما خوش بگذرد. گفت مگر همسرم به شما بیاحترامی میکنم؟ گفتم نه والله.
پدر شهید: ما فقط همین عکس را دیدیم تا بعد از شهادتش که آقای رضوانی خبرنگار تلویزیون آمد اینجا و عکس اصغر با حاج قاسم را نشان ما داد.
مادر شهید: چون آنجا را بمباران می کردند من خیلی ناراحت زن و بچه اش بودم. می گفتم اصغر که جایش در چادر، امن و خوب است؛ می آیند و دمشق را می زنند.
کجا ساکن شده بودند؟
پدر شهید: در دمشق، خانههای جدا از هم داشتند.
مادر شهید: نزدیکیهای سفارت و مدرسه ایرانیها بودند. چند خانواده در آپارتمان های جدا جدا. مثلا در آن مجتمع، سه چهار تا خانواده ایرانی بودند.
می توانستند بیاید بیرون برای خرید مایحتاج؟
پدر شهید: اگر راننده همراهشان بود می توانستند بیایند بیرون. اصغر نبود و راننده می آمد و با پسرش مهدی می رفتند و خریدهایشان را می کردند.
حاج اصغر وقتی به سوریه رفتند چند فرزند داشتند؟
پدر شهید: دو فرزند داشتند. محمدحسین هم بعدها در اینجا به دنیا آمد. خود اصغر که نیامده بود. فقط خانم اصغر آقا آمدند و من و مادرش پیگیر کارهای بیمارستانشان بودیم. شناسنامه هم گرفتیم اما اصغر، سوریه بود. دو سه ماه هم همسرشان ایران ماندند.
بالاخره مشخص شد که کار اصغرآقا چه بود؟
پدر شهید: اخرین باری که رفتیم سوریه، یک سال قبل از شهادتش بود. خانه خرابهها را دوباره دیدیم و این بار پسرم و همسرِ شهید مهربانی هم همراهمان بودند. حاج خانم دوباره هوس کرد و گفت می شود راننده ات ما را ببرد و دوری بزنیم؟ رفتیم طرف حرم حضرت زینب که خیلی خراب شده بود. دیدیم حاج خانم حالش عوض شده. گفتم نمی دانم اصغر چه کار میخواهد بکند. من دارم دیوانه میشوم. کاش نمی آمدم سوریه. گفتم اشکالی ندارد بیا برویم حرم.
اصغر تماس گرفت با خانه و خانمش گفت که مادرت ناراحتی دارد. گفت برای چه؟ گفت: نمی دانم. خرابهها را دیده و ناراحت شده... اصغر گفت: من فردا می آیم و میبرمتان یک جای باصفا تا مادرم حالش خوب شود. با مادرش هم تلفنی صحبت کرد. روز بعدش اصغر حدود ظهر آمد. گفت حاضر شوید میخواهیم برویم یک جای باصفا. حتی شوخی هم کرد و گفت: می خواهم ببرمت جایی که «یزید» زندگی میکرده! (با خنده) مادرش هم شروع کرد به بد و بیراه گفتن...
ما را برداشت و برد نردیکهای لاذقیه. سوار شدیم و چها تا ماشین شدیم. حددو 100 کیلومتر رفتیم. دیدیم درهای هست و دو تا ماشین آن سوی دره ایستاده. اصغر، ماشینها را نگه داشت و خودش پیاده شد و رفت. ما هم بدون اصغر راهی شدیم. رسیدیم به مقصد، که کاخ قشنگی بود. هر چه صبر کردیم اصغر نیامد. مادر اصغر هم ناراحت بود که ما را آورده در این بیابانی و رها کرده. ساعت 10 شب اصغر آمد! دیدم چهارتا ماشین هم با اصغرآمد. چند خانواده سوری هم آمده بودند.
مادر شهید: نه ما زبان آنها را می دانستیم و نه آنها می فهمیدند ما چه می گوییم.
برای ناهار و شام هم چیزی همراهتان برده بودید؟
مادر شهید: همه چیز آنجا فراهم بود. آنجا مقر فرماندهان بود. اما نفهمیدیم چه کاری تویش انجام می دهند. جایش خوب بود اما اصلا نفهمیدیم کجاست. محیط بزرگی بود که دور تا دورش بسته بود. هر میوه ای هم میخواستی روی درختها بود. به پسرم اکبر گفتم دست به میوهها نزنی! بگذار اصغر بیاید...
پدر شهید: شب ساعت 10 بود که اصغر آمد و چند خانواده هم همراهش بودند. حاج خانم باز هم اعتراض کرد که چرا ایرانیها را نیاوردی؟
مادر شهید: گفت اینها هیچ چیزی ندارند. ایرانیها فقط زیرآب ما را می زنند! چرا اینقدر برای ایرانیها حساب باز میکنی؟ در مستندی که درباره اصغر بود هم گفت که خیلیها به من حسادت می کنند.
پدر شهید: تا شام را درست کردند و کمی صحبت کردیم، شام را خوردیم و شد ساعت 12 نیمه شب. هفت صبح همه را بیدارباش داد. گفتم: ما تا ساعت 12 نشستهایم و میخواهیم بخوابیم. گفت: نه؛ یاالله؛ معطل نکنید، برگردیم و برویم. گفت: برویم دریای مدیترانه. البته من همراهتان نیستم...
از مقر که راه افتادیم، بیسیم اعلام کرد که اصغر کجاست؟ گفتند: از مقر آمده بیرون. گفت جایی که شما بودید را با هشت موشک زده اند. آنجا بود که گفتم حتما اصغر مسئولیت مهمی دارد و کارهای هست. یعنی اگر 5 دقیقه دیرتر میآمدیم، همهمان کشته می شدیم.
مادر شهید: یک جا هم من را بردند سر یک کوه که آنور، نیروهای جبههالنصره بودند و سمت ما هم سوریهای ها بودند. اصغر گفت ما یک هفته در اینجا محاصره بودیم و فقط یک شیشه نوشابه داشتیم. با درِ نوشابه جیرهبندی کردیم تا زنده بمانیم. رزمنده زخمی سوری، داد و بیداد میکرد. گفتم: آنها نکشتندت، من با یک گلوله میکشمت! سر و صدا نکن!
دیگر چیزی متوجه نشدید تا بعد از شهادت... خبرنگار صدا و سیما چه گفت؟
پدر شهید: گفت اصغر فرمانده بوده؛ شما می دانستید؟ فیلمش با حاج قاسم را هم نشان داد، ما متوجه شدیم. فیلم را نشان ما داد و گفت پیکرش را برده اند و پرسید: برنامه چیست؟ راضی هستید که چیزی بدهند برای گرفتن پیکر؟ گفتم: نه، من راضی نیستم.
مادر شهید: گفته بودند آنجایی که گرفتهاید را باید پس بدهید تا پیکر اصغر را بدهیم. من هم گفتیم راضی نیستیم. آنها با خون، آن زمینها را گرفته اند.
نظر همسر اصغرآقا هم همین بود؟
پدر شهید: بله.
مادر شهید: پیکرش را که آوردند سر نداشت. سرش را بریده بودند و جشن گرفته بودند. دستش را هم جدا کرده بودند.
شما کِی مطلع شدید که پیکر، سر و دست ندارد؟
پدر شهید: خانمش خبر آورد. پیکرش را که آوردند، رفتیم مشهد و قرار بر این شد که پس فردایش حاج اصغر را تشییع کنیم. حاج قاسم کارگر با تعدادی از پاسدارها آمدند و قرار شد برویم خانه پسرم محمد تا برنامه تشییع را بریزیم. دیدم همه نشستهاند و منتظر من هستند. حاج قاسم کارگر برادر بهمن کارگر که سپاهی است؛ گفت: یک چیزی میخواهم بگویم. آقای اشتری (فرمانده ناجا) تلفن کرده و گفته از فردا به طور کلی مراسم ها به خاطر کرونا قدغن است. این بود که برنامه پس فردا لغو شد. گفت می شود همین طور بدون مراسم دفن شود. میخواستند حتی خانواده هم در مراسم تشییع و خاکسپاری نباشند!
من هم گفتم اگر دو سال هم پیکر اصغر بماند، نمیگذارم دفن شود. گفتم باید تشییع بشود و محال است؛ اگر ده سال هم بشود باید بماند در معراج. باید مشخص بشود که پسر من شهید شده است. نمی شود مخفیانه دفنش کنیم. آمدم خانه که تلفن کردند و گفتند شما بیایید پیکر حاج اصغر را به مشهد ببرید. کمی هم حال و هوایتان عوض بشود... من ناراحت شدم. شهادت اصغر را از مردم شنیدیم و یک نفر از مسئولین نیامد خبر شهادت حاج اصغر را بدهد. یک هفته بعد از اعلام خبر شهادت هم می خواستیم مراسم بگیریم که گفتند مراسم نگیرید؛ پیکرش میآید؛ اما خبری نشد. هجده روز هم پیکر در سوریه ماند و بعدش آمد. ما البته مراسممان را گرفتیم.
مادر شهید: قرار بود از میدان شهدا پیکر را تشییع کنیم تا بهشت زهرا.
پدر شهید: بعد از اعلام شهادت حاج اصغر که همه با خبر شدند، پیکر نبود. گفتیم حالا که اینطور شد و مردم از شهرستان و محل می آمدند، گفتند اگر می شود یک مراسم در مسجد بگیرید تا کسانی که میخواهند بیایند برای سر سلامتی، خدمت برسند. مردم هم در مضیقه بودند. اما سپاه موافق نبود و می گفت روز مراسم را عوض کنید.
مادر شهید: می گفتند چیزی نگویید. اگر بفهمند اصغر فرد مهمی بوده، جنازه را پس نمی دهند.
پدر شهید: هر طور بود روز بعدش مراسم را گرفتیم. این مراسم برای زمانی بود که هنوز پیکر به ایران نرسیده بود. البته سپاه هم مطمئن شد که پیکری در کار نیست. بعد از 18 روز که پیکر آمد، قرار شد مراسم بگیریم که شب قبلش، مراسمها ممنوع شد! ابوباقر و چند تا از بچهها آمدند و گفتند مراسم مختصری در مسجد بگیرید و بعدش ببرید بهشت زهرا اما من قبول نکردم. گفتم باید تشییع باشکوه انجام بشود. این بود که تصمیم گرفتند پیکر را به مشهد بفرستند و در حرم طوافی بدهند.
در مشهد قرار بود ساعت 4 بعد از ظهر مراسم باشد اما انداختند ساعت 2. گفتم چرا؟ یکی از بچههای سپاه آمد و گفت: این ها میگویند فقط یک پارچه ترمه روی پیکر بکشید و ببرید به زیارت حضرت. گفتم: قبول نمی کنم. یکی از پاسدارها گفت من این لباسهایم را در می آورم اما حاج اصغر را تشییع می کنم. من هم گفتم هر چه میشود بشود.
چرا می خواستند اینطوری بشود؟
پدر شهید: بهانه کرونا را داشتند. پرچم را زدند و بلندگو را روشن کردند. به خانواده اصغر هم گفتم که من باید تصمیم بگیرم. در مشهد تشییعی کردیم که خیلی باشکوه و جالب شد. از انجا هم رفتیم و خوشبختانه آقای مروی، تولیت آستان قدس رضوی را هم دیدیم.
بعد که برگشتیم حاج اصغر را بردند معراج. دو روز بعدش از سپاه آمدند. گفتند برویم حاج اصغر را خاکسپاری کنیم. زن و بچهاش را راضی کرده بودند که بی سر و صدا دفنش کنند. گفتم نه، بگذارید بماند. حاج اصغر باید تشییع بشود. به نتیجه ای نرسیدند و رفتند. بعد از سه ماه در ماه رمضان آمدند و گفتن چه می کنید؟ گفتم باید تشییع شود. هیچ کسی چیزیش نمی شود. قرار شد شهادت امیرالمومنین دفنش کنند. خواست اصغر این بود که در روز شهادت مولا علی دفن شود. من هم قبول کردم اما گفتم روز قدس دفن کنیم که مردم هم بیایند. گفتم امیرالمومنین هم برای قدس شهید شده. بالاخره قرار شد بیست و سوم ماه رمضان تشییع بشود. از سر شهرک بروجردی تا مسجد و تا خانه و از آنجا تا شهرری و محلهمان و از آنجا تا حرم حضرت عبدالعظیم رفتیم و بعدش به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم... فشار آورده بودند و نمیشد صبر کرد. خانواده حاج اصغر خیلی مصر بودند که زودتر پیکر پدرشان دفن بشود.
البته تا پیکر دفن نشود، التهابی در وجود بازماندگان هست... آن ها هم می خواستند زودتر به آرامش برسند.
پدر شهید: شکر خدا مراسم خوب شد. شهرک شهید بروجردی خیلی غوغا شد. در شهرری هم استقبال باشکوهی شد.
مادر شهید: ولی ما اصلا پیکر را ندیدیم. نگذاشتند ببینیم.
پدر شهید: در مشهد آقای واعظی شعری خواند و آنجا ما فهمیدیم اصغر، سر ندارد...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...