گروه جهاد و مقاومت مشرق - برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
قسمتهای قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:
آنچه در ادامه میخوانید، چهارمین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود... در این بخش از گفتگو اسامی افرادی به صورت اختصار آمده که برای مسئولین اشتهارد به راحتی قابل شناسایی هستند و میشود از آنها پرسید به چه حقی اجازه خاکسپاری شهید سادات را در گلزارشهدا و قبرستانهای شهر ندادند؟!
پسر شهید: 16 روز بعد آمدنشان که پدر شهید شدند، گفتند ایست قلبی است. یعنی در وبسایتها زدند که سید ایست قلبی کرده! پیکر پدر را به پزشکی قانونی فرستادیم که علت اصلی را مشخص کند. دو سه ماه طول کشید تا جواب پزشکی قانونی بیاید و علت، عفونت پیشرفته ریوی بود. که ما این را سریع پیگیری کردیم. الان هم در حال پیگیری امور برای احراز شهات هستیم.
**: آقاسید لحظه آخر در آی.سی.یو بودند؟
پسر شهید: نه، در بخش بودند. فرستادیم آمپولها را بزنند، نیم ساعت بعد، زن داداشم آمد گفت برو مدارک بابا را بیاور؛ من فهمیدم بابا شهید شده.
مادرم اصلا نفهمید بابا چی شد؛ بابا کتش را پوشید، شلوارش را پوشید، غذایش را هم خورد. با این که ماه رمضان بود، چون پدر در حالت مسافرت و مأموریت بود، مادر گفت روزهات را نگیر؛ غذایت را بخور. خودشان آماده شدند که بروند بیمارستان. ما پدر را تا پای پلهها بردیم؛ جلوی پلهها که رسید از حال رفت. خودش از پلهها رفت پایین. پدرم هیکلی و سنگین بود، اگر پایین نیامده بود، نمیشد پدر را ببریم پایین. باید 7 **: 8 نفر جمع میشدند تا بتوانند پدر را جابجا کنند. جلوی ماشین که رسید، بیحال شد. رفتیم بیمارستان الزهرای اشتهارد. علت شهادتشان هم عفونت پیشرفته ریوی بود. خیلی در حق پدر من ظلم شد. خیلی ظلم شد. اگر شما مظلومترین شهید فاطمیون را بخواهید معرفی کنید، پدر من بود. با تمام سابقه جهادی و با تمام خدمتی که کرد،اینگونه با او برخورد کردند.
**: برادر شهید هم بودند، پسرشان هم جانباز مدافع حرم بود...
پسر شهید: هم خودش جانباز بود و هم پسرش جانباز بود. حتی اگر پدر را شهید هم نمیدانستند ابتدا به صورت قانونی باید در قطعه صالحین امامزاده دفن میکردند. اما نگذاشتند در این قطعه دفن بشود.
**: کدام امامزاده؟
پسر شهید: امامزاده «ام کبری» و «ام صغری» که آن طرفش قطعه شهداست این طرفش صالحین خاکسپاری شدهاند. مثل جانبازان و پدران و مادران شهدا.
**: آنجا پدر و مادر شهدا و جانبازان هم خاکسپاری میشوند؟
پسر شهید: بله. پدر من شرعی و قانونی باید در قطعه صالحین دفن میشد. حتی بعدها که این اتفاق افتاد، آقای دکتر فاطمی گفت که سید، شهید است و باید او را در گلزار شهدا خاکسپاری میکردند. ما گفتیم اشکال ندارد؛ شما نمیگذارید یا مردم حساسیت دارند که ما افغانها را در قطعه صالحین دفن نمیکنید...
**: چرا سید را به گلزار شهدا نبردند؟ کسی پیگیر نبود؟
پسر شهید: خیر، نه امامزاده پیگیر شد، نه سپاه اشتهارد پیگیر شد. ما وقتی پدر را دفن کردیم، شب دفتر اصلی فاطمیون متوجه شد پدر شهید شده. البته یگان البرز مطلع بود که پدر را فرستادند پزشکی قانونی تا علت فوت پدر مشخص شود، چون بالاخره نیروی مسلح بود.
ما پدر را آوردیم اینجا دفن کنیم که نگذاشتند. یک عده تجمع کردند، هتک حرمت کردند، توهین کردند.
**: چه کسانی بودند؟
پسر شهید: 7 ، 8 نفر آدم بودند که اسامیشان هم هست، ولی متاسفانه هیچ کسی هم بعد از آن اتفاقات نیامد بگوید چرا این کار را کردید!
**: مبنایشان چه بود؟ چهکاره بودند؟
پسر شهید: هیچ کار دولتی نداشتند. ما گفتیم اشکال ندارد، اینجا قبرستان عمومی دارد و پدربزرگم هم آنجا دفن است؛ زیرش را میکَنیم برای پدر. قبرستان عمومی بود دیگر. مزار بابا را آنجا کندیم، از دادستانی و شهرداری هم نامه داشتیم. البته بنیاد شهید و ایثارگران اشتهارد خیلی کم کاری کردند. رئیسشان هم خیلی کمکاری کردند. خدا جوابشان را بدهد.
آمدیم داخل قبرستان عمومی، دیدیم 7 **: 8 نفر ریختهاند و دارند قبر را پر میکنند! جلوی خواهرم، دارند فحش میدهند. گفتم دارید چهکار میکنید؟ گفتند اگر پدرت را اینجا دفن کنی تو را هم میکُشیم. این حرفی است که آقای «ه س» به من زد.
**: مسئولیتش چه بود؟
پسر شهید: هیچ مسئولیتی ندارد، قبرکَن است. گفت اگر بابات را اینجا دفن کنی، تو را هم میکُشم. 20 **: 30 نفر آدم آنجا شاهد بودند. من اصلا ماندم که چهکار کنیم ؟ الان بابایم را کجا دفن کنیم؟ شهیدمان را کجا ببریم؟ پدرم مگر چه هیزم تری به شما فروخته بود؟ شما که میشناسید پدرم را؛ پدرم ده سال در سوریه جنگیده، آدم آبرومندی است...
**: منظورشان چه بود؟
پسر شهید: میگفتند تبعه افغان، حق ندارد. اینها لج کردند با ما؛ سر اینکه ما میخواستیم پدرمان را آنجا دفن کنیم با ما لج کردند؛ گفتند اصلا ما نمیگذاریم پدرتان در اشتهارد دفن شود!
**: پس کجا باید میبردید؟
پسر شهید: پدرم را بردیم بیرون شهر و در بیابان دفن کردیم...
**: (با تعجب) یعنی این کار را کردید؟!
پسر شهید: بله؛ فرمانده تخصصی یگان فاطمیون، با بیشترین سابقه در یگان فاطمیون را در بیابان دفن کردیم!
**: واقعا مجبور شدید این کار را بکنید؟
همسر شهید: مجبور شدیم. گفتند اینها چند سال است که اصلا قبرهای اتباع را جدا کردهاند.
**: جایی بردید که بقیه اتباع هم بودند؟
پسر شهید: بله،تعداد دیگری از افغانهای مظلوم هم آنجا هستند.
همسر شهید: یک قبرستان است که تازه تشکیل دادهاند؛ یک طرف اهل تسنن را گذاشتند، یک طرف شیعهها را. ولی سید واقعا جایش آنجا نبود. یعنی اگر بگوییم یک آدم عادی فوت کرده و بردهاند آنجا هم باز قلب آدم مسلمان میگیرد. ولی سید این همه سال به سوریه رفته، هم برادر شهید است، هم جانباز است، هم خدمت کرده، شهیدشده برای دفاع از همین ناموس و همین آب و خاک. وقتی داعش به مجلس شورای اسلامی در تهران آمده بود، چقدر را کشت؟ آن موقع سید داشت در خاکریزها میجنگید؛ واقعا این انصاف نبود.
**: به نظرم کم کاری واحد فاطمیون هم بود.
همسر شهید: آن روز که سید را خاک کردند آن آقای مسئول آمده بود و با کت و شلوار، کناری ایستاد و هیچ کاری نکرد. یک بیسیم هم دستش بود. بنده خدا! تو که داری میآیی حداقل یک نیروی نظامی هم با خودت بیاور که کاری از دستش بربیاید. خلاصه سید اینقدر مظلومانه و غریبانه به شهادت رسید.
**: آن مسئول در جریان بود که آقا سید مدافع حرم است؟
پسر شهید: پدر اصلا جانبازیاش را آنجا درست کرده بود. میدانست پدر ما جانباز است، میدانست پدر ما فرمانده متخصص فاطمیون است، میدانست پدر ما بیشترین سابقه جهادی را دارد. برادر شهید است، میدانست پدر ما فرزندش جانباز است، از همه اینها اطلاع داشت با این حال کاری نکرد.
فقط آمد و به آن گروه گفت: بگذارید دفن شود!... آنها هم گفتند: نمیگذاریم دفن شود! اگر دفن شود جنازه را میکشیم بیرون و متلاشی میکنیم!... او هم سکوت کرد و چیزی نگفت.
**: الان چطور میشود مزار آقاسید را زیارت کنیم؟
همسر شهید: باید بروید قبرستان افغانیها در حاشیه شهر.
پسر شهید: الان پدرم 5 کیلومتریِ اشتهارد دفن است و هر سری که میخواهیم برویم ...، خیلی سختی میکشیم.
همسر شهید: 60 هزار تومان کرایه ماشین میدهیم و میرویم. برای برگشت هم کلی دردسر داریم چون کسی حاضر نیست بیاید آنجا و ما را سوار کند.
پسر شهید: عجیب و غریب است. اصلا کاری ندارم؛ برای ما فرقی نمیکند؛ پدر ما بود دیگر؛ همین که اسمش مانده و راهش مشخص بود، برایتان فیلمهایش را میگذارم تا بدانید چه شخصیتی بود؛ ولی این کار در حق پدرم بیانصافی بود...
**: این کار را جای دیگر ندیدهام. برعکس آن را دیدهام. یادم هست منزل شهید عباس حیدری بودیم. منزل پدرشان و فامیلهای پدریشان در پیشواست و تولد شهید در پاکدشت بوده. سپاه پاکدشت و پیشوا با هم دعوا میکردند که این شهید ماست و باید بگذارید در شهر ما تشییع باشکوه شود و پیش ما باشد. و متاسفانه این برخورد در اشتهارد، یک مورد عجیب است.
در فیلمهایی که از سید باقیمانده میشود حس و حال آخرهایش را فهمید. تغییراتش کاملا مشخص است.
پسر شهید: عجیب و غریب بود.
**: خدا رحمتش کند. میخواهم بگویم آنجا دو تا سپاه و بنیاد شهید با هم جر و بحث داشتند که ما باید شهید را تحویل بگیریم و فرزندِ اینجاست و بردند در امامزاده جعفر پیشوا به خاک سپردند. این سری که من رفتم دو تا شهید مدافع حرم بودند که با هم دوست بودند، به فاصله دو سه ماه از هم شهید شدند، یکی برج 8 و یکی برج 11، آنها را کنار هم در قبر گذاشتند. این قبر شاید 5 متر فاصله دارد با قبر سرلشکر اردستانی که در حادثه هواپیما با شهید ستاریو یارانش شهید شد و کنارشان هم مزار امام جمعه شهر است. اصلا اینطور نگفتند که به خاطر اینکه افغانستانی هستند بروند خارج شهر...
پسر شهید: چون ابتدا علت شهادت پدر ما مشخص نبود، گفتند ایشان فوت کرده است.
**: به فرض اینکه شهید میشدند هم اینها همین کار را میکردند؟
پسر شهید: بله دیگر. هیچ کسی حتی برای پدرمان مراسم نگرفت. من دلم دارد میسوزد برای اینکه نعیم رضایی، رفیق خودم بود و شهید شد. نعیم کلا دو ماه رفت سوریه. دو ماه رفت بعد شهید شد و آوردند و تشییعش کردند و مراسم گرفتند و در گلزار شهدای اشتهارد به خاک سپردند. پدر من هفت سال سابقه جهادی دارد، اسم حضرت زینب که میآمد گریه میکرد، این خصلتش را مادرم به شما میگوید. نه تنها از مادرم، بلکه از تمام همرزمانش بپرسید پدرم اسم بیبی زینب که میآمد گریه میکرد، اسم امام حسین که میآمد گریه میکرد، میگفت خدایا ما را شهید کن؛ خاکسپاری بابا در بیابان اصلا یک اتفاق عجیب و غریب بود، ما اصلا توقع نداشتیم. لج و لجبازی شد، برای چهلم پدرم تنها کسی که از یگان فاطمیون آمد آقای دانیال فاطمی بود که خودجوش است و اصلا مسئولیتی ندارد؛ هیچ کس دیگر نیامد!
**: آقای دانیال فاطمی هم تازه مغضوب آنهاست به خاطر حرفهایی که میزند...
پسر شهید: دوستش ندارند. اما زمانی که این را شنید آمد گفت واقعا چه اتفاقی برای سید افتاد؟ اصلا چطور میشود؟ اصلا باور نمیکرد.
**: سید را در سوریه دیده بود؟
پسر شهید: دوست بودند با هم، دوست قدیمی بود. گفت اصلا باورم نمیشود که سید احمد برایش این اتفاق افتاده و این طور شده. گفت با توجه به شخصیت و فعالیتهای عظیمی که در سوریه انجام داده فرمانده میدانیاش آقای «ص» زنگ زد گفت تدمر دوبار آزاد شد؛ گفت پشت آزادی تدمر، سید احمد بود؛ گفت در توپخانه که فعالیت میکرد، 107 داعش را چنان وسط داعش زد که هنوز هم که هنوز است فرمانده لشکر میگوید یادش بخیر سید احمد چه کار کرد؛ چه حماسهای آفرید. پدر من شیرمرد فاطمیون بود.
آقای فاطمی زمانی که این را شنید گفت باورم نمیشود؛ هنوز که هنوز است باورم نمیشود سید را بردند بیابان. گفت فکر میکردم زمانی که سید شهید شود سپاه قدس یک مراسم خیلی باشکوه برایش میگیرند.
بعد از شهادت آقاسید، این استدلال خودم است که پدرم اصلا روضه مجسم بود. فرضم بر این شد که پدرم مثل کل عمرش که به اهل بیت اقتدا کرد، این دم آخری هم به مادر سادات اقتدا کرد با این اتفاقی که افتاد.
اما این گلهها هست. اول که آمدید، شما گفتید اشتهارد «مسجد» زیاد دارد، گفتم اما «مسجدی» خیلی کم دارد. و این برای من دردی است که هیچ جا هم گفته نشده. فقط اینکه آقای «ف» و «ه» و تعدادی از مسئولان شهر آمدند اینجا، دو کیسه برنج آوردند و یک ملیون تومان پول دست مادرم دادند و رفتند! بعد در وب سایت خودشان زدند که ما لوح تقدیر دادیم، فلان کردیم، بیسار کردیم، پیگیری کردیم... ما که چیزی ندیدیم.
پدرم هم بر فرض اینکه 7 سال جهاد کرده، 7 سال از زندگیاش گذشته (خواهر من 8 سال بود پدرم را ندیده بود) حق داشت یک بنر تسلیت برایش در شهر نصب کنند؟ یک کارمند ساده اداره گاز و آب هم وقتی برایش یک اتفاقی میافتد، یک بنر سر خیابان میزنند که فلانی افتاد و... همین را هم برای پدر من نزدند. هیچ کار نکردند برای ما...
همسر شهید: بنرهایی که خودمان زده بودیم را هم شبانه کنده بودند!
پسر شهید: گفتیم یک اطلاع رسانی بکنیم و بنرهای کوچکی را خودمان برای پدر زدیم که مراسمش را اعلام کنیم. یک گروه 7 ، 8 نفری بودند که من اینها را میشناسم و بنرها را پاره کردند. همان کسانی بودند که نگذاشتند پدر در امامزاده دفن شود و بعد نگذاشتند داخل قبرستان عمومی دفن شود....
**: آن 7،8 نفر مشکلشان چه بود؟
پسر شهید: اشتهاردی هستند، مشکلشان این است که پدرمان از اتباع افغان است.
**: اصلا سید را میشناختند؟
پسر شهید: پدر ما خیلی با این اوباش جر و بحث میکرد چون ضدانقلاب هستند. یکیشان آموزش و پرورشی است، یکیشان هم در اداره آب کار میکند، ولی چون از آن قماشهایی هستند که در هر حادثهای میروند و شعارهای غیرانقلابی میدهند، پدر ما زیاد با این طور آدمها معاشرت نداشت. پدرم پایگاهش همین مسجد حضرت ابوالفضل (ع) بود. یعنی از خانه فقط میرفت مسجد اذانش را میگفت و نمازش را میخواند و برمیگشت.
آقای سیدکمال هم هیئت امنای مسجد است که پدرم را خوب میشناسند، در فیلمی که پدرم اذان میگویند، در نهایت میآید پیشانی ایشان را میبوسد.
**: اسم این 7 ، 8 نفر را دارید به ما بگویید.
پسر شهید: بله، آقای «ج الف» معلم خودم بود. من در قبرستان که پدر را دیدم، گفتم آقای ... من اصلا از شما توقع ندارم! گفتم شما معلم ما بودید. اگر این اتفاق افتاده، زشت است شما بروید در قبرستان بایستید؛ شما معلم ما بودید، ما با شما خاطرهها داریم. یا مثلا آقای «ه س» که در ابن جمع بودند، (...)فروش هستند.آدمهای درست و حسابی نیستند؛ اعتیاد دارند و (...)فروش هستند. یا آقای «م ی» در اداره (...) است. من اسامی دقیقشان را دارم.
هر چند وقتی این اتفاق افتاد سپاه هم آمد، نه اینکه نیامده باشد. سه چهار نفر جوان سپاهی آمدند، ایستادند و رفتند. مراسم تشییع پدرم که در بیابان شروع شد دیدم فلام مسئول اشتهارد آمدند، خیلی دوست داشتم بپرسم آقای «پ» شما که آمدید، نمیتوانستید بیست دقیقه، نیم ساعت زودتر بیایید و موضوع خاکسپاری در امامزاده را برای پدر من درست کنید؟! گفت من تازه آمدهام و با این شهر آشنایی کامل ندارم. یک بهانههای خاصی آوردند. خیلی در حق پدر ما کملطفی کردند؛ خیلی دروغ گفتند. داخل وب سایتشان گفتند ما برای اینها لوح تقدیر آوردیم؛ ما که لوح تقدیرشان را ندیدیم.
همسر شهید: من این را نگفتم و در دلم سنگینی کرده؛ ما رفتیم برای سید سنگ قبر سفارش بدهیم. آن سنگتراش گفته بود که یک مقدار از مبلغ سنگ قبر شهدا و جانبازان را بنیاد شهید تقبل میکند. ما زنگ زدیم به بنیاد و گفتند نه؛ همچین چیزی نیست.
من نمیگویم چون پول نداربم، چرا، پولش را داشتیم؛خدا هیچ کس را محتاج کسی نکند. ولی ما رفتیم و پیگیری کردیم ولی هیچ مبلغی برای سنگ قبر ندادند. ما سنگ قبر سید را خودمان گذاشتیم. ولی وقتی من به امام جمعه اشتهارد مراجعه کردم گفت من زنگ میزنم سپاه تا یک مبلغی از آن را مساعده بدهند به شما؛ مثلا از چهار میلیون و خردهای، یک مبلغی را کمک کنند. ما رفتیم سپاه، گفتند یک فاکتور برای ما بیاورید که شما چقدر هزینه کردهاید برای سنگ قبر؟ ما یک فاکتور هم بردیم؛ الان سه چهار ماه میشود که هیچ کمکی حتی برای سنگش هم نکردند؛ که مثلا از آن 5 میلیون تومانی که خرج کردیم، حداقل مقداریاش را به ما بدهند...
پسر شهید: خدا را شکر من خودم شاغلم، برادرم کار میکند، ما اصلا هیچ چشمداشتی نداریم به مساعده و کمک مالی این دوستان. اما موضوع اصلی، همدلی و همراهی با ما بود...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...