گروه جهاد و مقاومت مشرق- خانواده مدافع حرم فاطمیون، شهید عباس جعفری در یک روز گرم مردادماهی پذیرای ما بودند. خانهشان در یکی از کوچههای باریک و شیبدار بافت سنتی شهر پیشوا بود و حیاطی داشت کوچک و باصفا. در اتاق پذیرایی که چند تصویر از شهید عباس را به دیوارهایش نصب کرده بودند، به پشتیهایی با سبک افغان تکیه دادیم و گپ و گفتمان را سر انداختیم. پدر شهید که شروع به صحبت کرد، مادر و خواهر عباسآقا هم به جمع ما پیوستند و به تکتک سئوالاتمان پاسخ دادند تا بفهمیم عباس جعفری در چه خانوادهای رشد کرد و چگونه به شهادت رسید.
قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید؛
عدم همکاری خواهر مدافع حرم با برادرش! + عکس
آنچه میخوانید، متن بی کم و کاست این گفتگو است که در چند قسمت تقدیمتان میشود. از آقای اردلان که ما را با خانواده شهید جعفری آشنا کرد و از برادرِ شهید که آن روز از تهران، هماهنگیهای لازم را انجام داد، تشکر میکنیم...
**: اما بالاخره شما که رضایت ندادید برای رفتنش به سوریه؟
مادر شهید: نه من قبول نکردم...
**: چطور رفت؟ بی خبر؟
مادر شهید: نمیدانم چطور رفت. وقتی رفت سوریه از آنجا زنگ زد و گفت مامان من الان سوریه هستم؛ برو کارتم را داخل حرم امامزاده جعفر(ع) از سیدهاشم (مسئول ثبتنام فاطمیون) بگیر. من رفتم حرم پسر موسی بن جعفر(ع) با سیدهاشم خیلی دعوا کردم؛ گفتم تو چرا گذاشتی بچه من بدون اجازه من برود سوریه؟ گفت: مادر! من که نمیدانم؛ تو خودت انگشت زدی پایین رضایتنامه، باباش انگشت زده و رضایت دادهاید؛ گفتم کو اثر انگشت و امضای من و پدرش؟ کجاست؟ من که مادرش هستم، پدرش هم که در خانه است؛ هیچ برگهای را انگشت نزدهایم و امضا نکردهایم، چرا بدون اجازه این کار را کردید؟... گفت مادر! من که تلفن تصویری ندارم تا ببینم کی پدرش است و کی مادرش؛ زنگ زد و یکی گفت من پدرش هستم و اجازه میدهم؛ یکی هم گفت من مادرش هستم و اجازه میدهم، من نمیدانم؛ والله نمیدانم؛ حالا که رفته و نمیشود کاری کرد؛ وقتی برگشت نگذار بچهات برود سوریه.
**: معلوم شد اینهایی که زنگ زدند چه کسانی بودند؟
مادر شهید: نه؛ من نفهمیدم.
**: اثر انگشتهای چه کسی پای برگه بود؟
مادر شهید: من نمیدانم؛ حالا آن سیدهاشم راست گفته یا دروغ گفته، برگهاش را که نشان نداد، گفت این با این اجازه رفته، دفعه بعد که برگشت دیگر اجازه ندهید. اما دفعه بعد که برگشت خیلی با عباسم ناراحتی کردم. شش ماه بعد آمد.
خواهر شهید: نه، سه ماه بعد، سه ماه به سه ماه میآمد.
**: البته میشد تمدید کرد. اعزام اولشان شش ماه طول کشید؟
مادر شهید: فکر کنم شش ماه یا سه ماه، دقیق یادم نیست.
خواهر شهید: سه ماه بود، بعد مثلا اگر خودشان میخواستند یک ماه دیگر تمدید میکردند. نهایتا یک ماه میتوانستند تمدید کنند.
**: بعد چهار ماه که عباسآقا برگشتند؛ صحیح و سالم بودند؟
مادر شهید: بله.
خواهر شهید: نه مامان، همان موقع برگه اعصابش را آورده بود.
مادر شهید: نه، این دفعه دوم بود.
پدر شهید: موجی شده بود.
مادر شهید: موجی شدنش در اعزام دوم بود. دفعه اول سالم آمد.
پدر شهید: به ما هیچ چیزی نگفت، دستش زخمی شده بود؛ بعد از آن، از طریق رفیقهایش، عکسهایش را دیدیم.
مادر شهید: عکسهایش را اصلا به ما نشان نمیداد.
**: اعزام دوم و سوم که میگویید مجروح شده بود را برایمان تعریف میکنید...
پدر شهید: بله.
**: به شما هیچی نگفت؟
پدر شهید: نه چیزی نگفت!
خواهر شهید: میگفت من تدارکاتچی هستم، آشپزی میکنم، لباسهای بچهها را میشورم، جایم خوب است، خیالتان راحت باشد.
مادر شهید: میگفت مامان! تو میدانی من خیلی شکمو هستم، فقط آشپزی میکنم و در آشپزخانه هستم. تو خودت میدانی من هر جا بروم، به آشپزخانه میروم، هیچ جای دیگر نمیروم. در حالی که دروغ میگفت! اصلا در آشپزخانه نبود.
خواهر شهید: اصلا همچین جایی نبود. چون چند تا از آشنایان ما میگفتند پسران ما سوریه هستند، گفت پسر شما آنجا چه کار میکند؟ گفتش که آشپز است.
مادر شهید: بچهی داییام و برادرِ زندایی من چند سال سوریه بودند. از آنها پرسیدم؛ گفتند نه اصلا آشپزخانه نیست.
خواهر شهید: فامیلمان اول رفته بود به مادرش گفته بود، مامانش رفته بود به پسرش گفته بود «شما چرا نمیروید آشپزخانه کار کنید؛ عباس همچین جایی است؛» گفته بود مامان! وسط جنگ آشپزخانه چهکار میکند؟ ما اصلا آشپزخانه نداریم!
مادر شهید: پسرداییم که بود، از بس روی تانک شلیک میکرد، زن داییم میگفت روحالله که میآید اینقدر آنجا با تانک شلیک میکند از صدایش، از گوشهایش خون میآید. وقتی جاروبرقی را روشن میکنیم، اعصابش میریزد به هم؛ عباس اینطور نیست؟ گفتم نه، عباس در آشپزخانه کار میکند؛ میگوید من نمیروم. بعد پسرش گفته بود که نه مامان، عباس به مادرش دروغ گفته! اصلا آشپزخانه نیست که برود آشپزخانه.
دفعه دوم که آمد با 5 ، 6 نفر از دوستانش آمد؛ از اصفهان بودند؛ از قم و تهران بودند؛ آنها همه زخمی شده بودند. عباسِ من آن موقع موجی شده بود. (خواهر شهید: دو هفته زنگ نزده بود.) اصلا هم نگفت که من موجی شدم؛ گفت من بچهها را میبرم برای دوا و درمان.
**: در چه فاصلهای برگشتند؟
مادر شهید: تقریبا دو ماه بعدش برگشت.
خواهر شهید: نه، از همان اول که رفت یکی دو هفته زنگ نزد؛ بعدش در هفته دو سه بار زنگ میزد، بعد مثلا ده روز شده بود که زنگ نزده بود؛ حدود ده روز بیخبر بودیم که مادرم نگران شد و از همه، حال عباس را میپرسید. ما آن زمان کلاس قرآن میرفتیم؛ یک خانمی آنجا بود که پسرش در سوریه بود، گفتم که این مشخصات برادرم است؛ میتوانند از پسرشان که سوریه است پیگیری کنند ببینند حالش چطور است؟ دو هفته از عباس خبری نیامده بود. ایشان میگفت: نگران نباش! برادرت حالش خوب است؛ چند وقت دیگر برمیگردد. بعد دیدم داداشم تماس گرفت، گفت: ما آخر هفته برمیگردیم. هر بار سه ماه به سه ماه میآمد، این بار کمتر شده بود.
**: به خاطر مجروحیتشان؟
مادر شهید: هر موقع که میآمد، زنگ میزد و میگفت مامان! سوغاتی چی بیاورم برایتان؟ گفتم چیزی نمیخواهم. چون پدرش در گلخانه کار میکرد گفتم فقط روغن زیتون بیاور دست و پای بابایت را چرب کنیم، دیگر چیزی نمیخواهیم. با دوستانش که آمد، رفت بیمارستان بقیه الله. اصلا هم نگفت من موجی شدهام.
**: بعد از اینکه آمدند خانه، رفتند بیمارستان؟
مادر شهید: بله، با دوستانش آمد خانه، ناهار خوردند و رفتند.
**: که بروند بیمارستان و خودشان را معرفی کنند؟
مادر شهید: بله؛ رفیقهایش هم دستهایشان مجروح شده بود.
**: عباس آقا آسیب بدنی هم دیده بود؟
خواهر شهید: دستش فقط باندپیچی شده بود. لباسش را که درآورد دستش را با باند کِشی بسته بود. من بهش گفتم که چی شده؟ آمده بود در آشپزخانه؛ گفت که دوستانم آمدند، غذای خوشمزه درست کن و سنگ تمام بگذار. گفتم چی شده؟ اول خندید و بعد گفت: این بنده خداها دستشان قطع شده، ترسیدهاند، من اینها را برداشتم آوردم که غش نکنند! (مزاح میکرد) بعد همینطور بلند بلند میخندید. گفتم بگو چی شده؟ دست خودش هم بسته بود. گفت هیچی، ایستگاه صلواتی شربت شهادت میدادند، بقیه رفتند خوردند و شهید شدند، ته مانده بقیه مانده بود، لیس زدم ولی کارم به جایی نرسید. میخندید و از این حرفها میزد.
**: موج انفجار ایشان را گرفته بود و باید تحت مداوا میبود؟
پدر شهید: بله، یک شهیدی بوده که خیلی داد میزد؛ بنده خدا زخمی شده بود، ترکش به زیربغلش گرفته بود؛ گفت شب بود من زیر بغل این را گرفته بودم که این زیاد داد نزند، فهمیدم که یک صدایی آمد روی هوا، دیگر نفهمیدم کجا خورد و نخورد، دیدم زیربغلم چیزی نیست، سبک است، نگاه کردم سرش زیربغلم مانده و ترکش بقیه را برده بود...
**: راکتی که آمده قطع کرده بود...
پدر شهید: بله.
**: منظورتان این است که از این اتفاق ضربه روحی خورده بود؟
پدر شهید: ضربه روحی خورده بود، منتها انفجار آن گلوله هم شدید بوده.
**: پس اثرات موج آن گلوله مانده بود...
پدر شهید: بعد از آن شد که کلا خیلی قاطی میکرد؛ یک مقدار که محکمتر صحبت میکردی، حالش دگرگون میشد.
مادر شهید: دوست نداشت بچهها زیاد سر و صدا کنند و بلند صحبت کنند، میگفت آرام باشید؛ سرم درد میکند.
**: واکنش نشان دادنش به خاطر همان اتفاق بود؟
پدر شهید: بله، رفیقهایش هم میگفتند ما این را محکم نگه میداشتیم تا به خودش ضربه نزند.
مادر شهید: چهار نفر این را نگه میداشتند، ولی زخمیها را یک نفر میبرد. موجی که شده بود سه چهار نفری او را گرفته بودند تا به خوش آسیب نزند.
**: توانشان یک باره چند برابر میشود...
پدر شهید: بله، میدوید سمت دشمن. میگفتند با زور نگهش داشتم و آوردیمش.
**: ایشان را با نامه بردید بیمارستان؟
پدر شهید: خودش رفت؛ ما نبردیم.
**: چقدر بستری شدند؟
مادر شهید: بستری نشد؛ سرپایی ویزیتش کردند. یکی دو ماه هم اینجا ماند.
**: دارو هم داده بودند؟
پدر شهید: داروها را که می خورد، تقریبا 6 ، 7 ساعت خواب بود؛ هر کار میکردم بیدار نمیشد.
**: چقدر استراحتشان در این دوره طول کشید؟
مادر شهید: یکی دو ماه اینجا بود، بعدش دوباره رفت سوریه. او اصلا به من نمیگفت که من میروم. فقط دفعه آخر که رفته بود خانه خواهرم، گفته بود: خاله من میخواهم بروم سوریه، تا من در خانه تو هستم به مامانم زنگ نزن؛ بعد از آن که رفتم، زنگ بزن و بگو من عازم سوریهام.
**: منزل خواهرتان تهران است؟
مادر شهید: نه؛ پیشوا است.
**: میرفتند برای خداحافظی؟
مادر شهید: بله، فقط به شوهرخواهرم میگفت شماره شما را دادهام برای موقعیت ضروری که با شما تماس بگیرند. باید گوشیتان را بردارید. من اصلا نمیدانستم شمارهای که میگیرند بعد از اینکه شهید شوند باید به خانوادهشان خبر دهند؛ به خاطر همین شمارهها را میگرفتند. به شوهرخواهرم میگفت من این دفعه رفتم، شماره شما را دادم. وقتی میرفت، خواهرم زنگ میزد و میگفت آبجی! عباس رفت؛ هر کار کردم نگذاشت به تو زنگ بزنم؛ همین الان از در رفت بیرون، گفت من میروم سوریه.
هر چه زنگ زدم گوشیاش را برنداشت و دیگر خاموش بود. من هم زنگ زدم به پدرش که سر گلخانه بود. خیلی گریه کردم. گفتم من به تو میگویم هر سری عباس میآید این را نصیحت کن نرود، هیچی به او نمیگویی، باز هم رفت. آن روز هم گریه خیلی کردم. پدرش هم زنگ زد، داخل فرودگاه که گوشیاش را روشن کرد، جواب داد. پدرش گفت مادرت اینطور میکند؛ من تو را حلال نمیکنم؛ تو چرا بدون اجازه مادرت میروی؟! خیلی اصرار کرده بود و این دفعه از فرودگاه برگشت و نرفت.
آمد، کولهپشتیاش را انداخت در خانه و گفت مامان بیا، همه رفیقهایم رفتند، نمیگذاری من بروم؟ تو از مرگ میترسی؟ مرگ همهاش دست خداست، تو از مرگ میترسی؟ من شاید رفتم با موتور تصادف کردم یا رفتم بنایی از سر داربست افتادم و مُردم؛ تو فردا جلوی فاطمه زهرا(س) جوابگوی من هستی که من را اجازه نمیدهی بروم؟! مدام میگویی مرگ، مرگ؛ حالا ببین چند تا از آشناها با موتور تصادف کردند و رفتند. یکی از این بچهها هم سوریه میرفت، داداشش نگذاشته بود برود، ما فلانی را دیدیم، برادرش گفت من اجازه نمیدهم برود سوریه. ولی با پسرخالهاش رفت همانجا با موتور تصادف کرد و درجا تمام کرد!
**: من این اتفاق را یک جای دیگر هم شنیده بودم که یک مادر آمد پیش مسئول ثبتنام و داد و بیداد کرده بود که پسر من را نگذار برود و برگه ثبتنام را گرفته بود و پاره کرده بود. هفته بعد دوباره آمد و گریه و زاری کرد که ای کاش پای من میشکست و نمیآمدم اینجا و پسر من میرفت سوریه! پسر من تصادف کرد و به رحمت خدا رفت. موقعی که کاسه لبریز بشود دیگر هیچ چیزی جلودار نیست...
مادر شهید: من خیلی گریه کردم. گفت مامان! چرا تو اینطوری میکنی؟ گفتم وقتی تو میروی سوریه، من تمام بدنم میلرزد. گفت مامان هیچ وقت اینطوری نکن؛ این دو سال که من میروم سوریه و میآیم، در گروهی که 30 ، 40 نفر بودیم، همهشان رفتند شهید شدند و فقط من ماندم. یکی را گرفتم زیر بغلم و اینطوری شهید شد؛ یک رفیق دیگرم را کشیدم، اگر او نبود، نصف بدن من هم نبود، قطع نخاع میشدم، آنجا هم شهید نشدم. باران بود، در گودی افتاده بودیم؛ از یک طرف تیر داعش میآمد، از یک طرف باران. من آنجا زنده ماندم. این حرف را نزن که تو میروی سوریه و شهید میشوی؛ مرگ هر موقع بیاید خدا خودش بخواهد همانجا میرود، تو اجازه نمیدهی که من بروم. من خودم دوست دارم که بروم.
پدر شهید: من هیچ وقت نمیگفتم نرو.
مادر شهید: پدرش هیچ وقت نمیگفت نرو.
پدر شهید: فقط 6 ، 7 ماه گذشته بود، میگفت ما گروه شناسایی هستیم.
مادر شهید: عکسهای مینها و موانع را نشان میداد.
پدر شهید: میگفتم بابا جان! جنگ برو اما شناسایی نرو؛ گفت چرا؟ گفتم این تکتیریها دوربین دارند، با این تفنگهای دوربین دار 5 ریالی را هم از روی زمین که بیندازی، برمیدارند. خطرش خیلی بالاست. بعد هر کار کردیم گفت بابا من سه ماهم تمام شود، لباس فرماندهیام را میگیرم. یعنی از این، دو نفر مانده بودند، بقیه شهید شده بودند. یکی عباس آقا و یکی محمود حیدری که او تازه شهید شده.
مادر شهید: تازه دامادی بود که تازه شهید شده. پنجم ششم محرم پارسال شهید شدند.
**: تهران بودند؟
مادر شهید: کرج بودند.
پدر شهید: که بعد از شهادت، بچهاش به دنیا آمده.
مادر شهید: او خیلی با عباس من رفیق بود. خیلی صمیمی بودند.
پدر شهید: آن دفعه که ما رفتیم سوریه، از آنجا که آمدیم، گفت میروید پاسپورت بگیرید برای کربلا، برای ما هم بگیرید.
**: یعنی بعد از سومین بار که برگشتند، صحبت کربلا شد؟
پدر شهید: سال آخر بود.
**: ایشان در این چهار سال مدام میآمدند و میرفتند، مثلا سه ماه میرفتند و یک ماه بر میگشتند؟
خواهر شهید: یک هفته مرخصی میگرفت؛ از این سهشنبه تا آن سهشنبه که پرواز داشتند.
پدر شهید: بقیه بیشتر میماندند؛ میگفتم چطور بقیه میمانند؟ تو چرا نمیمانی؟ میگفت من کار دارم. ما نمیدانستیم کارش چیست.
ـ**: کسی که میرود آنجا، جای دیگری دلش بند نمیشود.
مادر شهید: من نتوانستم دیگر جلویش را بگیرم که سوریه نرود. من خیلی گریه میکردم ولی باباش هیچ تلاشی نمیکرد که سوریه نرود. اصلا به من نگفت زخمی شده
خواهر شهید: اصلا این عکسها را ندیدهبودم. دقیقا بار آخری که میخواستند بروند سوریه و شهید شدند، سری قبلش با پدر و مادرم رفته بودند، عکسهای سوریه و عکسهای کربلا را به من داد. مادرم گفت این عکسها را برای من هم کپی کن. عکسهای دوربینش را داد و گفت من حال ندارم همه را دانه دانه انتخاب کنم، بیا همهاش را بریز توی گوشیات. همه را کلی ریخته بودند. ما اصلا آن شب عباس را هم ندیدیم، چون کارهایش خیلی طول کشید. بعد، فردایش که رفت، تازه از توی عکسها تازه دیدیم که این دستش زخمی شده بوده.
**: زخمی شدن مال همان یک اعزام به آخر است؟ عکسش جدید است یا مال دوران اول موج گرفتی است؟
خواهر شهید: یک بار موج گرفته شدند، یک بار دیگر هم دستشان مجروح شد.
پدر شهید: زنگ میزد با مامانش صحبت میکرد، گفتم زنگ زدی دیدیش؟ گفت بله؛ گفتم بهش نگفتی راه برو؟ گفت نه.
مادر شهید: گفتم فقط عباس حالش خوب بود؛ نشسته بود جلوی پنجرهها حرف میزد.
پدر شهید: آخرش من مجبور کردم؛ گفتم بگو راه برو، این دفعه زنگ زد بگو راه برو.
**: مگر تماس تصویری بود؟
مادر شهید: بله؛ تصویری بود.
خواهر شهید: چون جزو نیروهای اطلاعات و عملیات بود، امکان این را داشت که از گوشی هوشمند استفاده کند.
**: چون خیلیهایشان نمیتوانستند گوشی ببرند.
مادر شهید: این دخترم فهمیده بود زخمی شده و در بیمارستان است چیزی نگفت. همه نقشههایش در گوشیاش بود، که چطور نقشه بریزد. وقتی گوشیاش را آوردند، همه نقشهها و جاهایی که رفته بودند را دیدم.
**: این که میگویید یعنی گوشیشان بعد از شهادتشان به دستتان رسیده؟
پدر شهید: گوشیاش سه چهار ماه بعد از شهادت آمد...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...