گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتی در حاشیه شهر پیشوا به خانهای رسیدیم که خانواده شهید علیخان رضایی در آن زندگی میکردند، تیغ تیز آفتاب تابستانی، قصد داشت فرق سرمان را بشکافد. آقای رمضان رضایی (پدر شهید) در خانه نبود و گفتگو را با مادر و خواهر شهید شروع کردیم. چند دقیقه بعد، پدر شهید هم به جمع ما پیوست. او که نگهبان یکی از ساختمانهای در حال ساخت محلهشان بود، کارش را برای ساعتی به همکارش سپرده بود تا پاسخگوی سئوالات ما باشد. بیتکلف روی فرش خانه نشستیم؛ آقای رضایی کلاهش را درآورد و ریز به ریز تلاش کرد وضعیت گذشته و امروز خانواده و فرزند شهیدش را برایمان تشریح کند.
قسمت های قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید:
«علیجان» نرفت؛ «علیخان» رفت + عکس
از آقای اردلان که در سپاه پیشوا مشغول رسیدگی به امور خانوادههای مدافع حرم فاطمیون است و ما را با خانواده رضایی آشنا کرد، سپاسگزاریم. آنچه در ادامه میخوانید، سومین قسمت از این گفتگو است...
پدر شهید: خیلی ناراحت بودم از آقای «رضایی» که به من دروغ گفته بود و راهنمایی نکرده بود...
**: این آقا مسئولیتش چه بود؟
پدر شهید: در دفتر فاطمیون نشسته بود؛ هر کسی هر مشکلی داشت باید به او میگفت. با مقامهای بالا او باید صحبت کند، اما این آدم دوسال ما را معطل کرد! گفت من نمیدانم؛ شاید در پرونده نباشند. راهنمایی نکرد که نام فرزندان من در لیست هست یا نه؛ یا نگفت تو برو فلان جا به آن جا سر بزن، یا این که خودش پیگیری کند. این دو سال که همین طور ماند من ناراحت بودم؛ گفتم چرا؟ در صورتی که افغان و همشهری ما هم بود.
خلاصه از مشهد که زنگ زدند، گفتیم آقای رضایی شاید کار ما را انجام ندهد. دو سال شده و موضوع نام فرزندانم را از ما پنهان کرده؛ تازه شما می گویید در پرونده هستند. گفت انجام می دهد؛ چرا می گویی؟ گفتم نمی دانم. گفت برو همین جا به دفتر فاطیون و از آنجا به ما زنگ بزن تا ما با رضایی صحبت کنیم.
به آنجا رفتیم؛ رضایی حتی گوشی را نمی گرفت تا صحبت کند! گفت من چه کار دارم؟ برو خودت صحبت کن... گفتم گفتهاند زنگ بزن و گوشی را بده به آقای رضایی تا از مشهد با شما صحبت کنند. همین طور گوشی را گرفت. گفتند پاسپورتهای بچههای این آقا را بگیر و کارهایش را درست کن تا بچههایش را بیاورد. آن دو فرزندی که در پرونده بودند را آنها قبول داشتند و منظورش به دو تا فرزندی بود که قبول نداشتند. رضایی پاسپورتها را گرفت و دو سه ماه گذشت؛ هیچ خبری نشد. وقتی رفتیم سراغ آقای رضایی که پرونده چطور شده؟ گفت من به ابالفضل دادم. گفتیم دو ماه گذشته چرا انجام نشده؟ شماره ابالفضل را داد؛ نمیدانم اشتباه بود یا نه. هر چه زنگ زدیم گفت وصل نمی شود. خلاصه 5 ، 6 برج رد شد و اوضاع هیچ تغییری نکرد.
یک نفر ناگهانی زنگ زد. این بنده خدا از مشکلات ما دقیق خبر داشت؛ گفت بچههایت را میخواهی از افغانستان بیاوری؟ گفتم بله. گفت روز جمعه پرواز است؛ روز چهارشنبه اینقدر پول بریز تا بچههایت را بیاوریم. ما فکر می کردیم از دفتر فاطمیون به ما زنگ زدهاند، ما فکر کردیم چطور پول لازم شده؟ زیاد هم نبود؛ فقط 600 هزار تومان میخواست. پول را ریختیم به حسابش. پیارسال بود 600 هزار تومان ارشمندتر از امروز بود. باز هم دوباره زنگ زد که 400 تومان دیگر به خاطر دخترهایت بریز چون 4 نفر هستند. 400 تومان دیگر را هم ریختیم. بعد گفت که ما آنها را از افغانستان میآوریم.
در دلمان شک درست شد که چرا پول وسط کار آمد. زنگ زدیم به عزیزی از بچههای سپاه که در جریان امور فاطمیون است و در دفتر فاطمیون در امامزاده عبدالله است. او گفت نه، ما چنین کسی را نداریم . هر کسی بوده از شما پول گرفته و کلاهبرداری کرده. ما زنگ نزده بودیم؛ اگر بخواهیم بیاوریم که بدون پول میآوریم. بعد فهمیدیم آن نفر کلاهبردار بوده. این یک میلیون را به خاطر بچهها دادیم و او هم خورد. معلوم نشد کی بوده، عریضه هم کردیم اما معلوم نشد چه کسی بود. از شماره کیوسک تلفن عمومی به ما زنگ زده بود.
**: به چه حسابی پول ریختید؟
پدر شهید: برده بودیم به یک دکه موبایلفروشی که پول گاز و برق و اینها را جا به جا می کرد؛ این پول را هم دادیم به او؛ از کارت خودش ریخت. آن کلاهبردار، شماره کارتش را داده بود.
**: آن آدم کارت داشته و میتوانستید پیدایش کنید...
پدر شهید: من رفتم عریضه (دادخواست) کردم؛ یک سال طول کشید و آخر گفتند فیصله نمی شود و آن نفر مشخص نشد. ما با هویت کارت، عریضه کرده بودیم که صاحب کارت، پول ما را گرفته، شماره تلفنش را هم بردم اما شماره دکه بود. از روی کارت یک نفر را گرفته بودند، او هم گفت که یک نفری شماره حساب ما را گرفت و پول را گرفت. خلاصه او را نتوانستیم پیدا کنیم. از یک خانم و یک خانواده شهید دیگر هم اینطور کلاهبرداری کرده بودند.. بچه های او هم افغانستان بودند و از او هم به خاطر بچههایش پول گرفته بودند.
آن خانم گفت دیدم یک آدم معتاد و افغان بود. از او هم ششصد تومان گرفته بود. شاید آن پسر، مدتی در تشکیلات بوده و بلد بوده و این کارها را کرده؛ یا از دوستان خودمان بوده. در مرحله اول یک دختر خانمی به ما زنگ زد و گفت شماره تو را به یک نفر دادیم، با او درباره بچههایت همکاری کن. بعد از آن دختر، این پسر زنگ زد و ما پول را به او دادیم. بعد شک کردیم به آن دخترخانم؛ گفتیم شماره ما را تو به آن نفر دادی، پس تو او را میشناختی. گفت نه، به من زنگ زده بود که کسی مشکل دارد؟ من مشکل تو را خبر داشتم و شماره تو را دادم. پیگیریهای ما جواب نداد و آن پول هم رفت.
بعد از 5 ، 6 ماه هم کار ما را اینها انجام ندادند. مجبور شدیم خودمان برویم و این 4 تا فرزند را از افغانستان بیاوریم. سال 95پاسپورت گرفته بودیم. به یکی از پسرهایم که 18 سال به بالا بود اجازه داده بودند و گفتند که خودت می توانی بروی. پاسپورت هم داشت. این دختر و یک پسر دیگرم را قبول نکرده بودند؛ گفته بودند باید وکیلش باشد؛ پدر یا مادرش.
**: شما خودتان رفتید و بچهها را آوردید؟
پدر شهید: مجبور شدم. نرفتم مزارشرف چون خطر داشت و ممکن بود گرفتار شوم. رفتم هرات و اینها را از هرات گرفتم و آوردم اینجا.
**: قاچاق آمدید؟
پدر شهید: نه، پاسپورت داشتند، ویزا گرفتیم و آمدیم. پول دادم. خودم هم پاسپورت و خروجی مرز از اینجا داشتم که ویزا لازم نداشت، ویزای بچهها را گرفتم و آمدیم.
**: هزینهاش چقدر شد؟
پدر شهید: آن زمان شش هزار افغانی بود.
**: زیاد شد؟
پدر شهید: احتمالا هر نفر دو میلیون تا دو میلیون و خردهای تومان می شود.
**: این پول را داشتید؟
پدر شهید: بله؛ این چند سال که اینجا مانده بودیم، کار کرده بودم. حقوق بنیاد شهید هم کمک حالمان بود.
**: این مبلغ را شما خودتان دادید و ویزا گرفتید و آمدید؟
پدر شهید: خودمان که پاسپورت را به مشهد میفرستادیم، دیگر به پلیس ناجا و کفالت کار ندارد، پاسپورتهای ما باید برود مشهد و دفتر فاطمیون؛ آنجا خودشان ویزا را صادر میکنند. برای ما را اقامت زده بودند. پاسپورت بچهها را هم فرستادم مشهد تا اقامت بزنند که برای دو تا دخترم اقامت نزدند و برای دو تا پسرم را زدند. خلاصه این که برای این دو دخترم اقامت نزدند!
**: منظورتان این است که برای اقامت کارت سبز بدهند ؟
پدر شهید: کارت سبز نه؛ به رزمندهها دفترچه می دهند.
**: یعنی یک دفترچهای می دادند مخصوص خانواده فاطمیون؟
پدر شهید: بله، مثل دفترچهای که به رزمندهها می دهند، به ما هم دادند. من قبلا از افغانستان پاسپورت داشتم و به من اقامت دادند. (پاسپورتها را نشان میدهد که دخترها اقامت نخوردهاند!)
**: یک پاسپورت سبزرنگی هست که میدهند مال ایران است...
پدر شهید: به من از همان دادند اما به بچههایم ندادند ولی برای پاسپورت افغانستانیشان، اقامت زدند. تا برج دو (اردیبهشت) امسال پاسپورتشان وقت داشت که اقامت زده بودند ولی برای دو تا دخترم دیگر تمدید نکردند. باز ما توقع داشتسم که به ما از همین پاسپورتهای سبز بدهند.
**: پاسپورتهای سبزی که ناجا صادر میکند؟
پدر شهید: از آن پاسپورتهایی که رزمندهها هم از میگیرند، به ما هم دادند؛ و ما خواستیم به چهارتا بچه هایی که زیر سن قانونی هستند هم بدهند. از آن دو تا فرزند بزرگترم که افغانستان هستند حتی ویزایشان را هم قبول ندارند.
بعد از آن، به من و مادر شهید، یک شناسنامه ایرانی هم دادند. اینها به خودمان دادند، ولی ما میخواهیم چه بکنیم، ما آزاد همینجا میگردیم؛ کسی هم به ما کاری ندارد، ولی دخترها و بچههایم به این شناسنامه لازم دارند که هنوز ندادهاند. این دخترم نمیتواند مدرسه برود چون شناسنامه ندارد. در صورتی که کسانی که غیرقانونی به ایران آمدهاند و بچههای 6 ساله تا 9 ساله از طرف دفتر کفالت، برگه مدرسهای دارند. این دخترم سنش بالاست، پاسپورت اقامتی که ندارد، شناسنامه هم ندارد، برگه مدرسهای هم به او نمیدهند چون سنّش بالاست.
برای این مشکل رفتیم یک نامه از بنیاد شهید برای آموزش و پرورش و رئیس شورای شهر بردیم. رئیس بنیاد شهید زنگ زد به رئیس آموزش و پرورش، باز او یک راهنمایی کرد، که فعلا این را بردیم و ثبتنام کردند. از ما نوشته گرفت که تا ماه هفتم (مهرماه) که مدرسه باز میشود پاسپورتش را درست کنید، اگر درست نکنید، شهید به درد ما نمیخورد و او را اخراج می کنیم! وقتی ما این مدارک را نداریم چه کار کنیم؟
**: یعنی مجبورید این پاسپورت را بگیرید؟
پدر شهید: یا این یا آن یکی، هر پاسپورتی که داشته باشند به هر صورت باید اقامت داشته باشند. آن کسی که ندارد را بیرون می کنند از اینجا. تا برج 7 (مهرماه) انی اجازه را گرفتهایم. به خاطر بنیاد شهید، که تماس گرفت با آموزش و پرورش و آموزش و پرورش هم با آن مدرسه صحبت کرد، پول هم دادم و ثبتنام هم کردم ولی آنها یک نامه نوشتند و امضا کردیم که تا برج 7 اگر اقامت و پاسپورت درست نشود، ما تو را از مدرسه اخراج می کنیم. این مشکل اصلی ماست.
یک پسرم هم پاسپورتش پخش و پلا شد؛ از افغانستان پیشنهاد دادیم برای پاسپورت، الان چهار ماه شده که پاسپورت نیامد، تا اقامت بزند، ولی اینجا از مشهد خواهش کردیم که دفترچهای که به همه رزمنده ها دادید به ما هم بدهید، اما معلوم نیست بدهند یا نه.
**: الان که شناسنامه دارید پاسپورت ها را لازم ندارید؟
پدر شهید: ما هم از این پاسپورتها داشتیم که وزارت خارجه آن را گرفت. پاسپورتی که از افغانستان آمدیم و اقامت داشتیم پیشم بود. شناسنامه که آمد من اصلا خبر از این پاسپورتها نداشتیم. دفتر فاطمیون برای ما رسیدگی کردند در صورتی که ما نیاز نداشتیم؛ البته دستشان درد نکند که رسیدگی میکنند، اما الان بچههای من مشکل دارند و مشکلشان حل نشده. هر چه هم مشکلمان را میگوییم، کار دست اینها نیست و اینها نمی توانند کاری انجام بدهند.
**: حاجخانم هم شناسنامه دادند؟
پدر شهید: بله.
**: الان چه جوابی میدهند برای شناسنامه بچهها؟
پدر شهید: میگویند نمی شود بچههای تو اقامت بگیرند!
**: یعنی اصلا نمیشود؟
پدر شهید: مسئولش می گوید اگر زیر سن قانونی و کلا از 18 سال پایینتر باشند، می شود. باشند، ولی ما شناسنامه نمیخواهیم، فقط می خواهم مثل افغانیهای دیگر دفترچه اقامتی داشته باشیم که گیرم نمی آید. مشکل این است. کسانی که قاچاقی آمدند و خانواده هستند و بچه 7 ساله دارند، ایران برگه مدرسهای برای این مهاجرین غیرقانونی به خاطر بچههایش می دهد. ولی ما به این مشکل خوردیم که برگه نمیدهند و بچههایم نمیتوانند درس بخوانند.
**: فقط همین سمیه خانم این مشکل را دارد؟
پدر شهید: فقط همین سمیه است. دخترهای دیگرم درس نمیخوانند. این دخترم علاقه زیادی به درس دارد، زیاد علاقه دارد درسهای حوزوی بخواند؛ بهش میگوییم حالا که نمیشود به مدرسه بروی بیا برو به مدرسه علمیه.
**: حوزه علمیه منظورتان است؟
پدر شهید: بله، حوزه علمیه هم رفتیم اما ثبتنام نکردند. میگفتند باید دیپلم داشته باشد.
با این که افغانستان یک کشور عقب مانده است اما پاسپورت دارد. این پاسپورتها هم الکتریکی است، من باید شناسنامه داشته باشم، از روی شناسنامه پاسپورت می دهند. در افغانستان بچههای من همه شناسنامه دارند، بعد از روی این شناسنامه، پاسپورت گرفتیم، اما این پاسپورت را دور انداختند و اینها پاسپورت بچهها قبول ندارند! در صورتی که چندین بار ذکر شده که سمیه فرزند من است.
**: یعنی قبول ندارند سمیه خانم فرزند شماست؟!
پدر شهید: اینها قبول ندارند و می گویند اینها بچههای تو نیستند!
**: چرا؟ مگر در شناسنامه شما اسمشان نیست؟
پدر شهید: این دخترم را قبول نکردند دیگر. این را پس دادند که برو DNA خون بده، DNA هم متاسفانه زنگ زدن که جواب DNA منفی است.
**: الان میگویند این بچهها، بچههای شما نیستند؟
پدر شهید: بله، می گویند نیستند. این را نگاه کنید؛ این شناسنامه و تذکره افغانی است. این اصلی است. افغانستان این شناسنامه را داده. وقتی من پاسپورت می گیرم بعد مراجعه می کنم به ثبت احوال، ثبت احوال مهر می کند که درست است و پدر و مادر این بچهها مشخص است.
بعد پاسپورت افغان رارا گرفتم. پاسپورت و شناسنامه را فرستادیم ولی می گویند نه، اینها بچههای تو نیستند. اسم من رمضان است؛ پدرم محمد جمعه. در شناسنامه ام هم همین است.
**: پدرتان در افغانستان هستند الان؟
پدر شهید: نه، پدرم فوت شده است. در اینجا هم ذکر شده که پدربزرگ اینها را «محمد جمعه» نوشته، پدر هم رمضان است، ولی پاسپورت را قبول ندارند. الان این پاسپورت در تمام دنیا مورد قبول است. ولی به ما گفتند DNA خون بده و با تاسف همین را هم گفتند که منفی است!
**: آزمایش دادید؟
پدر شهید: بله، راهی کردند و گفتند باید آزمایش بدهید. یک سال پیش آزمایش دادیم.
خواهر شهید: فقط از من و خواهرم خون گرفتند.
**: خب الان باید تطبیق کنند با DNA حاج آقا؟
پدر شهید: ولی از من خونی نگرفتند.
**: پس چه فایده دارد؟
پدر شهید: از ما نگرفتند، از مادرش هم نگرفتند. از این اطفال که اقامت ندادند، گفتند DNA خون لازم است. 700 هزار تومان برای هر نفر دادیم. یک سال بیشتر است و مدام زنگ میزنیم؛ گفتند به مشکل خورده و کرونا آمده و آخر یک روز زنگ زد گفت نتیجه آزمایش این دو دخترت منفی است.
**: منفی نسبت به چی وقتی نمونه خون شما را نگرفتهاند؟
پدر شهید: من ناراحت شدم؛ گفتم بار خدایا! تا حالا که اینها بچههای من بودند، حالا شهیدم حرامزاده شد؟ گفت کی میگوید حرامزاده است؟ گفتم شما می گویید! اینها همه اولاد من هستند ولی شما می گویید این منفی است. این چیست؟ ناراحت شدم و آسمان و زمین روی سرم آوار شد و اعصابم خرد شد...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...