گروه جهاد و مقاومت مشرق - با شهید مدافع حرم، حاج مهران خالدی در فضای مجازی و صفحهای که برای بیان سیره و انتشار عکسهای شهید تأسیس شده بود، آشنا شدیم. در همان فضا، پیامهایی با خانم فاطمه خالدی، فرزند شهید رد و بدل شد تا موافقتشان را برای انجام یک گفتگوی رسانهای جلب کنیم.
این گفتگو در یک صبح نه چندان گرم در انتهای فصل تابستان و در کتابفروشی آستان قدس رضوی تهران انجام شد. همسر شهید خالدی به خاطر مختصر کسالتی که داشتند در این گفتگو شرکت نکردند. برای ایشان که پا به پای همسر بزرگوارشان جهاد کردند، آرزوی صحت و سلامت داریم.
قسمت اول این گفتگو را هم بخوانید:
آنچه در ادامه میخوانید، متن بی کم و کاست قسمت پایانی گفتگوی ما با دختر شهید مهران خالدی است که در چند بخش، تقدیمتان شد...
**: یعنی اولین مواجه شما با آن جمعیتی بود که آمده بودند مقابل خانه برای تسلیت؟
دختر شهید: بله؛ خانواده خودمان بودند، خالههایم، شوهرخالهها و... شب قبلش ساعت نه و ده شب بود با برادرم که داشتیم غذا می خوردیم، یک باره نمی دانم چرا برگشت و گفت: تو دوست داری بابا شهید شود؟ من هم اصلا نگاهش نکردم؛ رویم را کردم آن طرف. گفتم که حالا نه، بعدا، اصلا دوست ندارم الان همچین اتفاقی بیفتد، برای چه همچین سئوالی میپرسی آخر؟
گفت که آخر بابا به من گفته که من خیلی دوست دارم شهید شوم؛ اما اگر بروم نگران مادر و خواهرت می مانم، می خواهم بسپرمشان به تو. بابا شما را سپرده به من؛ اگر شهید شود من باید مواظبتان باشم. همین طور این حرف ها را می زد؛ نمی دانم، هیج کار خاصی نمی کردیم، قبلش داشتیم شام می خوردیم، همین طوری با هم گریه می کردیم و او هم تعریف می کرد؛ می گفت بابا این طور به من گفته، در حرم حضرت زینب که بودیم به من گفته من دوست دارم شهید شوم ولی نگران مادر و خواهرتم، تو باید مواظبشان باشی، تو مرد خانه منی و... این حرف ها را می گفت. فردا صبحش هم که اینطور شد. اینقدر بهتزده بودیم که حتی گریه هم نمی کردیم؛ فقط وقتی یکی را می دیدیم گریه می کند از گریه او اشکمان می آمد. تا بعد از ظهر که رفتیم معراج و فردا صبحش که...
**: حاج خانم را هم آوردند معراج؟
دختر شهید: بله.
**: حالشان بهتر شده بود؟
دختر شهید: نه دیگر، حالشان که بدتر شده بود، با یک آمبولانس مجهز آی سی یو آوردنشان به معراج.
**: چه لزومی داشت ایشان را بیاورند؟ چون بحث شناسایی که نداشتید...
دختر شهید: نه، به خاطر وداع بود که مادرم را آوردند.
**: آخر در آن وضعیت و حال، ممکن بود حال خود ایشان هم نگرانکننده شود.
دختر شهید: اصلا ایشان با تعهد از بیمارستان آمدند؛ پزشکشان گفتند اصلا به صلاحشان نیست الان بروند. به هر حال آخرین بار است دیگر. اینقدر حالشان بد بود که حتی در مراسم خاکسپاری پدرمهم نتوانستند بیایند، اما در معراج که رفتیم، برای وداع آمدند.
**: همان روزی که صبحش شما خبردار شدید، بعدازظهرش وداع در معراج انجام شد؟
دختر شهید: بله، فردا صبحش هم مراسم تشییع جنازه بود. تا آن موقع باورمان نشده بود؛ وارد محله مادربزرگم (مادر پدریام) که شدیم همه جا پر از عکس بابا بود؛ یک عالمه جمعیت آمده بودند. آن موقع انگار تازه متوجه شدیم که اصلا چه اتفاقی افتاده. پیکر بابا را از ابتدای خیابان پیروزی تا انتهای پیروزی که محل کارشان بود، بردند. سر تا سر پیروزی پر از عکس بابا بود. تازه فهمیدیم همه می دانستند و همه آمادگیاش را داشتند و ما آخرین نفر بودیم که فهمیدیم. هنوز هم با گذشت همه اینها باورمان نشده.
**: تشییع جنازه بدون فاصله فردایش برگزار شد و در بهشت زهرا به خاک سپردند؟
دختر شهید: بله، در قطعه 50 بهشت زهرا به خاک سپردند.
**: از ایشان وصیت نامهای هم به جا مانده بود؟
دختر شهید: نه، از ایشان وصیتنامهای پیدا نکردیم.
**: رابطه شما با پدر چطور بود؟ معمولا رابطه های پدری دختری خیلی شاخص و ماندگار است؛ چون شما در سن 22 ، 23 سالگی هستید...
دختر شهید: قبل از اینکه پدر و دختر باشیم، دوست و رفیق بودیم. اسم سپاه و سپاهی که می آید همه تفکر این را دارند که فرد متعصب و خشک و نظامی و سرد است اما پدر من اصلا اینطور نبود. پدر من کاملا بهروز بود، یعنی با بهروزترین چیزهایی که بود، آشنایی داشت. خیلی با هم دوست بودیم. بعضی از دوستانم که می شنیدند تعجب می کردند. هر زمان که پدر وقت خالی داشت، وقت خالیاش با ما بود؛ یعنی هر جایی که در تهران مرکز تفریحی باشد ما با هم رفتیم؛ اگر نمایشگاهی بود می گفت برویم، یا مثلا پارک جدید افتتاح می شد، می گفت برویم.
اگر زمان خالی داشتند، مثلا گاهی می شد ساعت نه و ده شب می آمدند اما با همه خستگیشان از زمانی که می رسیدند خانه کل زمانشان را می گذاشتند برای ما. چون خیلی به همه چیز اشراف داشتند و با مسائل روز آشنا بودند در زمینه مشاوره هم خیلی موثر بودند. یعنی واقعا حرفشان حساب شده و آموزنده بود؛ یعنی اگر سرِ یک مشکلی گیر می کردی، راحت می توانستی مشاوره بگیری.
صرفا یک پدر نبود، دوست بود، رفیق بود، مشاور بود، واقعا رفتنش خیلی سخت بود. برخلاف تصوری که خیلی ها از اسم سپاه و سپاهی دارند، ایشان واقعا با همه چیز کنار می آمد. اینطور نبود که ما در خانهمان فقط عزاداری نگاه کنیم، فقط مثلا در حال عزاداری و گریه و مناجات با خدا باشیم، نه، تفریحاتمان هم به جایش بود؛ تمام برنامههایی که باید انجام می دادیم را داشتیم و ایشان واقعا پا به پای ما می آمد. خیلی سعی می کرد بهترین شرایط را برای ما فراهم کند.
وقتی این اتفاق افتاد، این را از بقیه شنیدم که سعی می کرد ما را یک طوری بار بیاورد که حسرت هیچ چیزی به دلمان نماند، واقعا هم اینطور بود. در این مدتی که بود، شاید وضع مالی خیلی خوبی نداشتیم، اما اینقدر تفریح کردیم، خوش گذراندیم در زندگیمان، اینقدر روزهای خوبی داشتیم که من فکر می کنم یکسری آدمها با 80 ، 90 سال سن هم با این کیفیت زندگی نمی کنند. ما سفر که می رفتیم، خیلیها هستند دم در خانه سوار می شوند می روند و می رسند مقصد و پیاده می شوند؛ وسط راه پیاده نمی شوند؛ پدرم می گفت آدم باید از مسیر مسافرت هم لذت ببرد؛ یک وقت ها می شد مسیر 4 ساعته تهران شمال را یک شبانه روز طول می کشید تا برویم. یک جا مثلا می دید تابلوی آبشار زده بودند؛ می پیچید و می رفت، کیلومترها می رفت تا به آبشار برسیم.، خیلی انسانِ باحوصلهای بودند، یعنی واقع برای ما و زندگیاش وقت می گذاشت.
**: و خوشمشرب هم بودند؟
دختر شهید: خیلی. از نظر اخلاقی که بخواهم بگویم هم حوصله داشتند، هم خیلی خوشبرخورد و صبور بودند. ایشان، یک اخلاق دیگری هم که داشتند، اینطور نبود که اگر کسی عقیده مخالف خودش داشت، یا آن استانداردهایی که خودشان قبول داشتند را آن فرد نداشت، باهاش بدرفتاری کنند و او را ندیده بگیرند. با همه یک رابطهای داشت که من فکر می کنم کسی را حداقل پیدا نمی کنید که ایشان را بشناسد و از ایشان رفتار بد دیده باشد، رفتار سرد دیده باشد. به قول معروف خیلی مردمدار بود؛ اجتماعی بود و با همه می توانست ارتباط برقرار کند. حتی خود من به هر حال یک وقتهایی در یکسری چیزها با ایشان تفاوت عقیده داشتیم، صحبت که می کردیم خیلی راحت می نشست و گوش می کرد، بعد صحبت با هم می کردیم، رویش بحث می کردیم، اینطور نبود که یک چیز مخالف عقیدهاش بگویم ایشان بگویند نه نباید اینطور فکر کنی. خیلی ذهنِ بازی داشتند.
**: وضع حاج خانم به چه صورت شد؟ کِی توانستند با این موضوع کنار بیایند؟
دختر شهید: والا هنوز هیچ کدام کنار نیامدهایم؛ هنوز هم باورمان نشده؛ من خودم تصورم این است که ایشان یک روز برمیگردند؛ اینکه بخواهم فکر کنم ایشان دیگر نیست برایم یک مقدار درکش غیرقابل باور است. فکر می کنم اشکالی هم نداشته باشد تا آخرین روزی که زنده هستم همین طور فکر کنم. به هر حال خیلی سخت است دیگر. همیشه نگاهها معطوف می شود به اینکه پدر و مادرش این همه سال زحمت کشیدند جوانشان جلوی چشمش پرپر می شو یا می بینند بچه کوچک دارد، اما هیچ کس، به فکر همسرن شهدا نیست. من فکر می کنم خیلی در حق همسران شهدا کملطفی شده. چون واقعا اینها یک تنه یک زندگی را به دوش کشیدند؛ حتی زمانی که پدرم هم بود همه کارهای زندگی به دوش مادرم بود، الان هم که نیستند باز ایشان مسئول زندگی هستند؛ همه توقعها از ایشان است ولی نگاهها به یک سمت دیگر است.
یعنی توقع دارند که ایشان یک تنه هم جای پدر باشد هم جای مادر باشد. بچهها را آنطور که باید بزرگ کند و خودش هم مقاوم بایستد. خیلیها این زحمات را نادیده می گیرند. حتی همان موقع من فکر می کنم اگر همراه و همسر یک رزمنده با او همپا و هم عقیده نباشد و پشتش نباشد، نمی تواند برود. خیلیها هستند که این را نمی پذیرند، سختیاش را نمی پذیرند، چرا باید بپذیرند که همسرشان برود؟ من می گویم مادر و پدرم وفادارترین و ایثارگرترین انسانهایی هستند که دیدهام.
**: بدون شک... نکتهای که در ذهنم مانده این که آن سال تحصیلی بچهها در سوریه نیمهکاره ماند؟ کسی جایگزین مادرتان شد؟
دختر شهید: نه، ایشان درس را به صورت مجازی از تهران ادامه دادند. با اینکه واقعا حالشان خوب نبود اما هر طور که بود، کارشان را ادامه دادند، چون بچهها خیلی دوستشان داشتند. وقتی آنها فهمیده بودند، بعد از یک مدت که گوشیهایمان را روشن کردیم دیدیم مادرم چقدر پیام داشتند از طرف بچههای آن مدرسه.
**: تسلیت گفته بودند؟
دختر شهید: بله؛ خیلی وابسته شده بودند به مادرم. فکر می کنم معلم ابتدایی وقتی یک مدت باهاش می گذرانی وابسته می شوی؛ کلی پیام داشتند که کی برمیگردید، کاش برگردید... معلم هایی که آنجا بودند می گفتند ما می رویم مثلا یک روزهایی در هفته تدریس می کنیم، اما ایشان می گفتند نه، من این وظیفه ای که قبول کردم باید به پایان برسانمش. تا آخر سال امتحاناتشان را هم گرفت.
**: امسال برنامهشان چیست؟
دختر شهید: منتقلشان کردند به تهران.
**: امسال هم اینجا تدریس دارند انشالله. کدام مدرسه هستند؟
دختر شهید: بله. مدرسه امیرکبیر هستند؛ منطقه 5
**: مدرسه شاهد است؟
دختر شهید: نه، یک مدرسه دولتی است.
**: ایشان برنامهای برای بازنشستگی ندارند؟ امسال سال آخرشان است فکر کنم؟
دختر شهید: بله، امسال که بگذرد دیگر بازنشسته میشوند.
**: از اسفند پارسال تا الان در تحصیل شما خللی ایجاد نشد؟ شما هم ادامه دادید؟
دختر شهید: بله، یک وقفهای در حضور در کلاسهای مجازی پیش آمد ولی تا تیرماه که امتحان ها بود خودمان و ذهنمان را جمع و جور کردیم.
**: اخویتان چطور است؟
دختر شهید: چون سنش کمتر است، غصههایش را خیلی توی خودش می ریزد. سعیش این است که ما را بخنداند، حواسش هست تا می خواهیم بلند شویم خودش بلند می شود و کارمان را انجام می دهد. خیلی از ما مواظبت میکند؛ حواسش کاملا به ما هست.
**: کلاس دهم باید باشند...
دختر شهید: امسال، نهم است.
**: یعنی متولد نیمه دوم 1385 هستند؟
دختر شهید: بله.
**: چند وقت به چند وقت می روید بهشت زهرا سر مزار بابا؟
دختر شهید: هفتهای یک بار، دو بار، یک وقتها هم هر روز! بستگی به این دارد که حالمان و شرایطمان چطور باشد... یک وقتهایی مادرم بیتابی می کند یا برادرم، یا خودم، یک وقت ها یک حسی بهم می گوید بروم. ولی هفتهای حداقل یک بار را می رویم.
**: انشالله خدا به شما صبر بدهد... دیگر اگر از خصوصیات ایشان چیزی به خاطر دارید برایمان بگویید.
دختر شهید: مادرم یک بار قبلا با پدرم یک سفر چند روزه رفته بودند به سوریه. اما من بار اولم بود. آن زمانی که ما را بردند سوریه، اولین باری که ما را بردند حرم حضرت زینب(س)، همین که وارد منطقه زینبیه شدیم ایشان با یک حالتی که هیجان و تنش داشته باشند، خانههایی که خراب شده بود را نشان ما می دادند. چند کیلومتر مانده به حرم، همه خانهها خراب شده بود. بعد که می رفتیم یک مقدار جلوتر با ذوق می گفت ببین تا اینجا آمدند و نگذاشتیم جلوتر بیایند. واقعا خوشحال بود؛ انگار یک اتفاق خیلی بزرگی افتاده؛ می گفت نگاه کن تا اینجا آمدند نگذاشتیم جلوتر بیایند.
هر دفعه که می رفتیم این را می گفتند. واقعا خوشحال بودند. ایشان کلا آدم شاد و شوخی بودند، همیشه با بچهها حتی، با بچه کوچکها آنقدر حوصلهشان زیاد بود که می گفتند و می خندیدند، اما وارد حرم حضرت زینب که می شدیم ایشان اصلا انگار آرام و ساکت می شدند؛ سرشان همین طور کج می شد و با حالت خضوع، می رفتند داخل حرم و می نشستند. از پشت میلههای قسمت زنانه که نگاهشان می کردیم همینطور دو زانو نشسته بودند فقط اشک می ریختند. واقعا عاشق حضرت زینب(س) بودند.
از وقتی که دوستان و همرزمانشان به شهادت رسیدند واقعا یک بیتابی خاصی داشتند، به من نمی گفتند اما به مادرم خیلی می گفتند که دعا کن؛ گره کار من به دست تو باز می شود که تو باید راضی باشی تا من بروم، که خدا من را ببرد و شهیدم کند! خیلی دوستانشان هم که شهید شدند روی حالشان خیلی تاثیر داشت. تا آخرین لحظه هم انسان امیدواری بودند. خیلی مثبت به همه چیز نگاه می کردند؛ حتی در این شرایط که به هر حال شرایط جامعه و فشار اقتصادی زیاد است، با همه اینها باز یک مثبتاندیشی در وجودشان بود که همه را آرام می کرد.
**: دقیقا کار ایشان در صحنه نبرد چه بود؟ بحث اطلاعات و عملیات و شناسایی بود یا کار دیگری هم می کردند؟
دختر شهید: خیلی با ما راجع به کارشان صحبت نمی کردند. یعنی حتی مادربزرگ و پدربزرگم بعد از اینکه ایشان شهید شد تازه فهمیدند که کارشان چیست.
**: در خاطرات همرزمانشان که بعد از شهادت با شما صحبت میکردند هم چیز خاصی بیان نشد؟
دختر شهید: بعدا یکسری عکسها که می دیدیم مثلا در عملیات هایی که بودند، یکسری افراد که می شناختیم هم حضور داشتند. وقتی عکسهایشان را نگاه می کردیم تازه می فهمیدیم، مثلا آن عملیاتی که با شهید جیران رفته بودند، یا با شهید بهرام رفته بودند، در صحنه بودند اما اینکه دقیقا چکار می کردند را متوجه نشدیم... مسئول حفاظت اطلاعات آنجا بودند. راجع به این موضوع خیلی صحبت نمی کردند!
**: با توجه به اینکه اینجا به شهادت رسیدند، برای احراز شهادتشان به مشکلی نخوردید؟ یعنی زیر پوشش بنیاد شهید قرار گرفتید؟
دختر شهید: هنوز کارهایشان انجام نشده. اما همان زمان، اوایل که ما رفتیم به سوریه، یکی از دوستانشان آنجا همین طور مریض شدند و از دنیا رفتند و ایشان شهید حساب شدند. گفتیم چطوری است؟ گفتند کسی که کلا در محل کارش باشد، شهید محسوب میشود. خب به هر حال جانبازی ایشان تایید شده نبود، دارند الان پیگیریش را می کنند، اما تا اینجا که به مشکل نخورده ولی هنوز جلسات احراز ادامه دارد.
**: یعنی هنوز تحت پوشش بنیاد نیستید تا احراز شهادت انجام شود. انشالله این کار هم زودتر انجام شود...
*میثم رشیدی مهرآبادی
پایان