ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۱۳۷/ گفتگوی مشرق با همسر شهید محمدجعفر حسینی/ قسمت چهارم

اعلام خبر شهادت روی پُل ری!

شرط و شروط خیلی زیادی هم نداشتم به غیر از ادامه تحصیلم. بحث مالی هم اصلا برایم مهم نبود. پدرم گفتند فقط بحث مالی می ماند که این را هم با هم می برید جلو و هیچ سختی‌ای برایتان ندارد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید ابو زینب (محمد جعفر حسینی) مدافع حرم فاطمیون بود و بسیاری از رزمندگان افغانستانی او را می‌شناختند. وقتی قرار مصاحبه با خانم صفدری (همسر شهید) هماهنگ شد، فکرش را هم نمی‌کردیم شهیدی که در گلزار شهدا به خاک سپرده شده و اینگونه با جراحت‌های جهادش دست و پنجه نرم می کرده، برای احراز شهادتش با مشکل مواجه شده باشد!

قسمت‌های قبلی این گفتگو را هم بخوانید؛

شب پرماجرا در محله حدادعادل +عکس

مواجهه کودک با پیکر پدر در وسط خانه! + عکس

دستفروشی «ابوزینب» قبل از ازدواج +عکس

روایت این همسر شهید مقاوم و دلسوخته، آنقدر مفصل و کامل است که احتیاج به هیچ مقدمه‌ای ندارد. چهارمین قسمت از این گفتگو را بخوانید تا روزهای بعد و قسمت‌های بعدی...

**: اگر خواستگارتان ایرانی بود هم قبول نمی‌کردید؟

خانم صفدری: روی آن فکر نکرده بودم؛ پیش نیامده بود.

اعلام خبر شهادت روی پُل ری!
خانم صفدری،‌ همسر شهید محمدجعفر حسینی

سیزده چهارده ساله بودم و چادرم خیلی کهنه شده بود؛ به مادرم گفتم برای من چادر بخر، مادرم فکر می کرد که من در یک جوی قرار گرفتم که اینقدر چادر چادر می گویم. با پدربزرگم در حیاط نشسته بودیم؛ به مادرم گفتم من فردا با همین چادر می روم به عروسی خودم که بهت ثابت کنم من چادر را واقعا دوست دارم. آن موقع پدربزرگم داشت می شنید که من چه می گویم؛ پدربزرگم خیلی من را دوست داشت. الان هم بنده خدا یک مقدار آلزایمر گرفته؛ مادربزرگم که به رحمت خدا رفتند با خانم دیگری ازدواج کردند چون بعد از مادربزرگم نیاز داشتند یکی به او رسیدگی کند. خانمِ پدربزرگم می گوید اینقدر که اسم تو یادش است اسم کسی یادش نیست، خیلی پدربزرگم دوستم داشت.

**: نوه اول بودید؟

خانم صفدری: نه، اما رابطه ام با پدربزرگم خیلی خوب بود. انگشترم را از دستم در آوردم و گفتم اگر پول ندارید برای من چادر بخرید، این انگشتر من را بفروشید و برایم چادر بخرید. آنجا پدربزرگم گفت با حرف این دختر که از طلایش می گذرد، من همین الان می روم برایش چادر می خرم و رفت برایم چادر خرید.

**: چادر که داشتید؛ یعنی چادر نو بخرد؟ چادرتان فرسوده شده بود؟

خانم صفدری: بله، دیگر واقعا برای مجالسی که می خواستم بروم این چادر مناسب نبود. مادربزرگم هم چون خیاطی بلد بود، چادر را برایم دوخت و سَرَم کردم. خیلی برایم مهم بود با کسی که می خواهم زندگی کنم حداقل این اعتقاداتمان نزدیک به هم باشد. آقا جعفر در هیئت خودمان یعنی هیئت حزب حرکت اسلامی افغانستان با اینکه سنشان کم بوده، یعنی در نوجوانی مداحی می کردند و برای پدرم خیلی جالب بوده که این پسر چقدر خوب است که در این سن دنبال این چیزهاست.

**: چند ساله بودند که آمدند به خواستگاری شما؟

خانم صفدری: آقا جعفر وقتی آمدند خواستگاری 20 ساله بودند و به پیشنهاد پدرشان می آیند به خواستگاری من. چون پدرشان در آن حین به افغانستان می رفتند و می آمدند، به خانه ما هم رفت و آمد داشتند و من را دیده بودند. همان اول با توجه به اهدافی که داشتم، قبول نکردم؛ کما اینکه گفتم سنش هم از من کمتر است. مادرم گفت نه، بزرگتر است، تو از کجا می‌دانی کمتر است؟ آنجا به من توضیح دادند که بزرگتر است و گفتم نه، من نمی توانم ازدواج کنم، الان می خواهم درسم را بخوانم.

خانواده جعفر آقا وقتی از افغانستان می آیند وضعیت اقتصادی‌شان یک مقدار ضعیف شده بود، چون هر چه سرمایه داشتند از ایران بردند افغانستان و خانه‌شان را درست کردند. پدرم گفت ببین پسری که با دمپایی می‌رود دنبال درسش، ارزشش خیلی بالاست، هم درس می خواند و هم کار می کند و هم اینکه الان می خواهد ازدواج کند؛ خیلی خوب است؛ خودت هم که به مادرت گفته بودی با کسی می خواهم ازدواج کنم که هیئتی باشد و چنان خصوصیات اخلاقی را داشته باشد؛ می خواهی با او صحبت کن.

اعلام خبر شهادت روی پُل ری!

به پدرم گفتم من رویم نمی شود با او صحبت کنم، شما واسطه بین من و این آقا باشید. (آن موقع‌ها ابرو برداشتن آقایان خیلی مد شده و تازه شروع شده بود) گفتم شما هم ازش بپرس و دقت کن که یک موقع از این کارها نکند که من اصلا نمی توانم این طور چیزها را بپذیرم. گفت فکر نمی کنم؛ اما می پرسم. بعدها آقا جعفر به من که گفت در مورد من چه فکری کردی؟ واقعا گمان کردی که من این کارها را می کنم؟ گفتم خب اینقدر دیدم آقایان دارند به این سو می روند، من هم ترسیدم. و واقعا این مدل از کارهای آقایان برایم سخت بود!

پدرم با ایشان صحبت کرد با من هم صحبت کرد. پدرم به من گفت که شما دو نفر می توانید با هم یک زندگی داشته باشید و مسیری که هر دویتان انتخاب کرده‌اید را با هم بسازید. این شد که ما عید فطر سال 85 نامزد کردیم و تا آن موقع نه من ایشان را دیدم و با ایشان هم کلام شدم و نه ایشان من را دید و حرفی زد.

**: یعنی قبل از آن هیچ صحبتی نکردید؟

خانم صفدری: پدرم چندین بار پیشنهاد دادند ولی برای من خیلی سخت بود. پدرم گفت فکر نکنی من خیلی دارم سنتی فکر می کنم و اجازه نمی دهم؛ اگر می‌خواهی صحبت کنی من حرفی ندارم؛ بحث یک عمر زندگی است.

**: در آن سال‌ها کار خیلی عجیب و غریبی نبود، بالاخره شما هم درس‌خوانده بودید، چرا با ایشان صحبت نکردید؟ فکر می کردید همان اطلاعاتی که هست، کافی است؟

خانم صفدری: شرط و شروط خیلی زیادی هم نداشتم به غیر از ادامه تحصیلم. بحث مالی هم اصلا برایم مهم نبود. پدرم گفتند فقط بحث مالی می ماند که این را هم با هم می برید جلو و اگر با هم همفکر و هم‌عقیده و کنار هم باشید، هیچ سختی‌ای برایتان ندارد.

**: یعنی موضوع خاصی نمانده بود برای اینکه صحبت کنید؟

خانم صفدری: نه، برای اینکه پدرم ماشاالله خیلی دنیا دیده است و من خودم خیلی بهشان اعتماد داشتم و با اعتماد کامل می‌دانستم تمام صحبت‌ها را می گویند. سه جلسه با آقا جعفر صحبت کردند و سه جلسه با من. چندین بار هم به من گفتند اگر می خواهی صحبت کن؛ من گفتم نه، من رویم نمی شود. حالا خجالت بود یا حیا، رویم نمی‌شد با ایشان صحبت کنم.

عید فطر که نامزد کردیم نه من آقا جعفر را دیده بودم نه آقا جعفر من را. این شد که صیغه محرمیت ما خوانده شد تا ما یک مقدار با هم آشنا شویم و یک شب که آقا جعفر آمدند دنبال من که با هم برویم بیرون، رفتیم امامزاده پنج تن لویزان؛ هوا هم فوق‌العاده سرد بود و من هم روی موتور سوار نشده بود و نمی دانستم چه شرایطی دارد.

پدرم هم قبل از اینکه بخواهم بروم گفت الان نروی آنجا فقط از خانه و ماشین و موبایل و پول و اینها حرف بزنید، سعی کنید همدیگر را بیشتر بشناسید، این چیزها چیزی نیست که برایتان بماند.

اعلام خبر شهادت روی پُل ری!

این هم نصیحت پدرانه‌ای بود که به من کردند و من هم با آقا جعفر رفتم؛ خیلی از خانه دور نشده بودیم که به من گفت یک چیزی می گویم گفت من شهید می شوم و در شهادت من شک نکن! (باور کنید اصلا من توقع این حرف را نداشتم) من فکر همه جا را کرده بودم، غیرتی، تعصبی، هیئتی، بسیجی، تحصیل کرده، الا شهادت. یک آن در آن هوای سرد انگار یک آب سرد ریختند روی سرم! گفتم ببخشید نشنیدم چه گفتید؟ گفت در شهادت من لحظه‌ای شک نکن، من شهید می شوم.

روی موتور و روی پل ری این حرف را زد. هر بار که از روی «پل ری» رد می شدیم بهش می گفتم نمی شد یک چیز دیگری بگویی؟ همان اولش شروع کردی که «من شهید می شوم.» الان هم هر باری که من از آنجا رد می شوم یاد آن حرف می افتم. خب بعد از آن در مسیر حرف‌های خیلی معمولی مثل رشته تحصیلی و شغل از این طور مسائل را با هم صحبت کردیم تا رسیدیم امامزاده و آنجا کمی با حالت تحکّم با من صحبت کرد، که خیلی خوشم نیامد!

**: تحکمی یعنی چه؟ از باب برنامه هایی که برای زندگی داشتند؟

خانم صفدری: نه، بابت حفظ ظاهر خودم، حفظ روابطم با نامحرم، حفظ حجابم، در این باب بود. ما فامیل هستیم، یک فامیلی هستیم که خیلی پیچیده‌ایم به همدیگر، شاید غریبه در بین ما خیلی کم باشد؛ از هر جایی بالاخره یک رگ و ریشه‌ای پیدا می کنیم که به یکی وصل شویم. گفت من تا به حال نشنیده‌ام که کسی بگوید دختر حاج حسین بدون چادر آمده بیرون یا حجابش بد است؛ از این به بعد هم نمی خواهم بشنوم که کسی بگوید خانم جعفر حجابش کامل نیست. می توانم بگویم روی حجاب صد در صد خیلی تعصب داشتند؛ و خیلی هم برایشان مهم بود. اینقدری که روی حجاب و حفظ روابط با نامحرم تاکید می کرد روی هیچ چیزی تاکید نمی کرد. به من می گفت حتی اگر برادرم باشد من نمی خواهم که خیلی خدای نکرده رابطه صمیمانه‌ای و بگو بخندهای زیاد داشته باشی. من یک لحظه واقعا جا خوردم. گفتم واقعا چرا اینطوری می‌گویی؟ آن حرفی که به مادرم زده بودم را یادم آمد و بهشان گفتم که خودش هم متوجه شد.

هوا سرد بود و پیشنهاد داد حالا برویم یک بستنی بخوریم که من چیزی نگفتم و رفتیم. ولی بعدش بهش گفتم وقتی می دانستی من اینطوری هستم چرا این حرف‌ها را زدی؟... چون پسرعموی من با ایشان دوست صمیمی بودند از پسرعمویم پرسیده بود که دخترعمویت را چقدر می شناسی و چطور است؟ پسرعمویم با توجه به خصوصیات اخلاقی من گفته بود جفتتان به همدیگر می آیید. پسرعموهایم دل خوشی از من ندارند؛ الان که الحمدلله بهتریم اما در دوران بچگی و نوجوانی خیلی سر به سر هم می گذاشتیم.

**: یعنی دعوا می کردید؟

خانم صفدری: می گفتند ما پسریم، می خواستند حرف زور بزنند، چون پدربزرگم هم پشت من بود خیلی راحت می توانستم حرفم را به کرسی بنشانم. خب ما نامزد کردیم و بعد از یک سال و هشت ماه رفتیم سر خانه و زندگیمان.

**: وضعیت مالیشان چطور بود؟

خانم صفدری: خوب نبود، ضعیف بود.

اعلام خبر شهادت روی پُل ری!

**: پس چطوری رفتید سر خانه و زندگی؟ با حمایت خاصی بود؟ خانه‌ای گرفتید؟

خانم صفدری: ما در خانه ای که پدرشان زندگی می کرد رفتیم؛ چند ماهی آنجا بودیم.

**: شما این را پذیرفتید که بروید آنجا زندگی کنید؟

خانم صفدری: بله.

**: جهیزیه را شما تهیه کردید؟

خانم صفدری: بله.

**: در تهیه جهیزیه ایشان هم کمک کردند؟

خانم صفدری: بله؛ ایشان هم یک جاهایی کمک کردند.

**: شیربها هم گرفتید؟

خانم صفدری: اقوام ما این رسم ندارند و پدر ما کاملا رد می کند. اصلا نگرفتیم. وقتی پدر شهید هم در این خصوص صحبت کردند، گفتند من همان خرجی را که قرار است روی پسرم داشته باشم روی دخترم هم دارم و اصلا به این چیزها معتقد نیستم.

**: مهریه‌تان چقدر بود؟

خانم صفدری: 124 سکه بود. سال 87 یک سال و هشت سال بعد از نامزدی، رفتیم سر خانه و زندگیمان.

**: ایشان کارت آمایش داشتند؟

خانم صفدری: نه، پاسپورت اقامتی و ویزای سه ماهه داشت، چون دوباره از افغانستان آمده بود.

**: یعنی مشکل اقامتی نداشتند؟

خانم صفدری: چرا دیگر، این ویزای سه ماهه خیلی معتبر نیست. سه ماه تمدید می کنند، بعد از سه ماه باید دوباره بروند و تمدید کنند.

**: به جای یک سال، سه ماهه باید تمدید کنند؟

خانم صفدری: بله. وقتی که دخترم زینب سه ساله بود ما بالاخره خانواده شدیم و مدارک اقامتی‌شان درست شد. چون که ایشان مدرک نداشتند، اگر من از پدرم جدا می شدم، آقا جعفر هم  مدرک نداشتند و برایمان سخت می شد. این شد که تا زینب سه ساله شد مدارک ایشان هم درست شد.

**: تا آن موقع ازدواج های شما در جایی ثبت نمی شد؟

خانم صفدری: نه، ما رفتیم سفارت چونکه ایشان هم مدرک نداشتند؛ زینب سه ساله بود. ما رفتیم سفارت یک عقدنامه گرفتیم. البته دفاتر رسمی ازدواج افغانستانی ها را ثبت می کنند، ولی عقد ما در خانه و کاملا ساده بود.

اعلام خبر شهادت روی پُل ری!
خانه خیابان نبرد، آقاجعفر را کم داشت...

**: یعنی به شما عقدنامه هم می دهند؟ یا شما نرفتید، آن کار را انجام بدهید؟

خانم صفدری: نه، همه برنامه‌هایمان سنتی بود، چون هم آقا جعفر آن سنتی را می پسندیدند و هم خودم.

**: بعد که زینب خانم آمدن  شما رفتید پیگیری مدارک شدید؟

خانم صفدری: بله، زینب سه ساله بود که ما مدارکمان درست شد. در یک سال و هشت ماهی هم که نامزد بودیم بیشتر گردش‌هایمان در مزار شهدای زینبیه در میدان کلاهدوز بود. آنجا خیلی زیاد می رفتیم.

**: مسیرتان می‌خورد؟

خانم صفدری: نه؛ خودمان می رفتیم. خودمان آنجا را انتخاب کرده بودیم.

**: نسبتا دور است...

خانم صفدری: بالاخره می رفتیم. یا به امامزاده ها و بیشتر حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) و امامزاده صالح(ع) می‌رفتیم. بعضا کلاس زبان را هم با هم می رفتیم، چون ایشان در یک موسسه درس می خواندند و من در یک موسسه، اما خوب با ایشان می رفتم و سر کلاس‌هایشان می‌نشستیم.

**: و این رفتن ها باعث شد که شما همدیگر را بشناسید؟ شما از انتخابتان راضی تر شدید؟

خانم صفدری: اینکه می دیدم عقایدمان به هم نزدیک است، متوجه شدم حالا اگر آن لیست را نوشتم، می توانم کم کم به اینها هم برسم و ناامید نشده بودم. خیلی سخت است که دو نفر با هم باشند و این عقاید مثل هم نباشد. خب خیلی بیشتر با هم آشنا شدیم، ازدواجمان هم می توانم بگویم نه خیلی تجملاتی بود نه خیلی ساده، در حد عرف بود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان