گروه جهاد و مقاومت مشرق – وقتی با آقاشهاب، پسر ارشد شهید سلیم سالاری تماس گرفتیم، نمی دانستیم به این گرمی با ما برخورد میکند. وقتی شنید میخواهیم درباره پدر بزرگوارش با هم صحبت کنیم مشتاقتر شد و قرارمان را برای یک صبح بارانی و پاییزی تنظیم کردیم. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که تهران را با آقای محسن باقریاصل (نویسنده و مستندنگار) به مقصد قم ترک کردیم.
خانواده شهید سالاری در خانه کوچک اما باصفایشان در حاشیه خط آهن و در محلهای آرام و تمیز، میزبان ما بودند و حدود یک و نیم ساعت درباره خودشان، تاریخچه خانوادگی و سیره و رفتار پدر بزرگوارشان برای ما صحبت کردند. آنچه در این چند قسمت میخوانید، متن بی کم و کاست این گفتگو است.
**: پس آن موقع وضع مالی آقاسلیم خوب بود که آمدند خواستگاری؟
همسر شهید: نه به آن صورت که بگوییم خوب بود؛ معمولی بود.
**: راحت قبول کردید یا شرط و شروط گذاشتید؟
همسر شهید: نه، ابتدا خانوادهام خیلی مخالف بودند. چون بالاخره فکرهای آنها تفاوتهایی داشت... شاید یک طوری خانواده من نگران بودند که این، کسی را ندارد، پدر و مادرش نیست، حامی و پشتوانهای ندارد؛ بیشتر به خاطر آن مسائل، نگران بودند.
**: ولی آقاسلیم الحمدلله روی پای خودشان بودند...
همسر شهید: بله، خیلی آدم با ارادهای بود؛ واقعا از آنهایی بود که به هیچ کسی احتیاج نداشت که حمایتش بکند.
**: مراسمها چطور برگزار شد؟
همسر شهید: مراسمها خیلی سنتی برگزار شد. مثل تمام مراسم هایی که سال 73 گرفته می شد در همان هول و ولا. یکسری فیلمهای سینمایی را نشان میدهند قشنگ یاد همان موقع ها در سال 73 میافتم.
**: شما هم یک رسم و رسومهای ویژه داشتید؟ ترکیب افغان و عراق و...؟
همسر شهید: بله، حالا چون بیشتر ما اینجا در قم بودیم، خیلی مراسمهایی که در حد عرف باشد را حفظ کردهایم. اما اینقدر زیاد در بحر این رسم و رسوم هم نیستیم و زیاد تقید به این رسومات نداریم؛ هم آن موقعها و هم الان، زیاد خودمان را درگیر نمی کنیم؛ در همان حد که عرف باشد، هر کجایی که لطمه نزند به هویت آدم.
**: یک مراسم عقد گرفتید و یک مراسم عروسی؟
همسر شهید: مراسم عقدمان 24 شهریور 73 بود؛ یک مراسم معمولی دو سه تا خانواده آنها بودند، دو سه تا خانواده ما بودیم؛ به صرف یک عصرانه، یک شیرینی و کیک و به صرف یک چای بعد از ظهر بود؛ مثل همه مراسم های آن زمان که گرفته می شد.
**: آن زمان کیک هم بود؟
همسر شهید: بله.
**: جلوتر که آمدیم دیگر کیک از مراسم عقد، حذف شد...
همسر شهید: الان اینقدر عروسی کم است که یادمان رفته چی به چی است!
**: به اضافه آن، عروسی هم گرفتید؟
همسر شهید: بله، عروسی ما 26 دی همان سال 73 بود که مطابق با نیمه شعبان می شد.
**: ایشان در این مدت کجا منزل گرفتند؟
همسر شهید: یک منزل در همان منطقه خودمان گرفتند.
**: عروسی را در منزل گرفتید؟
همسر شهید: بله، در سه تا خانه؛ دو تا خانههای همسایههایمان و یک خانه مادربزرگم. چون در طایفه ما طلبهها هم زیاد بودند، یکسری طلبهها را در یک خانه پذیرایی کردیم و یکسری آنها که جوانتر بودند و دوست داشتند شادتر باشند را در یک خانه پذیرایی کردیم. میخواستیم شادیشان مزاحم دیگران نباشد.
**: پس یک مقداری بزن و بکوب عروسی هم داشتید؟
همسر شهید: بله، کمی بود.
**: خانهها در محله خودتان بود؟ فاصلهای نبود؟
همسر شهید: بله، همهشان در یک کوچه بود.
**: فامیل های آقاسلیم و فامیل های شما هم دعوت بودند؟
همسر شهید: بله.
**: همین طور زندگیتان ادامه پیدا کرد تا سال 93 که فرمودید رفتند به سوریه؟
همسر شهید: بله.
**: خدا چند فرزند به شما داد؟
همسر شهید: سه تا فرزند داریم، یکی همین آقا شهاب، سال 75 به دنیا آمد، بعدش لیلا خانم سال 78 و بعد، آقا سلمان که سال 88 به دنیا آمد.
**: خدا حفظشان کند. پس «حاج امیر آقا» یا «آقا سلیم» سه تا فرزند داشتند... حالا کدام اسم را بگوییم؟
همسر شهید: هیچ کس تا همان موقع که پیکرشان را آوردند، حتی فامیلهای خودشان هم نمی دانستند که اسم «سلیم» را برای خودش انتخاب کرده. همه تعجب کرده بودند؛ هیچ کس نمی دانست؛ در کارخانه و محل کار و همسایه و فامیل، همه متعجب شده بودند. تک و توک فامیل های نزدیک خودم این قضیه را می دانستند.
**: این تغییر خیلی عجیب بود.
همسر شهید: نمی دانم والله...
**: چه شد که تصمیم گرفتند بروند و شما چطور اجازه دادید؟
همسر شهید: سال 93 تصمیم گرفتند بروند. فکر میکنم جنگ سوریه سال 92 شروع شد.
**: سال 90، 91 شروع شد و در سال 92 دیگر اوج گرفت.
همسر شهید: سال 93 اوجِ اوجش بود؛ درگیریها خیلی زیاد. البته از کسی مثل امیر آقا (آقا سلیم) چیز بعیدی نبود که این حرکت ازش سر بزند و به جنگ برود. چون مثلا قبلا سابقه شرکت در جنگ را هم داشت
**: شما هم آمادگیاش را داشتید؟
همسر شهید: بله، اینقدر برای من ابهت داشت، گفتم برود جنگ طوریاش نمی شود؛ چون در هر چیزی نمره یک بود؛ حتی مثلا در محله کارش هم واقعا کارهایش را درجه یک انجام می داد؛ در خانواده هم یک پدر و همسر نمره یک بود. من مدام فکر می کردم چن سابقه جنگ دارد، اگر برود جنگ، هیچ مشکلی ایجاد نمی شود. من خیلی اطمینان داشتم؛ خیلی زیاد؛ اندازه سر سوزن بگویید که در دلم تردید باشد، نبود که مثلا احساس مثلا احساس خطر کنم.
**: چطور با شما مطرح کردند؟
همسر شهید: حدودا تابستان 93 بود، تیرماه بود، اخبار شبکه 1 خبر تعدی به قبر حجر بن عدی را نشان میداد...
**: که تکفیریها مقبرهشان را تخریب کردند...
همسر شهید: آن را دیده بود؛ البته خیلی در جنگ سوریه شبهه بود؛ آن مواقع خیلی حرف و حدیث زیاد بود.
**: بله؛ مثل الان روشن نبود...
همسر شهید: اصلا آن شهدای اول را مخفیانه می آوردند؛ اصلا کسی مراسم نمی گرفت؛ سال 93 **: 94 یک مقدار شفاف شد. یک روز که آمد، داشتیم با هم خبر تخریب مقبره حجر بن عدی را نگاه می کردیم. بعد گفت ببین، نگاه کن چطوری بیحرمتی کردند به قبر حجر بن عدی؟! حرف هم نیست، دارند تخریب میکنند. همین شد که یک زمزمههایی کرد برای رفتن. آن وقت من هم اینقدر به ایشان اطمینان داشتم، چون هر حرفی را نمی زد؛ روی هوا حرف نمی زد؛ یک حرفی را که می زد سنجیده بود؛ رویش فکر می کرد؛ خیلی بهش اطمینان داشتم از هر لحاظ؛ یک کسی هست طبق هیجانات صحبت میکند، یا مثلا تحت تاثیر این طرف و آن طرف قرار میگیرد، اما آقاسلیم از این طور آدم ها نبود؛ حرفش حرف بود؛ وقتی یک چیزی می گفت یعنی روی یک حساب و کتابی حرف زده.
**: چهل و چند سالشان بود و کاملا پخته شده بودند...
همسر شهید: بله، آدمی که در این سن و سال یک چیزی بگوید، دیگر از روی عقل و فهم است.
**: شما هیچ مخالفتی با رفتنشان نکردید؟
همسر شهید: چرا، اولش خیلی چیز گفتم ولی دیگر راضی شدم.
**: راضی شدید و ایشان رفتند؟
همسر شهید: بله.
**: یادتان هست اولین اعزامشان کِی بود؟
همسر شهید: فکر میکنم تیرماه 93 بود.
**: احتمالا چهل و پنج روز تا دو ماه طول کشید؟
همسر شهید: بله. کسانی که می روند جنگ، می خواهند یک اطمینان به خانواده بدهند و یک حرفهای خاصی می زنند. آنجا مترجمی هم میکرد، چون به زبان عربی خیلی تسلط داشت؛ به جز زبان عربی، اصطلاحات جنگی را در جنگ ایران و عراق تجربه کرده بود. می گفت نه، من آن جلو جلو نمی روم، همین پشتها هستم! بعد همان موقع یک سریال نشان می داد (اسم سریال را یادم رفته) که یک بنده خدایی به خانوادهاش می گفت که نمی روم جلو و در پشت جبهه هستم، در حالی که آن طرف، نشان می داد که در خط مقدم بود. بعد شهاب می گفت ببین! بابام اینطوری است، به خانوادهاش می گوید من همین پشت هستم ولی میرود به خط مقدم.
رفتند و اعزام اولشان هم دو سه ماهه بود. بعد آمدند. در این فاصله، یک مرخصی دو هفتهای بودند، یعنی زیاد نماندند. زود برگشتند.
**: تا به اعزام بعدی بخواهید اشاره کنید، بگویید کارشان را چه کردند؟ کلا تسویه کرده بودند؟
همسر شهید: بله، اصلا دیگر سر کار نمی رفتند.
**: یعنی کاملا واگذار کردند؟ آنجا درآمدشان خوب بود؟
همسر شهید: بله، سرپرست فنی بودند. یعنی اگر نگویم سه برابر، دو و نیم برابر افراد عادی درآمد داشتند. کارخانهاش آن موقع هم خیلی بزرگ بود و دو تا دفتر داشت؛ در شهر قائم و شکوهیه؛ شما اگر الان بپرسید «کارخانه پارسی» همه میشناسند.
**: متخصص تولید کفش و اینهاست؟
همسر شهید: بله. کارخانه پارسی با مدیریت آقای استادی.
برای اعزام دوم، در فاصله مرخصی، خانه ماندند و دوباره رفتند. باز از اعزام دوم که آمد، از ناحیه دو تا زانو دچار جراحت شده بود و یک موج گرفتگی هم داشتند که کارت زرد بهش داده بودند؛ یعنی در اعزام دوم دچار موجگرفتگی و مجروحیت جنگی شده بودند.
**: منظورتان از کارت زرد چیست؟ یعنی تایید مجروحیتشان بود؟ مثل کارت جانبازی؟
همسر شهید: بله. یعنی نمی توانستند در منطقه باشند.
**: یعنی دیگر نمیتوانستند برنگردند به سوریه؟
همسر شهید: یعنی دیگر تواناییاش را نداشتند. هم موجگرفتگی بود هم از ناحیه دو تا زانو یک مقدار آسیب دیده بودند.
**: می توانستند حرکت کنند؟
همسر شهید: بله، آنقدر شدید نبود ولی تا دو ماه نتوانستند بروند. یعنی آخرها یا وسط دی بود که باید برمیگشتند، ولی یک مقدار آسیب دیده بودند. بعدا جراحتشان یک مقدار برطرف شد. سال بعد که نوروز شد بعد از «سیزده به در» دوباره رفتند.
**: یعنی در اعزام دوم ایشان مجروح شدند ولی دوباره رفتند؟
همسر شهید: بله.
**: من جایی خوانده بودم که ایشان چهار اعزام رفتند!
همسر شهید: نمی دانم والله، شاید چهار اعزام رفته باشند.
**: شما می گویید بعد از سیزده به در سال 94 رفتند که می شود اعزام آخرشان.
همسر شهید: بله.
**: 14 فروردین 94؟
همسر شهید: نه، بعد از سیزده، یعنی هفدهم فروردین بود که رفتند.
**: این موج گرفتگی در رفتارشان قشنگ مشخص بود؟
همسر شهید: نه، آنقدر شدید نبود.
**: ولی به هر حال می گفتند شما دیگر آسیب دیدهاید و نیایید؛ ولی دوباره رفتند؟
همسر شهید: بله.
**: شما که دیدید ایشان آسیبدیدهاند باز موافقت داشتید که بروند؟
همسر شهید: نه، این سری آخر را من خیلی باهاش حرف زدم، قانع نشد. اصلا تا آنجا که من می توانستم تلاش کردم که نرود. چون با این چیزی که پیش آمده بود، یک کمی احساس ترس کرده بود. خیلی گفتم نرود ولی گفت نه... همان حرف های همیشگی را میزد که جلو نمی روم و...
**: بچهها هم مخالفت میکردند؟
همسر شهید: بچهها کوچک بودند. پسرم هم خیلی می گفت نگذار برود.
**: خودشان هم ابراز می کردند و به حاج آقا می گفتند؟
همسر شهید: بله.
**: این رفتن اعزام آخرشان احیاناً با بقیه اعزامها فرقی داشت؟ حس و حالشان متفاوت بود؟ یا صحبت خاصی کرده باشند یا وصیت خاصی کرده باشند؟ تفاوت خاصی داشت؟
همسر شهید: نه به آن صورت. شاید هم داشت، من الان زیاد حضور ذهن ندارم.
**: وصیتی هم برایتان گذاشتند؟
همسر شهید: نه اصلا؛ وسایلشان که اصلا نیامد. چون 9 ماه و 18 روز مفقود بودند. یک وسایل آمد، ولی همچین چیزی در آن نبود.
**: وسایلی بود که در عقبه گذاشته بودند؟
همسر شهید: بله، همان وسایل.
**: این طور که شما می گویید 17 فروردین ایشان می روند و فکر می کنم 31 فروردین شهید می شوند...
همسر شهید: بله، یک عملیات خیلی بزرگ انجام شده بود.
**: فاطمیون در بصریالحریر خیلی شهید دادند...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...