گروه جهاد و مقاومت مشرق – وقتی با آقاشهاب، پسر ارشد شهید سلیم سالاری تماس گرفتیم، نمی دانستیم به این گرمی با ما برخورد میکند. وقتی شنید میخواهیم درباره پدر بزرگوارش با هم صحبت کنیم مشتاقتر شد و قرارمان را برای یک صبح بارانی و پاییزی تنظیم کردیم. هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که تهران را با آقای محسن باقریاصل (نویسنده و مستندنگار) به مقصد قم ترک کردیم.
قسمت های قبلی این گفتگو را هم بخوانید...
خانواده شهید سالاری در خانه کوچک اما باصفایشان در حاشیه خط آهن و در محلهای آرام و تمیز، میزبان ما بودند و حدود یک و نیم ساعت درباره خودشان، تاریخچه خانوادگی و سیره و رفتار پدر بزرگوارشان برای ما صحبت کردند. آنچه در این چند قسمت میخوانید، متن بی کم و کاست این گفتگو است.
**: این که فرمودید بچهها با هم یک مقدار ناراحتی کرده بودند و غم شما بیشتر شده بود، منظورتان از ناراحتی یعنی دلتنگی میکردند یا اذیتتان کرده بودند؟
همسر شهید: نه، اذیت که نکردند؛ از دلتنگی بود که ناراحت بودند و این ناراحتیشان باعث چیزهای دیگری شده بود. همان شب خیلی ناراحت بودم، خوابیدم، آقاسلیم در خواب گفت من فلان روز می خواهم بروم خانه خدا، می خواهم بروم مکه. مکه هم نگفت، گفت کعبه یا خانه خدا؛ لفظ مکه را نیاورد. همان هفته که ما اصلا قبلش هیچ خبری نداشتیم، روز پنجشنبه از طرف فاطمیون دو سه نفر آمدند و رسما خبر شهادتشان را اعلام کردند. تا آن موقع اصلا همچین حرفی نبود و ما در آن امید، زندگی می کردیم.
باز اصلا من به این خواب اهمیت ندادم و گفتم نه، همین طوری هست. بعد یک چیز دیگر اتفاق افتاد. تقریبا سه چهار هفته بعد از اینکه هیچ خبری ازش نیامده بود، ماه رمضان بود و آن موقع، نگرانی ما خیلی اوج گرفته بود و کاملا در بیخبری بودیم؛ هر چه نماز و دعا بود، من خوانده بودم؛ هرختمی بود، من گرفته بودم. یکی از روزهای ماه رمضان بود، سحری را خوردیم، یک سری نماز و دعا هم خواندم و به خواب رفتم. تقریبا هفت صبح بود که در حالت خواب و بیداری، با یک صدایی که قشنگ شنیده می شد، گفت زهرا! من جزو شهدا هستم. حتی آن موقع خبر مفقودیاش را از دفتر فاطمیون نگرفته بودیم.
یک باره بلند شدم. اصلا تا موقع هیچ خبری نداشتیم. قشنگ گفت زهرا! من جزو شهدا هستم؛ حتی تا موقعی که خبر شهادتش را دادند و روز تشییع و حتی بعد از آن هم، اینها را من به هیچکس نگفتم. یعنی مدام به خودم می گفتم نه، این یک فکر است؛ همچین چیزی نیست؛ یک خبری نیست که من را آماده کند. هی به خودم امید می دادم و می گفتم نه، نه، حتی اینها را به کسی نگو. فقط این را دو سه سال پیش به بچه ها گفتم. مدام به خودم تلقین می کردم و می گفتم اشتباه است! ولی شاید یک ندا بوده که ما را آماده کند. این برای هفته اول رمضان بود که ما بعدا در نیمه ماه رمضان زنگ زدیم به دفتر فاطمیون و خبر مفقودیشان را به ما دادند.
**: شما کِی امیدتان ناامید شد؟
همسر شهید: خیلی سخت گذشت.
**: چه زمانی ناامید شدید؟ چون گفتید شما تا پای تشییع هم هنوز امید داشتید؛ گفتید این یک شهید، امانت است دست ما ولی پدرتان هنوز زنده است؛... کِی شهادت حاج آقا را باور کردید؟
شهاب: من که خودم می دانستم؛ یک ماه قبل از اینکه پیکرشان بیاید، یکی از دوستان ما فیلمی برای من فرستاد، کلیپش را دیدم. ولی مادرم اینها را ندیدند مگر اینکه در مستندی دیده باشند. یک فیلمی بود بعد از درگیری که در بصریالحریر بود که نیروی داعشی می آید بالای سر جنازهها؛ آن موقع دیدم که پدر من هم قاطی همان جنازهها است.
**: شما در آن فیلم پدرتان را دیدید؟ در آن فیلم قابل شناسایی بودند؟
شهاب: به خوبی معلوم بود. یکی از آنها لگد می زد و به پیکرها بیاحترامی می کرد.
**: قشنگ چهرهشان قابل شناسایی بود؟
شهاب: بله، من دیدم.
**: شما مطمئن شدید، ولی چیزی به حاج خانم نگفتید؟
شهاب: نه، اصلا فیلم جالبی نیست. حالا خدا را شکر پیکر بابای من حالت سالم داشت، ولی بقیه پیکرها خیلی آسیبدیده بود... بعد این ها به کنار، در فیلم بعد این مهرها و سربندها را می آورند، فحش می دهند، مسخره می کنند، لگد می زنند به پیکرها، می گویند «... الخمینی»، اینها را نشان می دهد؛ فیلم جالبی نیست، فکر نمی کنم هنوز هم مادرم دیده باشند. همانجا من مطمئن شدم که پدر شهید شده. ولی سختی مفقودیشان این بود که بلاتکلیف بودیم...
**: تا پیکر نیاید، دل آرام نمی گیرد... آن فیلم را چه کسی به شما رساند؟ اتفاقی دیدید یا کسی آمد و خبر داد؟
شهاب: فکر می کنم کسی بهم داد.
**: یعنی متوجه شده بود که تصویر آقاسلیم است؟
شهاب: بله، همه رزمندههایی که در ارتباط بودیم، آقاسلیم را میشناختند. آن را که همه می دانستند، مثلا من بعدش هم حتی گفتم چرا به ما نگفتید، گفتند: از طریق خود سازمان به شما نگفتندشف ما چه کاره ایم به شما بگوییم! همه می دانستند. می گفتند برو از جای دیگری پیگیری کن.
همسر شهید: قضیه فیلم را من هم شنیده بودم، طرف های شهریور، هی فیلم فیلم می کردند؛ بعد من زنگ زدم به رابطها، گفتم می گویند فیلمی منتشر شده. این را یکی از دوستانی که با خودشان اعزام شده بودند، گفته بود. آنها برگشته بودند. بهش گفتم که شما از آقاسلیم خبر ندارید؟ بعد او هم می خواست یک طوری به ما بفهماند، گفت فکر کنم یک فیلمی هست که شوهر شما در آن است... یعنی می خواست بگوید که دیگر امید نداشته باشید. بعد من این را شنیدم و زنگ زدم و گفتم «می گویند یک فیلم هست.» بعد آن رابط سپاه گفت شماره آن کسی که این حرف را زده به من بدهید که با او برخورد کنم. این از پیش خودش چرا می آید و اینطوری می گوید؟ همچین چیزی نیست! یعنی آنها هنوز هم می گفتند نه؛ نمی خواستند علنی کنند.
شهاب: یعنی می خواستند بگویند خبر را از ما بگیر، فیلم و عکسی اگر دیدید، فتوشاپ است!
همسر شهید: بله، این حرف ها را می زدند، که این فیلمها صحت ندارد.
شهاب: بعد مشخصات رزمنده را گرفتند و گفتند کی بوده؟ چی بوده؟ بعد مثل اینکه زنگ زدند بهش و گفتند که شما نباید چیزی بگویید و خبری بدهید.
**: مراسم تشییع حاج آقا کجا برگزار شد؟ چه کسانی آمده بودند؟ فقط ایشان بودند یا کسان دیگری هم تشیع شدند؟
شهاب: نه، دو تا شهید دیگر هم بودند؛ شهید مهدی حسینی و یکی از بچههای زینبیون.
**: شهید حسینی از فاطمیون بودند؟
شهاب: بله از فاطمیون بود.
**: برای زینبیون هم روی تابوتشان پارچه سبز می زنند؟
همسر شهید: بله.
**: مسیر تشییع کجا بود؟
شهاب: از مسجد امام حسن عسکری تا خود حرم حضرت معصومه. مسجد امام حسن عسکری نزدیک حرم است، همه مسیرهای تشییع برای همه شهدا یکی است.
**: پیکر را می برند حرم و برایش نماز می خوانند؛ درست است؟
همسر شهید: از مسجد تشییع می کنند و می روند سمت حرم.
شهاب: از مسجد تشییع می کند به سمت حرم و آنجا نماز می خوانند و از در پشتی حرم می برند و سوار ماشین می کنند.
**: آوردند به قطعه شهدای فاطمیون در همین بهشت معصومه(س)؟
شهاب: بله، قطعه 31.
**: مراسم های بعدی چطور برگزار شد؟
شهاب: ما یم مراسم یادبود. دو سه تا مراسم فامیلی گرفتیم و در مسجد محله مان برگزار کردیم تا اینکه بعدها یادوارههای دیگری به صورت گروهی با یاد شهدای دیگر برگزار شد. یک سالگرد دیگر هم بود که آن را هم خودمان رایزنی کردیم و در جمکران برگزار شد.
**: سال 95 برگزار شد، درست است؟ اطلاعیه اش را در فضای مجازی دیدم؛ یک سخنران و مداح معروق و شناختهشده داشت.
همسر شهید: بله، سخنران آقای میرباقری بودند، آقای سلحشور هم مداحی کردند.
**: آن مراسم را خودتان گرفته بودید؟
شهاب: آن مراسم را نه؛ خودمان که نگرفتیم، هر سه شنبه در شبستان کربلای مسجد جمکران مراسم دارند. ما می خواستیم هم یک مراسمی باشد و هم وظیفهمان را انجام داده باشیم؛ البته ما یک برنامه دیگر در سرمان بود؛ بعد یک بنده خدایی آمد و پیشنهاد داد همچین کاری بکنیم؛ همین آقای هادی که خادم و مداح است. او به ما پیشنهاد داد همچین کاری بکنیم. ما با تولیت جمکران و آقای محمدی سرپرست شبستان کربلا صحبت کردیم و گفت ایده خوبی است، ما یک مقدار هماهنگی با سخنران و مداح کردیم، پیکر یک شهید زینبیون هم آوردند به مجلس. کارمان در همین حد بود. یعنی حالت یادبود بود و هم مردم عام بودند و هم مهمان های ما.
**: در همان برنامه های سه شنبه شب که در مسجد جمکران دارند؟
شهاب: بله.
**: فرمودید وسیله یا وصیت خاصی از حاج آقا به دست شما نرسید؟
شهاب: نه متاسفانه!
**: شما آن زمان منزل شخصی داشتید؟
شهاب: بله ما در شهرک امام حسن بودیم.
**: می خواهم بپرسم بعد از شهادت حاج آقا احیانا از شما حمایت مالی شد؟
شهاب: حمایت مالی که یک حقوقی است و برای مادرم واریز میکنند. همین است دیگر.
**: دیگر غیر از آن نه؟
شهاب: نه، دیگر چیزی نیست.
**: چون برای بعضی ها کمک می کردند تا منزلی تهیه کنند.
شهاب: برای خرید خانه؟ خانه را که ما تازه خریدهایم. آنجا مستأجر بودیم، اینجا را هم با یک وام توانستیم بخریم.
**: برای آن وام کمکتان کردند؟
شهاب: بله، برای ما یک وام گرفتند و یک مقدار هم پس انداز خودمان را گذاشتیم.
**: اینجا محله ساکت و خوبی است، به غیر از حرکت قطار صدای دیگری نیست...
شهاب: بله، ما خیلی سال در شهرک امام حسن بودیم، بعد آمدیم اینجا در کوچه سید اصغر که کوچه معروفی است و از کوچههای قدیمی قم است.
همسر شهید: کوچه 37 امام.
شهاب: در شهرک امام حسن بودیم اما بعد از قضیه شهادت بابام زیادی در چشم رفته بودیم و همه ما را می شناختند، حتی آنها که تازه آمده بودند، ما را می شناختند، تا چه برسد به قدیمیهایش. من گفتم از آنجا بیاییم بیرون.
**: و این شناخت باعث اذیتتان می شد؟
همسر شهید: بله، زیاد توی چشم بودیم؛ اینطوری خوب هم نیست.
شهاب: من خودم به شخصه آدم برونگرا نیستم، زیاد خوشم نمی آید بیرون بروم و همه به من سلام کنند.
**: آنها خیلی می خواستند به شما احترام بگذارند...
همسر شهید: بله.
شهاب: دیگر گفتم از اینجا برویم. آمدیم اینجا و دیدیم محله خوبی است؛ چون اصلا مادرم قبول نمی کرد از شهرک بیاییم بیرون، فکر می کرد حالا مثلا بقیه محله ها نمی دانم چطور است!
همسر شهید: ما از سال 58 آنجا بودیم.
شهاب: با چه مکافاتی راضیشان کردم، حالا آمدیم اینجا را گرفتیم. چند سال در این محله بودیم اما در کوچه های دیگر.
**: تا توانستید اینجا را بخرید...
شهاب: بله.
همسر شهید: دیروز داشتم با پسرم حرف می زدم؛ گفتم در نانوایی بنده خدا یکی از همسایه هایمان داشت با شاطر حرف می زد؛ پرسید کجا می نشینید؟ گفت پای خط؛ گفت وا! مگر پای خط هم جزو شهر است؟! پای خط که جزو شهر نیست. گفتم بیا این هم از این فضایل منطقه که به گوش شنیدیم...(با خنده)
**: محله زندگی یک مقدار باید سر و صدا داشته باشد؛ البته این خط اصلی تهران قم است، درست است؟
همسر شهید: این خط انگار تا مشهد می رود.
**: خیلی تردد زیاد نیست؛ مثل مترو تهران نیست که مثلا هر 7 دقیقهای قطار رد می شود؟
شهاب: نه، شاید در روز 4 یا 5 بار قطار رد میشود. ما به این قطار هم عادت کردیم، اما چون آنجا بودیم زیاد توجه نمی کنیم؛ اما اگر کسی تازه بیاید اینجا و حساس باشد یک مقدار اذیت می شود!
**: در تهران بعضی خانهها که از زیرشان مترو می گذرد، قشنگ می لرزد. اما ما به عنوان مهمان هم بعد از مدتی عادت می کردیم. آنجا هر 5، 6 دقیقه، قطار رد می شود و ساختمان می لرزد.
شما چه کار میکنید آقا شهاب؟
شهاب: من چند سال مکانیک بودم، مکانیک ماشینهای سبک، بعد جریاناتی پیش آمد و الان مشغول نیستم. پیش بنده خدایی کار می کردم که الان فوت شده. اینجا هم بنایی داشتیم و فعلا جایی مشغول نیستم.
**: کسی که مکانیک باشد و دست به آچار، خودش هم می تواند کار و کاسبی راه بیندازد.
شهاب: بله، ولی الان دوره ما دوره خوبی نیست؛ تا حالا شاگردی بوده و درصدی با او شراکتی کار می کردم، اما اگر بخواهم مغازه بگیرم چون من تازه اول کار هستم اگر بخواهم مشتری پیدا کنم، یک مقدار سخت است.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...