گروه جهاد و مقاومت مشرق – یک روز سرد پاییزی، باران و سوز برف، اگر چه حال و هوای مسجد جمکران را روحانیتر کرده بود اما کوچه پس کوچههای خاکیِ اطراف، مملو از گِلی بود که همراه ما، وارد حیاط کوچک و نقلی خانه آقای سَروری میشد. با مسیریابهای برخط هم کلی طول کشید تا توانستیم خیابان بینام و نشان و کوچه بینام و نشانتری را پیدا کنیم که پدر و مادر و همسر و فرزندان یکی از شهدای مدافع حرم فاطمیون در آن زندگی می کردند.
خانه، در حاشیه مسجد جمکران، گاز نداشت و خریدن هر کپسول گاز به مبلغ 40هزار تومان برای تامین گرمای خانه، صرفه چندانی نداشت. از نفت و گازوئیل و مازوت هم خبری نبود. کت و کاپشنهایمان را محکمتر کردیم و نشستیم به گفتگو با حاجآقا محمدابراهیم سروری که از بین هفت پسرش، سه تا را راهی سوریه کرده بود و یکی از آنها شهید شده بودند.
قسمت قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید...
آنچه میخوانید، متن بی کم و کاست همکلامی با «پدر شهید»ی است که بعد از طی کردن راهی طولانی، خودش را به کارگاه سنگبری میرساند تا شبها از آن پاسداری کند. مردی که خانه و زمینهای وسیع کشاورزی و باغاهایش را در قلب خاک افغانستان رها کرده تا از گزند دشمنان اسلام ناب و مخالفان جبهه مقاومت در امان باشد...
از محسن باقریاصل سپاسگزاریم که ما را در این گفتگو همراهی کرد.
**: فکر میکنم تشکیلات فاطمیون در اینجا (قم) در این زمینه فعال تر بوده، در تهران خیلی از خانوادهها هنوز وضعیتشان نامشخص است!
پدر شهید: اینجا هم تقریبا خیلیها ماندند، کسانی که نگرفتهاند، زیادند.
**: شما که آمدید قم، کجا ساکن شدید؟
پدر شهید: در نوبهار ساکن بودیم. نوبهار نزدیک امامزاده شاه سیدعلی است. آنجا ساکن بودیم.
**: منزل اقوام بود؟
پدر شهید: نه، خانه مستاجری گرفتیم. تقریبا تا یک ماه پیش یا بیشتر و کمتر، ما مستاجر در نوبهار بودیم، چهار سال آنجا بودیم. دیگر امسال سپاه لطف کرد و این خانه را به ما داد.
**: یعنی بازسازی داخل خانه را خودتان انجام دادید؟ هزینههایش را خودتان دادید؟
پدر شهید: بله، خودمان انجام دادیم، هزینههایش را خودمان دادیم، این پنجره اش را خودمان درست کردیم، در را خودمان درست کردیم، سنگها را خودم کار گذاشتم، همه جا را، بالا و پایین را، همه چیز را خودمان درست کردیم.
**: فقط سقف و دیوار بود؟
پدر شهید: بله.
**: اینجا تقریبا چند متر است؟
پدر شهید: تقریبا 73 متر است.
**: قرار شده تا موقعی که هستید ساکن باشید؟
پدر شهید: یک کاغذ به ما دادند که همین طوری است.
**: در حالی که شما شناسنامه دارید، میتوانستند خانه را به نام شما بکنند؟
پدر شهید: آره، میشد. ولی نکردند.
**: ممکن است در آینده این کار را بکنند؟
پدر شهید: در آینده ما زنده باشیم یا نباشیم برای اولاد شهید ممکن است این کار را بکنند...
**: همسر آقا محمدشریف از فامیلهای شما بودند؟
پدر شهید: آره، از دخترداییهایم است.
**: چطور رفتید برای خواستگاری؟
پدر شهید: روال افغانستان با اینجا فرق میکند. اینجا که هستند مثلا دختر با پسر آشنا میشود، پسر با دختر آشنا میشود، آنجا که هستند مثلا پدر پسر میرود جای صاحب دختر و از پدر دختر درخواست میکند. حالا آنهامیگویند دختر را میدهیم با اینقدر شیربها. حالا مثلا سیصد هزار افغانی یا چهارصد هزار افغانی یا پانصد هزار افغانی، مثلا این شیربها را میگیرند.
**: یعنی دیدار بین پسر و دختر اتفاق نمیافتد؟
پدر شهید: نه، اینطور که اینجا هست، آنجا نیست؛ خیلی کم پیش میآید. مثلا بنشیند و صحبت کند، حالا خوبی و بدی همدیگر را بفهمند، اینطوری نیست. آن زمان اگر بخواهد بگوید که برو یا هستم با تو، اینطور نیست. ولی آنجا وقتی بروند به خانه خود، همدیگر را میبینند و با همدیگر زندگی میکنند.
**: چقدر شیربها دادید؟
پدر شهید: من تقریبا در آن زمان ششصد هزار افغانی دادم.
**: وسایل زندگی را کی تهیه میکند؟
پدر شهید: تقریبا بیشتر وسایل زندگی را پدر و مادر دختر تهیه میکنند، از همان پولی که میگیرند. پدر و مادر دختر به همان اندازه که میگیرند باید جهیزیه برای دختر درست کنند.
**: تأمین منزل هم با پسر است؟
پدر شهید: بله، پسر هم منزل میگیرد. حالا ما آنطوری که نداریم، جوری هستیم که مثلا اگر در افغانستان بودیم سه پسرم اگر زن میآوردیم، همه با هم در یک جا زندگی میکردیم. هر کس یک اتاقی داشته باشد که برود آنجا بنشیند. غذا و سفرهمان با هم یکی بود. اینطوری است. تا خیلی وقتها که مثلا بفهمد زندگی اینطوری نمیشود، آن زمان سرِ یک زمین میرود، خانه درست میکند و آنجا مینشیند و مستقل میشود. دیگر خانه هم تقسیم میشود بین برادرها؛ همه چیز تقسیم میشود؛ اگر بز هست تقسیم میشود؛ گاو هست تقسیم میشود؛ خانه هست تقسیم میشود، هر چه هست تقسیم میشود و هر کسی مستقل میشود و حق خود را میگیرد.
**: الان هم اینجا تقریبا همه مستقل شدهاند؟
پدر شهید: اینجا مستقل هستند. پسرهای من سه تایش که خانه دار هستند و مستقل هستند؛ کسی به کسی کار ندارد، آنهایی که کار میکنند؛ یکی از پسرانم هم در بندرعباس کار میکند و هیچ دیگر به ما کار ندارد و ما هم بهش کار نداریم. هر چه درآمد دارد برای خودش و خانوادهاش خرج می کند.
**: بچهها به شما سر میزنند؟
پدر شهید: بله؛ سر میزنند. دیگر ما خودمان و یتیمهای پسرِ بزرگم با هم هستیم.
**: شما خبر شهادت آقا شریف را به مادرشان دادید؟
پدر شهید: نه، برادرم داد. با هم بودیم که صحبت کرد و خبر را داد. ما گفتیم که حقیقت دارد یا ندارد؟ حالا آن پسرم (الیاس) که آنجا بود این را قبول نمیکرد و میگفت ما اصلا باورمان نمیآید که شریف شهید شده باشد... چرا که شریف تعلیم و تربیت توپ 23 را ندیده بود که پشت آن کار کرده باشد، چطور یک نفری باید پشت 23 بنشیند که مثلا همکار راننده باشد... آن باید همه چیز را وارد باشد، چرا او را گذاشتند آنجا؟
**: یعنی به نظر شما آقاشریف آموزش ندیده بود؟
پدر شهید: نمیدانم والا آموزش دیده یا نه؛ حرفی که این پسرم میزد این بود. ما هم از اینکه این دیده بود و جبهه و جنگ سوریه را دیده بود اعتماد کردیم که این حقیقت را میگوید. اما معلوم شد که به شهادت رسیده.
**: الان بنیاد شهید حمایت مالی دارد از شما و خانواده دارد؟
پدر شهید: بله؛ یک مقدار حمایت میکند.
**: شما کدام یک از پسرهایتان را بیشتر دوست دارید؟
پدر شهید: حقیقت این که آن پسرم که اولین پسرم بود، برادرم بود، هر چه که بگوییم برای من بود. تا روزی که آقا شریف زنده بود، هیچ وقت هیچ وقت اینطور نبود که یک وقتی برادری از او سخت حرف بزند (بد بگوید) یا سخت گپ بزند یا سخت بگوید، یک وقتی که من یک چیزی برایش میگفتم که جان بابا! اینطوری بشود چطوری میشود؟ میگفت تا شریف را داری غم نخور! خدا شاهد است همیشه همین طور میگفت؛ واقعا هم همین طور بود تا او را داشتیم هیچ سختی نداشتیم. ولی الحمدلله بچههای من همه خوبند، از همه شان راضی هستم. ولی اینکه...
هر کس اخلاق خود را دارد، برای پدر و مادر هم اولاد اخلاق خود را دارد، یعنی اولاد هست که تندتر است تندروی میکند با پدر و مادر، یکی مهربانتر است، او کسی بود که مهربان بود برای ما، مثلا شخصی برای خوبی از ما آنقدر مهربان بود که ما یادمان نمیآید یک دفعه حرف نامربوطی به ما زده باشد. الان که به یاد میآورم، میگویم کاش یک دفعه خبر سخت (حرف بد و تلخ) میگفت کیا حرف سخت میزد ولی ما هیچ وقت، چنین چیزی ندیدیم. وقتی من خیلی ناراحت میشدم، میخندید؛ این نبود که خبر سخت بگوید. میخندید و میگفت که ناراحت نشوی. با این اخلاق نمیدانم مصلحت الهی چطور قرار گرفت که از من گرفتش.
**: انشاالله که ایشان شفیع شما میشوند و باعث سرفرازی شما هستند. شما در این مدت که میخواستید بروید به زمینها سر بزنید، با دولت افغانستان مشکلی نداشتید؟
پدر شهید: نه.
**: میفهمیدند که پسرتان مدافع حرم هستند؟
پدر شهید: نه اصلا نمیفهمیدند. آنجا مراجعت میزدیم، شناسنامه نداشتیم، پاسپورت را مهر خروج و مراجعت میزدیم، وقتی میرسیدیم به مرز، ایران خروجی میزد، افغانستان دیگر هیچی نبود، رد میشدیم و میرفتیم هرات؛ هرات هم ماشین مینشستیم و میرفتیم قزنی، از قزنی هم میرفتیم منطقه خودمان، اصلا کابل نمیرفتیم. دیگر تا این منطقه وسط راه کسی مزاحممان نبود. در آنجا هم کسی مزاحم ما نبود. شرایط فعلی اش را نمیدانم دیگر.
**: همسایههای شما در آنجا متوجه شدند که آقا شریف شهید شدهاند؟
پدر شهید: آره، همه فهمیدند؛ آنجا مراسم گرفتند، تقریبا 600، 700 نفر از افراد قوم و قبیله ای که داشتیم، جمع شدند؛ مراسم فاتحه بود.
**: خطر نداشت برای شما اگر دولت میفهمید؟
پدر شهید: دولت هم اگر میفهمید خیلی کارها میشد... ما وقتی رفتیم پاسپورت گرفتیم به دولت هم گفتیم که ما پاسپورت میخواهیم برویم ایران، آن زمان هم دولت کاری به ما نداشت.
**: دولت اشرف غنی بود؟
پدر شهید: آره؛ دولت اشرف غنی بود و کاری نداشت.
**: خطری نداشت برای شما اگر متوجه میشدند؟
پدر شهید: به ما هیچی نگفتند، ما ولسوالی که رفتیم با مسئولینش صحبت کردیم، اصلا هیچی نگفتند. دیگر آن زمان ما حقیقت اینطور چیزی هم نداشتیم که مثلا برای دولت اشرف غنی با دولت ایران رابطه دارند، بدبینی دارد، اصلا ما این چیزها را احساس نمیکردیم. همین طور آزاد صحبت میکردیم و نمیگفتیم بدبینی هست یا چیزی هست، آنها هم با ما دیگر کاری نداشتند.
**: ولی بعضی از پدر و مادرهای شهدا میترسیدند که آنجا اعلام کنند پسرشان مدافع حرم بوده و شهید شده.
پدر شهید: فرق میکرد؛ کسانی که مثلا بدبینی دارند به اصطلاح دشمنی زیاد دارند با کسانی، خودش کارهای بد کرده، خلاف کرده، یک موقع بهانه پیدا کرده سرش کار میکرد، به اصطلاح میگفته باید اینها را اذیت کنیم که باید حتما انجام بدهم، که خب پسرش هم به شهادت رسیده در سوریه، باید شکایت کنیم که مثلا پسرت آنجا رفته، چی شده، چی نشده، اینطوری بود. ولی برای ما اینطور نبود؛ هیچ کسی بدبین نداشتیم، مثلا بدبین داشته باشم که کسی از ما شکایت کند یا کسی حرفی بزند، نبود. زمانی که مراسم گرفتیم تقریبا ششصد نفر هفتصد نفر از همه، از نفرات خود دولت آمدند پیش من. وکیل شورای ولایتی هم آمد برای مراسم ما. برای ما چیزی نبود.
**: اینجا شما مشغول چه کاری هستید؟
پدر شهید: من نگهبان هستم. در قم هستم در جاده کوه سفید و سنگبری. همان سنگبری که پسرهای من آنجا کار میکنند، خودم هم آنجا میروم و نگهبانی میدهم. نگهبان شب هستم. ساعت تقریبا پنج و شش شب میروم آنجا تا صبح ساعتهای 8. هر شب اینطور است و تعطیلی ندارد.
**: باید بیدار بمانید یا اینکه استراحت هم میکنید؟
پدر شهید: تقریبا یک ساعت تا دو ساعت یک دور میزنیم، چراغ قوه بزرگ داریم، با آن این طرف و آن طرف را نگاه میکنیم، و برمیگردیم در اتاق. خیلی سرد است دیگر. میرویم در اتاق مینشینیم پیش بخاری، دراز میکشیم، میخوابیم، باز بلند میشویم میرویم دو ساعت یک بار، ساعتی یک بار محوطه را سرک میکشم.
**: دور سنگبری دیوار ندارد؟
پدر شهید: دیوار دارد، از دیوار بیرون نمیروم.
**: ممکن است کسی بیاید و سنگی چیزی ببرد؟
پدر شهید: سنگ نمیبرد، سنگ سنگین است نمیتواند ببرد. فقط کابل برق را میبرند، دیکسهای کله بر را میبرند، دیکسهایی که مثلا نو باشد، هر دیکس، خیلی قیمت دارد. وسایل میبرند، آچار میبرند. حالا همه چیز گران شده دیگر، آچارها را میبرند. فِرِز هست. یک دانه فِرِز، خیلی ضعیف نباشد یک میلیون تومان است، ِرِزخوب تا دو میلیون سه میلیون قیمت دارد، یک ِرِزببرد خیلی ضرر میزند.
**: اصل سنگبری برای پسرهای شماست یا نه، فقط کار میکنند؟
پدر شهید: کار میکنند آنجا، سنگبری اصلش برای یک سید به نام آقایهاشمی از اصفهان است.
**: این شببیداری، شما را اذیت نمیکند؟
پدر شهید: با این شب بیداری، این یک سالی که ما رفتیم این درد پا پیدا شده. حالا نمیدانیم که این حساسیت است، نمیدانم که از بیخوابی است؟! اگر مسأله پای من نبود چندان اذیت نبودم. این پا من را خیلی عاجز کرده، وگرنه غیر از آن، عاجز نبودم. تقریبا یک ساعت، یک و نیم ساعت، دو ساعت، خستگی داشتم، بعد از اینکه خستگیام رفع میشد باز دوباره آنجا دور میزدم، تقریبا دور که میزدم و یواش یواش این طرف و آن طرف را نگاه کنم نیم ساعت میشود، بعد از نیم ساعت باز دوباره بر میگردم به داخل اتاق.
**: مسیر را از اینجا تا آنجا چطور میروید؟
پدر شهید: پای پیاده میروم تا کنار مسجد جمکران، یواش یواش پای پیاده میروم. بعد از آنجا ماشین سوار میشوم و با اتوبوس میرویم خیابان شهید مطهری، باز هم از مطهری اتوبوس سوار میشویم میرویم 72 تن، از آنجا گاهی با ماشین میرویم که دو هزار و پانصد کرایه میگیرد، گاهی وقت دیگر هم به بچهها زنگ میزنیم یکی میآید با موتور می آید دنبالم و با هم میرویم.
**: پس راهش نسبتاً دور است؟
پدر شهید: بله.
**: صبح هم باید همین طور برگردید؟
پدر شهید: بله.
**: انشالله خدا به شما سلامتی بدهد. ممنونم از این که وقتتان را برای این گفتگو به ما دادید.
یکسری عکس از آقا شریف میخواهیم، عکسی اگر دارید در گوشی برای ما بفرستید...
پدر شهید: راستی شما از تهران آمدید؟ شما از کدام نهاد هستید؟
**: ما تلفن شما را از آقا دانیال فاطمی گرفتیم. از دوستان ما هستند. ما در خبرگزاری مشرق هستیم....
*میثم رشیدی مهرآبادی
پایان