گروه جهاد و مقاومت مشرق – زندگی خانوادههای افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بیحرمتی به حرم آلالله را ببینند و کاری نکنند، پر از ماجراهای عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «نجیبه آیین» مادر شهید احمدشکیب احمدی که زحمت هماهنگیاش با برادر محرمحسین نوری و بروبچههای گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را میخکوب میکند.
قسمت قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛
آنچه در ادامه میخوانید، قسمت هفتم از این گفتگوی هشت قسمتی است.
**: شما چگونه از شهادت برادرتان اطلاع پیدا کردید؟
خواهر کوچک شهید: آن روز من طبقه بالا بودم؛ مادر و خواهرم طبقه پایین بودند؛ من صدای داد مادرم را شنیدم، اولش گفتم طبیعی است، شاید با خواهرم بحثش شده؛ بعدش دیدم صدای مادرم شدیدتر شد؛ آمدم طبقه پایین؛ نه مادرم چیزی گفت نه خواهرم؛ من از روی صفحه گوشی مامانم خبر را دیدم. من هم آن موقع مطمئن بودم که این خبر دروغ است؛ فکر می کردم با هم شوخی می کنند، یعنی اصلا فکر نمی کردم داداشم شهید شده باشد تا زمانی که در بیمارستان دیدمش.
**: یعنی شما آن شبی که مادرتان رفت بیمارستان، همراهشان بودید؟
خواهر شهید: بله.
**: شما هم دیدید؟
خواهر شهید: بله.
**: روز تشییع پیکرشان در گلستان هم تشریف داشتید؟
خواهر شهید: بله.
**: از آنجا چه خاطرهای دارید؟
خواهر شهید: من آن روز نه جمعیت را می دیدم نه هیچ چیز دیگر را، فقط تابوت برادرم، تابوت سبز رنگش را میدیدم.
**: آن روز به حضرت زینب چه می گفتید در دلتان؟ آیا از این اتفاق ناراحت بودید؟
خواهر شهید: اولش بله، حدودا چندین ماه ناراحت بودم؛ یعنی سال 98 را اصلا به خاطر ندارم، چون اولین سالی بود که داداشم نبود. شاید حدودا یک سال ناراحت بودم، اما بعد از یک سال که چیزهایی خواندم و اطلاعاتی در مورد شهدای فاطمیون داده شد، آن موقع دیگر دلم آرام گرفت.
**: یعنی فهمیدید که اینها برای هدف خاصی رفتند...
خواهر شهید: بله.
**: نظر خودتان چیست؟ به نظر شما برای چه هدفی رفتند؟ چی خواندید که باعث شده یک مقدار دلتان آرام بگیرد؟
خواهر شهید: در خیلی از زندگینامههای شهدای فاطمیون، بیشترشان برای مبارزه با ظلم رفتند، برای اینکه شیعه هستند و نمی خواستند در افغانستان زیر بار ظلم دشمنان باشند.
**: خواهر بزرگ شهید! همان روز تشییع به حضرت زینب چی گفتید؟ شما هم از جریان دفاع از حرم ناراحت بودید؟
خواهر شهید: من در دلم با حضرت زینب دعوا کردم؛ گفتم آخر چرا داداش من؟! آخر چرا این؟ بعد از ده سال چرا اینطوری؟! آخرین باری هم که داداشم رفت قشنگ یادم می آید؛ من طبقه پایین بودم و می خواستم بروم بخوابم؛ داداشم آمد پیشانی من را بوسید و گفت من می خواهم بروم. گفتم می خواهی بروی؟ گفت با اجازه شما... ساکش را بست و خداحافظی کرد و رفت.
یادم هست آن روز خیلی خوشحال بود؛ یعنی با خنده رفت. بعد از اینکه شهید شد من خیلی توی دلم گرفتم چرا داداش من؟ بعد کم کم اطلاعات عمومی من هم رفت بالا و کتاب های شهدای فاطمیون را خواندم؛ چون اصلا نمی دانستم سوریه و جنگ چیست و از اینها اطلاعات دقیقی نداشتم؛ یکسری کتاب از زندگینامه شهدای فاطمیون خواندم و اطلاعاتم که رفت بالا دیگه آن گلهمندی را، من هم نداشتم.
**: عکسالعملتان در مقابل طعنه هایی که می شنیدید مثل این که شهدا به خاطر پول می روند، چه بود؟
خواهر شهید: اتفاقا در همان گلستان شهدا یکسری می آمدند و مستقیما می گفتند یا به در می گفتند تا دیوار بشنود؛ با هم صحبت می کردند که من می شنیدم، اما من همیشه سکوت می کنم، کلا من زیاد هم اهل صحبت نبودم اما افسوس می خوردم و سکوت می کردم.
خواهر دیگر شهید: من ته دلم عصبانی می شدم، بعضی وقت ها هم جواب می دادم، اما بیشتر ته دلم عصبانی و ناراحت میشدم.
**: تا حالا نشده که جواب بدهید و آنچه در دلتان است را بهشان بگویید؟
خواهر شهید: یک بار در گلستان شهدا چند نفر از ایرانی ها بودند؛ چند خانم بودند که با طعنه حرف می زدند که اینها شهدای افغانی هستند و... من تنها جوابی که دادم گفتم شهدای افغانی هم آدم و شهیدند، یعنی هیج فرقی بین شهدای افغانی و ایرانی نیست.
**: اگر الان شهید از در بیایند داخل، چه حرفی بهش می زنید؟
خواهر شهید: اول که شوکه می شویم چون آن روز مطمئنا نمی آید؛ شاید به اندازه سه سال بتوانم باهاش حرف بزنم...
مادر شهید: من بارها گفتم اگر یک بار احمدم را ببینم فقط می گویم احمدجان! من را ببخش که باهات تلخی کردم، برای رسیدن به هدفت، یک حرفهایی زدم که ناراحت شدی، احمدجان من را ببخش...
خواهر شهید: من همان موقعی که شهید شد خیلی گریه می کردم؛ شبی نبود که گریه نکنم؛ بعد همان شبها بود که من یک بار خوابش را دیدم. چون من وقتی می رفتم دبیرستان و راهنمایی، داداشم من را با موتور به مدرسه می رساند. در خواب، سر آن پیچی که من را پیاده می کرد با موتور، پیاده شد و موتور را گذاشت و من را هم گذاشت و خودش رفت؛ بعد گفتم آخه چرا گذاشتی رفتی؟ من آن موقع می دانستم شهید شده؛ بعد جواب داد که: خواهرم اصلا نگران نباش، من خیلی جایم خوب است. از آن شب دیگر من خوابی ازش ندیدم. الان اگر بتوانم ببینمش هیچی بهش نمی گویم، فقط بغلش می کنم.
مادر شهید: ما کنیز حضرت زینب (س) هستیم؛ یک ذره از صبر حضرت زینب را از خدا می خواهیم؛ ما که به پای حضرت زینب نمی رسیم، داغ ها و زجرهایی که من در افغانستان کشیدم یک ذره هم به پای رنجها و داغ های حضرت زینب نمیرسد...
**: وصیتنامهای از شهید دارید؟ یک صحبتی که ما آن را به عنوان متنی یا صوتی منتشر کنیم که بتواند تاثیرگذار باشد یا متنی باشد که شهید بخواهد آن را به همه جوان ها بگوید...
مادر شهید: یک متنی در فضای شبکهای مجازی گفته بود و این را بعضی وقتها خیلی اصرار می کرد. چون خیلی با صبر و تحمل بود، بعضی وقت ها یک حرف هایی می گفت؛ من آن روز یک تکه اش را خواندم برایتان، اما من خیلی حفظ نیستم.
**: نوشته اش را دارید؟
مادر شهید: نوشته ندارم، در گوشیام دارم.
**: وقتی احمد آمد در زندگیتان بعد از ده سال چه تغییراتی در زندگیتان حس شد؟
مادر شهید: احمد پسرم بود؛ مادرش بودم؛ موقعی که رفت سمت افغانستان هم به رضایت خودش رفت؛ خیلی دلنگرانش بودم، موقعی که آنجا درس خواند و باهاش حرف زدم و شنیدم موفق شده، خدا را شکر کردم. همیشه با خودم فکر می کردم اگر احمد من در ایران بود الان که کلاس دوازده و دیپلمش را گرفته بود راهی کارگاه سنگبری می شد، اما خدا را شکر که در افغانستان رفته و دانشگاه خوانده و به آینده اش هم امید دارد. این را با خودم می گفتم. ون یک مادرم از دیدن فرزندش خوشحال می شود ولی وقتی برگشت بیشتر از اینکه خوشحال باشم، نگران آینده اش شدم.
**: برنامه زندگی احمد در طول روزش چطور بود؟ ساعت خوابش، بیداریاش، در طول روز چه کارهایی انجام می داد؟
مادر شهید: احمد من صبح زود که بیدار می شد نمازش را می خواند؛ خیلی اهل خواب و استراحت نبود، موقعی که اینجا بود، بعد از صبحانه خوردن بیشتر مواقع می رفت بیرون، اگر جایی کار داشت به کارش میرسید، اگر کاری نداشت با همسرم می رفت درِ مغازه؛ در مغازه هم خیلی خاطرات ازش دارند. شوهرم می گوید موقعی که بعضی وقت ها کار می کرد می گفت عمو دیگه کاری نکن من در مغازه باهات بیایم؛ شوهرم می گفت چرا؟ احمد میگفت در مغازه فروشنده است و خانمهای جور واجور می آیند اینجا و من خیلی راحت نیستم.
موقعی که اینجا بود خیلی راحت بودم؛ موقعی که مثلا می رفتم بیرون و کار اداری داشتم، همیشه باهام بود، من را می رساند، خواهرش را به مدرسه می رساند، بچهها را به مدرسه می رساند، قبل از ناهار موقع اذان نمازش را سر وقت می خواند و همیشه به آن پسرهایم هم می گفت که نمازتان را سر وقت بخوانید. برای داداش کوچکش هم سجاده می انداخت پیش خودش و می گفت بایست نماز بخوان.
بعد از ظهرها هم استراحت نداشت، بیشتر مواقع سرش در گوشی بود، بعضی مواقع من دعوایش می کردم می گفتم مادر چشمانت ضعیف شد؛ چه کار داری در گوشی؟ چی هست در اینترنت که تو همیشه در اینترنتی؟ صفحه گوشیاش را نشان می داد و می گفت مادر! من در اینترنت در فضای مجازی نیستم؛ اینطور نیستم که کلیپ و اینها ببینم.
مثلا زندگینامه دکتر شریعتی را می خواند؛ زندگینامه شهید مطهری را می خواند؛ بهم نشان می داد، دو تا کتاب داشتیم؛ «انسان 250 ساله» را بیشتر میخواند. این کتاب را پیدا نکردم؛ دم دست نبود. بیشتر کتاب میخواند و مطالعه داشت.
**: یک سوال هم از خواهران شهید بپرسم؛ توصیهای که آقا احمدشکیب همیشه چه به شما و چه به برادرانتان می کرد چه بود؟
مادر شهید: همیشه به اینها و به برادرانش می گفت مادرم را اذیت نکنید، به خصوص به پسر بزرگم می گفت نبینم مادرم را اذیت کنی.
**: این نشان می هاد احمد هوای شما را بیشتر از بقیه بچههایتان داشته؟
مادر شهید: خب اینها هنوز جاهلند، گرم و سرد زندگی را نچشیدهاند. اینها زیر سایه پدر و مادر بزرگ شدند ولی احمد سختی زیاد دیده.
**: به شما چه توصیهای می کردند؟
خواهر بزرگ شهید: به من هم همین را می گفت که به مادر کمک کنم؛ آن موقع اصلا دست به هیچی نمی زدم؛ کلا سر درس و مشقم بودم، گفت درس و مشقت را بخوان ولی کارهای خانه را هم انجام بده؛ چون همه کارهای خانه افتاده بود فقط گردن مادرم. توصیه اش همین بود. توصیه زیاد می کرد اما مهمش همین بود.
**: به شما چه نصیحتی می کردند؟
خواهر کوچک شهید: من هم با مامانم تندخو بودم. داداشم همیشه من را می کشید کنار یک جای خلوت و بهم توصیه می کرد که با مامانم درست حرف بزنم. به نمازم هم خیلی حساس بود.
**: کلا توصیه اخلاقی به شما می کرد؟
مادر شهید: نمی دانم کِی بود، موقعی که سوریه اعلام کرد داعش تمام شد، من اینجا بود. آمده بود و تازه می خواست برود. یک همسایه داریم اینجا بغل ما، خانم سادات ایرانی است؛ بعد از شهادتش می گفت موقعی که احمد را دم در دیدم گفتم احمد چه خبر؟ دیگر جنگ سوریه نمی روی؟ داعش تمام شد. گفت نه، حاج خانم جنگ اسلام با کفر همیشه ادامه دارد و تمامی ندارد. من این را بهت می گویم ولی اصلا به مامانم نگو. من دوباره برمی گردم یک وظیفه و هدفی دارم که باید انجامش بدهم؛ به مامانم نگو. این حرف را که شنیدم، به من قول داده بود دو سال که تمام شد دیگر نمی روم؛ هدفش همین بود که ادامه بدهد تا موقع شهادت. خدا این را خواست که من ناراحت نشوم یا احمدِ من ناراحت نشود و از حرف من سرپیچی کند. در همین دو سال، خدا قبولش کرد و شهادت نصیبش شد.
**: الان شهید را که توصیف کردید ویژگی های مثبت خیلی خوبی داشته، ویژگی هایی که واقعا کار هر شخصی نیست و یک طوری ایشان را از بقیه شهدا خاص می کند. به نظر شما کدام ویژگی خوب و برجسته، باعث شهادت ایشان بود؟
مادر شهید: صبر، در سخت ترین شرایط زندگی از ویژگیهای او بود. خب شرایط زندگی در افغانستان خیلی سخت است؛ بچهی بی پدر، هم بخواهد درس بخواند، هم کار کند. از دور و بَر می شنیدم؛ مثلا برادرم زنگ می زد می گفت احمد در شرایط سختی زندگی می کند. موقعی که من زنگ می زدم خیلی با لبخند بود، اما من مادرشم و میدانستم در سخت ترین شرایط دارد زندگی می کند. می گفتم مادر چه خبر، در خوابگاه جا برای خواب نداری؟ کار و دَرسَت سخت است؟ می گفت نه مادر؛ من راحتم. خیلی هم جایم خوب است، خدا را شکر درس می خوانم و کار می کنم. صبر و شکیبایی اش خیلی زیاد بود. واقعا نسبت به جوان های الان که بی صبر و تحمل هستند، صبر و تحمل زیادی داشت. احمد من واقعا اخلاقش خیلی خوب بود.
**: به عنوان مادر شهید برای جوان هایی که هم سن احمد شما هستند یا هم دورهای ایشان هستند، چه صحبتی دارید؟
مادر شهید: من در موقعیتی نیستم که بتوانم به جوان ها توصیه کنم چون خودم هم خدا را شکر فرزند دارم؛ از خدا از حضرت زهرا می خواهم که همه شان در صراط مستقیم باشند. دختر خانم ها زیر چادر حضرت زهرا و پسرها زیر پرچم آقا امام زمان، خوشبخت و عاقبت بخیر شوند. انشاالله با ظهور امام زمان همه بچهها، همه جوانها سرباز امام زمان شوند. موقعی که احمد در گلستان شهدا تشییع شد و همه رفتند، از بس دلم آتش گرفته بود، من سر خاکش نشستم و شروع کردم و گفتم خدایا! دیگر هیچ مادری را در داغ جوانش نسوزان.
همه مادرها می آمدند که برای بچه ما دعا کن شهید شود، گفتم نه، هیچ خونی ادامه پیدا نکند؛ انشاالله امام زمان ظهور پیدا کند که همیشه شیعیان امیرالمومنین پیروز شوند؛ جوان ها شهید نشوند و سرباز امام زمان باشند. جوان ها همه خوشبخت شوند، هدایت شوند، انشاالله احترام پدرها و مادرها را نگه دارند، در راه علم و دانش سعی و تلاششان را بکنند. همه چیز از علم و دانش گرفته می شود...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...