ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۱۸۸/ گفتگوی مشرق با خانواده شهید محمدرضا سیفی/ قسمت دوم

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! +عکس

یک شب آش درست کردیم که همین روح الله و مصطفی از در درآمدند. گفتم چی شده؟ دخترم دوید گفت بابام آمد، بعد دید روح الله و مصطفی و عارف است. گفت بابام کجاست؟ گفت زخمی است داخل ماشین، ما زودتر آمدیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق زندگی خانواده‌های افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بی‌حرمتی به حرم آل‌الله را ببینند و کاری نکنند، پر از داستان‌های عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «مینا رضوانی» همسر شهید محمدرضا سیفی و فرزندانش که زحمت هماهنگی‌اش با برادر محرم‌حسین نوری و بروبچه‌های گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را با خودش همراه می‌کند.

قسمت‌ قبلی گفتگو را اینجا بخوانید

9 مدافع‌حرم زیر یک سقف!

پیش ازاین در گفتگو با مادر و پدر شهیدان محمدرضا و صفرعلی سیفی، این شهید را از منظر والدینش بررسی کرده بودیم و حالا زندگی متأهلی‌اش را به بررسی خواهیم نشست. شادی روح همه شهدای مدافع حرم، صلوات...

**: این هفت نفر مدافع حرمی که مادر گفتند خانه شما بودند، یادتان هست؟

دختر شهید: بله.

7ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس

**: پدرتان آن‌ها را برای چه آورده بودند به خانه‌تان؟

دختر شهید: همرزمانش بودند؛ یکی‌شان زخمی بود؛ خانواده‌هایشان اینجا نبودند؛ کسی که زخمی بود انگار چند ماهی یا یک سالی است که شهید شده؛ شهید مهدی خشنودی. یکی هم که رفت خارج،‌ اسمش سلمان بود؛ عارف هم همین جا هست، از حبیب و روح الله هم خبری نداریم.

**: این هفت نفر، همه‌شان کسی نداشتند یا فقط آقای خشنودی تنها بود؟

دختر شهید: خانواده همه‌شان افغانستان بودند.

**: یعنی همه‌شان هیچ کس را اینجا نداشتند؟

دختر شهید: نه.

**: مسئولیت آقای سیفی آنجا چه بود؟

دختر شهید: به ما که گفتند فرمانده بوده.

**: فرمانده چی؟

همسر شهید: جای عمار بود.

**: از نحوه شهادتشان کسی چیزی به شما نگفته؟ همرزمانشان که آنجا شاهد صحنه بودند چی برایتان تعریف کردند؟

همسر شهید: فقط گفتند خمپاره خورده.

**: این نحوه اطلاع از شهادتشان را یک مقدار مختصر برایمان گفتید، چطور متوجه شدید که شهید شده؟

همسر شهید: خودش زنگ زد به من همین حرف را زد که من فردا می‌روم، اگر تا فردا زنگ نزدم به شهادت رسیده‌ام. تا فردایش که زنگ نزد من فردا و پس فردایش به دوست‌هایش زنگ زدم. اول به گوشیش زنگ زدم که خاموش بود؛ بعد به دوست‌هایش زنگ زدم؛ دوست‌هایش گفتند در هجوم (حمله و عملیات) است، تا یک هفته رد شد. بعد از یک هفته به دوستش روح الله زنگ زدم و گفتم روح الله! آقای سیفی کجاست؟ گفت هجوم است. ما دروغی گفتیم چرا دروغ می‌گویی؟ عارف گفته به شهادت رسیده... بعد آن دوستش خیلی گریه کرد که خانم سیفی چرا خبر را به شما دادند، آره به شهادت رسیده. بعدش مطمئن شدم. بعد دروغی به عارف زنگ زدم و گفتم آقای سیفی که به شهادت رسیده را کِی می‌آورند؟ گفت کی چنین چیزی گفته؟ من گفتم روح الل گفته. به دو تایشا با هم دروغ گفته بودم.

عارف هم گریه کرد و گفت نه مامان جان! (به من می‌گوید مامان جان) اصلا هیچ‌ چیزی از او نمانده! خمپاره بهش خورده!

ما از آنها خبردار شدیم. هنوز هم پیکر آقای سیفی تا به امروز نیامده، خیلی منتظر شدیم؛ مشهد رفتم؛ 108 شهید در مشهد بودند که همه گمنام بودند، گفتند در مشهد هستند. ما رفتیم پیکرهمه شهدای مشهد را نگاه کردیم، آقای سیفی نبود. بعد من آمدم به اصفهان به خواهرشوهرم گفتم آقای سیفی آنجا نیست. دوباره بعد چند وقت برادر دوستم زنگ زده بود که پیکر آقای سیفی آمده تهران، دوباره بلند شدم رفتم تهران ولی نبود. هفت ماه طول کشید که حقوقشان برقرار شود و دیگر هیچ خبری ازشان نشد. بعد از 7 ماه اینقدر تهران و مشهد و همه جا را گشتم، بعد خبرش آمد که به شهادت رسیده. تا 7 ماه هیچ خبری نبود.

**: یعنی تا 7 ماه دنبالش می‌گشتید و سراغش را می‌گرفتید؟

همسر شهید: بله.

**: از چه کسانی سراغش را می‌گرفتید؟

همسر شهید: از آقای اکبری، از آقای جوادی، از آقای سلطانی، از آقای درخشنده مشهد و...

7ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس
دفترچه مداحی شهید محمدرضا سیفی

**: جواب آنها چه بود؟

همسر شهید: فقط می‌گفتند هستش، می‌آورندش؛ فقط می‌گفتند شهید شده و می‌آورندش. اما تا امروز پیکرش را نیاورده‌اند. یک شب خیلی بیقراری می‌کردم؛ خواب دیدم خواهرشوهرم جلوی خانه مان است و داخل جوب راه می‌رود، بعد سه نفر از مردم هم هستند، مردهای ایرانی بودند، آن طرف 5، 6 تا از فاطمیون هم بودند، می‌گویند خانه آقای سیفی کجاست؟ من گفتم خانه آقای سیفی اینجاست. مادرش داخل جوب راه می‌رفت، بیقرار بود. به مادر سیفی گفتند بیا بالا پیکر بچه‌ات آمده. به خواهرشوهرم گفتم بیا با شما کار دارند. این خواهرشوهرم از داخل جوب بلند شد آمد بالا گفت چی شده؟ گفتند حاج خانم بچه‌ات شهید شده حالا پیکرش می‌آید، درِ خانه‌تان را باز کنید. ما درِ خانه را باز کردیم، رفتیم داخل خانه، دیدیم سه تا بچه و 5، 6 تا بچه فاطمیون که پشت سرش آمدند، پیکر آقای سیفی را روی شانه آوردند خانه؛ انگار خواب نبود؛ واقعی بود که آقای سیفی را اینطور گذاشتند. بعشد ما خیلی گریه می‌کردیم، جیغ می‌زدیم؛ دیدیم یک عکس ابوالفضل قاب کرده روی پاهایش هست، اینطور علامت کرد، خود آقای سیفی علامت کرد اینطوری، ما گریه کردیم و گفتیم آقای سیفی چرا ما را تنها گذاشتی؟ من بچه‌ها را چه کار کنم؛ علامت داد و زیپ را خودش بست. بعد از خواب پریدم، دیدم در خانه همچین خوابی دیدم. دیگر کلا دیدم صبر کردم از گریه کردن، بر همه چیز صبر کردم.

**: نحوه خبر دادن اینکه شهید سیفی شهید شده به فرزندانتان چطور بود؟

همسر شهید: تا 7 ماه اصلا به اینها نگفتم، می‌گفتند مامان! بابا کجاست؟ می‌گفتم الان زنگ زده، یا صبح زنگ زده، یا مدرسه بودید زنگ زده، بهشان خبر ندادم تا 7 ماه طول کشید؛ دیگر خیلی بیقراری می‌کردند که مامان چرا بابا نمی‌آید؟ چرا زنگ نمی‌زند؟ بعد به پسرم گفتم مامان جان! بابات زخمی شده. گفت خوب که هست؟ گفتم زخمی شده و پایش تیر خورده. دخترها خیلی گریه می‌کردند که مامان! چرا بابا زخمی شده، چرا نمی‌آید؟

یک شب آش درست کردیم که همین روح الله و مصطفی از در درآمدند. گفتم چی شده؟ دخترم دوید گفت بابام آمد، بعد دید روح الله و مصطفی و عارف است. گفت بابام کجاست؟ گفت زخمی است داخل ماشین، بعد می‌آید، ما زودتر آمدیم. این دختر خیز کرد از داخل سفره بروید از داخل خانه، وقتی بابایم را نیاوردید بروید از خانه ما! چرا بابام را زخمی کردید؟ خیلی گریه کرد.

زهرا گفت چرا بابام را نیاوردید؟ چرا بابام را زخمی کردید؟! بعد روح الله و عارف گفتند بابات بعداً می‌آید چون زخمی است داخل ماشین است، یواش یواش می‌آید. گفت نه، شما بروید از خانه، بابام را نیاوردید چرا کیفش را آوردید؟ دوست‌هایش کیفش را آوردند، لباس‌هایش را، عینک و ساعتش و همه چیزش را، ولی خودش را نیاوردند. بعد دیگر نشستند، خیلی گریه کردند و ساکش را تحویل دادند و رفتند. دیگه بچه‌ها خبردار شدند، تا امروز انتظار می‌کشند که پیکرش بیاید.

**: مزار ایشان در قطعه مفقود الاثرها در اصفهان است. در مورد آن قطعه هم توضیح می‌دهید...

علی: یک سنگ یادبود گذاشته‌اند؛ دو سال است می‌رویم سر خاکش و گریه می‌کنیم که داخلش جنازه نیست. هر کسی که می‌رود فاتحه می‌خواند به یک امیدی است، می‌رود فاتحه می‌خواند از آن شهید کمک می‌خواهد، اما ما دو سال رفتیم؛ دو سال است سنگ یادبود هست، دو سال رفتیم سر قبری گریه کردیم و در سرمان زدیم که هیچی داخلش نیست!

همسر شهید: آقای سیفی خیلی حاجت می‌دهد، ما خودمان وقتی برای بچه‌مان زن گرفتیم خیلی به بن‌بست رسیده بودیم، هر وقت حاجت از آقای سیفی بخواهیم به ما می‌دهد.

**: وقتی آقای سیفی رفتند بچه‌هایتان همه مجرد بودند؟ خودتان تنهایی برای بچه‌هایتان همسر انتخاب کردید؟

همسر شهید: بله.

7ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس
پدر و مادر شهیدان سیفی

**: می‌شود کمی توضیح بدهید.

همسر شهید: هر چه خواستگار آمد خودم یک مقدار تحقیق کردم که آدم‌های خوب هستند یا نه؛ اگر خوب بودند با بچه‌ها مشورت می‌کردیم و می‌گفتم مامان این آدم خوبی است، قبول می‌کنی؟ اختیارشان دست خودشان بود، اما من تحقیق می‌کردم. بچه‌ها هم هر چه ما می‌گفتیم قبول می‌کردند. آمدند خواستگاری، هر که خوب بود، تحقیق کردیم، خودم بهش اجازه دادم حرف‌هایشان را بزنند، حرف‌هایشان را زدند و دیگر به توافق رسیدند و دختر بزرگم را شوهر دادیم.

بعدش پسرم گفت مامان نوبت من است برایم زن بگیری؛ گفتم تا خواهرهایت را شوهر نداده‌ام تو را زن نمی‌دهم. بگذار اول خواهرهایت را شوهر بدهیم بعد برای تو انتخاب می‌کنیم. برای دختر کوچکم خیلی رفتند و آمدند؛ خیلی از هر جا می‌آمدند، دوباره یکی دیدیم خانواده‌اش خوب است، درباره خودِ پسر تحقیق کردیم، خانواده‌ااش خوب بودند، دختر کوچکم را شوهر دادیم. بعد نوبت خودش آمد. تولد خواهرم بود، فامیل‌ها بودند، آن دختر هم بود، آنجا رفتیم جشن تولد و همه جمع شده پسرم گفت مامان این دختر انگار خوب است، به درد من و شما می‌خورد. بیاید با شما زندگی کند. رفتیم خواستگاری‌اش، دختر جواب بله را داد و فوری برایش مراسم گرفتیم و عروسی کردند.

**: سخت نبود بدون آقای سیفی؟

همسر شهید: چرا؛ هر لحظه خواستگاری بچه‌هام بدون او سخت بود. پسرم آمد که کمر دخترها را ببندد، خیلی گریه کردیم، هم دخترم گریه کرد، هم پسرم، که چرا بابام نباشد کمرم را ببندد. وقتی برای عروسم رفتم چادر انداختم گفت مامان چرا بابایم نباشد چادر بیندازد؟! همه بچه‌هایم خیلی آرزو داشتند که پدرشان بالای سرشان باشند، اما قسمت نبود.

**: کدام خاطره ای ازشان برایتان بیشتر در ذهنتان متجلی می‌شود؟

همسر شهید: درباره آقای سیفی هر چه بگویم کم است. یک خواهر دارم بچه ندارد. آقای سیفی می‌آمد به خانه‌ام و می‌گفت آن خواهرت بچه ندارد، وقتی خواهرت آمد به خانه، امیرعلی را، فاطمه و زهرا را صدا نکن، پسرم پسرم نکن، چون خواهرت بچه ندارد؛ خیلی جگرش نازک است، خیلی قلبش کوچک است، جلوی خواهرت نگو پسرم و دخترم، چون تو کوچک خانه‌ای. از داداش‌هایم و خواهرهایم زودتر مثلا برای بچه‌هایم سرنوشت درست کردم، می‌گفت جلوی او نگویی پسرم و اینها. شوهرم خیلی حواسش بود به این چیزهای کوچک. اگر خواهرم دو روز خانه ما نمی‌آمد زنگ می‌زد می‌گفت کجایی فاطمه؟ می‌گفت خانه ام، می‌گفت پاشو بیا خانه ما، می‌گفت مینا چیزی گفته؟ می‌گفت نه پاشو بیا تاکسی دم در است، تاکسی از در خانه خواهرم تا در خانه می‌آورد، کرایه اش را می‌داد، خیلی مهربان بود، هر چه از مهربانی شوهرم بگویم کم است.

مثلا اول محرم می‌شد تا آخر محرم مداحی‌خوانی می‌کرد، کار می‌کرد، چایی می‌داد، خودش نذری می‌داد، گوسفند تحویل می‌داد، خیلی کارهایش خوب بود، همیشه کار خیر انجام می‌داد.

یک خانمی شوهر نداشت، سه تا بچه داشت، خرج خانه را که برای ما می‌آورد، 150 تومان به او تقدیم می‌کرد، می‌گفت میناجان! این زن، شوهر ندارد، سه تا بچه دارد، فکرهای بد نکنی، گناه دارد، دور از جان، بچه ما فردا یتیم نشود. 150  تومان خرج خانه آن زن را می‌داد. می‌گفت فکر بد نکنی بنده خدا شوهر ندارد. خیلی در کار خیر بود.

7ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس

**: چند تا نوه دارید؟

همسر شهید: دو تا نوه دارم؛ سومی در راه است.

**: بچه‌هایتان الان چند ساله هستند؟

همسر شهید: امیرعلی 23، فاطمه 20 ساله و زهرا 16 ساله است.

**: 16 ساله است و یک بچه هم دارد؟

همسر شهید: بله. بچه زهرا در راه است. در همین هفته ان‌شاالله می‌آید. این دخترم [فاطمه] یک بچه دارد، دختر کوچکم 16 ساله است و یک بچه دارد.

**: دارید مادربزرگ می‌شوید...

همسر شهید: بله؛ پیر شدیم

**: از کارهای فرهنگی که انجام می‌دادید هم برایمان بگویید.

همسر شهید: کارهای فرهنگی خیلی انجام دادم، خیلی با نفرات سپاه کار انجام دادم، کار کردم، دو بار هم ملاقات ویژه با سردار سلیمانی داشتم، با آقای رئیسی سه بار ملاقات داشتم. در مشهد و در هتل رضوی با زن آقای رئیسی ملاقات داشتیم. برای کار فرهنگی می‌خواستندمجوز بدهند ولی هنوز قسمت نشده مجوز بدهند.

**: کار فرهنگی در چه حوزه ای می‌خواهید انجام دهید؟

همسر شهید: گروه‌بندی کارهای فرهنگی ما زیاد است. خیلی گروهمان زیاد و بزرگ است.

**: قبل از شهادت آقای سیفی هم کار فرهنگی انجام می‌دادید؟

همسر شهید: نه، آن موقع در قسمت دکترها کار می‌کردم.

**: در بیمارستان کار می‌کردید؟

همسر شهید: در قسمت دکترها در قسمت آشپزی کار می‌کردم.

**: ایشان مخالفتی نداشتند با اینکه بیرون کار می‌کنید؟

همسر شهید: نه؛ شوهرم نمی‌گذاشت، خودم می‌رفتم، چون آن دکتر دوستم بود، دکتر کتی، دکتر جعفری و دکتر وسیع دوست‌هایم هستند، آنها خیلی اصرار کردند، که مثلا خانمت ناراحتی قلبی دارد (من ناراحتی قلبی داشتم) گفتند باید خانمت بیاید بیرون. خود دکتر به من گفت باید بیرون کار کنی. دیگه من پیش دکترها کار می‌کردم.

آقای سیفی راضی نبود بروم، چون دکتر خودش گفت ناراحتی قلبی دارم باید بیرون باشم، بهش زنگ زد، بعد اجازه داد. بعد دکتر که رفتم، کار فرهنگی را شروع کردم.

**: بچه‌هایتان را هم درگیر کار فرهنگی کردید یا نه؟

همسر شهید: این پسرم دیگه گروه داشتند خودشان با حاج آقا حضرتی گروه بندی داشتند شب‌های جمعه به خانه هر کسی می‌رفتند، سینه زنی می‌کردند، تقریبا یک سال می‌شود آقای حضرتی رفته نجف آباد دیگه کار را ول کردند، درگیر زن و بچه شد.

**: دخترهایتان چطور؟

همسر شهید: نه، اینها خانه‌دار هستند، اختیارشان دست شوهرهایشان است. البتهدر گروه‌بندی فاطمیون هستند.

**: وضعیت شناسنامه‌تان چطور است؟

همسر شهید: من و زهرا شناسنامه ایرانی‌مان را گرفتیم، پسرم ودختر بزرگم مانده‌اند.

**: چرا؟

همسر شهید: چون گفتند تا حالا آماده نشده؛ به خاطر کرونا دفترها جابه جا شده، قاطی شده.

**: کسی به خانه شما سر می‌زند؟

همسر شهید: از وقتی کرونا آمده نه، ما خودمان می‌رویم سر می‌زنیم، آنها به ما سر نمی‌زنند!

**: اگر الان شهید از در بیایند داخل، شما حرفتان به ایشان چیست؟

دختر شهید: هیچی، بغلش می‌کنیم، غش می‌کنیم، گریه می‌کنیم، می‌خندیم.

**: شده به این لحظه فکر کنید؟ حسش می‌کنید؟

دختر شهید: بله.

**: اگر عرصه بهتان تنگ ‌شود یا برایتان یا مشکلی پیش بیاید جه می‌کنید؟

دختر شهید: یک خاطره می‌نویسم برایش، گریه می‌کنم، و روزی می‌شود که خاطره‌ها را می‌کَنم و می‌اندازم دور؛ نگهشان نمی‌دارم.

**: آن لحظه ای که مشکل برایتان پیش آمده وجود بابا را حس می‌کنید؟

دختر شهید: بله، حتی وقتی بچه ام را به دنیا آوردم خیلی بابایم را حس کردم.

**: شما چطور؟

دختر شهید: خب هر دختری آرزو دارد که پدرش باشد، چه در مراسم خواستگاری، چه مراسم عروسی، حتی لحظه شیرینی که مادر می‌شود دوست دارد پدرش کنارش باشد، اما این اتفاق نیفتاد.

**: وقتی ناراحتی یامشکلی برایتان پیش می‌آید که نمی‌توانید حتی به مامان بگویید، باهاشان حرف می‌زنید؟

دختر شهید: اول با باب الحوائج در میان می‌گذارم، ولی از بابایم هم می‌خواهم؛ از بابام چیزی نشده که بخواهم و بهم ندهد.

**: شهدا زنده هستند...

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان