ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۱۸۹/ گفتگوی مشرق با خانواده شهید محمدرضا سیفی/ قسمت سوم و پایانی

هرجا از آقای سیفی کمک خواستم، تنهایم نگذاشت +عکس

خیلی از آقای سیفی راضی هستیم، از همه شهدا راضی هستیم. همیشه وقتی خواستم آقای سیفی ما را نجات داده، هم از بیمارستان نجات داد هم آن شب نجات داد، هر آرزویی داشتم برآورده کرده، تنهایم نگذاشته الحمدلله.

گروه جهاد و مقاومت مشرق زندگی خانواده‌های افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بی‌حرمتی به حرم آل‌الله را ببینند و کاری نکنند، پر از داستان‌های عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «مینا رضایی» همسر شهید محمدرضا سیفی و فرزندانش که زحمت هماهنگی‌اش با برادر محرم‌حسین نوری و بروبچه‌های گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را با خودش همراه می‌کند.

قسمت‌ قبلی گفتگو را اینجا بخوانید

9 مدافع‌حرم زیر یک سقف!

7ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! +عکس

پیش ازاین در گفتگو با مادر و پدر شهیدان محمدرضا و صفرعلی سیفی، این شهید را از منظر والدینش بررسی کرده بودیم و حالا زندگی متأهلی‌اش را به بررسی خواهیم نشست. شادی روح همه شهدای مدافع حرم، صلوات...

**: به نظرتان پدرتان چه ویژگی ای داشتند که لیاقت شهادت را پیدا کردند؟

دختر شهید: خیلی ویژگی‌ها داشتند.

هرجا  از آقای سیفی کمک خواستم، تنهایم نگذاشت + عکس

**: بارزترینش را بگویید.

دختر شهید: یکی که کمک می‌کرد به مردم، مهربان بود، نیت بدی اصلا نداشت.

همسر شهید: همه اش در خواندن بودن.

**: مداح هم بودند؛ درست است؟

همسر شهید: بله، فیلم‌های خواندنش در خانه فامیل‌هایم هست، هر سال در محرم می‌رفت. روز شهادت آقای سیفی فیلم‌هایش را نگاه می‌کردیم.

دختر شهید: من خودم که بابام شهید شد کلاس چهارم بودم؛ خیلی افسردگی گرفته بودم در حدی که مدرسه کلا من را فرستاد مشاوره؛ یعنی افسردگی گرفته بودم و در برگه امتحان فقط چیزهای مربوط به سوریه را می نوشتم. فیلم‌های داعشی خیلی زیاد دیده بودم، بعد از اینکه پدرم شهید شد، فقط همان‌ها را می‌نوشتم در برگه امتحان، تا که معلمم من را فرستاد مشاوره و گفت از این فیلم‌ها دیگه نگاه نکن؛ ببینی بابات زنده می‌شود؟ بیشتر پدرت ناراحت می‌شود، اینطور شد که من افسردگی ام را گذاشتم کنار وگرنه در یک گوشه خانه نشسته بودم و فقط به عکس بابام نگاه می‌کردم.

**: خودتان را ملزم به چه کارهایی می‌کردید وقتی بابایتان شهید شد؟

همسر شهید: فقط فیلم داعشی نگاه می‌کرد!

**: چه چیزی آرامتان می‌کرد؟

دختر شهید: اینکه بنشینم گریه کنم و عکس بابام یا لباس‌هایش را بغل کنم؛ یا به جاهایی که بیشتر بوده، نشسته، پاشده، رفته، جاهایی که باهاش خیلی خاطره داشتم می‌رفتم.

**: شما این احساسی که خواهرتان داشته را نداشتید؟

دختر دیگر شهید: داشتم.

**: شما آن موقع مدرسه ای بودید؟

دختر دیگر شهید: بله.

**: در یک مدرسه بودید؟

دختر دیگر شهید: من فکر می‌کنم کلاس ششم بودم. مدرسه کناری بودم.

هرجا  از آقای سیفی کمک خواستم، تنهایم نگذاشت + عکس

**: به شما طعنه نمی‌زدند که بابایتان اگر به خاطر پول رفته؟

همسر شهید: چرا خیلی این حرف ها را می‌زدند.

**: این طعنه‌ها چطور بود؟ به چه نحو برخورد می‌کردید؟

همسر شهید: من خیلی ناراحت می‌شدم که می‌گفتند شوهرت برای پول رفته؛ همین الان هم زخم زبان می‌زنند. من خودم با زن شهید حججی رفته بودم مشهد؛ برای خادم یاران انتخاب شده بودیم؛ بعد گفت خانم سیفی شما انتخاب شدید برای خادمی. بعد از تهران زنگ زدند و انتخاب شدیم برای مشهد. من آمدم، گفتم شما چرا آمدی؟ گفت برای زخم زبان مردم! گفتم شما را چرا زخم زبان می‌زنند؟ گفت خانم سیفی من وقتی می‌روم به نانوایی اینقدر زخم زبان به ما می‌گویند که شهید شما خونش اینطور بوده که من نمی‌توانم برای بچه ام نان بگیرم. زن شهید حججی این ها را به ما می‌گفت.

گفتم شما که ایرانی هستید؛ ما که افغانی هستیم صد در صد به ما بیشتر از شما می‌گویند. گفت نه؛ ایرانی افغانی ندارد، به ما خیلی زخم زبان می‌گویند، من به خاطر تو آمدم بروم در حرم خادم امام رضا شوم شاید غم‌هایم دور شود. بعد خودم هم نمی‌دانستم من به خاطر چی انتخاب شدم؟ گفتم نمی‌دانم، یک روز به ما زنگ زدند از تهران که خانم سیفی بیا تهران، بعد سیصد تومان پول ماشین را پرداخت کردند، از تهران رفتیم به مشهد و گفتند شما خادم امام رضا شدید و برای خادمی انتخاب شدید، من برای همین آمدم. ما هم خیلی زخم‌زبان می‌شنویم، حتی فامیل‌های نزدیکمان که همین الان هم می‌نشینند با موبایل می‌خواهند حرف بزنند می‌گویند خانواده شهیدان رفتند برای پول، اینها خیلی پولدار هستند؛ فکر نکن!

حتی من بچه‌هایم را کوچک شوهر دادم و گفتند چقدر پول خون شوهرش را گرفته که برای بچه‌ها زندگی درست کرده. زخم زبان می‌زنند. گوش‌هایم خیلی از این حرف‌ها پر شده.

**: عادت کردید؟

همسر شهید: بله. حالا بعضی فامیل‌ها برای شناسنامه خیلی زخم زبان می‌گویند که چرابه خانواده شهید برگه ایرانی داده‌اند و خیلی پررو شده‌اند. بعضی فامیل‌ها نه، خیلی احترام می‌گذارند. در مجلسی باشد از جا بلند می‌شوند که بفرمایید بنشینید شما خانواده شهید هستید، بعضی‌هایشان نه، زخم‌زبان می‌گویند. بعضی‌هایشان خیلی احترام می‌گذارند.

**: صحبت شما با کسانی که به خانواده شهدا زخم زبان می‌زنند چیست؟

همسر شهید: ما صبر می‌کنیم.

**: اگر کسانی که زخم‌زبان می‌زنند به خانواده شهدا، تصویر شما را ببینند یا صدای شما را بشنوند چی بهشان می‌گویید؟

هرجا  از آقای سیفی کمک خواستم، تنهایم نگذاشت + عکس

همسر شهید: چیزی نمی‌گویم که خون این شهید ما که در این راه رفته هدر نشود؛ بگذار بگویند؛ راحت باشند؛ اگر ما بگوییم مردم اشتباه می‌گویند، برای شهید ما هیچی نمی‌شود. احترام شهید را نگه می‌داریم، به خاطر شهید هیچی نمی‌گوییم بهشان.

**: الان که بحث فاطمیون یک مقدار بیشتر مطرح است نسبت به آن اوایل که شهید سیفی رفته بودند سوریه، به نظرم زخم زبان‌ها کمتر شده باشد، اینطور نیست؟

همسر شهید: نه، هر کسی که می‌فهمد ما خانواده شهید هستیم یک چیزی می‌گوید: ماهی چقدر دادند به شما؟ حقوق فرزندانتان جداست یا با هم می‌دهند؟ فرزندانت ازدواج کردند، حقوقشان جداست؟ دخترهایت چی؟ خیلی کنجکاو هستند مردم، ما هیچی جوابشان را نمی‌دهیم.

**: به نظر شما چی باعث شد شهید سیفی سه تا بچه‌هایش را ول کند به امان خدا و برود سوریه برای دفاع از حرم؟

همسر شهید: داداشش رفته بود او هم گفت من خواب دیدم.

**: وقتی عرصه به شما تنگ می‌شود چه کار می‌کنید؟ گلایه نمی‌کنید؟

همسر شهید: نه، من وقتی به مشکل می‌خورم با شوهرم حرف می‌زنم. من یکی دو ماه پیش عمل قلب داشتم، همچین که آماده شدم با دخترم رفتیم دکتر، به دخترم گفت مامانت ده روز دیگر زنده است، این دختر کوچکم با ما بود، چون این سکته کرده رگ‌های قلبش کلا بسته است. بعد این دخترم گریه می‌کرد  و می‌گفت مامان! چه کار کنیم دکتر اینطوری گفته. گفتم طوری نیست. عکس آقای سیفی را برداشتم و آقای سیفی را زیارت کردم، گفتم خودت می‌دانی بچه‌ها بابا که ندارند، مامان هم نداشته باشند، بچه‌هایت بی‌سرپرست می‌شوند، تو را به خدا من را نجات بده، کمکم کن.

بعد با پسرم رفتم دکتر قلب، رفتم سونوگرافی، دوباره نوار قلب گرفت، دکتر گفت خانم سیفی شما وقتتان تمام است. این پسرم هم در سالن نشسته بود. گفت مامان چی شده؟ گفتم می‌گوید وقتم تمام است. گفت مامان ول کن دکترها را، حالت خوب می‌شود. بعد گفت مگر مامانم چشه؟ دکتر گفت آقا پسر! مامانت اصلا سکته کرده و رگ‌هایش بسته، این الان فوری باید برود بیمارستان چمران. من دروغ گفتم، گفتم اجازه بدهید من بروم خانه عروسم در خانه تنهاست، کلیدها دست ماست، فردا برود خانه کلید ندارد. گفت خانم شما دارید می‌میرید فکر عروستان هستید؟ ما گفتیم نه، من به خاطر عروسم می‌روم. دکتر گفت آقا پسر! نگذار مامانت برود؛ امشب کار مامانت تمام می‌شود.

او گفت راست می‌گوید عروسش در خانه است. دیگه خودمان را از دکتر خلاص کردیم و آمدیم خانه. فردایش گفتم زهرا جان! بیا برویم دکتر. فردایش دوباره رفتیم بیمارستان چمران و فرم را پر کردیم.

عکس آقای سیفی را زیارت کردم و گفتم آقای سیفی از بیمارستان ما را نجات بده. خودم هفت بار عمل شدم، دست راستم زیاد حرکت ندارد که اینطور بالا و پایین کنم، بعد رفتم بیمارستان، عکس شهید را زیارت کردم؛ دوباره نوار قلب گرفتم. پرونده تشکیل داد، دخترم همه کارها را کرد و گفت بروم اتاق عمل. گفتم آقای سیفی ما را نجات بده، بروم دیگه زنده نمی‌شوم.

طرف اتاق عمل که رفتم دکتر صدایم زد که خانم سیفی بیا یک نوار قلب دیگر بگیر برای عمل آماده شو. دوباره جدید نوار گرفتم، بعد به دخترم گفت برو نواری که هفت سال پیش مامانت که عمل شده را بیاور. برگه را دستش داد. رفت آورد، گفت برو قلب مامانت جور شد. اصلا خودم شاخ درآوردم؛ گفتم چطور شد من دارم می‌روم عمل؛ دکتر می‌گوید سالم‌تر شدی، برو...

هرجا  از آقای سیفی کمک خواستم، تنهایم نگذاشت + عکس

آمدم گفتم آقای سیفی تو ما را شفا دادی، سردار سلیمانی شما را شفاعت کند. من هم فورا آمدم گوسفند سر بریدم و گوشت‌ها را بین مردم تقسیم کردم. آقای سیفی هر موقع که به بن بست خوردم از ایشان حاجت خواستم، حاجتم را می‌دهد.

یک شب دیگر هم مهمان داشتیم عروسم بود با مادرش؛ پول در خانه نداشتیم، در کارتم هیچی نبود، در بانک داشتیم، فردا دیدم ده هزار تومان در کارتم نیست که صبحانه ییاورم برای اینها. گفتم آقای سیفی این عروس اگر شب اینجا باشد فردا آبرویم رفته؛ من چه کار کنم؟ آقای سیفی تو رو خدا نجاتم بده، آبرویم را پیش عروسم نبر، پیش مادرش نبر.

داماد بزرگم هم بود؛ در خانه با مادرش، داشتیم چای می‌خوردیم می‌خواستیم ناهار آماده کنیم آبگوشت داشتیم، دیدیم زنگ در خانه را زدند که خانم سیفی بیا بیرون، رفتم دیدم یک پسر جوان است یک برگه را آورد، گفت اینجا را انگشت بزنید، انگشت زدم. گفتم برای چی؟ گفت این کارت هدیه 5 میلیون تومان برای شما آمده. گفتم آقای سیفی دست شما درد نکند ما را نجات دادی.

هر جا به مشکل خوردم به آقای سیفی گفتم مشکلم برطرف شده الحمدلله. خیلی از آقای سیفی راضی هستیم، از همه شهدا راضی هستیم. همیشه وقتی خواستم آقای سیفی ما را نجات داده، هم        از بیمارستان نجات داد هم آن شب نجات داد، هر آرزویی داشتم برآورده کرده، تنهایم نگذاشته الحمدلله.

**: از بیماری‌هایتان هم برایمان بگویید.

همسر شهید: خیلی زیاد است، من خودم یک کلیه دارم؛ فقط کلیه سمت راست را دارم، سه تا سنگ داخلش هست که هم عفونت کرده و هم بزرگ شده. کلیه سمت چپ را ندارم؛ دست راستم که اصلا فلج شده، گلوم لوزه دارد، عمل کردم خیلی کوچک شده، بعضی وقت‌ها که حرف می‌زنم صدایم خیلی تند تند می‌شود. مریضی‌هایم خیلی است، قند خون و فشار و همه چیز دارم.

تا حالا از آقای سیفی کمک خواستم کمکم کرده و تنهایم نگذاشته. عکس‌ها و فیلم‌هایش را نگاه می‌کنم احساس نمی‌کنم آقای سیفی نیست. هر کمک خواستم برایم انجام داده.

**: توصیه شما به خانواده شهدا چیه؟ به مادران شهدا، همسران شهدا...

همسر شهید: هیچی، خیلی دوست دارم خدا همه خانواده‌های شهدا را صبر بدهد، همسران شهید را، دختران شهید را، فرزندان شهید را، ان‌شاالله خوشبخت کند، آرزوی ما این است.

**: توصیه شما به جوانان این زمانه که داریم در آن زندگی می‌کنیم با تمام این مشکلاتی که با آنها دست و پنجه نرم می‌کنیم، چیست؟

همسر شهید: ان‌شاالله موفق باشند، ان‌شاالله سایه حضرت زینب از سرشان کم نشود. همیشه آرزوی موفقیت دارم، هر جا می‌روم، زیارت می‌روم، سوریه می‌روم، برای جوان‌ها دعا می‌کنم که موفق شوند بعد بچه‌های خودم. پیش خدا همیشه می‌گویم جوان‌های دیگر را هدایت کن بعد بچه‌های خودم را؛ برای بچه‌های خودم مستقیم هیچ وقت آرزو نکردم، اول برای جوانان دیگر که خیرش به بچه‌های خودم برسد.

دختر شهید: من وقتی عمل کردم بابایم را دعا کردم. اول خیلی شوق و ذوق عمل را داشتم چون بار اولی بود می‌خواستم لوزه‌ام را عمل کنم، اینقدر شوق و ذوق داشتم که دکتر را دیوانه کرده بودم می‌گفتم فقط من را زودتر ببر اتاق عمل، در اتاق عمل را که دیدم بدجور استرسی آمد در بدنم. به دکتر گفتم استرس دارم، گفت اگر استرس داری که عملت می‌افتد عقب. رفتم روی تخت که خوابیدم، وقتی وسایل‌ها را داشتند باز می‌کردند چاقو و قیچی و اینها، قلبم آمد توی دهنم؛ گفتم بابا خودت کمکم کن، به خوشی هم عمل شدم و آمدم بیرون. بعد از چند وقت که عمل کردم، عروسی‌ام شد.

**: شما جایی از پدرتان کمک نگرفتید؟

دختر دیگر شهید: خیلی کمک گرفتم. من که پسرم را به دنیا آوردم حالم خیلی بد شد به خاطر کم خونی شدیدی که داشتم و سن کم و رسیدگی ای که نشده بود بهم؛ چون افغانستان بودم، کم خونی شدید گرفته بودم، بچه ام هم رسیدگی نشده بود و ضعیف به دنیا آمده بود؛ دو کیلو بود وقتی به دنیا آمده بود، به خاطر همین خونریزی شدید پیدا کردم بعد از پسرم و رفتم در حالت کما.

آن موقع در حالت کما مابین زمین و آسمای دیگر، من حتی حضور بابام و عمویم را حس میکردم پیش خودم، می‌دیدم که خودم هستم بالای سرم هستند، در اتاق عمل رفته بودم پدرم و عمویم را می‌دیدم. از بابام خواستم... حالا زندگی اینقدر ارزش اینکه آدم زنده بماند ندارد، چون هر چه آدم بیشتر زنده بماند بار گناهانش بیشتر می‌شود، اما به خاطر بچه ام گفتم اگر می‌شود، بابا اگر صلاح می‌دانی کاری کن برگردم، بچه ام مثل خودم نباشد. الان هم پدرم مفقود الاثر است، مثل بقیه خانواده شهدایی که حداقل پیکر شهیدشان برگشته، آنها یک دل صبری دارند، مثلا شب‌های جمعه می‌روند سر خاک عزیزشان، درددلی می‌کنند، اما به قول داداشم ما دو سال است می‌رویم بالای سر سنگی که کسی داخلش نیست. هر وقت هم که زنگ آیفون به صدا در می‌آید حس می‌کنم بابام آمده.

دختر شهید: ولی بالای سنگ قبرش که می‌رویم خیلی آرامش می‌گیریم با اینکه چیزی هم داخلش نیست. وقتی جشن تولدش می‌شود کیک می‌بریم با شمع، باد که می‌آید خودش خاموش می‌شود. کیکش را هم تقسیم می‌کنیم بین مردم.

هرجا  از آقای سیفی کمک خواستم، تنهایم نگذاشت + عکس

یک شب قدر بود رفته بودیم گلستان شهدا، بغل سنگ قبر پدرم که خوابیدم بغلش کردم انگار واقعا بابام را بغل کردم، خیلی آرامش می‌دهد به آدم، درست است هیچی داخلش نیست، اما همان یک پرچمی که داخلش هست و آن عکسی که چاپ شده و پلاک و اینها که هست خیلی به آدم آرامش می‌دهد.

**: علی آقا شما از پدرت تا حالا کمک گرفتی؟

علی: من؟ نه.

**: تا حالا شده خواب پدرتان را ببینید؟

دختر شهید: من آره، خواب دیدم رفته بودم پارک با بابام خیلی بازی کردیم. مامانم من را از خواب بیدار کرد چون در خواب گریه می‌کردم. الان هم خواب بابام را می‌بینم که گریه می‌کنم یا همسرم بیدارم می‌کند یا مادرشوهرم، در خوابم کلا گریه می‌کنم، آن سری که مادرم بیدارم کرد سر و صورتم خیس آب بود، بعد که بیدار شدم گفتم کو بابام؟ گفت بابات نیست، گفتم چرا همین الان اینجا بود. باهاش رفتم پارک، خرید کردیم، فلان کردیم؛ ولی هیچی...

دختر دیگر شهید: من هم چند وقت پیش خوابش را دیدم که واقعا آمده کنارمان نشسته صحیح و سالم، فقط چند وقتی گم بوده، همین.

**: علی آقا شما که رفتید خواستگاری و پدرتان همراهتان نبود، باعث نمی‌شود حالت ناامیدی به شما دست بدهد؟

علی: چرا.

**: چه کار کردید؟

علی: کاری بود که شده بود، راهی رفته بود که برگشت نداشت. هر چه به نظرم حرص بخوره یا ناراحت بشود.. ولی شبی که در خواستگاری نبود خیلی ناراحت بودم. شب عروسی که اصلا یک وضعی بود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان