گروه جهاد و مقاومت مشرق – دلکندن از تکپسر خانواده که فرزند آخر هم باشد، کار هر کسی نیست؛ اما حاج علیاکبر مُعِزغلامی در روزهای جنگ، آنقدر زخم ناامنی را حس کرده بود که وقتی «حسین» خواست به سپاه برود و وقتی که خبر اعزامش به سوریه را داد؛ مانعش نشد. برای خانم ابراهیمی هم چشمانتظاری کار راحتی نبود اما حفظ و حراست از اسلام، همه چیز را تحتالشعاع قرار می داد.
عصر یک روز معتدل زمستانی در کوچه شهید معزغلامی و در حاشیه یکی از بلوارهای معروف غرب تهران، در حالی حدود دو ساعت مهمان منزل حاجآقا معزغلامی بودیم که چند روزی به اولین سالگرد رحلتش بیشتر نمانده بود. میزبان اصلی اما حاج خانم ابراهیمی بود که بیش از چهار سال پیش در فروردین 1396، وقتی پیکر حسین را در تابوتش تکان داد، رد تیر تکفیریها بر چشمش را دید و از حال رفت...
قسمتهای قبلی این گفتگو را هم بخوانید؛
همراه با ما، چند روزی مهمان کلام مادر شهید معزغلامی باشید و ببینید در چه خانوادهای، حسین آقا بالید و در 23 سالگی در حماء سوریه، هدف تکتیرانداز تکفیری قرار گرفت و چند روزی خبری از پیکرش نبود...
**: یعنی آخرین تماستان می شود همان تبریک سال نو؟
مادر شهید: بله، ولی شب دوم هم در واتساپ پیام داد به من؛ دو تا پیام کوتاه. در حد سلام؛ مامان خوبی؟ در این حد... من بهش می گفتم فقط یک سلام هم بنویسی کافی است؛ وقتت را هی هدر نده؛ می گفتم به شوخی یک سین هم از سلام بنویسی یا هر حروف الفبا را بنویسی و فقط بِدانم سالم هستی، برای من کافی است. خودش هم قبول کرده بود؛ از دوم عید دیگر خبری از حسین آقا نبود. ما منتظر بودیم یک پیامی چیزی بیاید.
خواهرِ کوچکترِ حسین، پدر شوهر و مادرشوهرش همدانی هستند؛ آنها هم آمده بودند خانه پدرشوهر و مادرشوهرش. دختر دیگرم هم با خانواده شوهرش رفته بودند مسافرت. مدام پیام می داد مامان! از حسین خبر نداری؟ می گفتم نه؛ دختر کوچکترم گفت مامان! نترس، ولی در حماء و سوریه درگیری است، اما آنجا که حسین بوه هیچ خبری نیست؛ فقط مخابرات قطع است؛ من آنجا با کسی ارتباط دارم و می گوید مخابرات قطع است؛ من هم چون اعتماد دارم به حرف بچه ها، حرفشان را باور کردم. ولی فقط خدا می داند آن روز چقدر حال من بد بود. یادم هست پنجشنبه بود و خانه برادر شوهر کوچکم دعوت داشتیم، من ناهار را که خوردیم، استرس داشتم و بیقرار بودم؛ به حاج آقا گفتم برویم سر مزار پدرشوهرم...
با مادرشوهرم، رفتیم آنجا. حاج آقا هم زیارت عاشورا خواند. من حالم خیلی بد بود. آمدیم خانه؛ مامانم گفت چی شده؟ گفتم نمی دانم چرا اینقدر بدنم لرز دارد. حالم بد بود. حاج آقا گفت که آقا مصطفی (برادر کوچکش) گفته شب دوستانش می خواهند بیایند خانهاش، به من هم گفته داداش شما بیایید؛ دوستانم خیلی دوست دارند شما را ببینند؛ شما هم میایی برویم؟ گفتم نه؛ من حالم خوب نیست. گفت شما بمان خانه مادرت، من می روم و زود میآیم. من در همین حالت بوم. حاج آقا رفت خانه برادرش؛ مثل اینکه دوستان حسین با حاج آقا تماس می گیرند و می گویند حسین از ناحیه دست تیر خورده و آوردهاند بیمارستان بقیه الله تهران؛ شما هم بیایید.
**: یعنی حاج آقا خبر داشته و شما را تنها می گذارند و می روند؛ با این نیت که شما خبردار نشوید؟
مادر شهید: نه، حاج آقا خبر نداشت؛ خانه برادرش بوده که دیده دوست حسین زنگ می زند؛ اولش بهش می گویند حاج آقا برگردید بیایید خانهتان؛ همسایهها به ما زنگ زدهاند که لوله آبتان ترکیده؛ برگردید تهران؛ حاج آقا گفته بود ما لوله آب نداریم! ما همه لوله های آبمان را تازه از رو کشیدیم! بعد دوست حسین زنگ می زند و میگوید حاج آقا! راستش حسین زخمی شده و آوردنش بیمارستان بقیه الله؛ سریع خودتان را برسانید تهران.
بنده خدا حاج آقا بلند شده بود و آمده بود به ما بگوید که مثلا حسین زخمی شده، بیا برویم تهران. من گوشیام دستم بود؛ اضطراب داشتم؛ اصلا اعصابم ریخته بود به هم؛ شب تولد حسین بود؛ همه کادوهای حسین را هم گذاشته بودم کنارم تا بگذارم در کیفم. گوشیام روی قلبم بود؛ می گفتم نکند حسین پیام بدهد و من متوجه نشوم. من گوشیام دستم بود که مادرِ دوستِ حسین بهم پیام داد. اینها شنیده بودند حسین اینطوری شده، می خواستند ببینند من متوجه شدهام یا نه. به آنها هم گفته بودند حسین زخمی شده. گفت حاج خانم! ایشالا بعد از سیزدهبدر برگشتید تهران و... از این صحبتها میکرد. من هم جواب دادم گفتم انشاالله. من هم گوشیم دستم بود؛ استرس داشتم؛ تلگرام را تا باز کردم توی گوشیام، دیدم خبر شهادت حسین را نوشتهاند.
**: یعنی در کانال تلگرامی خبر را داده بودند؟
مادر شهید: بله، در تلگرام بود.
**: یعنی بی هوا، عکس حسین آقا را هم زده بودند؟
مادر شهید: همه جا عکس حسین را هم پخش کرده بودند.
**: چرا این کار را کرده بودند؟
مادر شهید: نمی دانم!
**: پس یهویی خبر شهادت حسین آقا را دیدید؟
مادر شهید: بله.
**: حاج آقا از منزل برادرشان آمده بودند؟
مادر شهید: نه، هنوز نیامده بود. یک دفعه جیغ کشیدم و مادرم و همه از آن اتاق ریختند بیرون؛ دیگر در حال خودم نبودم. دیدم حاج آقا آمد؛ نمی دانست اینطوری شده؛ حاج آقا که حال من را دید، گفتم دیدی حسین چطور شد؟!... حاج آقا ناگهان با سر خورد زمین...
**: یعنی آن لحظهای که شما به حاج آقا گفتید این اتفاق افتاد؟
مادر شهید: حاج آقا وقتی من را دید، خودش فهمید چه اتفاقی افتاده؛ دید همه دارند گریه و زاری میکنند؛ همه چیز را فهمید و همین طور ناگهان افتاد و با سر خورد زمین. اورژانس که آمد، گفت شوک عصبی بهش وارد شده... حالا ما که همدان هستیم در شب تولد حسین ، باید بلند شویم بیاییم تهران. خیلی شب سختی بود؛ خیلی... تمام اقوام و همسایهها و دوست و فامیل، آمدند خانه مامانم اینها برای تسلیت. ما در همدان یک خانواده پرجمعیت هستیم. خیلی شب سختی بود. همان شب آمدیم تهران.
**: هنوز از طرف سپاه اطلاع دقیقی به شما نداده بودند؟
مادر شهید: تا داداشم ماشین حاج آقا را بنزین زد و آمد، ما 5 صبح رسیدیم تهران. چون عید بود و سفره های هفت سین برقرار بود، همه اقوام بند و بساطشان را جمع کردند. خانه مادرم پر شده بود از جمعیت.
**: به همراه شما آمدند تهران؟
مادر شهید: همه، دایی و خاله و همه اقوام آمدند تهران.
**: ماشین حاج آقا را چه کسی تا تهران رانندگی کرد؟
مادر شهید: برادر کوچکترم. من و حاج آقا و مادرم در ماشین خودمان بودیم؛ ماشینی که همیشه حسین سوار می شد؛ خواهر حسین آقا هم با ماشین خودشان آمدند.
**: خواهر بزرگترشان که همدان نبودند چطور متوجه شدند؟
مادر شهید: آن طفلک تا اذان صبح نفهمیده بود. اذان صبح شوهرش به پدرشوهرش گفته بود که فاطمه را چه کار کنیم؟ گفته بود هیچی، برگردیم برویم تهران. اتفاقی آمده بودند تهران. همه دوستان فاطمه پیام خبر شهادت حسین را داده بودند؛ او اصلا هم آنلاین نبود و در شبکه های مجازی نرفته بوده. وقتی خبر را دید، شوکی بهش وارد شد. یکهویی متوجه شد.
بعد که آمدیم تهران، روز ششم بود، از سپاه که آمدند، من اصلا در حال خودم نبودم، فقط می گفتم حسین شهید شده پس چرا خودش نیست؟! پیکرش را چرا نمی آورند؟! در حال خودم نبودم. بعد به خواهرهای حسین گفته بودند پیش مامانت نگویید، فعلا از پیکر خبری نیست! پیکر حسین گم شده! فعلا در دسترس نیست؛ معلوم نیست دست داعش است یا کجاست! ولی می دانیم شهید شده؛ بیسیم قطع شده. تعدادی از همکاران پاسدار حسین آمدند و میوه که آوردم گفتم بخورید، امروز تولد حسین است؛ این را که گفتم، خیلی حالشان بد شد و گریه کردند؛ من که در حال خودم نبودم؛ بعدها می گفتند آن صحنه یادمان نمی رود؛ شما با آن حالتان همه اش می گفتید امروز تولد حسین است و پذیرایی کنید از خودتان.
گذشت تا شب هشتم که گفتند پیکر حسین پیدا شده. من می گفتم پیکر حسین کو؟ به من نگفته بودند که گمشده و نیست. گفتند به خاطر قضیه ناامن بودن، هواپیما هنوز پرواز ندارد و پیکر هنوز نیامده. نگو اصلا پیکری در کار نبوده. دو روز پیکر حسین گمشده بوده؛ چون حسین از ناحیه چشم آسیب دیده بوده با شهدای فاطمیون برده بودند در سردخانه دمشق. بعد، از اتیکت حسین که روی بازویش «یا مهدی» و «یا زهرا» بود، شناسایی کرده بودند و بعدش پیکرش را برگرداندند.
**: شب هشتم پیکر را برگرداندند؟
مادر شهید: شب هشتم نه، روز هشتم ساعت هفت و نیم ما رفتیم معراج؛ اصلا در معراج، پیکر حسین را آوردند و تشییع کردند؛ اصلا نگذاشتند در معراج بمانند. برنامهها را خود سپاه ریخت؛ اصلا یادم نیست چه اتفاقی افتاد، هیچ وقت هم با حاج آقا صحبت نکردم؛ اصلا نمی دانم چرا اجازه ندادند ما در معراج بیشتر حسین را ببینیم!
**: تابوت را باز کردید؟
مادر شهید: بله، در معراج که پیکر حسین را آوردند، تابوت را باز کردم.
**: گذاشتند چهره حسین آقا را ببینید؟
مادر شهید: من خودم چهره حسین را دیدم. خوب مثلا عین الان نبود؛ خصوصی نبود؛ دیدار ما با حسین، عمومی بود؛ همه آمده بودند در معراج؛ نمی دانم چرا این کار را کردند! نگذاشتند ما خصوصی حسین را ملاقات کنیم؛ خب اقوام ما زیاد بودند؛ دوستان حسین زیاد بودند؛ چون حسین خیلی دوست داشت؛ چون در مسجد خیلی فعالیت می کرد؛ همه آمده بودند و دیدار خصوصی نداشتیم.
در معراج قبل از اینکه حسین را بیاورند یک زیارت عاشورا خواندند تا پیکر را بیاورند؛ مثل اینکه برده بودند بهشت زهرا تا کارهایش را انجام بدهند؛ بعدش آوردند. یک مقدار طول کشید تا پیکر را آوردند. یک زیارت عاشورا خواندند. یکی از دوستان حسین گفت می دانی حسین چند تا تیر خورده؟ گفتم نه؛ گفت می گویند سه تا تیر خورده. رفتم پیش یکی از دوستان حسین که همکارش بود و گفتم آقای فلانی! راست است که حسین دو تا تیر خورده؟... گفت نه، سه تا تیر خورده. حسین را به پهلو گذاشته بودند چون چشم حسین آسیب دیده بود.
**: یعنی یک طور پیکر را گذاشته بودند که شما چشم آسیب دیده را نبینید؟
مادر شهید: بله، من خودم پیکر را برگرداندم؛ صورت حسین را برگرداندم؛ درست است چهار روز از شهادتش گذشته بود اما محاسن حسین نرم و تازه و پُر شده بود. یکی از آرزوهایش هم همین بود که ریشهایش پُر شود؛ صورتش را که برگرداندم دیدم چشمش خالی است و با پنبه پر کردهاند؛ دیگر حالم بد شد. پدر حسین اصلا پیکر را ندیده بود. بعد از چند مدت من بهش گفتم دیدی چشم حسین را؟ گفت نه. گفتم حسین چشم نداشت! بعد متوجه شدیم که تکتیرانداز جبهه النصره چشم حسین را هدف قرار داده بود.
**: چطور حاج آقا پیکر حسین آقا ندیده بودند؟
مادر شهید: نه، پیکر حسین را به پهلو گذاشته بودند؛ اجازه نمی دادند؛ من که خودم پیکر را برگرداندم، دیدم؛ دیگر از حال رفتم، نگذاشته بودند پدر حسین ببیند، اصلا گفتند چرا صورت را برگرداندید؟! من روی حس مادری گفتم بگذار دو تا چشمهایش را بوس کنم، که دیدم یکی از چشمهایش نیست! دیگر هم متوجه نشدم چه شد...
**: یک تیر هم به کتفشان خورده بود؟
مادر شهید: نه، این را اشتباه گفته بودند.
**: یعنی فقط همان یک تیری که به چشمشان می خورد،عامل شهادتشان میشود؟
مادر شهید: نخیر؛ حسین دو روز قبلش از ناحیه دستش تیر می خورد؛ به همین کتف که زمان فتنه 88 آسیب دیده بود؛ همان دست؛ الان عکسهایش هست؛ شاید در اینترنت دیده باشید که در بیمارستان صحرایی خوابیده بود. تیر خورده بود.
**: مال قبل از شهادت است؟ یعنی یک تیر قبل از شهادت خورده بودند؟
مادر شهید: بله، ولی با همان یک تیر به شهادت رسید.
**: دوستانش واقعه شهادت را دیده بودند؟ بعدا با شما صحبت کردند؟ شما با دوستانشان جلسه ای داشتید؟
مادر شهید: بله، همکاران حسین خیلی آمدند. یکی از دوستان حسین در تعطیلات عید اکثرا با هم در منطقه بودند؛ او برگشته بود آمده بود تهران. چون زن و بچه داشت، حسین خودش گفته بود من میمانم، تو برو. بعدا گفت بعد از فروردین که همکارانم که خانواده دارند، برگردند، من میآیم. من و باباش هم گفتیم همانجا باش. خب منطقی هم همین است که حسین میگفت.
فرمانده توپخانه اش که آمد خانه ما گفت حسین زیر توپ بود؛ هی می گفتم بابا مجتبی (اسم جهادی حسین) بیا کنار؛ می گفت فقط بزن، کارَت نباشد؛ هر جا گرا میدهم شما آنجا را بزن. حسین روز چهارم فروردین شهید میشود. از دوم فروردین جبهه النصره پیشروی می کنند. اینطور که فرماندهاش آمد خانه ما و گفت؛ اگر خدای نکرده آن منطقه سقوط می کرد، تمام محورها میافتاد دست تکفیریها. چون یک منطقه حساسی بود؛ یک جاده استراتژیک هم داشت. اگر دست آنها می افتد، حلب، حماء و همه جا سقوط می کرد. مجبور بودند این منطقه را حفظ کنند که حسین هم تمام جانش را گذاشت... عده خیلی زیادی نبودند؛ آنطور که خودشان می گفتند آنها چند هزار نفر بودند، اینها در حدود دویست سیصد نفر بیشتر نبودند. یک عده که عقبنشینی می کنند؛ سوریها هم مثل اینکه یک مقدار عقبنشینی می کنند؛ حسین با چند نفر بیشتر نمی مانند؛ چند تا از بچه های فاطمیون هم بودهاند. چند تا از بچه های سوری هم بودند که یکی دو تایشان شهید و زخمی می شوند؛ یک عده هم که عقب نشینی میکنند.
**: پس حسین آقا با یک عده کمی میمانند و مقاومت می کنند...
مادر شهید: مقاومت می کنند تا حسین شهید می شود؛ حسین که شهید می شود نیروهای جبهه النصره می آیند از کنار حسین رد می شوند. اینطور که فرمانده اش گفت، فقط عنایت حضرت زهرا بوده که پیکر حسین به دست آنها نمیافتد؛ اگر می افتاد لباس حسین هم به دست ما نمی رسید؛ عنایت خدا بود که حسین از ناحیه چشم آسیب ببیند و اینها فکر کنند از شهدای فاطمیون است و پیکر را نبرند.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...