گروه جهاد و مقاومت مشرق - قرار مصاحبه با خانواده شهید قاسمیدانا داشتم؛ شماره شان را از پدر شهید هریری، آنجا که صحبت از مظلومیت تشییع شهید حسن قاسمیدانا شد، گرفته بودم. شهید قاسمیدانا اولین شهید مشهدی مدافع حرم اهل بیت در سوریه بودند. تقریبا دوهفتهای پیگیر قرار مصاحبه با خانواده قاسمیدانا بودم؛ ذهنم درگیرکشف سئوال جدیدی بود که در مصاحبه های قبلی نپرسیده باشم و چه بهتر، خاص شهید قاسمی باشد.
قسمت های قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید؛
ساعت شش عصر قرار مصاحبه داشتم، با در نظرگرفتن امکان وقوع رویدادهای غیرمترقبه، زودتر راه افتادم. مسیر خلوت بود؛ در راه سوژه یک رهگذرِ مزاحم شدم؛ انگار در آن خلوتیِ ظهر از درون ترسیدم؛ چون ترس، خودش را با سرفه بروز داد، زودتر از همیشه به مقصد رسیدم. باد خوب و هوا آفتایی در پایین بلوک در انتظار ساعت شش نشسته بودم که پیامک مادر خانم قاسمی را دریافت کردم. نگران قطعی زنگ آیفون بودند و این که منتظرم بودند. گفتم اتفاقا در انتظار ساعت شش، بیرون مجموعه نشستهام و ایشان من را زودتر از ساعت به منزلشان دعوت کردند. ورودی دربِ منزل، خانمی خوشرو و خوش برخورد به استقبالم آمدند. یک لحظه تصورکردم خواهرشهید باشند ولی خاطرم آمد شهید قاسمی خواهر ندارند و با مادرشان قرار مصاحبه دارم.
بعد از دعوت به نشستن، بحثمان از ازدواج زودِ خانم قاسمی شروع شد و این که با فرزند شهیدشان که در کل طول مصاحبه «حسن آقا» خطابشان می کردم رفیق بودند. در طول گفتگوی دو ساعته صمیمی و خودمانیمان، مادر سخنور و خوش صحبت شهید قاسمیدانا را انسانی باخلوص و راضی به قضای الهی دیدم؛ از آنها که بادیدنشان بسی خرسند می شوی از بودنشان. درعین مهربانی یک شیعه معتقد و مخلص انقلابی بودند که وقتی بحث رهبری و ارزشهای دینی و انقلابی پیش می آمد با شور و حرارت زاییده از اعتقاد صحبت میکردند. این دو بیت صائب تبریزی را تقدیم نگاه ایشان میکنم:
بهشت نسیه خود نقد میتوانی کرد
ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند
ز شش جهت در روزی تُرا گشاده شود
گر ز عشق به درد و بلا شوی خرسند
مادر شهید: خلاصه این کارهایش دقیقا ادامه داشت تا 25 فروردین. 20 فروردین آمد گفت مامان من دارد کارهایم درست میشود. بابایش بیخبر بود. من ده روز دیگر دارم میروم. گفتم تو که گفتی هنوز خیلی کار دارم. گفت ده روز دیگر دارم میروم. یک آمادگی به من داد. گفتم باشد. 5 روز گذشت. دقیقا بیست و پنجم فروردین ساعت دو و بیست دقیقه ظهر آمد خانه و گفت مامان! دارم میروم.
یک دفعه دستپاچه شدم و گفتم تو که گفتی ده روز دیگر؛ اما الان 5 روز گذشته؟ گفت دیگه حالا خبر دادند که بروم. گفتم چی برایت بگذارم؟ خیلی علاقه داشت من چمدان و ساکش را ببندم و همه چیز برایش بگذارم. آمدم این وسط چمدان را باز کردم و پرسیدم چی دوست داری برایت بگذارم؟ گفت هر چی دوست داری. اول گفت چمدانم را نمیخواهم، یک کوله کوچولو داشت؛ گفت کولهام را بده. گفتم کافی نیست برای سه ماه؛ چون بر اساس صحبتهایی که داشتیم، داشت سه ماه میرفت. دید من خیلی اصرار میکنم گفت خب چمدانم را ببند. یک چمدان یک نفره داشت؛ آن را آوردم و وسائل را گذاشتم. حوله، وسایل شخصی، دو دست لباس گذاشتم. کوله را هم که خودش برداشت. حالا کوله اش هم سر دوشش بود. یک شال عزا در گنجهاش هست، یک پیراهن عزا که فقط دهه اول محرم و دهه اول فاطمیه میپوشید، میرفت کنار تا سال دیگر، آن را از من خواست و شال عزایش را از من خواست و یک دست لباسِ کار. اینها را من آوردم و گذاشت در کولهاش و من هم چمدانش را بستم و...
همیشه وقتی میخواست برود سفر، می گرفتمش در بغل، بوسش می کردم، خداحافظی می کردم و اینها... این بار دیدم رفت، دستش را گذاشت دم در، یک نگاه به صورت من کرد و رفت. خب من قرآن را که مرسوم است دیگر آماده کرده بودم تا از زیر آینه و قرآن ردش کنم؛ مادیدم رفت. پسر کوچکم احمد در خانه بود؛ گفت مامان! ظرف آب را تو بردار، من هم قرآن را. دنبالش دوید؛ دویدم دیدم نه، دارد میرود؛ میخواهد خداحافظی نکند! صدایش زدم «حسن برگرد!» دو سه بار صدایش کردم و برگشت و گفت بله؟ گفتم خداحافظی نکردیم، زیر قرآن ردت نکردم، برگرد، میخواهیم خداحافظی کنیم...
آمد رو به من ایستاد بدون اینکه در صورت من نگاه کند. از زیر قرآن که ردش کردم دیدم دارد میچرخد؛ گفتم صبر کن؛ قرآن را سریع دادم به احمد تا وقتی آمد بگیرمش و ببوسمش؛ دستهای من را گرفت، کف دستهای من را بوس کرد و گفت مامان من بوسیدم دیگه. گفتم من نبوسیدمت. گفت همیشه شما خیلی من را بوس میکردی.
وقتی میخواست برود سفر، جریانات داشتیم ما؛ بغلش میکردم و بوسش میکردم، بعدشوخی هم میکردیم؛ ی گفت اینجا را ببوس، اینجا را ببوس، اینجا را ببوس... من هم همین طوری میبوسیدمش. خلاصه آنجا اینطوری خداحافظی کردیم. نشست در ماشین که برود. وقتی در ماشین مینشست خیلی این حرکت را داشت که بوس میفرستاد. نشست در ماشین و سرش را انداخت پایین. ماشین آژانس بود. همین طوری ماشین داشت دور میزد از توی مجتمع و میخواست بیرون برود. نشست در ماشین و ماشین حرکت کرد. انشاالله مادر شوید، حس من را میفهمید، واقعا یک چیزی از قلب من پرید. بدنم یک همچین حسی پیدا کرد. یک نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم. ماشین از مجتمع که رفت بیرون یک مقدار ایستادم. احمد برگشت گفت مامان برویم بالا. گفتم احمد! حسن رفت؟ همین حس درونی خودم را انگار بیان کردم.
گفت خب من هم دیدم رفت. از بس با بچهها شوخی دارم در خانه. گفتم نه، این رفتنش فرق میکرد. ما دیگر حسن را این مدلی نمیبینیمش. احمد هم دستش را انداخت دور گردن من که بیا برویم مامان. گفت باز مامان شوخیاش گرفته و جوگیر شده. با شوخی آمدیم بالا. در خانه دور زدم و نفسهای عمیقی کشیدم؛ گریه نداشتم که الان رفته گریه کنم، نفسهای عمیق میکشیدم؛ انگار به خودم اکسیژن میدادم. خودم را آرام میکردم.
خواهش میکردم و می گفتم تو را به خدا هر جا هستی زنگ به من بزن. گفت چون شما نمیتوانی تماس بگیری، تماس من هم تازه نمیتواند زیاد باشد، شما ناراحت نشوید، شاید دو سه روز یکبار بتوانم تماس بگیرم، آنجا ممنوع است. من قبول کردم و پذیرفتم. پذیرفتن من هم اصلا اجباری نبود، خواست خودم بود. با صحبتهایی که طی دو ماه کردیم، قبول کردم؛ چون آرمانهای او برای من هم مقدس بود؛ راهی که داشت میرفت راه مقدسی بود؛ راه اشتباهی نبود که بخواهم منعش کنم و واقعا پذیرفتم برای رفتن؛ با رضایت کامل رفت. همیشه میگفت تو را آرامت کردم؟ قلبت آرام است، قلب من آرام است.
میگفتم خب به بابا بگو. میگفت بابا را بعدا تو راضی میکنی. چون برایش خیلی مهم بود که اگر بابا بگوید نه، دیگر نرود؛ اینطور برایش مهم بود. من را آرام کرد ولی میگفت بابا نه، بابا را تو باید بهش بگویی، تو راضیاش کنی. وقتی من رفتم به بابا بگو. و رفت.
ظهر آقای قاسمی آمد گفت حسن آمد خانه؟ گفتم آره، برای چی؟ گفت گفته میخواهم بروم کربلا، رفت؟ گفتم آره؛ آمد چمدانش را هم بستم و رفت. گفت آمده درِ مغازه، کارهای مغازه را هم را کرده بود و به بابا سفارش کرده بود که من مثلا یک مدت نیستم و شما مراقب باشید. من میروم زود میآیم. پدرش پرسیده بود برای چی میروی کربلا؟ دیگر بابایش را غافلگیر کرده بود. حسن گفته بود یک کاری دارم؛ بعد هم برای بازسازی ثبت نام کردهام باید بروم...
خیلی بدو بدویی رفت. اگر خیلی آرام با آقای قاسمی حرف بزنید و اگر بگوید نه، نه است دیگر. دیگر کسی روی حرفش هم حرف نمیزند. اما غافلگیر کرده بود و گفته بود بابا دارم میروم؛ یک سلاحم را هم فروختم. بابایش میگفت گفته سلاحم را هم فروختم، میآید پولش را میدهد به شما، ماشینم را هم قبلا فروختم جایی هزینه شده، موتورم را هم فروختم. بعد من در رفتنش یکی از سلاحهایش را که فروخت، موتورش را که فروخت خیلی برایم عجیب بود. ماشین اصلا برایم مهم نبود، اما موتور و سلاحش خیلی برایم عجیب بود چون هر زمان بهش میگفتم موقعیت خوبی بود و درآمد خوبی داشت، هیچ وقت پسانداز نداشت چون همه جا هزینه میکرد.
همیشه بهش میگفتم اگر بخواهم دامادت کنم خوب است موتورت را میفروشی، سلاحهایت هم هست. خیلی جدی میگفت، میگفت اینها مال نوههایم است، اینها را میخواهم نگه دارم، اینها را برای پسرها و نوههایم میخواهم یادگاری نگه دارم، اصلا اسم موتور و سلاحها را نیاور. وقتی دیدم فروخت فهمیدم دارد از این مادیات دل میکند.
به موتورش خیلی علاقه داشت؛ موتورش را که فروخت سلاحش را هم که فروخت، با خودم گفتم این اصلا دارد از مادیاتی هم که دارد دل میکند. مثلا ماشینش را حدود یک ماه قبلش فروخت. خیلی جالب بود؛ یکی از دوستانش آمده بود بهش درددل کند که من خانمم دارد زایمان میکند، مشکلی برایش پیش آمده و احتیاج به وجه نقدی دارم، موقعیتی هم نیست و نتوانستم وام بگیرم، به چند نفر هم گفتم نتوانستند برایم کاری کنند. ایشان بعد از شهادتش برایم تعریف کرد، گفت اصلا توقع نداشتم حسن که مجرد است برای من این کار را بکند. من داشتم برایش درددل میکردم، حسن سوئیچ ماشین را میآورد و گفت داداش! برو ماشین را بفروش و کارت را ردیف کن؛ هر وقت داشتی به من بده.
گفت سوئیچ را گذاشتم و گفتم من دارم باهات درد دل میکنم. خودش میرود ماشین را میفروشد پول را میدهد به آن طرف. که یکی دو ماه بعد از شهادت آمدند گفتند اینطوری، ما میخواهیم پول را به شما برگردانیم. گفتم او آمده هدیه داده به ما ربطی ندارد، مال خودش بوده بخشیده، شما میخواهید به ما بدهید. یعنی اینطور کارها میکرد. از این طور کارها زیاد داشت.
خلاصه رفت. موتورش را که فروخت گفتم حسن دارد از مادیاتی هم که علاقه داشته دل میکند. مثلا یک روز آمد خانه، دو روز قبلِ رفتنش بود. رگال لباسهایش خیلی لباس داشت؛ لباسهای همه ست، کت و شلوار با این پیراهن، این پیراهن با این شلوار، لباسهایش را به هم ریخت. قبلش خیلی نظم خاصی داشت. آمد همه را به هم ریخت؛ از داخل این لباسها 4، 5 پیراهن را جدا کرد که خیلی دوستشان داشت. من میدانستم، اینها را نامرتب پیچید در پلاستیک و گفت مامان اینها را رد کن برود. دیگه نباشد درخانه. گفتم مامان حیف است لباسهایت نو است، این را تولدت برایت گرفتم؛ شیک است. گفت نه، رد کن مامان. گفتم پس برای بچهها نگه میدارم؛ چون خیلی قشنگ بود و نو و قابل استفاده بود؛ مثلا علی بپوشد. گفت نه، بگذار برود بیرون، من نبینم. یک چند تایی از لباسهایی که علاقه داشت را اینطور رد کرد. مثلا موتورش را هم فروخت. همیشه میگفت فقط از همه چیز راحت میتوانم بگذرم چون طوری بزرگ شدم که به خودم آمادگی دادم که به چیزی وابسته نباشم. از چیزهای دنیا میتوانم بگذرم، ولی خیلی برایم سخت از تو و بابا بگذرم. این کلمه را در همین رفتنهایش به من میگفت.
**: از رفتن آخرشان هم مشخص بود...
مادر شهید: خیلی میگفت برایم سخت است، و خداحافظی نکردیم با هم، و جالب است آن چمدانش را از بین دوستانش، می دهد به (شهید) آقا رضا سنجرانی که با هم رفیق صمیمی بودند. چمدان را که از من میگیرد میگذارد در ماشین و میرود و میدهد به آقا رضا. آقا رضا خبر داشته میرود سوریه؛ گفت باید هیچ کس خبر نداشته باشد، باید کتمان بماند؛ اگر میفهمیدند برش میگرداندند؛ اگر کسی میفهمید، این دیگه پخش میشد و برش میگرداندند.
(شهید) آقا رضا سنجرانی میگوید وقتی چمدان را داد به من، گفتم با مادرت چه کار کردی؟ گفته رضا مادرم آمد بغلم کند نگذاشتم، خدا کند به دلش نیامده باشد رضا. باز به آقا رضا این را گفته. این را بعد از شهادتش آقا رضا به من گفت. من خبر نداشتم.
**: کسی نباید متوجه می شد که ایشان رفته سوریه؟
مادر شهید: بله؛ نظامیها و سپاه نباید متوجه می شدند.
**: بله؛ چون در قالب افغانها رفته بودند...
مادر شهید: آره، افغانیها اجازه داشتند چون کشور ما که نبوده، درست است در کشور ما زندگی میکردند، حتی از افغانستان هم مستقیم میرفتند؛ میآمدند ایران و از ایران میرفتند سوریه. ولی از ایران فقط مستشاری میرفتند، یعنی برای راهنمایی، چون رئیس جمهور بشار اسد برای همه چیز، امکانات و سلاح تقاضا کرده بود. چون زمان جنگ 8 سال دفاع مقدس تنها کسی که به ما کمک کرد، سوریه بوده. پدرشان، حافظ اسد خیلی همراهی می کردند. زمانی که درخواست میکند از ایران کمک به من بکنید، شروع میکنند. تا زمانی که درخواست نکرده کسی کاری نمیکند، زمانی که اقدام میکنند و درخواست میکند شروع میشود، هم از لحاظ نظامی و هم از لحاظ مستشاری و راهنمایی نظامی.
فکر کنید سه شنبه 25 فروردین رفت؛ شب با من تماس گرفت و گفت مامان! ما الان داریم راه میافتیم، نگفت چطوری، کجا، ابدا، فقط در حد سلام بود و می گفت سلام مامان گلم؛ ما از مشهد راه افتادیم. گفتم خدا پشت و پناهت باشد؛ به من زنگ بزنی.
فردا صبح گفت ما تهرانیم. فقط همین. باز نیمه شب چهارشنبه زنگ زد که ما داریم میرویم، همین. کجا؟ اصلا چیزی نگفت. یعنی نباید در تلفن هم بیان میکرد کجا می رود. اما من میدانستم سوریه می رود. من هم گفتم خدا پشت و پناهت.
پنجشنبه ساعت شش و نیم هفت بعد از ظهر زنگ زد و گفت مامان من رسیدم به مقصد. باز به خاطر اینکه دلم آرام باشد. به گوشی خانه هم زنگ زد و روی گوشی خانه میافتد که از کجا و از کدام شهر تماس گرفته است. در تقویمها زده کد هر کشوری چند است و فهمیدم رسیده سوریه. این تماس ما بود تا سه شنبه آینده؛ سه شنبه پنجشنبه، سه شنبه پنجشنبه، یک تایم مشخصی هم تماس میگرفت، یعنی من دیگه میدانستم آن تایم از خانه بیرون نروم چون گوشی نداشتم و زنگ میزند.
در همین حال و هوا بودم که یک روز بچهها رفتند یک گوشی نوکیا برای من تهیه کردند، خودش دو سیم کارت داشت، آن سیم کارت خودش را گذاشتم، پیام برایش فرستادم که هر زمان گوشیاش روشن میشود بگویم این شماره ات دست من است دیگر، بیرون میروم خاطرم جمع باشد که تماس میگیرد.
خلاصه سه شنبه و پنجشنبهها تماس ما این بود که فقط بگویم خوبیم و او هم حالش را بگوید. در حد یک دقیقه یا یک و نیم دقیقه بیشتر نمیشد. یعنی سلام مامان گلم خوبی؟ منم میگفتم سلام عزیزدلم، نفسم، قشنگم، کجایی؟ خوبی؟ رو به راهی؟ میگفت خوب خوب عالی عالیام. بابا خوبه؟ برادرها خوبن؟ مهدی خوبه؟ احمد خوبه؟ علی خوبه؟ فهیمه خانم (عروسمان) خوبه؟ مامان کار نداری؟ خداحافظ، خداحافظ.
بعد که از فرمانده اش سوال کردم گفتند که ما گوشی هم تازه بهشان نمیدادیم، گوشی میآوردیم همه سیم کارت داشتند، این سیم کارتش را میگذاشته سلام میکرده و خداحافظ. سیم کارت را برمیداشته، بعدی، بعدی، بعدی، تا با خانوادهها احوال پرسی کنند. کسی گوشی نداشته که بخواهد گوشیاش را روشن کند. و اینطور تماس داشتیم تا دقیقا 19 اردیبهشت. جالب بود که پنجشنبه بعد از ظهر تماس گرفت، دیگر من به بچهها میگفتم حسن این زمان تماس میگیرد اگر میخواهید باهاش صحبت کنید در خانه باشید. خب تایم هم یک طوری بود که همه محل کار بودند و نمیشد.
دقیقا بین 6 تا 7 تماس میگرفت. آقای قاسمی خانه بود، بچهها همه بودند مخصوصا بودند که اگر میخواستند در این زمان صحبت کنند، همه در خانه بودیم. زنگ زد و اول با باباش صحبت کرد. بابا گفت کی میآیی؟ گفت میآیم دیگر. یک مقدار با هم در لفافه صحبت کردند؛ بعد مهدی آقا صحبت کرد، علی آقا صحبت کرد، احمد آقا صحبت کرد، خانم برادرش صحبت کرد و حالش را پرسید: داداش کی میآیی؟ دلمان تنگ شده و اینها. حالا 21 روز گذشته دیگر. آخری دیگر من گوشی را گرفتم و گفتم چطوری مامان؟ خوبی عزیزم؟ احوال پرسی کردیم.
گفت مامان دعا کن برایم، دعا کن روسفید برگردم، دعا کن شرمنده مادر حضرت زینب نباشم، دعا کن شرمنده ابا عبدالله نباشم. گفتم تو همیشه سربلندی؛ انشاالله عاقبت بخیر باشی. میگفت نه، برایم دعا کن، قلبی دعا کن، میگفتم انشاالله سربلند بشوی مادر، انشاالله روسفید بشوی مادر. همین دعاها، خداحافظ؛ خداحافظ...
*فاطمه تقوی رمضانی
ادامه دارد...