گروه جهاد و مقاومت مشرق - در سلسله گفتگو «در محضر مدافعان حرم» این بار سراغ شهیدی میرویم که با پسر خالهاش جزو اولین شهدای مدافع حرم استان اصفهان بودند. با اینکه به خاطر مسائل امنیتی در مراسمش اعلام نشد که شهید مدافع حرم است، اما تشییع پیکر باشکوهی برایش برگزار شد و جای سوزن انداختن نبود. شهیدی که حتی خانوادهاش تازه بعد از شهادتش فهمیدند چه عزیزی را از دست داده اند و چقدر از او غافل بودهاند.
قسمت قبلی را هم بخوانید؛
شهیدی که بدنش در تله انفجاری سوخت و خانوادهاش حتی یک عکس با لباس نظامی از او ندارند. شهیدی که در مسابقات واترپولوی کانادا رتبه آورد و میتوانست بورسیه کشور کانادا شود. شهیدی که به راحتی می توانست گوشی بخرد؛ اما نخرید تا مبادا به دام فضای مجازی بیفتد و مانع آسمانی شدنش شود. شهیدی که در یک کلام، به قول سردار حاج قاسم سلیمانی، در زندگی شهید بود و بالاخره شهید شد...
**: البته فکر می کنم آن اوائل خیلی شرایط سخت بوده طبق تعریف هایی که رزمندگان می کنند، حتی اسلحه هم نبود و برای لباس و این چیزهایشان هم فکر می کنم خیلی سخت بوده و به تبع باید اعتراض می کردند خیلی ها و اعتراض هم کردند تا آنجایی که من می دانم، اما برادر شما...
خواهر شهید: یادم هست چون آن موقع این طور بوده که شرایط خیلی سخت بوده، یکی از همرزمانشان می گفتند که یکسری قرص بهشان می دادند، چون در عملیات چهار پنج روز دسترسی به غذا نداشتند، می گفتند ما این را می خوردیم تا گرسنه نشویم، خب در آن شرایط سخت، حالا نمی دانم واقعا چی بوده و چطور بوده، و این را شنیدم که یکی از همرزمانشان تعریف کرده بودند که این طور بوده و مثلا در آن شرایط می گفتند ما اینقدر سختی را تحمل می کردیم.
**: ولی باز هم ممکن است برادر شما این سختیای که همرزمشان گفتند را تحمل کردند و باز هم آن صبوری و گشاده روییشان را حفظ می کردند که مبادا شاید این اجر...
خواهر شهید: از همین بابت تعریف می کردند می گفتند ما مثلا خسته می شدیم ولی سید مهدی زیاد چیزی نمی گفت یا مثلا اعتراض نمی کرد و همان شرایط را تحمل می کرد.
**: در مورد نحوه شهادت هم حتما همرزمان تعریف کردند دیگر؟
خواهر شهید: بله
**: قبل از اینکه نحوه شهادت را بپرسم، آخرین صحبتشان الان یادتان است چه تاریخی بوده و چه روزی؟ و چه صحبتی کردند؟
خواهر شهید: هفتم محرم بود؛ انتهای شب بود ساعت یازده دوازده بود فکر کنم ایشان تماس گرفتند با گوشی بابام، و همین طور طبق معمول می گفتم خدمتتان که سلام خوبید، احوالپرسی کردند و بعد به پدرم گفتند که بابا من را حلال کنید؛ ما فردا داریم می رویم عملیات، و شب هفت محرم بود و اینکه من را حلال کنید و گوشی را بابام دادند به مامانم و ایشان هم در حد چند ثانیه صحبت کردند و پرسیدند کی می آیی؟ فکر می کنم گفتند دو هفته دیگر یا چند روز دیگر. بعد ما مثلا نشسته بودیم اطراف یک ته صدایی می شنیدیم همه مان، من و خواهرهایم، و تمام شد، گوشی همیشه روی دو دقیقه قطع می شد خودکار و قطع شد و دیگر خبری نداشتیم ازشان.
**: چطور بوده نحوه شهادتشان؟
خواهر شهید: پسرخاله ام سید احمد که گفتم خدمتتان در کارهای مکانیکی و برقی بودند، ایشان را می فرستند یک جای دیگر.
**: این دو تا را از هم جدا کردند؟
خواهر شهید: آره، اینها را از هم جدا کردند و می فرستند یک منطقه ای که شاید امن تر بوده شاید بابت سنشان، بابت مهارتی که داشتند، می فرستنشان یک قسمت دیگر، سید احمد به همان حالا رئیس یا فرمانده شان می گوید که من باید بروم و خب نمی دانم اینجایش را گفتند که خودشان رفتند و سریع سوار ماشین شدند و خودشان را رساندند به عملیاتی که برادر من بودند. عملیات انجام میشود و کلا جنگ و اینها و درگیریای که بینشان بوده چندین ساعت طول می کشد، بعد از اینکه تمام می شود، درگیری که تمام می شود و فضا خالی می شود می روند برای پاکسازی منطقه.
سید احمد و سید مهدی هم بودند در همان گروه پاکسازی، وارد یک ساختمانی می شوند و خب آن موقع ها تله های انفجاری زیاد بود و خیلی روی این مورد کار می کردند، بعد از اینکه چند تا خانه را گشتند وارد یکی از همان ساختمان ها می شوند، همان موقع تله انفجاری منفجر می شود و سید احمد و سید مهدی و با ... فکر می کنم در مجموع همرزمشان گفتند 14 نفر بودند که داخل آن تله انفجاری به شهادت می رسند. 14 نفر بودند یک تعدادشان لبنانی بودند و یک تعدادشان از شهدای فاطمیون بودند.
بعد از اینکه این اتفاق می افتد بچه های رزمنده ی این طرف می گفتند که چون وهابیون همه شان این ساختمان را دوره می گیرند و می خواستند که پیکر شهدا را ببرند، یک کاری کنند که دست ما نرسد، بعد تقریبا سه روز مجدد درگیری وجود داشته تا پیکرها را پس بگیرند و در نهایت موفق می شوندکه آنها را شکست بدهند و آنها عقب روی کنند و پیکرها را بگیرند و بیاورند این سمت.
**: همه پیکرها بر می گردد؟ اطلاع دارید؟
خواهر شهید: بله، یکی از شهدای لبنانی می گفتند که کسی بوده که خانمش بادار بوده، یکی دیگه شان تقریبا در همین مایه ها بودند؛ همه جوان بودند. و سید احمد و سید مهدی هم در همان عملیات شهید شدند.
**: و اینکه شما چطور از شهادتشان مطلع شدید و چند روز بی خبر بودید از آخرین صحبتی که با شما داشتند، چند روز طول کشید که به شما اطلاع بدهند که برادرتان شهید شده؟
خواهر شهید: ما از همان موقع دیگر کلا به فکر این نبودیم که ایشان شهید می شوند، منتظر بودیم که می آیند، قبل از اینکه به ما خبر بدهند، یک هفته قبلش، پدرم دلشوره گرفته بودند، یعنی که مدام می گفتند مهدی کی می آید، بیقرار بودند خیلی زیاد، خیلی زیاد. سید مهدی 20 آبان ماه شهید شدند؛ 2 آذر و مصادف با 7 محرم یک جمعی از دوستان آمدند اول به ما گفتند که زخمی شدند؛ گفتند تهران زخمی شدند حالشان خوب است نگران نباشید؛ ما شمارههای بیمارستانهای تهران را گرفتیم و بعد ما تماس گرفتیم بعد کم کم گفتند که دستشان قطع شده، پایشان قطع شده و در نهایت خبر اصلی را دادند.
**: پشت تلفن به شما گفتند شهید شده؟
خواهر شهید: اقوام ما را خبردار کرده بودند و اقوام آمدند منزل ما، و خب کم کم به ما گفتند.
**: آنها کم کم به شما گفتند، که گفتند اولش زخمی شده، آخرش به شما گفتند؟
خواهر شهید: بله.
**: شما مثلا می خواستید بروید تهران دیگر؟
خواهر شهید: ما همچنان داشتیم تماس می گرفتیم چون تفکرمان بر این بود که واقعا مجروح شدند و زنده اند هنوز.
**: اولین حستان را آن لحظه ای که خبر شهادت برادرتان را دادند، اگر برایتان سخت و اذیت کننده نیست آن حال و هوا را تعریف کنید ممنون می شوم.
خواهر شهید: من خودم اول شوکه بودم اصلا باور نمی کردم، اما وقتی من و خواهرم رفته بودیم امامزادهای که (الان اسمشان خاطرم نیست) در هشت بهشت هستند، رفته بودیم که پدرم با ما تماس گرفتند گفتند سریع بیایید منزل، گفتیم چی شده؟ گفتند فقط خودتان را سریع برسانید خانه. بعد ما آمدیم دیدیم همه اقوام تقریبا آمدند و نشستند، گفتیم خب چی شده؟ گفتند که زخمی شدند، نگفتند شهید شده. ما سریع رفتیم آشپزخانه نشستیم دور هم، خواهرها، مدام تماس می گرفتیم این طرف و آن طرف بیمارستان که یک خبری بگیریم، همه آنها هم می گفتند نه ما همچین مریض و مجروحی نداریم
**: شما تک تک بیمارستان ها زنگ می زدید؟
خواهر شهید: بله، ما کلا شماره بیمارستان های تهران و اصفهان را مدام پشت سر هم زنگ می زدیم. و خب قسمت مردانه یک طرف بود زنانه یک طرف دیگر، ما چایی آماده کردیم بردیم با این تفکر که زخمی شدند واقعا. بعد کم کم یک مقدار گذشت یک نیم ساعت یک ساعتی، بعد دیدیم که داماد ما آمدند از قسمت مردانه، بهشان گفته بودند، و گفتند که مهدی شهید شده؛ نه، شروع کردند به گریه کردن که ما فهمیدیم، که کلا فضا دگرگون شد و شروع شد.
**: چقدر طول کشید که پیکر شهدا را آوردند؟ هم پسرخاله تان بوده هم برادرتان، چند روز از شهادتشان طول کشید تا بیاورند؟
خواهر شهید: گفتم 20 آبان شهید شده بودند به ما 2 آذر اطلاع دادند و ششم آذر روز تشییعشان بود، یعنی شنبه که فکر می کنم به ما اطلاع دادند، چهارشنبه روز تشییع بود . آن موقع بنا به ملاحظاتی که وجود داشت، قرار نبود اعلام شود که اینها در سوریه به شهادت رسیدند. ما آن عکسهایی هم که دادیم برای چاپ و آن موارد را، می گفتند چی شده که پایینش می نویسید شهید، از این بابت می گفتیم که در راه کربلا شهید شدند. بعد چهارشنبه صبح پیکر ها را برده بودند روبه روی گلستان شهدا، پادگان نیروی زمینی ارتش است فکر می کنم، آنجا برده بودند، ما را برای وداع بردند، البته پیکرها را گذاشته بودند در سردخانه باغ رضوان فکر می کنم، اما چون صورت ها سوخته بودند به ما اجازه ندادند که برویم وداع و مثلا خانواده گفتند نه، و هیچ کسی نرفت فقط مامان من رفتند و خاله ام هم نرفت حتی.
**: مادرتان دیدند یعنی؟
خواهر شهید: بله، فقط مادر من رفته بودند که تعریف می کردند که تنها جایی که سفید و سالم بوده پایشان بوده؛ آن قسمتی که در چکمه سربازی بوده. دیگه کامل صورت و اینها را لمس کرده بودند دیده بودند، دیگه هیچ کسی هم نرفت، اجازه هم نداده بودند، خانواده هم بر حسب شرایط روحی ای که بود، حال همه خیلی بد بود، از این بابت اجازه ندادند. روز چهارشنبه صبح چند تا اتوبوس گرفته شده بود، اقوام انتقال داده شدند به گلستان، ما خودمان رفتیم قسمت آن پادگان که بود و خب در همین حد که از دور حالا مثلا تابوت ها را دیدیم بابت اینکه جمعیت زیاد بود، یک مقدار از لحاظ شرعی ما نمی توانستیم زیاد برویم جلو هم همه زیاد بود، از دور دیدیم و آمدیم بیرون و تشییع انجام شد.
**: یعنی شما نتوانستید حتی نزدیک مزارشان بروید و آخرین وداع را انجام بدهید ... یعنی شما اصلا نتوانستید به پیکرشان دست بزنید و لمس کنید؟
خواهر شهید: چرا، آن لحظه ای که تابوت ها را آوردند گلستان شهدا، یک سخنرانی ای انجام شد و نماز خوانده شد و بعد گفتند بیایید برای وداع، و چون اصلا نمی شد، اصلا نمی توانستیم هیچ کدام، چون صورت ها باز نبود و صورت ها را اجازه نمی دادند که باز شود به خاطر آن درجه سوختگی ای که بود، چون می دانستند اوضاع خیلی خراب است و تحمل ندارد کسی، نگذاشتند به هیچ عنوان کسی، و فقط آن لحظه که من رفتم باهاشون خداحافظی کردیم، خیلی مواظب بودیم که کسی دست نزند به صورتشان چون می دانستم که صورتشان سوخته، بابت همین گفتند دست نزنید.
*معصومه حلیمی
ادامه دارد...