گروه جهاد و مقاومت مشرق - آقا مهدی را در چند برنامه فرهنگی دیده بودم و تسلطش بر مباحث فرهنگی و سیاسی برایم جالب بود. قرار گفتگو اگر چه بارها به دلایل مختلف به تأخیر افتاد اما بالاخره صبح یک روز تابستانی، در یکی از طبقات حوزه هنری توانستیم در فضایی آرام بنشینیم و دو ساعت گپ بزنیم. تمام تلاشمان این بود که از کلام آقا مهدی، به ویژگیهای پدر شهیدش پیببریم. او که تسلط خوبی بر مباحث مربوط به جریان مقاومت اسلامی داشت، از این منظر به خوبی توانست شخصیت پدرش را از کودکی تا شهادت برای ما ترسیم کند. این گفتگوی طولانی در چندین قسمت بدون کم و کاست تقدیمتان میشود و آنچه پیش روی شماست، اولین قسمت از آن است.
**: آغاز کلام از شما. حرفهایمان را با چه مبحثی شروع کنیم؟
فرزند شهید: من خودم هر جایی که میروم درباره سوریه صحبت می کنم. بحران سوریه خیلی حرف برای گفتن دارد اما ناگفتههای سوریه را کسی نمی داند. بارها شده در دانشگاهها جلساتی برای سوریه گذاشته شده و بچه های بسیج از من دعوت کردهاند درباره سوریه حرف بزنم و آنقدر حرف برای گفتن وجود دارد که چندین جلسه ادامه پیدا کرده.
پشتپرده داستان سوریه و ابتدایش خیلی مهماند که خیلیها آن را نمیدانند که اگر صلاح بدانید درباره آن با هم صحبت کنیم.
**: بسیار عالی است. پس در دو بخش با شما صحبت می کنیم. هم درباره سوریه صحبت کنیم و هم یادی کنیم از شهید زادهاکبر. اطلاعات شما درباره سوریه از چه منابعی است؟ بنا بر علاقه شخصی وارد این حوزه شدید؟
فرزند شهید: بعضی از اتفاقات را شاید بتوانیم اینگونه در نظر بگیریم که مثلا استادی در دانشگاه حرف بهار عربی را پیش می کشد در حالی که من وسط صحنه بودهام و اتفاقات را دیدهام و تجربه کرده ام، به همین خاطر می توانم درباره اش صحبت کنم. برخی مسائل هم علاقه شخصی من است و باری را روی دوشم حس میکنم . من پروژهام را محور مقاومت تعیین کرده ام و هیچ پروژه دیگری در زندگیام ندارم.
آدم هایی که میخواهند بزرگ بشوند هر کدامشان برای خودشان پروژه هایی تعریف می کنند؛ مثلا افرادی مانند امام خمینی، حضرت آقا، شهید سلیمانی و امثال آنها پروژههایی برای خودشان تعریف کردهاند و ابتدا و انتهای زندگی شان را بر اساس آن پروژه تعریف میکنند. یعنی تمرکزشان را روی یک موضوع قرار می دهند تا به نتیجه برسند. مثلا پروژه حضرت امام، انقلاب اسلامی بود و از هر موقعیت و راهی برای شکوفایی و پیشرفت پروژهشان استفاده میکردند.
من بنا بر مقتضیات با نهادها و سازمانهای مختلفی در این موضوع همکاری داشتهام و بیست و چهارساعته کار کردهام. تمرکز من بر حوزه مقاومت بوده و در این مسیر هم همه تلاشم را میکنم. یکی از منابعم گفتگو با انسانهایی است که کمتر جایی و با کمتر کسی حرف می زنند. خودم یک سری صحنه ها را دیدهام و مطالعاتم در حوزه سوریه و لبنان بالا بوده تا ان شا الله به نتیجه خوبی برسم.
**:شما در رشته علوم سیاسی تحصیل می کنید؟
فرزند شهید: بله، من در حال تحصیل در دوره کارشناسی علوم سیاسی هستم.
**:مطالعاتی که میگویید و انتخاب پروژهتان از چه زمانی بوده؟
فرزند شهید: از سال 1395 بود که شروع کردم. همان روزهایی که وسط درگیریها و سختیها بودم.
**:پدرتان چه سالی شهید شدند؟
فرزند شهید: پدرم سال 1392 شهید شدند.
**:پس شهادت پدرتان برای این انتخاب تأثیر داشت و به یک معنایی برای ادامه مسیر ایشان، این راه را انتخاب کردید...
فرزند شهید: بله.
**:همچنین گفتید که ایشان هم یک پروژهای داشتند؛ پروژهشان چه بود؟
فرزند شهید: پروژهشان روی یک بخش تخصصی از جبهه مقاومت یعنی مسئله اسرائیل و صهیونیست تمرکز کرده بود. انسان در هر حیطهای که فکر کند، آدمهای دور و برش هم در همان حیطهاند. اکثر رفقای پدرم را که می بینم، متوجه می شوم که همه در رده اول دشمنی با اسرائیل هستند.
**:یعنی افرادی هستند که اسرائیل از آنها احساس خطر دارد...
فرزند شهید: بله؛ یادم هست زمانی که با پدرم بودم، حجم مطالعات ایشان بسیار بالا و اکثرش هم درباره رژیم صهیونیست بود؛ از تاریخ رژیم صهیونیستی تا پروتکلهای دانشوران صهیون.
از اوایل سال 1395 بحثهای کابالا که پیش آمد و آیین کابالا یعنی عرفان سیاسی و فرهنگی یهود مطرح شد، زمزمهاش بین نخبگان پیچید. قبلش هم بود اما در آن تاریخ، بیشتر فراگیر شد. پدر من در سال 1388 دنبال این بود که برود و زبان آرامی یاد بگیرد که زوهر را ترجمه کند. این قضیه نشد اما این که دنبال این مسئله بود، جالب بود. زوهر یک کتابی با مجلدات زیاد است که عرفانی مبتنی بر تورات را تشریح کرده و دکترین رژیم صهیونیستی است. اگر کسی بخواهد عمق ریشههای فکری این رژیم را بشناسد اول باید زوهر را بخواند و بفهمد.
**: هیچ ترجمهای از زوهر به فارسی نداشتیم؟
فرزند شهید: نه؛ هر کسی بخواهد زوهر را بخواند و بفهمد، اول باید زبان آرامی و سپس عبری را یاد بگیرد. زوهر نثر بسیار سختی دارد.
**: نسخه انگلیسیاش هم موجود نیست؟
فرزند شهید: فکر نکنم نسخه انگلیسیاش هم باشد. بخشهایی از آن ترجمه شده اما متن کاملش ترجمه نشده. ضمن این که هر روز هم به متنش اضافه میشود. این شاخصه مهمی است که پدرم دنبال ترجمه آن بوده است.
**:حالا اگر می شود یک تصویر کلی از پدر به ما بدهید که متولد کجا بودند. میخواهیم ببینیم ایشان در چه فضایی رشد میکنند که می رسند به آن پروژه خاص.
فرزند شهید: پدرم طبق شناسنامه چهارم خرداد سال 1355 در روستایی به نام اکبرآباد از توابع شهرستان کاشمر (خراسان رضوی) متولد شدند. برحه بدی بوده و شرایطی بوده که رژیم طاغوت مسلط بوده. پدربزرگم تعریف می کرد که وقتی بچه ها را می خواستند ختنه کنند، رقاص می آوردند و فضای فرهنگی بدی بر همه جا مسلط بوده است.
**:به لحاظ اقتصادی وضعیتشان چطور بوده است؟
فرزند شهید: همه مناطق روستایی در زمان شاه زندگی سختی داشتند. پدربزرگم در آن زمان کشاورز بودند و بعدا در اداره جهاد سازندگی و اداره راه مشغول می شوند. من درباره پدربزرگم خیلی حرف دارم. خود ایشان یک پروژه عجیب و جالب هستند که باید تاریخ شفاهیشان کار شود.
پدرم در روستا متولد می شوند و بر خلاف این که تمامی روستاها در تولد و ختنهسوران فرزندانشان و بقیه مناسبتها ابزار لعب و لهو میآوردند، پدرم با سلام و صلوات به دنیا آمد و کارهای نوزادیاش بدون این اعمال خلاف دین و آیین انجام شد.
**:تصوز ذهنی ما از کاشمر و شهرهای جنوبی استان های خراسان رضوی و خراسان جنوبی، تدین بالا است. چند امامزاده معروف هم دارند که در تولیت آستان قدس رضوی است و اولین بار است از شما می شنوم چنین فضای فرهنگی داشته است!
فرزند شهید: به هر حال زمان طاغوت اثر داشته و چنین فضایی حاکم بوده. خانواده پدرم هشت بچه داشته و پرجمعیت بودند و مادربزرگم سختیهای زیادی کشیده تا این فرزندان بزرگ شدهاند. منطقه ای که پدرم در آن متولد شده که به نام کوهسرخ و روستای اکبرآباد معروف است، هوایش به شدت سرد بوده است. یعنی مثلا برفهای دو سه متری میباریده و آن زمان برایشان خیلی عادی بوده. به هر حال در روستای آن زمان نه گاز بوده، نه آب و نه برق! ولی نکتهای که هست، تمام این بچههایی که پدربزرگ و مادربزرگم تربیت کردند، بدون اغراق واقعا آدمهای درستی بوده و هستند و همه شان دغدغه انقلاب دارند و بدون استثناء پای کار نظام و اهل نماز و تدین هستند.
**:شغل عموها و عمههای شما هم شغلهایی در حیطه نظام است؟
فرزند شهید: همه عموهایم پایبند نظام جمهوری اسلامی و در مسیر اسلام و ولایتند. حتی یکی از عموها با پدرم در سوریه همزمان با هم بودند و علیه تکفیریها می جنگیدند. این، شاخصه مهمی بود که در خانواده و تحت چه تربیتی بودند.
**: پدر شما فرزند چندم است؟
فرزند شهید: من سه عمو و سه عمه دارم و پدر من وسط اینها بوده است.
**:پس تحصیلات دبستان را هم همانجا شروع می کنند و...
فرزند شهید: بله، برای مقاطع بعدی هم با خانواده به شهر کاشمر میآیند. پدرم خیلی از انقلاب، خاطرهای نداشت چون سنشان کم بود اما پدربزرگم بسیار خاطره داشت. ایشان یکی از کسانی بودند که واقعا در برحهای که میخواست انقلاب پیروز بشود، قبل و بعدش واقعا پای کار بودند و از کسانی بودند که اعلامیه پخش می کردند و در تجمعات شرکت می کردند. مردم را آگاه میکردند. چنین رفتار و منشی داشتند. پدربزرگم یک موتورسیکلت داشته که با آن به نیشابور می رفته. می دانید که روستای ما، بین مسیر کاشمر به نیشابور بوده. به آنجا می رفتند تا در تجمعات نیشابور شرکت کنند. اعلامیهها را پخش می کردند و زمانی هم تهدید به دستگیری توسط ساواک شدند.
در کاشمر هم با موتورشان می رفتند و هر جایی که می رفتند چند نفر را هم با خودشان می بردند. و چون وسط بودند، در دو شهر و منطقه روستاهای خودشان فعالیت انقلابی داشتند. بعدها که جلوتر میآییم، بحث جنگ تحمیلی پیش میآید. در فضای جنگ، پدرم تعریف می کرد که رفتیم و در بسیج ثبت نام کردیم. جنگ که سال 1359 شروع شد، پدرم سه چهار ساله بود.
**:یعنی اواخر جنگ، نوجوان دوازده ساله بودند...
فرزند شهید: بله؛ می گفتند یک بار قرار شد ما را به اردو ببرند و من فکر می کردم که ما را به جنگ می برند. پدرم از همه خداحافظی کرده بود در حالی که آن ها را به اردوگاه بردند و شب برگرداندند. ولی عموی ما از من کوچکتر بوده که به جنگ می رود و جانباز جنگ هم هست که بعدها هم در سوریه علیه تکفیریها می جنگید.
پدربزرگم راننده لودر و گریدر بود و برای سنگرسازی در جبهه خدمت می کرد. عمویم هم نیروی رزمی بود. پدربزرگ پدر ما هم در جنگ بودهاند. یعنی سه نسل با هم در جنگ بودند؛ عمویم، پدربزرگم و پدرِ پدربزرگم.
روستای ما را هم باید یک نفر بررسی کند و مستندی برایش بسازند. البته چند سال پیش هم مستندی برای جشنواره عمار ساختند به نام «شیرآباد». داستانش این است که در زمان جنگ، آقای بختیاری که الان رییس کمیته امداد امام هستند، دادستان کاشمر بوده اند و از مسیر روستای اکبرآباد به سمت نیشابور می رفتند که ماشینشان خراب میشود. تصمیم می گیرند از روستاییان کمک بگیرند. از قضا به روستای اکبرآباد می روند و می گویند به چند تا از مردانتان بگویید بیایند کمک، چون ماشین ما خراب شده. زنان روستا هم میگویند ما مرد نداریم! وقتی جویا می شوند، می گویند همه مردان ما به جنگ رفته اند. آن روزها در داخل روستا حتی یک مرد هم حضور نداشته است!
**:منظورش از شیرآباد همین روستای اکبرآباد بوده؟
فرزند شهید: بله، به خاطر همین اتفاق بزرگ در روستای ما، روستا از آن به بعد «شیرآباد» معروف شد. آقای بختیاری می گفت من به بچههای سپاه گفتم که اینها مرد ندارند. سپاه هم از آن به بعد نیروهایی را می فرستد تا شب ها از روستا محافظت کنند. اما تا پیش از آن همه کارهای روستا را زنان روستا انجام می دادند. خودم رفتهام، نشسته ام و دقت کرده ام و دیده ام که هوش بالایی دارند و خیلی دقیق به حرفها گوش می کنند.
روستای ما به نقل قول برخیها، بزرگترین بادامستان خاورمیانه را دارد و به دلیل بادامی که میخورند، هوش به شدت بالایی دارند. از منطقه ما خیلی دکتر و مهندس و پرفسور پرورش یافته اند که به کشور خدمت می کنند.
**:چه فامیلیهای مهمی در آن منطقه هستند؟
فرزند شهید: زادهاکبر، ذاکر، رسولی و فامیلیهای مختلفی وجود دارند. من خیلی وقت است با روستا ارتباطی ندارم و فامیلیها یادم رفته است. در زمان جنگ هم پدربزرگم جانباز شد اما پیگیری نکرد. عمویم هم جانباز شد. مثلا مادربزرگ من، دو تا از برادرانش شهید می شوند. یعنی آنجا انبوهی از خانواده شهدا حضور دارند.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...