به گزارش مشرق، زهرا باقری، نویسنده، در آستانه میلاد حضرت ثامن الحجج علیه السلام، دلنوشتهای را در اختیار مشرق قرار داده که متن کامل آن چنین است؛
گیره موهایم در فشار جمعیت باز شده و موهایم ریخته دور گردنم. به سختی دستم را میبرم زیر روسری، کش چادرم را از دور سرم در میآورم. موهایم را جمع میکنم. دوباره میبندمشان و کش چادر را میاندازم زیر کلیپس. نفس راحتی میکشم.
خانمی که پشت سرم ایستاده با صدای گوش خراشی میگوید «صلوا علی النبی...» میهمان عراقی آقا را با صلواتی همراهی میکنم. به سنگهای زیرپایم نگاه میاندازم و خطاب به سنگها میگویم خوش بحالتان. «سبحان الله»گویان جلو میروم. این صف تنها صفی است که حوصلهام را سر نمیبرد و خستهام نمیکند. نفسهای عمیق میکشم و سعی میکنم این عطر دلانگیز را بیشتر به ریههایم بفرستم و با هر نفس میگویم چه خوشبختم که الان اینجا ایستادهام. سرم را بالا میآورم؛ به چلچراغهای سبز خیره میشوم. آویزهای لالهها انگار در سماعند؛ میرقصند و میچرخند و نور میپاشند.
دوباره یکی از زنها که گویا از صف طولانی زیارت خسته شده بلند میگوید «خشنودی حضرت زهرا صلوات» صلوات میفرستم و وارد محدوده روضه منوره میشوم؛ حالا دیگر چشمم به ضریح افتاده؛ لبخند میزنم و برای بار چندم سلام میدهم و دلخوشم به جوابش...
گلدانهای بالای ضریح پراز گلهای رز قرمزند. به گلهای بالای ضریح هم سلام میکنم و میگویم چقدر قشنگید. شما ضریح را زیبا کردهاید یا ضریح به شما جلوه داده؟
با قدمهای مورچهای جلو میروم؛ چشمم میافتد به خنجرهای مرصع قاب گرفته بالای روضه مبارکه؛ خنجرها را قبلا دیدهام ولی گردنبند طلای بین دو خنجر امروز به چشمم آمد. چشمهایم را میبندم و زنی را تصور میکنم که این گردنبند چند سال بر گردنش آویخته بوده. با خودم میگویم به چه نیتی گردنبندش را از گردن باز کرده و به امامش هدیه داده؟ شفای بچه بیمارش را میخواسته؟ خودش مریضی لاعلاج داشته؟ خدا میداند...
شانههای زنی که جلویم ایستاده تکان میخورد و صدای نالهاش بلند میشود؛ فقط «یا امام رضا»ی اولش را میشنوم. بقیه حرفهایش برای من نامفهوم است. ترکی با امام حرف میزند. میگویم یا امام رضا حاجتش را بده.
به زنانی که در طول تاریخ علی بن موسی الرضا را دیدهاند فکر میکنم؛ به کسانی که او را میشناختند؛ به کسانی که او را دیدهاند و آه پر حسرتی میکشم.
غبطه میخورم به زنان نیشابور؛ به زنان مدینه و مرو...
غبطه میخورم به حال گوهرشاد و پریزاد؛ به تمام زنانی که دل امام مهربانشان را یک طوری شاد کردهاند. دستم را میکشم روی مرمرهای سبز دیوارها و جلو میروم.
به زنانی فکر میکنم که زنانهترین حرفها را کنار این ضریح و با مردترین مرد این سرزمین نجوا کردهاند و
عقدههایی که به هیچ کس نگفتهاند را اینجا گشودهاند.
به دخترکان عاشقی که اینجا راز دلدادگیشان را گفتهاند و خواستهاند امام واسطه ازدواجشان بشود.
خیالم میدود به سمت زنانی که از چادرکشیهای سربازان رضاشاه به حریم امام پناه آوردهاند.
لحظهای بعد به زنهایی که عزیزانشان را بعد از زیارت، راهی جبهههای جنگ کردند و چند وقت بعد تابوت عزیزانشان را در صحن طواف دادند، فکر میکنم...
به زنهایی فکر میکنم که در بمبگذاری عاشورای سال 73 کنار ضریح جان دادند؛ چه خوش عاقبت بودند که پیش چشم امامشان جان دادند.
دوباره زنی با صدایی پر از بغض میگوید: زائر کربلا بشی صلوات...
صلوات میفرستم و دلم میرود کربلا؛ حالا ضریح را از زیر پرده اشکم میبینم؛ رو به ضریح میگویم: یابن شبیب... اشکم سر میخورد روی صورتم.
برای خودم در محضر امام دو خط روضه میخوانم.
هوا زجور مخالف چو قیرگون گردید
عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
رو به ضریح میگویم آقا این روضهها و اشکها از برکت شماست. تو همه ما را روضهخوان جدت کردهای...
خادم صف را مرتب میکند؛ با مهربانترین لحن ممکن میگوید عزیزم از سمت راست حرکت کن.
دیگر حواسم پیش امام است؛ به نور سبزی که از شبکههای ضریح ساطع میشود نگاه میکنم.
کلامکم نور و امرکم رشد ...
چند دقیقه دیگر نوبتم میشود که ضریح را زیارت کنم؛ میگویم آقا از دست ما زنها خسته نشدی؟
از اینکه آمدیم اینجا و از تو شوهر خواستیم و بعد گلایه شوهرهایمان را پیش تو کردیم؛ از اینکه از تو بچه خواستیم و بعد، از سیگاریشدن پسرهایمان و بیپروا شدن دخترهایمان پیش تو حرف زدیم؛ از اینکه زخم زبانهای مادرشوهر و جاریهایمان را به تو گفتیم...
آقا خسته نشدی از خواستههای ناتمام ما؟
میخندم؛ تصور میکنم که امام هم به حرفهایم میخندد...
نزدیک ضریح شدهام؛ خادم میگوید خوش آمدی؛ به چشمهای خستهاش نگاه میکنم و با لبخند سرتکان میدهم.
نوبتم میشود؛ صورتم را میچسبانم به ضریح؛ به قبر امام نگاه میکنم؛ به پارچه سنگدوزی شده قبر خیره میشوم؛ به زنهایی که این مرواریدها و سنگها را با عشق به پارچه دوختهاند فکر میکنم. میگویم آقا من برای تو چه کاری میتوانم بکنم؟ در پیشگاه سلیمان از یک مور، چه کاری ساخته است؟ خادم با چوب پر به سر شانهام میزند و میگوید: خواهرم زیارت قبول، برو عزیزم...
رو به خادم مهربان میگویم من دو نفرم بذار دخترمم زیارت کنه ...
میگوید: ای جانم! پس سریعتر...
خودم را میچسبانم به ضریح. میگویم: آقا! من هیچ کاری نمیتوانم برای تو بکنم اما قول میدهم این دختر را طوری تربیت کنم که دوستت بدارد... ضریح را میبوسم و میگویم سلسه محبتت را در نسلم قطع نکن آقا...