گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید مهدی نعمائی عالی در 29 شهریورماه 1363 در کرج متولد شد و 33 سال بعد در 20 خرداد 1396 در سوریه به شهادت رسید. افروز مهدیان بر اساس روایت همسر شهید (خانم زهرا ردایی) کتابی با نام «پلهها تمام نمیشوند» نوشت که توسط انتشارات روایت فتح منتشر شد.
نویسنده در این کتاب تلاش کرده است سبک زندگی شهید را از منظر همسرش مورد بازبینی قرار دهد و تا جایی که ممکن است به خلقیات و ویژگیهای راوی نزدیک شود.
این کتاب را انتشارات روایت فتح در سال 1401 در شمارگان 1100 نسخه با قیمت 60هزار تومان به بازار فرستاد که مورد استقبال واقع شد.
آنچه در این مطلب از کتاب برایتان انتخاب کردهایم، مربوط به ورود راوی به سوریه و انتقال به محل زندگی است که روح زندگی و همدلی را در آن شرایط سخت و کشور غربت، نشان میدهد.
مهدی قسمتی از راه را بلد نبود. این بود که با فرید یکی از دوستانش تماس گرفت. فرید مجرد بود و دوازده ماه سال را در منطقه سوریه حضور داشت. حصار که بودیم گاهی میآمد مرخصی و با مهدی قرار استخر میگذاشتند. آمد و تا دوراهی صلنفه همراهیمان کرد و بعد رفت. بالأخره از اتوبان خارج شدیم و افتادیم توی یک راه فرعی پیچ در پیچ. بچهها خوابشان برده بود. مهدی مداحی سیدرضا نریمانی را گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: «منویه کم ببین، سینه زنی مو هم ببین... دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه، چقدر شهید دارن میآرن از تو سوریه».
چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم:
هر صد متر از تیر چراغ برق عکس یک شهید آویزان بود. مهدی گفت: «اینها شهدای همین منطقه هستند.» به صورتها و چشمهای مظلوم شان که نگاه میکردم دلم را غم میگرفت. بغض آمده بود بیخ گلویم. مهدی صدایش را برد بالاتر و همراه مداح خواند: «منم باید برم، آره برم سرم بره. نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره، یه روزی هم بیاد، نفس آخرم بره» با یک دست فرمان را گرفته بود و با دست دیگرش میزد به سینهاش. نگاهش کردم توی حال خودش بود. دلم نمی خواست ادامه بدهد. دستش را گرفتم و بوسیدم.
او هم دستم را گذاشت روی قلبش و به خواندنش ادامه داد: «منم باید برم...» جاده را هر چه بالاتر میرفتیم سرسبزتر و زیباتر میشد. تا چشم کار میکرد درخت بود و سبزه و گل؛ درختهایی با برگهای سوزنی بلند. درختان کاج همه در جهت وزش باد خم شده بودند. کنار جاده بوتههایی شبیه کاکتوس چشمم را گرفت. قد کاکتوسها از قد خودمان بلندتر بود. به مهدی گفتم نگه دارد. پیاده شدم تا از نزدیک این پوشش گیاهی عجیب و غریب را بررسی کنم. کاکتوسها پر از تیغ بودند و میوههای قرمزرنگی با پوست سفت داشتند که به آنها «صیاتر» میگفتند. مهدی گفت: «پوست کندن شان قلق دارد. ما بلد نیستیم.»
بعدها پوستکندهاش را از بازار خرید. طعم شیرینی داشت. چیزی شبیه آناناس. تخمهای زیادی هم داشت مثل گوجه. همان طور که پیچ و خم جاده را میرفتیم بالا مهدی با دست جایی بالای کوه را نشان داد و گفت: «خونه ما اونجاست.» شیشه پنجره را که دادم پایین. نسیم خنکی خورد توی صورتم. از سردی هوا آن هم در مرداد =ماه ذوق کردم. مهدی گفت: «چون شمال رو دوست داری آوردمت جایی شبیه همون جا.»
آن قدر محو لطافت هوا و زیبایی منطقه شده بودم که همه دلشورهها را فراموش کردم. بالاخره نزدیکیهای غروب به منطقه صلنفه رسیدیم. آن راه چهار، پنج ساعته، هشت ساعت طول کشید بس که خوشخوشان رفتیم و هر جا عشقمان کشید ایستادیم. از بازار محلی و فست فودها و رستورانها رد شدیم. دود قلیان و سیگار آن قدر زیاد بود که اجازه نمیداد درست و حسابی فضای توی رستورانها را ببینم. بیشتر خانهها ویلایی بود و شاخه درختهایی با برگهای پرپشت و حجیم از دیوارشان ریخته بود بیرون. خانهها را که رد کردیم رسیدیم به یک جاده باریک که در انتهای آن یک ساختمان سنگی سه طبقه شش واحدی با پنجره و کرکرههای سبز دیده میشد. یک تیر چراغ برق چوبی قدیمی و چندتایی درخت اقاقیا جلوی خانه بود. خانم مسن سفیدرویی با قد متوسط و بلوز ضخیم صورتی و شلواری کرم رنگ روی صندلی پلاستیکی جلوی در ساختمان نشسته بود. روی سرش کلاه گذاشته بود، جوری که فقط موهایش را پوشانده بود نه گردن و گوشهایش را. مهدی گفت: «به گمونم این خانوم صاحبخونهمون باشه.» نگاهی به دور و بر انداختم هیچ خانهای دیده نمیشد. فقط جنگل بود و دار و درخت. هول برم داشت. سربالایی کنار خانه به در باغ بزرگی میرسید که آن قدر بزرگ بود ساختمان عمارتش دیده نمیشد. ساکنانش را هم هیچ وقت ندیدیم. تنها وقتی از کنارش رد میشدیم صدای پارس سگ از داخلش میآمد.
پیاده شدیم و مهدی با خانم صاحبخانه حال و احوال کرد. من هم هر چه بلد بودم سر هم کردم. صاحبخانه من را تنگ در آغوش گرفت و گفت: «انا صاحب البیت اهلین» (من صاحب خونه هستم خوش آمدین) مهدی رو به خانه ایستاد و گفت: « دوست داری کدوم واحد ما باشه؟»
دستم را گذاشتم زیر چانهام و خانه را خوب برانداز کردم. طبقه اول خیلی روی زمین بود و مجبور بودیم همیشه پنجرههایش را بسته نگه داریم. نزدیکی پنجره طبقه سوم به پشت بام هم خانه را نا امن میکرد. میماند طبقه دوم. نتیجه محاسباتم را که گفتم مهدی خندید و گفت: «الحق که زن خودمی.» چند دقیقهای دم در ایستادیم تا ابو احمد بیاید و کلید واحد ما را بیاورد.
ابو احمد مسئول خرید خانوادههای مدافع حرم ایرانی بود. مرد جاافتاده و مهربانی به نظر میرسید. چاق بود و کم مو. بازار را خوب میشناخت و هر چیزی که لازم داشتیم برایمان تهیه میکرد. یک سواری تویوتا داشت که خرت و پرتها را میریخت توی صندوقش و میآورد برایمان. ابو احمد به روی ریحانه و مهرانه لبخندی زد و گفت: «حلوین»(شیرینکها) بچهها که همه چیز برایشان تازگی داشت بدو بدو پلهها را رفتند بالا.
ما هم رفتیم بالا تا اول خانه را ببینیم بعد چمدانها و خریدها را بیاوریم. در ورودی بههال باز میشد که انتهایش یک پنجره بزرگ داشت و رو به جنگل پشت خانه بود. سمت چپ راهروی بلندی بود که آشپزخانه و سه تا اتاق خواب و سرویسها در آن بودند. دور تا دور خانه تراس بود که از اتاقها و آشپزخانه وهال به آن راه داشت. با اکراه پرده زرشکی چرک مردهای را زدم کنار و رفتیم توی تراس پشت خانه به مهدی گفتم: اینها تراسشون یکی نیست که هم توش لباس پهن کنند، هم ترشیهاشون رو بذارند و هم گلدانهاشون رو. میتونند هر تراس رو به کاری اختصاص بدهند» مهدی گفت: «اینها فقط میشینند توی تراس قهوه و چای مینوشند و از مناظر اطراف لذت میبرند.»
واقعاً هم جنگلها و پوشش گیاهی آنجا تماشایی بود، عین تابلوهای نقاشی وقتی میایستادیم توی تراس برای تماشای منظره پشت خانه، انگار بهشت زیر پایمان بود. مهدی با دست به کوههای خاکستری دوردست اشاره کرد و گفت: «زهرا، پشت اون کوهها مرز سوریه و ترکیه است.»
توی پذیرایی یک دست مبل فکستنی زرشکی و یک میز تلویزیون چوبی قدیمی بود که شیشه نداشت و یک تلویزیون کوچک روی آن بود. گرد و خاک و دودهای که کل خانه را گرفته بود نشان میداد خانه سالها خالی از سکنه بوده. تا وارد آشپز خانه شدم زود آمدم بیرون. نمی توانستم سینک ظرفشویی و گازش را حتی نگاه کنم، چه برسد به غذا پختن، بس که کثیف بود و از لکه چربی و غذا کبره بسته بود. بچهها از این اتاق به آن اتاق میدویدند و روی مبلها بالا و پایین میشدند. هر لحظه نگران بودم فنر مبلها برود توی بدنشان. دیوار خانه گچی بود و هیچی نشده کل لباسهایمان را سفید کرد.
مهدی که قیافه در هم کشیدهام را دید گفت: «ببخش زهرا، به دلت نیست! نه؟ خونه و زندگی تروتمیزت رو ول کردی اومدی اینجا، ببخش...» مهدی داشت برای خودش حرف میزد و من نگاهش نمیکردم. آمدم بنشینم روی مبل دلم برنداشت. مهدی یکریز میگفت: «زهرا ببخشید.» من هم بیاعتنا میگفتم: «خدا ببخشه. آخرش مهدی لب و لوچهاش را آویزان کرد و گفت: «میخوای بری برو فقط چند روز بمون.» گفتم یه کاغذ و خودکار بده به من. همین جور که جیبهایش را میگشت گفت: «میخوای چیکار؟ شرمندهم زهرا.» کاغذ و قلم را گرفتم و شروع کردم به نوشتن. سرش را کج کرد توی صورتم و گفت: «برم وسایل رو از توی ماشین بیارم؟ خیلی هم بد نیستها؛ ببین دور تا دورش تراس داره. بدون اینکه نگاهش کنم رفتم توی آشپزخانه. دوروبرم را برانداز کردم. چیزهایی نوشتم و صدایش کردم آمد و گفت: «زهرا، اگر بخوای همین الآن دوباره استارت میزنیم و میریم دمشق و...» کاغذ را دادم دستش خیره شدم به چشمهایی که برق تمنا داشت و گفتم «برو اینها رو بخر.» و نگاهی به برگه انداخت و خواند: «قابلمه، بشقاب، قاشق، جارو، تی، دمپایی، وایتکس و...» یکهو گل از گلش شکفت و بلند و کشدار گفت: به چشم... او عین بچهها که از فوق دستپاچه میشوند نمیتوانست روی پا بند شود. دورم میچرخید و هی زبان میریخت: «اصلا پتو و ملحفه هم میخرم این رو هم میخرم. اون روهم میخرم هر چیزی بخوای میخرم. تو فقط بمون!»
یکی از اتاقها که تراس مشترکی با پذیرایی داشت را برای خواب پسندیدم. در اتاق دیگر و یکی از حمامها را قفل کردم. چادرم را گلوله کردم گذاشتم کنار. روسری ام را دور دهانم بستم و تا مهدی و بچهها از خرید برگردند با همان تکه پارچههایی که آنجا بود آشغالهای اتاق را جمع کردم. دوتا از تختها را به هم چسباندم. جای تلویزیون را هم عوض کردم. مهدی که رسید، گفت: خانم صبر میکردی با هم شروع میکردیم.» پشت چشمی نازک کردم که یعنی فکر کردی من طاقتش را داشتم صبر کنم تا تو بیایی؟
مهدی همین طور وسیله بود که میآورد بالا و من پشت هم دستور میدادم که این را بگذار اینجا و آن را ببر آنجا. بچهها دمپاییهای قرمز نویشان را پوشیده بودند و از این اتاق به آن اتاق میدویدند. کف همه اتاقها سرامیک بود و راه آب جداگانه داشت. راحت میشد همه را شیلنگ گرفت. من تندتند آب میریختم و مهدی تی میکشید. ابو احمد یک فرش 9 متری نوآورد که پهن کردیم وسط پذیرایی و دور تا دورش خالی ماند. برای بچهها کمی بیسکوئیت و خوراکی گذاشتم روی فرش تا نیایند توی دست و پایمان،هال و پذیرایی که سر و شکل قابل قبولی گرفت با مهدی رفتیم سراغ آشپزخانه. چربی های قهوه ای و کهنه جامانده روی گاز و کابینتها حالم را به هم می زد. با جرمگیر افتادم به جان شان دو بار کف آشپزخانه را شستیم. حتی گاز و یخچال را با وایتکس شستیم و از بالا تا پایین آب گرفتیم. چربیها که پاک شد تازه کمی حالم جا آمد. هر چه ظرف و ظروف توی کابینتها بود جمع کردم و گذاشتم کنار. دلم نمیکشید توی آن کتری و قوری چای بخوریم. ظرف و لیوان و قاشقی را که مهدی خریده بود گذاشتم دم دست. با دو تا قابلمه یکی برای پختن برنج و یکی برای پختن خورشت.
آن شب چهار، پنج ساعت دولا و راست شدیم و دست آخر غش کردیم. دیگر مچ برایم نمانده بود، اما به تمیزی خانه و بودن کنار مهدی میارزید. مهدی رفت و از بیرون غذا گرفت. شب از درز پنجرهها سوز میآمد. از سرما خوابمان نمی برد و به خودمان میپیچیدیم.
به ابواحمد که گفتیم برایمان بخاری برقی فندار آورد. فردایش مهدی پیشمان ماند و تراسها را شستیم. بعد از تمام شدن کارها آمدم پایین. همان خانم صاحبخانه کنار دختر بچه شش هفت سالهای با موهای مشکی دم خرگوشی ایستاده بود. رو به صاحبخانه پرسیدم: «شو اسمچ؟» (اسمت چیه؟) جواب داد: «نادیا.» اسم دخترش هم «روان» بود پرسید از کجای ایران آمدهایم. اسم البرز را که شنید ابروهای نازکش را بالا و پایین کرد که یعنی کجا؟ گفتم ریف (حاشیه) تهران و لبخند زد و گفت: «زهرا حلو... زهرا جمیل» یک خانم ایرانی با دوتا دختر دوقلوی یکی دوساله هم دم در بودند.
از اینکه یک همزبان هموطن را میدیدم خیلی خوشحال شدم. با هم گرم سلام و علیک کردیم. خانم پورهنگ طبقه زیرین ما مینشستند. ریحانه و مهرانه وقتی دو قلوهای خانم همسایه ریحانه و فاطمه را دیدند برق شادی دوید توی چشمهایشان. روان هم از خدا خواسته دست دخترها را گرفت و برد پشت خانه تا تاب بزرگی را که با طنابی کلفت به دوتا درخت تنومند بسته شده بود، نشانشان دهد. خانواده پورهنگ هم تازه آمده بودند به صلنفه. کنارشان سید محمد و خانوادهاش زندگی میکردند که دوتا دختر به نامهای مبینا سادات و زهرا سادات داشتند و یک پسر به نام محمد حسن. کنار ما یک خانواده کرد سوری مینشستند و صاحبخانهمان طبقه سوم واحد آن طرفی بالای سرمان هم که خالی بود. پشت خانه مزرعه نادیا بود و کنار آن هم خانه امیاسین، جاری نادیا.
چندباری با خانم پورهنگ رفتیم توی حیاطش و نشستیم توی آلاچیق و مهمان یک فنجان قهوه از ام یاسین شدیم. عربها معمولاً مهماننوازیشان را با دعوت به قهوه نشان میدهند. اوایل درک نمی کردم خوردن این نوشیدنی سیاه تلخ چه لذتی دارد که این طور با ذوق و شوق برای آماده کردن و حتی نوشیدنش حوصله به خرج میدهند. اما بعدها هم نظرم نسبت به قهوه عوض شد و هم به نوع محبت عربها.