ماهان شبکه ایرانیان

چند دقیقه با کتاب «خداحافظ دنیا»؛ / ۱۰۴

همه گریه می‌کردند؛ بی‌اختیار جیغ کشیدم!

این فقط محمد نبود که به کما رفته بود. همه ما و خانواده به کما رفته بودیم. همه ما زیر سنگینی اقمای محمد داشتیم استخوان خرد می‌کردیم. هر روز یک حرف و خبر به ما می‌رسید. شایعه شده بود که...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید حاج محمد شالیکار سال 1349 در فریدونکنار به دنیا آمد. او فعالیت‌های انقلابی را همراه با خانواده از 9 سالگی آغاز کرد. سال 1364 هنوز پانزده سالش نشده بود که به جبهه‌های جنوب و غرب رفت. اولین بار در جریان عملیات کربلای 4 از ناحیه پا مجروح شد. او پس از بهبودی در عملیات‌های کربلای 5، کربلای 10 و والفجر 10 نیز شرکت کرد.

در عملیات والفجر 10 در حالی که تیری به سرش اصابت کرده بود، جان سالم به در برد و حالش که بهتر شد به سمت منطقه عملیاتی بیت‌المقدس 7 رفت.

همه گریه می‌کردند؛ بی‌اختیار جیغ کشیدم!

حاج محمد سال 1369 همسری مؤمنه اختیار کرد و خداوند فرزندانی صالح با نام‌های «حسین»، «کوثر» و «ابالفضل» به او هدیه داد.

پس از جنگ وارد بازار آزاد شد و به ساخت و ساز پرداخت تا دسترنج خود را سر سفره خانواده‌اش ببرد. روز به روز وضع مالی حاج محمد بهتر و بهتر می‌شد اما این تحول، روح و روان او را متأثر نمی‌کرد و راهش را هیچگاه گم نکرد. وقتی آتش جنگ در سوریه شعله‌ور شد، با سماجت و پیگیری فوق‌العاده خودش را در صف نیروهای مستشاری قرار داد و به این کشور رفت.

همه گریه می‌کردند؛ بی‌اختیار جیغ کشیدم!

در یکی از عملیات‌ها وقتی حاج محمد با فریاد الله اکبر، نیروهای مدافع حرم را به پیشروی تشویق می‌کرد، تیری به سینه‌اش نشست و فقط فرصت پیدا کرد شهادتین را بگوید و آرام بگیرد. بیست و یک روز از آذرماه سال 1394 گذشته بود که این اتفاق افتاد اما حاج محمد 5 روز بعد در بیمارستانی در حلب، به روح برادر شهیدش، حسین شالیکار پیوست. پیکرش را به ایران آوردند و در مزار شهدای امام سجاد (ع) فریدونکنار به خاک سپردند.

کتاب «خداحافظ دنیا» نوشته مصیب معصومیان، از همرزمان حاج محمد شالیکار در نبرد سوریه است که در حوزه مدافعان حرم کتاب‌های متعددی نوشته است. این کتاب را انتشارات شهید کاظمی در سال 1396و در شمارگان 2000 نسخه به چاپ رساند.

بخشی از این کتاب که روایت خانم شهربانو نوروزیان (همسر شهید) ‌است را برایتان انتخاب کرده‌ایم که در ادامه می‌خوانید...

آن روز صدایم زد و گفت: بیا تو اتاق کارت دارم. رفتم گفتم: خیر باشه.

گفت: خیره.

گفتم: بفرما چیزی شده؟ گفت: من دارم میرم سوریه.

فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم. ادامه داد: فعلاً صداشو در نیار، نمی‌خوام کسی با خبر بشه، حتی بچه‌ها! گفتم: باشه چشم.

اما یک لحظه قرار نداشتم با خودم حرف می‌زدم و فکر می‌کردم. دل شوره گرفته بودم. دستم مشغول کار بود اما دلم جای دیگری بود. با خودم می‌گفتم: خدایا محمد پنجاه درصد جانبازی داره، این چه عشقیه که باز هم داره اونو می‌کشه پای جبهه و جهاد؟ اما هرچه می‌گذشت از شوک خبری که به من داده بود کمتر می‌شد. احساس خوبی در من بیشتر ریشه دواند و حالم را بهتر کرد. دلم می‌خواست از او حمایت کنم تا دلش در تصمیمی که گرفت قرص‌تر و پایش در این راه محکم‌تر شود. حالا دلم می‌خواست او قدم‌هایش را جدی‌تر بردارد اما نمی‌دانم چطور دلم آرام شده بود. انگار محمد از خدا خواسته بود که دلم آرام بگیرد.

تا این که روز رفتن محمد خودش را به ما رساند! 10 صبح ناهار را آماده کردم. محمد ناهارش را زودتر از روزهای دیگر خورد. داخل اتاق داشت وسایلش را جمع می‌کرد. ایستاده بودم به تماشایش، سر برگرداند و لبخند زد. گفتم محمد لحظه لحظه کنار تو بودن برام ارزشمنده. گفتم و برگشتم داخل آشپزخانه پی کارهایم. او آرام آرام مشغول جمع کردن لوازم سفر بود. کمی بعد آمد پیش من و گفت خانم جدی گفتی که هر لحظه‌ی با هم بودنمون برات با ارزشه؟

همه گریه می‌کردند؛ بی‌اختیار جیغ کشیدم!

دیگر نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. سرتکان دادم و گفتم: دوستت دارم. دلم نمی‌خواد یک لحظه ازت دور باشم دلم می‌خواد رو به روم بشینی و من فقط نگاهت کنم...

و حرف‌هایی زدم که تنها او می‌داند و من...

محمد خندید و خندید؛ آن قدر که گونه‌هایش گل انداخت.

تا به حال از این حرف‌ها که رنگ عاشقی و دلتنگی داشته باشد به او نزده بودم. تا به حال در زندگی‌مان دل‌تنگی‌هایم را به او با برخی از رفتارهایم ابراز می‌کردم. با بدرقه‌ها و تا سر کوچه رفتن‌ها؛ دل‌شوره داشتن‌ها...

روز اعزام به سوریه بود. از سر دل شوره بی‌تاب بود. صبح زود ناهار را آماده کردم. محمد هم هیجان داشت. حوالی 10 صبح بود که سفره ناهار را انداختم. ناهارمان را خوردیم. نمی‌دانم چرا اینگونه شده بودیم. این حال و روز عجیب تا به حال سابقه نداشت. نگاهم کرد و گفت لحظه لحظه با تو بودن برام ارزش داره تمام زندگی‌م با تو تبدیل به یک خاطره شیرین شده. اشک، صورتم را خیس کرده بود. سرتکان دادم و تأییدش کردم. گفت: قدر خودتون رو بدونید...

از صبر حضرت زینب و لزوم دینداری حرف زد اما من مات محمد بودم، در جای دیگری سیر می‌کردم. دوست داشتم تا ابد کنارم بماند. می‌خواستم این دقایق که نفسم به نفس او گره خورده بود دقیقه‌هایی باشد که بعدها حسرتش را نخورم. دلم نمی‌خواست کسی بیاید دنبال او و محمد را ببرد. گران‌قیمت‌ترین چیزی بود که داشتم هم محمد هم آن لحظه‌های آخر. هنوز با حرف‌هایش مشغول نقاشی صبر حضرت زینب در ذهنم بودم که زنگ خانه را زدند. دایی محمد آقا شعبان بود. وارد خانه شد و از محمد پرسید: غذاخوردی؟

- آره.

پس آماده شو تا بریم؛ راننده اومده دنبالمون.

به دایی شعبان گفتم: دایی میشه اول بقیه بچه‌ها رو سوار کنید، بعد بیاید دنبال محمد؟

دایی سرتکان داد و به راننده گفت اول بریم دنبال بقیه بچه‌ها، بعد میایم دنبال محمد.

رفتند. خیلی خوشحال شده بودم. یک ساعت بیشتر در کنار محمد ماندن تنها چیزی بود که در آن لحظه‌ها می‌خواستم. قیمت این یک ساعت انگار برابری می‌کرد با همه زندگی‌ام. همه سال‌هایی که در کنار و با محمد بودم. دلم می‌خواست حتی به اندازه چند ثانیه بیشتر با او باشم. چند تا عکس خانوادگی گرفتیم. مادر محمد هم بود. مادری که یک پسرش در زمان جنگ شهید شده بود. مادری که نگاهش ملتهب و خسته از سال‌ها گریستن در داغ فرزندش بود. حالا انگار همه چیز می‌خواست تکرار شود.

از زیر قرآن رد شد. می‌دانستم این آخرین وداع من است. آخرین دفعه‌ای است که محمد را می‌بینم. سالها بود فکر و ذکر محمد شهادت بود. وقتی سوار ماشین می‌شدند برای این که غم رفتنش را پنهان کنم به شوخی گفتم: آن قدر جلو برید تا برسید به داعش؛ بعد دستهاتون رو بالا ببرید؛ داد بزنید ما اینجا هستیم، بیاید ما رو بزنید که شهیدتون کنند.

اصغر شالیکار پسر عموی محمد هم آنجا بود. همه خندیدند. اصغر آقا گفت: دست شما درد نکنه.

_ سر شما درد نکنه. آخه فکر می‌کنم شما یک سیمتون قطعه!

همه با هم و یک صدا گفتند آره، اون سیم رو به خدا وصل کردیم. ماشین حرکت کرد. با نگاهم تا انتهای کوچه بدرقه‌شان کردم. آن لحظه تمام زندگی‌ام را از دست دادم. پاهایم قوت نداشت که برگردم به خانه. آرام آرام اشک می‌ریختم و با خودم زمزمه می‌کردم. ای کاروان آهسته‌ران؛ کارام جانم می‌رود.

هر روز ما چشم‌انتظاری بود. منتظر تماس و خبر تازه بودیم. محمد می‌گفت اسلام مرز ندارد. وقتی کسی صدای مظلومی را می‌شنود باید به کمک او برود. ایام محرم بود. در مسجد بقیه الله بودم. با خانم‌های خادم و دست‌اندرکار مشغول آماده کردن و پخت شام برای عزاداران بودیم. تلفن همراهم زنگ خورد. جواب دادم. صدای محمد بود که از کیلومترها آن طرف‌تر به گوشم می‌رسید. ذوق و شوق با اشک‌هایم به هم گره خورد. صحبتمان که تمام شد گفتم: محمد آقا خانم کبیری و خانم آزادی هم اینجا هستند. سلام می‌رسونن گفت: چه خوب پس گوشی رو بده تا سلام و احوال‌پرسی کنیم.

با خانم کبیری و آزادی صحبت کرد. خانم آزادی به او گفت: آقای شالیکار کی برمی‌گردید ان شاء الله؟ محمد گفت: فعلا که سوریه هستیم.

خانم آزادی گفت: ان شاء الله هرچه زودتر برگردید! محمد گفت: شما لطف کنید خانمم رو آماده کنید...

رنگ از روی خانم آزادی پریده بود. بالکنت گفت این چه حرفیه می‌زنی حاجی؟

ان شاء الله به سلامت برمیگردی و مثل همیشه دور هم می‌شینیم.

اما محمد دوباره همان حرفش را تکرار کرد. دوباره از خانم آزادی خواست که مرا برای خبر شهادت آماده کند.

***

مدتی بعد از آن تلفن همراهم زنگ خورد. اطلاع دادند محمد تیر خورده و به کما رفته.

این فقط محمد نبود که به کما رفته بود. همه ما و خانواده به کما رفته بودیم. همه ما زیر سنگینی اقمای محمد داشتیم استخوان خرد می‌کردیم. هر روز یک حرف و خبر به ما می‌رسید. شایعه شده بود که آنها در محاصره قرار گرفته‌اند اما بعداً فهمیدیم محمد پنج روز در کما بوده. پای دوستان و اقوام به منزلمان باز شد. رفت و آمد زیاد شد. من اصلاً به شهادت محمد فکر نمی‌کردم. منتظر بودم محمد را با جسم مجروح به خانه برگردانند تا آن که صبح یکی از همین روزها عده‌ای از همکارهای محمد به منزلمان آمدند. چهره‌هایشان درهم بود و سرشان را پایین انداخته بودند. همراه خودشان اندوه و غم بزرگی را به خانه‌مان آورده بودند یک لحظه به خود آمدم و گفتم نکنه محمد شهید شده؟

دیدم همه زدند زیر گریه. بی اختیار جیغ کشیدم.

پیکرش را وقتی می‌آوردند مثل همیشه که به استقبالش می‌رفتم تا آمل به استقبالش رفتم. از طرفی هم زائر حرم حضرت زینب بود. پیکر محمد را به نمازخانه سپاه و از آن جا به مصلی و از مصلی برای وداع عموم و اقوام و دوستان به مسجد امام سجاد انتقال دادند. صبح جنازه را به مسجد بقیة الله آوردند. زیارت عاشورا خواندند بعد آوردند به منزل زیر پای تابوتش گوسفند قربانی کردیم. از همه جای مازندران علی الخصوص فریدونکنار آمده بودند. حالا نوبت من بود که با او وداع کنم و یک دل سیر ببینمش.

تیر به کتفش خورده بود. یاد آن بوی خوش افتادم که از کتف محمد متصاعد می‌شد. شاید اینجا جای بال‌های او برای پرواز بود. شاید این کتف محل اتصال او بود به... همین جایی که تیر خورده بود را بوسیدم بوییدم اشک ریختم... هنوز باورم نمی‌شود... باورم نمی‌شود که من هم همسر شهید شدم اما خیلی خوشحالم که محمد به آرزویش رسید. هرچند آرزوی او شهادت بود و شهادت او ما را تنها کرد اما همین که او به خواسته دل خودش رسید مرا خوشحال می‌کند. شهادت بالاترین درجه ای است که خداوند به بنده‌هایش می‌دهد. خداوند محمد را عزیز کرد. به او عزت داد. شهادت مزد تمام کارهای خیری بود که محمد در طول عمر با برکتش انجام داد. یک بار خوابش را دیدم. خیلی جوان و بشاش شده بود. عین آن محمد اوایل ازدواجمان شاید نوزده سال بیشتر نداشت.

چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «ماهرخ»؛ / 100

اگر می‌فهمیدند ایرانی‌ام؛ درجا من را می‌کشتند! + عکس

چند دقیقه با کتاب «لبخند ماه»؛ / 99

تعجب و دلشوره از رفتار دختردایی مجرد!

چند دقیقه با کتاب «شهید نوید»؛ / 98

وصیت آقانوید برای خاکسپاری با لباس سپاه

چند دقیقه با کتاب «پله‌ها تمام نمی‌شوند»؛ / 97

سلیقه بانوی ایرانی در دیزاین خانه‌ای در سوریه

چند دقیقه با کتاب «نخسایی‌ها»؛ / 96

24ساعت فرصت دارید از لبنان خارج شوید!

چند دقیقه با کتاب «خاتون و قوماندان»؛ / 95

چرا آقای فرمانده از همسرش دوری می‌کرد!؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «باز مانده»؛ / 94

خطر از بیخ گوش فرماندهان لشکر 27 گذشت! + عکس

چند دقیقه با کتاب «شلیک به آسمان»؛ / 93

«سروان عَلیَکی» چگونه جان 20نفر از نمایندگان مجلس را نجات داد؟ +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!»؛ / 92

برخورد با امام جماعتی که سوره‌اش را اشتباه می‌خواند! +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «با تو می‌مانم»؛ / 91

روش عجیب شهید هادی برای ریختن خجالت همسرش!

چند دقیقه با کتاب «دوستت دارم به یک شرط»؛ / 90

علت مخالفت مادر «پژمان موتوری» با ازدواجش چه بود؟

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان