گروه جهاد و مقاومت مشرق – بسیجی پاسدار شهید امیر سیاوشی، تکاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که در 15 خرداد 1367 در تهران به دنیاآمد. او مصادف با شهادت امام حسن عسگری (ع) در 29 آذرماه 1394 در حلب به شهادت رسید و پیکرش 6 دی ماه همان سال به وطن بازگشت. شهید سیاوشی را در آستان مقدس امامزاده علی اکبر چیذر به خاک سپردند.
کتاب « هیچ چیز مثل همیشه نیست» را الهه آخرتی درباره زندگی این شهید نگاشته و انتشارات روایت فتح، آن را چاپ و منتشر کرده است.
آنچه در ادامه میخوانید، روایتی از شهادت امیر سیاوشی و خاکسپاری اوست که از این کتاب برایتان انتخاب کردهایم...
فشار تکفیریها لحظه به لحظه بیشتر میشد و به حدی رسید که بعضی بچهها دل دل میکردند تاثیر یا ترکشی نصیبشان شود و از این وضعیت نجات پیدا کنند. مدتی به همین منوال گذشت تا بالاخره توپخانههای خودی که از حضور بچه ها در منطقه خبر داشتند با اجرای آتش برای خلاصی آن ها وارد عمل شدند. با مدد پشتیبانی توپخانه خودی باید هر چه سریعتر خودشان را عقب میکشیدند اما مشکلی که آنها را به این معرکه کشانده بود همچنان حل نشده باقی مانده بود. بر جای ماندن پیکر شهدا در صورت عقبنشینی حالا تعداد شهدا به ده نفر رسیده بود آن هم در حالی که یک نفر از پنج نفر باقی مانده جراحت عمیقی داشت و برای انتقال به کمک نیاز داشت و این یعنی بازهم امکان عقب کشیدن پیکر شهدا میسر نبود. در نتیجه بچهها در حالی به عقبه برگشتند که با وجود آن همه فداکاری پیکر شهدا همچنان در منطقه تحت تسلط تکفیریها باقی ماند.
ریحانه (همسر شهید) نمی فهمید وحشت دنیای بدون امیر را باید کجا ببرد. دیگر اسم امیر با فکرهای تلخ و وحشتناکی همراه شده بود. شنیده بود که داعشیها به بدن مدافعان حرم جسارت میکنند و حتی سرهایشان را جدا میکنند. وحشتش از این بود که نکند بدن امیر مورد توهین و جسارت تکفیری ها قرار بگیرد یا حیوانات بیابان متعرضش شوند. این افکار و ترسها مثل خوره به جانش میافتاد.
گلزار شهدا امامزاده علی اکبر آخرین جایی بود که به ذهنش رسید ممکن است بتواند کمی آرامَش کند. همان جایی که اولین بار امیر را دیده بود. اولین بار با او حرف زده بود و اولین بار انتخابش کرده بود .چشمش که به سنگ مزار پسر خاله شهیدش افتاد دوباره بغضش ترکید. هر وقت امیر به مأموریت میرفت ریحانه یکراست اینجا میآمد و او را به پسر خالهاش میسپرد. حالا در حالی پیشش آمده و کنارش نشسته بود که دیگر از شهادت امیر مطمئن شده بود. حرفی روی دلش مانده بود که نمی توانست مانع از جاری شدنش روی لبهایش شود در همان حال که اشکهای گرمش روی سنگ قبر سرد پسر خاله اش میچکید گفت: «امانت داری نکردی پسرخاله؛ قرار بود از امیر مراقبت کنی؛ نه اینکه اون رو برداری برای خودت؛ چی بگم دیگه؟ بگم امیر حتی قبر و مزار نداره؟»
بعد از آن شب و حوادث تلخش که به ناکامی در انتقال پیکر شهدا منجر شده بود. چند بار دیگر برای انتقال شهدا وارد عمل شدند اما هر بار به در بسته خوردند و بدون دست یافتن به توفیقی دست خالی بازگشتند. سه روز و چهار شب گذشت و پیکر شهدا همچنان دور از دسترس مانده بود. تا اینکه تعدادی از بومیهای غیر نظامی منطقه با پیشنهادی برای عقب کشیدن پیکر شهدا سراغ شان آمدند.
پیشنهادشان این بود که خودشان وارد عمل میشوند و در ازای دریافت 100 دلار برای هر شهید شهدا را منتقل کنند. هر کجا پیکر شهیدی جا میماند سروکله این بومی ها که با گرفتن پول شهدا را به دست رفقایشان میرساندند پیدا میشد. کاری به جنگ و درگیری یا حق و باطل نداشتند. انتقال پیکر شهدا یکی از منابع ارتزاق این جماعت به شمار میرفت. پول شان را میگرفتند و بدون اینکه خطری تهدیدشان کند کارشان را انجام میدادند. این حاشیه امنیت از آنجا برایشان فراهم بود که اگر چه خودشان جزو افراد مسلح نبودند، رابطهایی از اقوام یا آشنایان قدیم در بین تکفیریها داشتند که هر وقت قصد انتقال پیکر شهیدی را داشتند با هماهنگی با آنها بی دردسر وارد مناطق مورد نظر میشدند و بدون زحمت و درگیری، پیکر شهدا را با برانکارد منتقل میکردند.
از آنجا که همه راههای رفته شده به بن بست رسیده بود مبلغ درخواستی به دلالان انتقال شهدا پرداخت شد تا کارشان را آغاز کنند. چند ساعت بعد بومیهای عرب زبان با پیکر شهدا بازگشتند. و پولی را که گرفته بودند هم به همراه آورده بودند و گریهکنان به برگرداندن آن اصرار میکردند. رفتارشان حسابی همه را متعجب کرده بود. دلیل گریه کردنهایشان را که پرسیدند پاسخ گرفتند این شهدا فرق میکنن؛ مگه میشه بدن انسان چهار شبانه روز تو یه دشت باز به حال خودش بمونه و بعد از گذشت چند روز نه سیاه بشه نه بو بگیره؟! تازه هنوز خون گرم از زخم این شهدا بیرون میزنه؛ ما برای آوردن اینا پول نمیگیریم. بعد هم پولهایی که گرفته بودند را گذاشتند و رفتند.
روز ششم دی سال 1394 بالآخره پیکر امیر به ایران برگشت. قیامتی برپا شده بود. عقده های چند هفته دلتنگی که میرفت به یک عمر جدایی تبدیل شود، بی وقفه میبارید. هر کس حرف دل خودش را میزد. هر لبی زمزمه خودش را داشت. صداها در هم پیچیده بود؛ بغضها پیایی میشکست. در تب و تاب این قیامت، لبخند رضایت امیر عامل آرامششان شده بود. همین که بود، برگشته بود و به رویشان میخندید یک دنیا میارزید.
مادرش شاکر بود که حالا میتواند حداقل به رسم وداع او را ببوسد و بدرقه کند. خواهرش احساس میکرد حالا راه نفس گرفته شدهاش باز شده و دوباره میتواند نفس بکشد. ریحانه هم میتوانست باور کند که کابوس جسارت به بدن امیر تمام شده و حالا آن که آرام و با وقار پیش رویش قرار گرفته امیر است که به آرزویش رسیده است. زرنگ بود و حضرت زینب (ع) زود سوایش کرده و خریده بود.
پس ریحانه که آرزویش خوشبختی و عاقبت بخیری امیر بود هم میباید راضی میشد؛ با خوشبختی امیر حتی اگر خوشبختی امیر، همه سهم ریحانه از آن همه صبر و انتظار بود.
همین که خواستند بعد از اتمام مراسم معراج را ترک کنند، یکی از خادمان معراج مادر امیر را صدا کرد و در حالی که چیزی را در دستهایش نگه داشته بود گفت: «حاج خانم! شهدا رو معمولاً تو ملحفههای سفید میپیچند و اینجا میآرن. این ملحفهایه که پسر شما رو توش پیچیده بودن؛ بوی عطر پسرتون رو گرفته؛ نگه داشتیمش تا بدیمش به شما... بعد هم چیزی را که در دست داشت به دست مادر امیر داد.
چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم: