ماهان شبکه ایرانیان

روایتی از دومین شب عزاداری هیئت هنر به مناسبت ایام فاطمیه؛

نوایی از انتهای کوچه‌ای در مدینه

برعکس شب اول که تا آخر هیئت آرام و قرار نداشتم و توی خانه‌ی هیئت می‌چرخیدم، شب دوم حداقل تا پایان سخنرانی کنج یکی از اتاقهای خلوتِ خانه، خودم بودم و صدای سخنران و زنگی از صوت دسته ی دمام توی سرم.

به گزارش مشرق، امسال اولین فاطمیه ای است که در مراسم هیئت هنر شرکت می‌کنم. هرسال نوای دمام‌زنی را فقط در شب‌های محرم شنیده بودم. بار اولی که مراسم دمام را تماشا کردم، 12 سال پیش بود. به خودم آمدم دیدم بی آن‌که فرمانی از جانب روضه خوان یا مداح بیاید، با شورِ سنج و دمام دارم سینه می‌زنم. نگاهی به اطرافم کردم، این نوا، دست‌های دیگری را هم مثل دست من بالا آورده و بر سینه نشانده بود.

دیشب مثل همه‌ی شب‌های هیئت، دسته‌ی دمام راه افتاد و نواخت و تاخت و زیر خیمه‌ی مردانه آرام گرفت. با جمع خانم‌ها برگشتم داخل ساختمان هیئت. چند دقیقه‌ای بود که دمام‌زنی تمام شده بود اما صدای دمام از سرم نمی‌افتاد! قبل از این هم تجربه‌اش را داشتم. اجرای دسته‌ی دمام تمام می‌شد اما شور دمام و سوزِسنج تا آخر شب، بلکه تمام محرم و تا خود اربعین توی گوشم می‌ماند...

نوایی از انتهای کوچه‌ای در مدینه

دست حواسم را از صدای دمام به سمت بلندگوهای هیئت کشیدم. دکتر غلامی بحثش را استادانه پیش می‌برد و هیئت یک کلاس تاریخ تحلیلی ممتاز شده بود! من اما هنوز زیر صدای دمام توی سرم رژه می‌رفت. سخنران آخر بحثش را از عنق تاریخ، کشید کفِ جامعه! که شاید از شما پرسیده باشند، این همه عمرت را توی بسیج دانشگاه گذاشتی و هیئت راه انداختی و ازین دست کارها کردی... آخرش که چی؟ استاد جواب را نداده، دمام زن‌ها توی سر من شور گرفتند!

که چی؟ با خودم گفتم که چی؟ که همین چندساعت را به جای هر صدایی دمام توی سرم بنوازد! همین! ارزشش را دارد!

برعکس شب اول که تا آخر هیئت آرام و قرار نداشتم و توی خانه‌ی هیئت می‌چرخیدم، شب دوم حداقل تا پایان سخنرانی کنج یکی از اتاقهای خلوتِ خانه، خودم بودم و صدای سخنران و زنگی از صوت دسته ی دمام توی سرم. یکی دوبار صدای گریه ی نوزادهای هیئت از جا بلندم کرد. پسرک دوساله ی خودم سرما خورده بود و با خودم به مراسم نیاورده بودم. این بود که هر بچه‌ای می‌دیدم دلم پر می‌کشید خانه ی مادرم، پیش طفلم. خوش خیالی است اگر گمان کردی بچه را می‌گذاری خانه عوضش چندساعت با فراغ بال، هیئتت را می‌روی، دوستانت را می‌بینی، حال روضه را می‌بری... حاشا و کلا اگر فکر و خیالشان رهایت کند!

اگر لحظه‌ای مادرانگی دست از سرت بردارد!

سخنرانی تمام شده بود و خودم هم کم‌کم داشتم از اینهمه یک‌جا نشستنِ خودم تعجب می‌کردم. تا این‌که دعوت از بانوی شاعر، مرا از جا کند. به سرعتِ یک کودک بیش‌فعال خودم را به اتاقی که خانم نانیزاد دیشب در آن شعر خواند، رساندم. با شروع خوانشِ بانوانه‌ی الهام صفالو، دسته‌ی دمام توی سرم آرام گرفت... با خودم گفتم این محافل شعرخوانی اهل بیت چه متین و باشکوه‌اند! راستش را بخواهید خودم را قاطی آدم‌حسابی ها دیدم. گفتم یادم باشد فاطمیه که تمام شد باز هم بچه های هیئت را جمع کنم دورهم بنشینیم شعر بخوانیم و شعر بشنویم! چه شود...

نوایی از انتهای کوچه‌ای در مدینه

آن هم شاعرانی با این‌همه لطافت طبع و قدرت خیال!...

حال و هوای شعر امشب هیئت چقدر عجیب بود... شاعر تصور کرده بود اصلا کوچه ی تنگی در مدینه وجود نداشته! آن اتفاق پشت در و دیوار هرگز رخ نداده! محسن به دنیا آمده و در آغوش برادرش حسن آرام گرفته است. حتی در بیت‌هایی پای خیالش را جلوتر هم برد. اصلا مردم مدینه و بعدتر کوفه و بعدترش امت پیغمبر همه وفادار مانده اند به علی و اصلا ابن‌ملجم و معاویه و یزیدصفتی بین‌شان نیست!

دنیا چه شکل بهتری دارد

نه تشت در آن هست، نه نیزه!

این‌بار سهم بچه‌های تو

زنجیر، خنجر، کاسه ی سم نیست...

شانه هایم مثل شانه های مادرم سر جانماز، از حسرت به چپ و راست تاب می‌خوردند! از تصور روزهایی که تاریخ به خود ندیده است، اشک و لبخندم به هم آمیخته بود...

هرقدر مهمان هم بیاید باز

در سفره ی این خانه نان کم نیست...

خدا را شکر کردم که یک فاطمیه‌ی دیگر هم مرا سر سفره‌ی مادرانه‌ی حضرت زهرا نشاند...

مادربزرگی می‌شوی یک روز

در خانه‌ای پر شادی و لبخند

قد می‌کشد اینجا علی‌اصغر

یک حرمله در کل عالم نیست

قاسم، محمد، عون، عبدالله

بر دور یک سفره همه جمعند

نوایی از انتهای کوچه‌ای در مدینه

سنجِ دسته ی دمام‌زنی توی سرم از شنیدن نام شهدای هاشمیِ کربلا دوباره شروع کرد به زدن، نم نم شور گرفت و دمام هم اضافه شد.

موی رقیه را تو می‌بافی

تصویری از سیلی محکم نیست...

اینجا صدای دخترک فلسطینی که دو ماه است گوشه ای از ذهنم را به تسخیر خودش درآورده، بلند شد. موهای مادرش را دوباره دید و باگریه از من می‌خواست رهایش کنم!

_ هیا اُمی! تعرفها بشَعرها...

مادر برایت شعر خواهم گفت

با مطلعِ: حیدر چه خوشحال است!

در را به رویش می‌گشایی باز

در هیچ بیتی قدتان خم نیست!

وای از این طفلِ بازیگوشِ دسته ی دمام! امشب هروقت دلش خواست توی سرم نواخت!...

من قبل از فاطمیه با خودم گفتم سوز و غربت فاطمیه چه جای شورِ دمام است؟ یعنی هیئت هنری ها فاطمیه هم دمام‌زنی دارند؟

دیشب همان اول هیئت بین دسته ی دمام به خیال باطل خودم خندیدم! بانگ حیدرِ دمام‌زنان بالا گرفته بود. بعضی‌ها جای کف دست، با مشت به سینه می‌کوبیدند.

فکرم رفت پیش پسر بزرگ خانه ی علی. چقدر بی‌صدا گریستن اذیتشان کرده!...

قلبم بین مدینه و غزه، بین تمام کودکان از مادر یتیم جهان، بین مظلومین پیروز تاریخ در تب و تاب بود... یاد پرچم ها و چفیه های فلسطینی افتادم که آرایش یکدست دمام‌زن ها بود. مدینه ی آن شب‌ها اگر فلسطینِ این روزها بود شاید دوربینی صدای حسبنا الله و نعم الوکیل های فرزندان علی را در دنیا پخش می‌کرد!

مادر زینب اگر این روزها شهید شده بود، حتما دویدنش پشت جنازه ی مادر وایرال می‌شد که دارد التماس می‌کند: "یا اما گومی... مادر بلند شو بگو زنده ای!"

اما مدینه داغ فاطمه را در سینه ی یتیمانش حبس کرد!

در عوض تو بلندتر بکوب دمام‌زن!

خوب که دقت کردم، چقدر دمام به فاطمیه می‌آید!

*عطیه علی همتی

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان