گروه جهاد و مقاومت مشرق- کتاب خانه حاج قاسم کجاست؟ مجموعه 5 داستان با نویسندگان مختلف است که در قالب یک کتاب از سوی دفتر نشر فرهنگ اسلامی منتشر شده است.
این داستانها در جایزه استان کوتاه خاتم برگزیده شدهاند و یکی از آنها درباره حاج قاسم سلیمانی است. این داستان را معصومه عیوضی نوشته و جریان شهادت حاج قاسم سلیمانی را با شهادت یکی از یاران رسول خدا در هم آمیخته است.
بخشی از این داستان را برایتان برگزیدهایم؛
حنانه اینجاست. چشمهایش را بسته و دستهای کوچکش را زیر صورتش روی هم گذاشته و لبهایش را شکل وقتهایی که دلتنگ جعفر میشود، درآورده. حاج قاسم را نمیبیند که رفته آن بالا و ایستاده رو به بچهها و مادرها.
مگر نمیگفت دلم تنگ شده برای حاج قاسم؟
ناگهان سخنرانی را نصفه میگذارد و رو به مرد سرمهای پوش فریاد میکند: «بچه را از جایش بلند نکن.»
حنانه بیدار است. نمیداند چه کار کند. نوک بینیاش سرخ شده. دستش مانده توی دست مردی که کارت انتظامات از گردنش آویزان است.
حواسش به صدای بلند میکروفون نیست. میگویم حق با شماست. حریفش نشدم... یک دست حنانه را که دوباره نشسته من گرفتهام و دست دیگرش را مرد. بلندش میکند تا یک مرد کت و شلواری قد بلند به جایش بنشیند. با شما هستم بچه را از جایش بلند نکنید.
صدای حاج قاسم است؟
انگشت لرزانم روی دکمه میرود و دایره صدا بی رنگ میشود. گریه مُحَمد(ص) بیشتر میشود. حنانه را در آغوش میکشد و سرش را می بوسد. قلبم در سینهام میکوبد.
یا رسول الله! پدر و مادرم به فدایتان چرا گریه میکنید؟ پیشانیاش را میگذارد روی موهای پشت روسری حنانه و شانههایش تکان میخورد.
خبری از نیروهای مدافع حرم دارید؟
سروصدای بچههای شهید نمیگذارد بشنوم.
جعفر در جنگ موته شهید شده!
جنگ موته؟!
حالم خوب نیست. انگشتانم در میان موهایم فرومیرود و با موهای سفید و سیاه بیرون میآیند دور میشود تصویر مُحَمّد (ص). حنانه نشنیده.
خودش را سپرده به نوازشها و لبهایش را محکم چسبانده به هم. مثل وقتهایی که گوشی را نمیدهم دستش تا دوباره با جعفر حرف بزند. زیر باران آتش و گلوله که نمیشود آدم با دخترش دل بدهد و قلوه بگیرد. دوست نداری من جای پدرت باشم؟
چشمهایش را که بسته بود، دوباره با صدای مُحمد (ص) باز میکند. شب از نیمه گذشته بچه که نباید تا این وقت شب بیدار بماند. ضعیف میشود با یک باد سرما می خورد. تب میکند.
مامان! کجا دنیا آمده حاج قاسم؟ خانهاش کجاست؟ نمیشود یک روز برویم خانهاش؟
جواب میدهم. رنگ دایره صفحه تلویزیون را میگیرم. باید بخوابد. الان کجاست حاج قاسم؟
نمیدانم. شاید عراق.
شنیدی مامان؟ حاج قاسم به من گفت دوست داری من جای پدرت باشم؟
مایع تلخ حالم را آشوب میکند. چند نفر محافظ دارد حاج قاسم؟ بغض صدایش را خوب حس میکنم.
خیلی! نمیخوابند؟ چیزی را حس کرده؟ چرا نمیخوابد؟ نکند بخوابند محافظها؟
نورافکنهای سالن، مستقیم به چشمش میتابد. صبح شده؟ چقدر زود!
گلویم میسوزد.
زود نیست. صد سال گذشته امشب وقت نماز مگر فکر نمیکردی به جعفر؟ دایره صدا را رنگ میدهم. میرسد به چهار. پنج. شش. میرود تا سیزده.
در ساعت یک و بیست دقیقه بامداد امروز، سیزدهم دی ماه 1398، سردار امت اسلام، حاج قاسم سلیمانی...