چند دقیقه با کتاب‌ «بلوک یاس» / ۱۸۶

خبر مشاور عالی حاج‌قاسم برای خانم مرادی چه بود؟!

به استقبال مهمان‌ها که سردار مسجدی (مشاور عالی شهید حاج قاسم) و حجت الاسلام شیرازی (نماینده سابق ولی فقیه در نیروی قدس سپاه) همراه همسران شان بودند رفتم. چند مرد دیگر هم آنها را همراهی می‌کردند...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید حسن شاطری ملقب به حسام خوشنویس در تیرماه 1341 در شهر سمنان به دنیا آمد, او اولین فرزند از شش فرزند خانواده‌اش بود. با آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم صدام حسین که با همکاری استکبار جهانی علیه جمهوری نوپای ایران به‌وقوع پیوست, داوطلبانه به‌عضویت بسیج درآمد. در سال 1361 با خانم معصومه مرادی, تنها دختر خانواده مرادی ازدواج کرد؛ همسری که بهترین یاور و پشتیبان او بود و در طول هشت سال جنگ و دیگر مراحل زندگی سراسر جهاد و مبارزه شهید کنارش قرار داشت و از او صاحب 4 فرزند شد.

این سردار رشید اسلام 24 بهمن ماه 1391 و در مسیر دمشق به بیروت به‌منظور انجام کارهای ستاد بازسازی، به‌دست حامیان و مزدوران رژیم صهیونیستی به شهادت رسید و مزد صرف عمر خود در عرصه جهاد را با نوشیدن شربت شهادت گرفت.

خبر مشاور عالی حاج‌قاسم برای خانم مرادی چه بود؟!

کتاب «بلوک یاس» خاطرات خانم معصومه مرادی، همسر این شهید بزرگوار است که انتشارات خط مقدم آن را به قلم مهشید اسماعیلی منتشر کرده است.

فرازی از این کتاب را برایتان انتخاب کرده‌ایم تا با فضای آن آشنا شوید.

21 بهمن1391 کمی بعد از غروب، حسن زنگ زد. حال و احوال پرسید و پیگیر وضعیت پدرش شد که در آن روزها کمی کسالت داشت. به من توصیه کرد که اگر دیدم حال پدرش بهبود پیدا نکرده، زمینه را در تهران مهیا کنم تا او را برای بستری به بیمارستان بقیه الله بیاورند.

چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانید؛

چند دقیقه با کتاب‌ «دلبافته» / 183

بوسه بر پیشانی مادرزن در سردخانه!

چند دقیقه با کتاب‌ «اینجا مرکز دنیاست» / 182

شهیدی که علیرضا بیرانوند را به تیم جوانان معرفی کرد!

چند دقیقه با کتاب‌ «پری خانه ما» / 179

دروغ نگویید؛ بچه‌ام سر ندارد! + عکس

چند دقیقه با کتاب‌ «آذرخش و رقص فانتوم‌ها» / 177

رفتار وقیح زن فاسد در بازجویی خلبان ارتش!

چند دقیقه با کتاب‌ «قرارگاه شمالی» / 175

«رشیدپور» شهید شد!

چند دقیقه با کتاب‌ «مرد ابدی – جلد سوم» / 172

بدن‌های پاره‌پاره در پادگان مدرس+ عکس

چند دقیقه با کتاب‌ «مرد ابدی – جلد اول» / 170

کسی که جرأت داشت به فرمانده سپاه بگوید«باریکلا»! + عکس

من هم سعی کردم خیالش را از بهتر بودن پدرش آسوده کنم تا در کیلومترها آن طرف‌تر دل‌شوره نداشته باشد. کمی حرف‌های معمول و روزمره زدیم و تماس را قطع کردیم؛ ولی حسن گفت حتماً دوباره آخر شب برای صحبت کردن با بچه‌ها زنگ می‌زند.

از وقتی حسن به سوریه رفته بود، برخلاف موقعی که در لبنان بود خیلی مرتب در ارتباط نبودیم. من هم چون از وضعیت جنگی در سوریه اطلاع داشتم از او توقع تماس تلفنی زود به زود را نداشتم. آن شب خیلی منتظر ماندم ولی دیگر تماس نگرفت. چون انتظار داشتم طبق روال زمان همیشگی به مرخصی بیاید. در دلم امیدوار شدم که شاید در حال آمدن به ایران است و می‌خواهد ما را غافلگیر کند. من هم خانه را مرتب و پاکیزه کردم و مبنا را در خیالم بر برگشتن حسن گذاشتم.

خبر مشاور عالی حاج‌قاسم برای خانم مرادی چه بود؟!

بعد از ظهر سه شنبه، 24 بهمن برای مراسم زیارت عاشورا به خانه یکی از همسایه‌ها رفتم. بدون هیچ علت مشخصی دل‌آشوبه گرفته بودم. یکی از دوستانم پرسید «خانم شاطری چیزی شده؟ چرا این قدر آشفته‌ای؟» گفتم «نه، چیزی نشده؛ ولی بیخودی اضطراب گرفته‌ام...» توصیه کرد آیت الکرسی و چهار قل بخوانم. خودش هم مدام برایم دعا خواند و گفت «چیزی نیست. الکی به دلت بد راه نده.» آن روزها محسن درگیر مشکلاتی بود. با خودم گمان کردم حال بدم به علت وضعیت محسن است.

هنوز مراسم تمام نشده بود که فاطمه زنگ زد. با او که حرف زدم حالم بهتر شد و یقین کردم اتفاق مهمی نیفتاده است.

صبح چهارشنبه که برای نماز صبح بیدار شدم، ناخودآگاه چند دقیقه به صفحه تلفن همراهم خیره و منتظر تماس حسن ماندم؛ اما هیچ خبری نشد. داخل گوشی دنبال عکس حسن گشتم. یکی از عکس‌هایش را باز کردم و نشستم به تماشا کردن چهره‌اش. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. خطاب به عکسش گفتم:

حاج آقا، ان شاء الله این دفعه که بیایی باهات خیلی حرف دارم...

آن روز مهدی چون کمی حالندار بود به مدرسه نرفت. فاطمه هم دانشگاه نداشت و در خانه بود. محسن هم سلانه سلانه داشت آماده می‌شد برود به کارهایش برسد. با این که بچه‌ها خانه بودند. من شبیه اکثر روزها همراه خانم خلیلی همسایه‌مان برای پیاده‌روی از خانه بیرون رفتم. زمان زیادی از پیاده‌روی‌ام نگذشته بود که دیدم فاطمه زنگ می‌زند. جواب که دادم گفت: مامان یکی از دوستان بابا زنگ زده و گفته می‌خواهد با چند نفر دیگر بیاید به ما سر بزند.

پرسیدم نگفتند برای چه می خواهند بیایند؟ گفت: نه، چیزی نگفت.

به فاطمه سپردم چای دم کند و میوه آماده کنند تا خودم را برسانم.

خبر مشاور عالی حاج‌قاسم برای خانم مرادی چه بود؟!

چنین سر زدن و ملاقاتی از طرف دوستان حسن سابقه نداشت. این سؤال در ذهنم شکل گرفت که چرا چند مرد ساعت نه و ده صبح چهارشنبه باید کارشان را ول کنند و به خانه ما بیایند. به خودم بابت این پرسش بی جواب که حالت وسواس‌گونه داشت نهیب زدم و سعی کردم قدم‌هایم را تندتر کنم تا قبل از رسیدن مهمان‌ها، خودم در خانه حضور داشته باشم.

پایین پله‌های خانه، محسن را دیدم که داشت بیرون می‌رفت. ناخودآگاه توجهم به دو مردی که در پاگرد راهرو ایستاده بودند، جلب شد؛ ولی چون نمی‌شناختم‌شان، اعتنایی نکردم و به خانه آمدم. فاطمه، میوه و چای را آماده کرده بود. چند دقیقه بعد از رسیدنم صدای زنگ در بلند شد. به استقبال مهمان‌ها که سردار مسجدی (مشاور عالی شهید حاج قاسم سلیمانی) و حجت الاسلام شیرازی (نماینده سابق ولی فقیه در نیروی قدس سپاه) همراه همسران شان بودند رفتم. چند مرد دیگر هم آنها را همراهی می‌کردند. نشستیم به خوش و بش. صحبت‌ها با یک روند معمول شروع شد و بیشتر حول محور بچه‌ها و وضعیت هر یک‌شان گذشت.

این حرف‌های روزمره که تمام شد از من پرسیدند: حاج خانم از حاج آقا خبر دارید؟

گفتم بله اتفاقاً همین پریشب باهاشون صحبت کردم. سوریه بودند. کسی دنباله حرفم را نگرفت و سؤال جدیدی پیش نکشید. دیدم مردها بین خودشان پچ‌پچ می‌کنند. فاطمه رفت داخل آشپزخانه تا چای بریزد. دو سه دقیقه‌ای گذشت. حاج‌آقا شیرازی گفت: حاج خانم، ما آمده ایم خبری را به شما بدهیم. و مکث کرد.

منتظر خبر خاصی نبودم. مهمان‌هایی آمده بودند از حال و احوال‌مان خبردار شوند. قرار نبود خبری برای ما بیاورند. حاج آقا، تمام توانش را جمع کرد و ادامه داد: راستش... راستش حاج آقا در مسیر لبنان به سوریه مجروح شده. ماشین‌شان کمین خورده. البته....

خبر مشاور عالی حاج‌قاسم برای خانم مرادی چه بود؟!

صدای گریه فاطمه از داخل آشپزخانه بلند شد. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم این همه آدم آمده‌اید بگویید حاج آقا مجروح شده؟! قلبم آن قدر تند می‌زد که احساس می‌کردم هر لحظه می‌خواهد از جا کنده شود. سعی کردم خودم را کنترل کنم و به اشک‌هایم مجالی برای باریدن ندهم. حرفم را این طوری کامل کردم. حرف اصلی‌تان را بزنید. چه شده؟ ما تحمل شنیدن هر خبری را داریم! نفهمیدم چه مدتی گذشت و حتی چه کسی بود که تیر خلاص را زده ولی صدایی گرفته گفت: حاج حسن به فیض شهادت نایل آمده‌اند.

پیشتر بارها چیزی از پاره شدن بند دل شنیده بودم؛ ولی تا آن موقع نمی‌دانستم دقیقاً چه حسی است. آن لحظه فهمیدم پاره شدن بند دل، همان رفتن جان از بدن است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر