ماهان شبکه ایرانیان

چند دقیقه با کتاب‌ «من مرد این خانه‌ام» / ۱۸۹

بابا پایش را در دستشویی جا گذاشته!

آخرین بار هم که رفت جبهه گچ پایش را خودش در دستشویی بریده بود و بدون خداحافظی رفته بود. می‌دانست اگر خداحافظی کند سرش غر می‌زنیم که: تو هنوز پات خوب نشده... نجمه دخترش گچ پایش را در دستشویی دیده بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب « من مرد این خانه‌ام» را مسیح عطایی بر اساس خاطرات زهرا قیداری همسر شهید حسن نیکوقدم نوشته است.

خانم قیداری در زمان جنگ در بیمارستان‌های ایلام حضور داشت و به طور داوطلبانه به مجروحان جنگی خدمت می‌کرد. ابتدا قرار بود مستندی تصویری از زندگی او ساخته شود که در حاشیه این مستند، مسیح عطایی تصمیم گرفت خاطرات این زن مقاوم را به صورت مستند داستانی ماندگار کند.

بابا پایش را در دستشویی جا گذاشته!

این کتاب را انتشارات 27 بعثت منتشر کرده است و با قیمت 130هزار تومان وارد بازار نشر کرده است.

بخشی از خاطرات خانم قیداری را برایتان انتخاب کرده‌ایم که به شهادت برادرش تورج قیداری اشاره دارد.

سال 1365 بود. برادرم تورج دست از جنگ نمی کشید. در جبهه مستند جنگی تهیه می‌کرد. چند ماهی می‌رفت در مناطق جنگی می‌ماند ولی ناگهان پایی که از بچگی با آن مشکل داشت؛ می‌شکست. تورج پایش را گچ می‌گرفت و برمی‌گشت. چند وقتی در خانه می‌ماند تا پایش را گچ بگیرند. بعد از بهبودی نیم بند، دوباره راه جبهه را از سر می‌گرفت و می‌رفت.

تورج وقتی بیست سالش بود خیلی دوست داشت در سپاه کار کند. بارها مراجعه کرده و درخواست کار داده بود اما چون پایش نقص داشت قبول نمی‌کردند. گفته بودند چون نقص عضو داری نمی‌توانی در سپاه کار کنی... تورج از رو نرفته بود. جلوی دفتر استخدام التماس و خواهش کرده و قول داده بود خوب کار کند. آنها هم وقتی اصرارش را دیده بودند استخدامش کرده بودند.

از یک پست ساده شروع به کار کرد. نمی‌دانستیم چه پستی است. چند وقتی که کار کرده بود در شغلش پیشرفت کرده و ارتقا گرفته بود، اما به کسی نمی‌گفت دقیقاً شغلش چیست و چه کار می‌کند. هر وقت هم ازش سؤال می‌کردیم شغلت در سپاه چیست می‌گفت: زمین می‌شورم.

ما هم فکر می‌کردیم واقعاً نظافت‌چی است تا اینکه مادر امیرحسین را که مفقودالاثر بود به تورج معرفی کردم. شاید بتواند کمکش کند. شنیده بودیم از اسرا فیلم‌هایی آمده که شاید امیرحسین را در فیلم پیدا کند. مادر امیرحسین وقتی برگشت گفت: «آقا تورج که اونجا خیلی پارتیش قوی بود. کلی احترام و عزت بهم کردند. راستی آقا تورج چه جور آبدارچی بود که همه به احترامش از جا پا می‌شدند؟ اشتباه می‌کنی اونجا کاره ایه.»

یک بار گفتم تورج زن و بچه‌ات گناه دارند چقدر می‌ری جبهه؟!... با خنده گفت باشه. دیگه نمیرم... گفتم: همش در حال خندیدن و مسخره کردن آدمی... گفت: نه جان آبجی. مسخره نمی‌کنم خب مجبوریم مگه می‌شه نرفت جبهه؟!...

آخرین بار هم که رفت جبهه گچ پایش را خودش در دستشویی بریده بود و بدون خداحافظی رفته بود. می‌دانست اگر از ما خداحافظی کند سرش غر می‌زنیم که: تو هنوز پات خوب نشده...

نجمه دخترش گچ پایش را در دستشویی دیده بود و با ترس به مادرش گفته بود بابا پاشو جا گذاشته و بدون پا رفته.

یک روز صبح زود پدرم به خانه همسایه تلفن کرده بود و به همسایه پیغام داده بود «به زهرا بگویید بیاید خانه ما» وقتی همسایه پیغام را آورد لباس پوشیدم. با عجله خودم را رساندم. ترسیده بودم چه خبر شده بود. شاید مادرجون از دنیا رفته بود. سوار اتوبوس شدم. دلم هزار تا حرف زد تا برسم. اتوبوس رسید سر کوچه و پیاده شدم. دلهره‌ام بیشتر شد. تندتند قدم برمی‌داشتم. از دور که دیدم جلوی در خانه یمان شلوغ است حدس زدم خبری شده و به احتمال زیاد خبر خوبی هم نیست.

بابا پایش را در دستشویی جا گذاشته!

از حیاط گذشتم و به اتاق رسیدم. انگار به دنیای دیگری وارد شدم. حالا زمان آرام شد و کش می‌آمد. مامان داشت توی اتاق گریه می‌کرد. چند نفری هم سیاه پوشیده بودند. چشمانم فقط مامان را دید. نگاهم به دهانش ماند که داشت با اشک می‌گفت تورج شهید شد. همان جا بود که تورج آمد جلوی چشمم. از دنیا آمدنش، گریه کردنش، بغل کردن و راه بردنش دور اتاق، تکان دادنش تا ساکت شود، روی پاگذاشتن و لالایی خواندن تا خوابش کنم، مریض شدنش، همان روزی که لرزید و تب کرد و فلج شد، روی تخت بیمارستان وقتی پاهای کوچکش را ماساژ می‌دادم، به سرش دست می‌کشیدم...

خواهر بزرگش بودم. مثل بچه نداشته‌ام دوستش داشتم. روزی که ازدواج کردم و همراه حسن برای همیشه از خانه رفتم تورج خیلی بغض کرد. خیلی گریه کرد. فردایش با پول تو جیبی‌هایش از مغازه محل یک شمشیر پلاستیکی خرید تا حسن را با آن شمشیر بکشد.

آن خوابی که برایش دیده بودم. تورج مانده بود و من رفته بودم. حالا تورج رفته بود و من مانده بودم گوشه اتاق. نشستم. باز فکر تورج بود که هجوم می‌آورد توی سرم. «آبجی» برام دو تا پیرهن می‌دوزی؟ دو تا پارچه نخی خنک گرفت برایش پیراهن جلو بسته آزاد دوختم. یکی کرم بود و دیگری لیمویی. می‌گفت در گرمای جنوب فقط باید پیراهن نخی پوشید وگرنه عرق و گرما تمام تنت را می‌سوزاند.

تمام لحظه‌های دوختن پیراهن و صدای چرخ خیاطی توی سرم پیچید. پیراهن را همان روز که دوختم پوشید. روی لباس دست کشید. چند بار دستهایش را بالا و پایین برد و گفت: «دستت درد نکنه آبجی خیلی راحته.»

بابا پایش را در دستشویی جا گذاشته!

آن روز که شهید شد پنجم مرداد سال شصت و شش بود. از همان موقع که گچ پایش را خودش برید و گوشه حیاط گذاشت و بدون خداحافظی رفت. انگار بنای برگشتن نداشت. این جور رفتنش متفاوت از همیشه بود.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان